ساعت زنگدار

اسم قصه: ساعت زنگدار⏰
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: امانت گرفتن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

دیشب ساعت روی میزی اتاقم زنگ نزد و خواب موندم .
با عصبانیت از تختخواب پایین میام و به ساعت رومیزی نگاهی می اندازم و میگم 《 از دست تو . می خواستم امروز زودتر بیدار شم تا درس بخونم 》
در همین موقع مامان صدام میزنه 《 امیر محمد جان! بیدار شدی ؟ اگه بیدار شدی برو دست و صورتتو بشور و بیا صبحونه بخور . صبحونه حاضره 》
وقتی روی صندلی میز ناهار خوری می شینم، مامان می پرسه 《 چی شده پسرم! چرا ناراحتی ؟》
جواب میدم 《 دوباره خواب موندم . ساعت اتاقم خراب شده . میخواستم صبح درس بخونم که وقتی رفتیم خونه مامانی راحت باشم》
مامان میگه 《 اشکالی نداره. از خونه مامانی که برگشتیم درس می خونی 》
با ناراحتی میگم 《 آخه فردا امتحان هدیه های آسمانی دارم و هیچی نخوندم . از خونه مامانی که برگردیم خیلی دیر میشه و خسته ام 》
مامانی پا درد و کمر درد داره و نمی تونه خونه شو تمیز کنه و به خاطر همین من و مامان هفته ای یکبار میریم و خونه شو جارو و گردگیری میکنیم .
به خونه مامانی که می رسیم ، مامانی در گنجه رو باز
می کنه و میگه 《 میخوام گنجه رو تمیز کنم . خیلی وقته تمیزش نکردم . 》
با هیجان میگم 《 من کمکت می کنم مامانی》
مامانی خوشحال میشه و میگه 《 آفرین به تو نوه گلم ! از همین قفسه های پایین شروع کن. هر وقت خسته شدی استراحت کن 》
وقتی قفسه های پایینو نگاه می کنم یهو یه ساعت زنگ دار قدیمی از داخل کارتن به چشمم می خوره . از همون ساعتها که با صدای بلند زنگ می زنه و صفحه گرد و دوتا گوش فلزی هم بالای صفحه گرد داره .
فوری ساعتو از توی کارتن برمی دارم و از مامانی می پرسم 《 این ساعته کار می کنه ؟》
مامانی می خنده و میگه 《 آره عزیزم. این ساعت برای دوران مدرسه خاله سودابه ات بوده . خاله سودابه همیشه برای مدرسه رفتن خواب می موند . همون موقع رفتم این ساعتو براش خریدم تا خواب نَمونه . 》
میگم《 پس خاله سودابه هم مثل من خواب
می مونده. پس چرا ساعتشو نَبُرده ؟》
مامانی جواب میده 《 وقتی عروسی کرد گفت نمیخوامش . منم گذاشتمش توی گنجه. اگه دوستش داری بردار برای خودت . یه باتری نو بنداز مثل روز اولش کار میکنه》
بغل مامانی می پرم و بوسش میکنم و میگم
《 مرسی مامانی 》
به خونه که می رسیم، باتری نو داخل ساعت زنگ دار
می اندازم و برای ساعت ۶ صبح کوک می کنم .
صبح که میشه برای اولین بار با صدای ساعت زنگ دار خاله سودابه از خواب بیدار میشم و شروع به درس خوندن می کنم.

پیراشکی شکلاتی

اسم قصه: پیراشکی شکلاتی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: عجول بودن _طاقت داشتن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

