رادمان و عملیات نجات

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

❤️ این قصه تقدیم به رادمان جان انتظام عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: رادمان و عملیات نجات??✈️
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘️
تنظیم : رویا مومنی?
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab
به کانال تلگرام بپیوندید?
? @childrenradio
رادیوقصه
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

رادمان و عملیات نجات

رادمان هلکوپترش را از روی سر مبل ها بالا بردو گفت: خلبان صحبت میکنه، ما الان بالای بلندترین پیچ خطرناک کوه هستیم، چه کسی احتیاج به کمک داره؟ و بعد همان طور که هلکوپتر را جلوتر می برد ادامه داد: اون پیچ رو از اینجا می بینم، فکر می کنم تا پنج دقیقه ی دیگه اونجا باشم و با سرعت بیشتر به سمت مبل وسط خانه حرکت کرد.

روی مبل یک کامیون بزرگ کج شده بود که آرام آرام به سمت پایین دره یعنی روی زمین در حال سقوط بود. رادمان کلاه خلبانی اش را عقب داد و دوباره بلند گفت: کامیون دیده شد، خطر سقوط دو سرنشین وجود دارد. با سرعت هر چه بیشتر برای نجات آنها می روم.

رادمان طناب کمکی را از هلکویپرش به پایین پرت کرد و با صدایی که انگار از بلندگوی داخل ان شنیده می شد فریاد زد: اصلا نگران نباشید، من رادمان هستم، خلبان امدادی برای کمک به شما، فقط باید به حرف های من با دقت گوش کنید تا بتوانم شما را نجات بدهم. بعد سرفه ی کوچکی کرد و ادامه داد: یک طناب برایتان می فرستم. لطفا خونسردی خودتان را حفظ کنید و طناب را یکی یکی به دور خودتان بپیچید تا شما را بالا بکشم.

رادمان به دو راننده ی کامیون نگاه کرد که خیلی ترسیده بودند و با احتیاط از سر جایشان بلند شدند تا بتوانند طناب را بگیرند اما یک مشکل بزرگ وجود داشت. طناب از کامیون خیلی فاصله داشت و سنگی که کامیون را نگه داشته بود در حال جدا شدن از صخره بود و کامیون کم کم در حال سقوط به داخل دره یعنی پایین مبل بود. رادمان دوباره صدایش را تغییر داد و با صدای بلندگوی اش گفت: باید عجله کنید و بعد با احتیاط هلکوپتر را به سمت کامیون برد تا آنها بتوانند طناب را بگیرند.

رادمان که حسابی غرق نجات سرنشینان شده بود، از داخل آشپرخانه صدای مامان را شنید که می گفت:آفرین پسر قهرمانم رادمان خنده ی کوچکی کرد و دوباره با صدای بلندگوی اش جواب داد: لطفا با خلبان صحبت نکنید. او وسط یک ماموریت مهم است و نباید حواسش را پرت کنید. مامان با صدای آهسته ای گفت: اوخ درسته! بعدا با خلبان رادمان تماس گرفته می شود.

رادمان با احتیاط دو سرنشین را به طناب وصل کرد و هلکوپتر را به آرامی به طرف پایین کوه هدایت کرد. با شنیدن صدای بلند افتادن کامیون به ته دره ، او یک نفس عمیق کشید و گفت:ماموریت به خوبی انجام شد. هر دو سرنشین سالم و سلامت به پایگاه امدادی منتقل می شوند.

و بعد صدای مامان شنیده شد که می گفت: خدا قوت قهرمان! یک تلفن اروژانسی دیگر داریم. در ۱۰۰ کیلومتری جاده ی کویر یک خانواده به کمک احتیاج دارند.رادمان کلاهش را بالا داد و جواب داد:دریافت شد مرکز! با سرعت هر چه تمام به طرف آنها حرکت می کنم.

خرگوشی و اسب سفید

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: خرگوشی و اسب سفید
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: حسادت _غرور_ دوستی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه اسب سفید کوچولو بود که خیلی دوندگی رو دوست داشت و از صبح تا شب توی جنگل می دوید. بیشتر حیوونای جنگل، اسب سفید کوچولو رو خیلی دوست داشتند و هر وقت می دیدنش و یا صدای پاشو از توی لونه شون می شنیدند، می گفتند: آفرین به تو پسر !!! چقدر خوب میدویی. اما خرگوشی اسب سفید کوچولو رو دوست نداشت و هر وقت می دیدش و یا صدای پاشو می شنید، می گفت: خب منم سرعتم زیاده. هیچ حیوونی به پای سرعت من نمی رسه.