یه روز سرد پاییزی توی یه جنگل سرسبز و زیبا ،جوجه تیغی کوچولو سوار دوچرخه بابا جوجه تیغی بود.
جوجه تیغی کوچولو دوچرخه سواری رو خیلی دوست داشت مخصوصا با دوچرخه ی بزرگ بابا جوجه تیغی
می تونست جلو ی دوچرخه و روی پای بابا جوجه تیغی بشینه و دسته های دوچرخه رو بگیره و بعضی وقتا هم زنگ دوچرخه رو بزنه .
بابا جوجه تیغی و جوجه تیغی کوچولو رکاب زنان وسط جنگل پیش می رفتند یهو بوی پیراشکی شکلاتی به دماغ جوجه تیغی کوچولو رسید .
جوجه تیغی کوچولو گفت 《 اممم …چه بوی پیراشکی میاد . باباجون ! میشه برام پیراشکی شکلاتی بخری ؟》
بابا جوجه تیغی لبخند زنان گفت 《 چرا که نه ! حتما برای پسر کوچولوی خودم یه پیراشکی خوشمزه می خرم 》
بابا جوجه تیغی دوچرخه رو کنار پیراشکی فروشی متوقف کرد و همراه با جوجه تیغی کوچولو داخل پیراشکی فروشی شد.
وقتی داخل پیراشکی فروشی شدند،جوجه تیغی کوچولو اخم کرد و گفت 《 وااای چقدر شلوغه. نکنه پیراشکی ها تموم بشن 》
بابا جوجه تیغی گفت 《 نه پسرم ! به همه می رسه 》
یه مدت گذشت و پیراشکی فروشی کمی خلوت شد .
جوجه تیغی کوچولو خوشحال و خندان به سمت ویترین پیراشکی ها رفت اما بعد از چند دقیقه با قیافه ای ناراحت به سمت بابا جوجه تیغی برگشت.
بابا جوجه تیغی پرسید 《 چی شد پسرم ؟ چرا ناراحتی ؟》
جوجه تیغی کوچولو جواب داد 《 دیدی گفتم بابا جون پیراشکی ها تموم میشن .》
بابا جوجه تیغی موهای جوجه تیغی کوچولو رو نوازش کرد و گفت 《 عجله نکن پسرم ! الان دوباره پیراشکی میارن 》
در همین موقع فروشنده پیراشکی یه سینی بزرگ پر از پیراشکی های شکلاتی تازه از توی فر بیرون آورد و گذاشت توی ویترین .
جوجه تیغی کوچولو خوشحال شد و یه پیراشکی شکلاتی خوشمزه خرید و همراه بابا جوجه تیغی سوار دوچرخه شد.
بعد پیراشکی شکلاتی رو از وسط به دونیم کرد و یه نیم رو به بابا جوجه تیغی تعارف کرد و نیم دیگرش هم برای خودش برداشت و هردو با ملچ ملوچ پیراشکی شکلاتی رو خوردند .

زیارت

اسم قصه: زیارت ?
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: گم شدن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

پارسال اولین بار بود همراه مامان و بابا به مشهد رفتم
.سوار قطار شدیم و دوازده ساعت توی راه بودیم تا به مشهد رسیدیم
وقتی رسیدیم مشهد و چمدونهامونو توی هتل گذاشتیم ، هیجان زده بودم و دلم می خواست هر چه زودتر گنبد طلایی حرم
. امام رضا( ع) رو از نزدیک ببینم
《 مامان گفت《 امیر محمد جان! یه کم استراحت می کنیم بعد حرم میریم برای زیارت
بابا با لبخندی روی لب گفت 《 مامان راست میگه امیر محمد جان! استراحت می کنیم و بعد سرحال و پر انرژی میریم زیارت

. به حرف مامان و بابا گوش دادم و بعد از کمی استراحت به زیارت حرم امام رضا ( ع) رفتیم
. به ورودی حرم امام رضا(ع ) که رسیدیم ، محو تماشای گنبد طلایی و هیجان زده از برق زدن گنبد زیر نور آفتاب شدم
. تا به خودم آمدم و اطرافو نگاه کردم خبری از مامان و بابا نبود
《!!! با خودم گفتم 《 ای بابا ! یعنی من گم شدم
. در همین موقع صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد
《مامان پشت خط بود 《 الو ! امیر محمد جان! کجایی !؟
《 جواب دادم 《 فکر کنم گم شدم . پشت سر تون بودم
مامان با ناراحتی گفت 《 من و بابا فکر کردیم همراه مون میای . حالا اشکالی نداره. من و بابا ، باب الرضا رسیدیم . بیا باب
《 الرضا
. تلفن همراه رو قطع کردم و راه افتادم ولی هر چقدر گشتم تا باب الرضا رو پیدا کنم ، پیدا نکردم
. از یکی از خادم ها آدرس باب الرضا رو پرسیدم
. خادم با مهربونی آدرس مستقیم باب الرضا رو به من گفت
. با خوشحالی و هیجان به سمت باب الرضا رفتم
مامان و بابا رو پیدا کردم و بعد سه نفری به زیارت حرم
. امام رضا(ع)رفتیم

خاله سمینا

رادیوقصه کودک

قصه صوتی

ویهان و مورچه های قایق سوار

❤️ این قصه تقدیم به ویهان جان یار احمدی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: ویهان و مورچه های قایق سوار???✨?
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی
تنظیم : رویا مومنی
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?
پشتیبانی:
? @mhdsab
? @childrenradio

گالری عمه لیلا

اسم قصه: گالری عمه لیلا?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی :ده سال به بالا
موضوع: همکاری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

عمه لیلا نقاشه و تابلوهای نقاشی زیادی توی خونه اش داره که همه رو خودش کشیده و حتی تدریس نقاشی هم
.می کنه
. عمه لیلا عاشق جنگل و دریاست و بیشتر نقاشی هاش تصویر جنگل و دریاست
. یکبار از عمه لیلا خواستم پرتره ی بزرگی از من بکشه
.به همین خاطر یه روز به خونه ی عمه لیلا رفتم تا پرتره منو بکشه و به عنوان کادوی روز تولدم به من هدیه بده
. پرتره ای که عمه لیلا از من کشیده رو خیلی دوست دارم و بهترین هدیه ی روز تولدی بود که گرفتم
.پرتره رو بالای تختخوابم نصب کردیم و حداقل روزی یکبار نگاهش می کنم
. یه روز عمه لیلا با ناراحتی به خونه مون اومد
《مامان از عمه لیلا پرسید 《 چی شده لیلا جان ؟چرا ناراحتی؟
عمه لیلا آهی کشید و گفت 《 از وقتی این شرایط بوجود اومده ، وضع ما نقاش ها سخت شده . خیلی کم می تونیم گالری
《 بزنیم و مردم بیان و تابلوهامونو ببینن و بخرن
. دلم برای عمه لیلا سوخت. با ذوق و شوق و علاقه نقاشی می کشید ولی حالا کسی نیست که نقاشی هاشو ببینه
《یه فکری به ذهنم رسید و فوری گفتم 《 چطوره گالری مجازی بزنی عمه لیلا!؟
عمه لیلا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت 《 آفرین به تو پسر باهوش! خودم به این نتیجه رسیده بودم گالری مجازی بزنم
《ولی می ترسم . می ترسم توی فضای مجازی بازخورد خوبی نداشته باشه و کسی از تابلوهام خوشش نیاد
لبخندی زدم و گفتم 《 اون با من . من یه پیج برای نقاشی ها باز می کنم و از دوستانم هم میخوام که پیج رو معرفی کنند تا
《. نقاشی هات دیده بشن
《عمه لیلا خندید و گفت 《 آفرین ! پس با من میخوای همکار بشی !؟
《 خندیدم وجواب دادم 《 بله
. همون روز عکس های تابلوهای نقاشی رو از عمه لیلا گرفتم و یه پیج اینستاگرامی برای تابلوها باز کردم
.بلافاصله دوستانم از تابلوهای نقاشی عمه لیلا استقبال کردند و به دیگران معرفی کردند

عینک خاله قورباغه

اسم قصه: عینک خاله قورباغه ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: دلسوزی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا خاله قورباغه ی پیرِ مهربون زندگی می کرد
.همه حیوونای جنگل خاله قورباغه پیر مهربون رو خیلی دوست داشتند
خاله قورباغه هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد ، لب برکه می رفت و دست و صورتشو می شست و با خیال راحت می
.رفت صبحونه مفصل می خورد
. خاله قورباغه یه عینک روی دوتا چشماش می گذاشت. یه عینک ته استکانی
خاله قورباغه با عینک ته استکانی به سختی می دید و بعضی وقتا حیوونای جنگل رو اشتباه می گرفت و اشتباه صدا می زد .
یه روز وقتی خاله قورباغه اشتباه صدا زد ، سمور آبی و خرگوشی و آهو کوچولو خندیدند و گفتند 《 خاله قورباغه خیلی
《 پیر شده
《 .اما لاکی کوچولو با ناراحتی گفت 《 به جای اینکه بخندید یه فکری کنید
《آهو کوچولو پرسید 《 مثلا چه فکری !؟؟
《 لاکی کوچولو جواب داد 《 باید عینک خاله قورباغه رو عوض کنیم . عینک خاله قورباغه خیلی قدیمی شده
َرک داره و خاله قورباغه نمی تونه خوب ببینه
《 خرگوشی گفت 《 آره. شیشه ی عینک هم تَ
لاکی کوچولو گفت 《فردا صبح زود وقتی خاله قورباغه لب برکه میره تا دست و صورتشو بشوره ، من می تونم عینکشو که
《 روی تخت ِسنگ لب برکه میزاره بردارم . بعد عینکو میبرم پیش دکتر ُبزی تا درستش کنه
.سمور آبی و آهو کوچولو و خرگوشی از فکر لاکی کوچولو استقبال کردند
.فردای اون روز لاکی کوچولو لب برکه رفت و یواشکی عینک خاله قورباغه رو برداشت و پیش دکتر بزی برد
دکتر بزی با تعجب به عینک نگاهی انداخت و گفت 《 چقدر قدیمی شده . ببینم لاکی کوچولو، خاله قورباغه متوجه شد
《 عینکشو برداشتی ؟
لاکی کوچولو سرشو از خجالت پایین انداخت و گفت نه آقای دکتر !چند بار به خاله قورباغه گفتیم عینکشو عوض کنه تا بهتر ببینه ولی جواب داد عینکشو خیلی دوست داره و 》
《 دلش می خواد همیشه روی چشماش باشه
دکتر بزی لبخندی زد و گفت 《من می تونم شبیه عینک خاله قورباغه رو درست کنم ولی یادت باشه هیچ وقت بدون اجازه
《وسیله شخصی دیگران رو برنداری
. لاکی کوچولو به دکتر بزی قول داد و منتظر موند تا عینک جدید خاله قورباغه حاضر بشه
وقتی عینک جدید حاضر شد ، لاکی کوچولو با ذوق و شوق به لب برکه رفت و با صدای بلند گفت 《 خاله قورباغه! خاله
《 قورباغه! عینکت درست شد
خاله قورباغه به سختی از توی خونه اش بیرون اومد و عینک جدید رو به چشم زد و با هیجان گفت 《 وااای …چقدر خوب
《 . می بینم
《 لاکی کوچولو گفت 《 ببخشید بدون اجازه عینکتونو برداشتم ولی الان خیلی خوشحالم که خوب می بینید
.خاله قورباغه ، لاکی کوچولو رو بوسید و تشکر کرد

کوسه کوچولوی مهربان

یه قصه ی قشنگ دیگه از خاله سمینا
اسم قصه: کوسه کوچولوی مهربان ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی ?
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: کمک _ مهربانی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

.توی یه دریای بزرگ و قشنگ یه عالمه ماهی و نهنگ و کوسه و هشت پا و عروس دریایی باهم زندگی می کردند
.هر روز صبح ماهی های کوچولو با شادی و هیجان دنبال هم می کردند و بازی می کردند
. کوسه کوچولو ، ماهی کوچولوها رو خیلی دوست داشت و دلش می خواست با اونا بازی کنه
.اما هر وقت نزدیک میشد ، ماهی کوچولوها فرار می کردند
《یه روز کوسه کوچولو ناراحت بود. مامان کوسه پرسید 《 چی شده پسرم ؟چرا ناراحتی ؟
《 کوسه کوچولو جواب داد《 دلم می خواد با ماهی کوچولوها بازی کنم ولی هر وقت پیششون میرم فرار میکنن
مامان کوسه لبخندی زد و گفت 《 پسرم ! خودت که میدونی ماهی ها از ما می ترسند چون غذای ما کوسه ها ماهی و شیر
《 . دریایی و فُک هاست
《 کوسه کوچولو گفت 《 ولی من دلم میخواد با ماهی کوچولو ها بازی کنم. دوست ندارم اونا رو بخورم
《 مامان کوسه لبخندی زد و گفت 《 ولی ماهی کوچولو ها نمیدونن که تو دوست داری بازی کنی
. اون روز گذشت تا اینکه یه روز ظهر صدای عجیبی توی دریا شنیده شد
《کوسه کوچولو با کنجکاوی از مامان کوسه پرسید 《 چی شده ؟ این صدای چیه ؟
《 مامان کوسه با نگرانی گفت 《یه کشتی پر از ماهیگیر اومده تا ماهی کوچولوها رو صید کنه
ِبَ َرن و بخورن ؟
《!کوسه کوچولو با تعجب پرسید 《 یعنی می خوان ماهی کوچولوها رو ب
مامان کوسه جواب داد 《 بله پسرم . آدمها هم مثل ما کوسه ها ، ماهی می خورن . اونا ماهی ها رو روی آتیش کباب می کنند
《 و می خورند
《 کوسه کوچولو با عصبانیت گفت 《 من نمی زارم ماهی ها رو کباب کنند و بخورند
. بعد روی آب دریا اومد و نزدیک تور ماهیگیرها شد
. ماهیگیرها با دیدن کوسه کوچولو ، ترسیدند و تور ماهیگیریو رها کردند و با کشتی دور شدند ماهی کوچولوها از کوسه کوچولو تشکر کردند و از آن روز به بعد با کوسه کوچولو ی مهربون بازی کردند

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

قصه کودکانه

باشگاه ببری خان

اسم قصه: باشگاه ببری خان??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: سلامتی_ همکاری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوونای جنگل یه باشگاه ورزشی داشتند
.مدیر باشگاه ببری خان بود
. ببری خان برای اینکه همه حیوونای جنگل سلامت باشند و هرروز ورزش کنند برنامه ورزشی میزاشت
. مثلا به مورچه سیاه وزنه های مناسب میداد تا بازوهاش پرقدرت بشن
. به فیل کوچولو رژیم غذایی میداد تا بیش از حد چاق نشه
. به کرگدن وزنه سبک میداد تا وزنشو کم کنه و لاغر بشه
.همه حیوونای جنگل از برنامه ها و باشگاه ببری خان خوشحال و راضی بودند
.اما یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد . اتفاقی که ببری خان و حیوونای جنگل ناراحت شدند
.یه طوفان اومد و ساختمون باشگاه رو خراب کرد
《ببری خان گفت 《 ای وای …حالا چیکار کنم ؟ چطوری دیگه به سلامت حیوونای جنگل رسیدگی کنم ؟
《 مورچه سیاه گفت 《 من میگم ساختمونو باهم بسازیم
فیل کوچولو گفت 《 ساختمون ساختن خیلی طول
《می کشه .تا اون موقع چیکار کنیم ؟
کرگدن گفت 《 من یه فکری دارم . الان بریم وزنه ها و وسایل ورزشی که سالم موندند رو از ساختمون بیرون بیاریم و هرروز
《 توی هوای آزاد جنگل ورزش کنیم . بعد از ورزش به ببری خان کمک می کنیم تا ساختمون درست کنه
همه از پیشنهاد کرگدن استقبال کردند و وسایل ورزشی که سالم مونده بودند رو از ساختمون باشگاه بیرون آوردند و شروع . کردن به ورزش کردن
بعد از مدتی باشگاه ببری خان با کمک حیوونای جنگل ساخته شد و همگی مثل قبل توی باشگاه ورزش کردند

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

قصه کودکانه

جشن تولد خرگوشی

اسم قصه: جشن تولد خرگوشی ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: کمک در شرایط اضطراری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :
صبح زود یه روز قشنگ خرگوشی از خواب بیدار شد و
《 با خوشحالی گفت 《 آخ جون! امشب تولدمه . امشب همه دوستام میان توی لونه ام تا جشن بگیریم
. خرگوشی لونه رو تمیز کرد ، بعد بازار رفت و کلی میوه و شیرینی و لوازم تولد خرید
: وقتی به لونه برگشت ، کیک تولد صورتی حاضر کرد و روی کیک صورتی ، اسمارتیز گذاشت و با خامه شکلاتی نوشت
《. خرگوشی جون تولدت مبارک 》
. عصر همون روز مهمونا با هدیه هایی در دست از راه رسیدند و خرگوشی به همه مهمونا خوش آمد گفت
.وقتی خرگوشی پشت میز تولد رفت و شمع های کیک تولد رو فوت کرد ،ناگهان برق رفت
《!!لاکی کوچولو گفت 《 ای وای .. چه موقع برق رفتن بود
《 خرس شکمو گفت 《 توی بی برقی نمی تونیم کیک بخوریم . الان کیک آب میشه
《 قورباغه سبز گفت 《 یه فکری کنیم تا برق بیاد
《 جغد دانا گفت 《نگران نباشید . من چشمام توی تاریکی بهتر می بینن. الان درستش میکنم
. جغد دانا آروم آروم به سمت آشپزخونه رفت و کبریت آورد و شمع ها و فشفشه ها رو روشن کرد
. لونه ی خرگوشی با روشن شدن شمع ها و فشفشه ها، روشن شد
. خرگوشی و مهمونا از جغد دانا تشکر کردند و برایش دست زدند
. درهمین موقع برق اومد و همگی خوشحال و خندان، شعر تولدت مبارک رو برای خرگوشی خوندند و شادی کردند
.بعد کیک صورتی خوردند و خرگوشی هدیه هایی که مهمونا آورده بودند رو باز کرد و از همگی تشکر کرد

گردنبند مورچه خانم

اسم قصه: گردنبند مورچه خانم??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع : فراموشی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، شب جشن عروسی ملخ خانم و ملخ خان بود
همه حیوونای جنگل دعوت بودند مخصوصا مورچه خانم با گردنبند طلاییش که خیلی جشن عروسی دوست داشت و هروقت به مهمونی و جشن عروسی دعوت میشد ، گردنبند طلاییشو گردنش می انداخت
مورچه خانم لباس های مهمونی شو از توی کمد بیرون آورد و پوشید. بعد کشوی ِدراوِر رو بازکرد تا گردنبند رو بیرون بیاره و گردنش بندازه ولی با تعجب دید گردنبندش توی کشو نیست
.همه جای کشو رو گشت ولی خبری از گردنبند نبود مورچه خانم از ترس شروع کردن به گریه کردن
با خودش گفت 《گردنبندم کجاست ؟ نکنه وقتی خونه نبودم دزد اومده و گردنبندمو برده !!! وای الان خاله کفشدوزک میاد.دنبالم تا بریم عروسی
توی همین فکرها بود که زنگ لونه ی مورچه خانم به صدا دراومد
《خاله کفشدوزک پشت در بود و با دیدن قیافه ناراحت مورچه خانم پرسید 《 چی شده مورچه خانم ؟ چرا ناراحتی ؟
《 مورچه خانم گریه کنان گفت 《گردنبندم ! گردنبندم گم شده من بدون گردنبندم عروسی نمیام
《 خاله کفشدوزک گفت《همه جای خونه رو گشتی ؟
《 !!مورچه خانم گفت《 همیشه گردنبندمو میزاشتم توی کشو و در کشو رو قفل می کردم ولی حالا نمی دونم چرا نیست
خاله کفشدوزک با مهربونی گفت《من یه گردنبند نقره ای دارم . الان میرم از خونه میارم و بنداز گردنت. از عروسی که
《برگشتیم کمکت می کنم گردنبندتو پیدا کنی مورچه خانم جواب داد: نه . من فقط گردنبند خودمو میخوام . بدون اون نمیام عروسی تو برو
.هر چقدر خاله کفشدوزک اصرار کرد مورچه خانم با گردنبند نقره ای جشن عروسی ملخ خانم و ملخ خان بره فایده ای نداشت
وقتی مورچه خانم تنها شد جلوی آیینه دراور رفت تا اشکهاشو پاک کنه یهو چشمش افتاد به چیزی که از پشت دراور برق میزد
《!خم شد و دستشو دراز کرد تا چیز براقو برداره . از تعجب خشکش زد و گفت گردنبندم ! گردنبندم اینجا چیکار میکنه ؟
بعد توی فکر رفت و با خودش گفت 《آهان فهمیدم. چند شب پیش که از مهمونی موش کوچولو برگشتم یادم رفت گردنبندمو بزارم توی کشو و افتاده پشت دراور
در همین موقع مورچه خانم گردنبند طلاییشو با خوشحالی به گردنش انداخت و به ساعت نگاه کرد و گفت خوبه هنوز عروسی تموم نشده برم عروسی تا هم خاله کفشدوزکو خوشحال کنم هم ملخ خانم و ملخ خان
مورچه خانم سریع از لونه بیرون اومد و خوشحال و خندان به جشن عروسی ملخ خانم و ملخ خان رفت.

رادیو قصه کودک

خاله سمینا 

رادیو قصه صوتی