یه شب حیوونای جنگل دور هم جمع شدند تا صحبت کنند، خرگوشی با دیدن اسب سفید کوچولو گفت: من از تو سریع تر می دوم. اسب سفید کوچولو گفت: می دونم. در همین موقع فیل بزرگ گفت: چطوره شماها باهم مسابقه بدین ؟ اسب سفید کوچولو گفت: فکر خوبیه. من آماده ام، خرگوشی با غرور گفت: با اینکه میدونم سرعتم بیشتر از اسبی هست، قبول می کنم. فیل بزرگ گفت: عالیه.

هردو نفرتون از وسط جنگل تا پایِ کوه انتهای جنگل بدویید. پای کوه آخر مسابقه ست و معلوم دمیشه کی زودتر رسیده. روز مسابقه همه حیوونای جنگل وسط جنگل جمع شدند تا مسابقه بین اسب سفید کوچولو و خرگوشی رو ببینند کلاغ سیاه سوت آغاز مسابقه رو زد و اسب سفید کوچولو و خرگوشی شروع به دویدن کردند. هردو با سرعت زیاد می دویدند تا به پای کوه برسند و برنده بشن.


خرگوشی با خودش گفت: فکر کرده خیلی زرنگه اسبی !!! من برنده میشما اسب سفید کوچولو فقط به روبرو نگاه می کرد و با تمام سرعت می دوید بعد از مدتی اسب سفید کوچولو متوجه شد فقط خودش داره میدوه و خبری از خرگوشی نیست سرعتشو کم کرد تا ببینه خرگوشی کجاست اما پیداش نکرد. اسب سفید کوچولو ایستاد و اطراف رو نگاه کرد ولی باز هم خبری از خرگوشی نبود. یهو صدای ناله ی خرگوشی رو شنید


اسب سفید کوچولو به سمت صدا برگشت و خرگوشی رو پیدا کرد وقتی نزدیک خرگوشی شد، خرگوشی گریه کنان گفت : پام پیچ خورد و نتونستم بدوم. خوش به حالت اسبی. تو برنده ای. اسب سفید کوچولو روی زمین نشست و گفت: بشین روی کمرم. هر دومون برنده ایم. دیدم با چه سرعتی می دوییدی. خرگوشی روی کمر اسب سفید کوچولو نشست و گفت: الان که من روی کمرت هستم دیگه نمیتونی بدویی.

اسب سفید کوچولو همراه خرگوشی که روی کمرش نشسته بود، از روی زمین بلند شد و گفت: اشکالی نداره. باهم میریم تا پای کوه. وقتی به پای کوه رسیدند، حیوونای جنگل که خودشونو به پای کوه رسونده بودند و مشتاق دیدن اسب سفید کوچولو و خرگوشی بودند و دوست داشتند بدونن برنده کدوم یکی از اونهاست، تعجب کردند و هاج و واج به اسب سفید کوچولو و خرگوشی نگاه کردند کلاغ سیاه سوت پایانی مسابقه رو زد اسب سفید کوچولو ماجرا رو تعریف کرد.


فیل بزرگ که داور مسابقه بود، گفت: پس هم اسبی و هم خرگوشی برنده مسابقه هستند. همه حیوونای جنگل دست و سوت زدند و هوررا کشیدند از اون روز به بعد اسب سفید کوچولو و خرگوشی دوستای خوبی برای همدیگه شدند.

نظم اتاقی سهیل و نظم لباسی لباسشویی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

❤️ این قصه تقدیم به سهیل جان ترکارانی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: نظم اتاقی سهیل و نظم لباسی لباسشویی???
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘️
تنظیم : رویا مومنی?
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab
به کانال تلگرام بپیوندید?
? @childrenradio
رادیوقصه
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

خانواده فوتبالی ها

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

❤️ این قصه تقدیم به نامی جان صالح پور عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: خانواده فوتبالی ها⛹?‍♂⚽️
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘️
تنظیم : رویا مومنی?
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab
به کانال تلگرام بپیوندید?
? @childrenradio
رادیوقصه
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

شیر و روباه ناقلا

 


شیر و روباه ناقلا

اسم قصه: شیر و روباه ناقلا ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: کلک زدن _ دروغگویی _ پرخاشگری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

دوستای خوبم امروز با قصه شیر و روباه ناقلا که توسط خاله سمینا براتون از رادیو قصه با دسته بندی قصه صوتی کودکانه آماده شده در خدمتتون هستیم

یه روز آفتابی توی یه جنگل سرسبز و زیبا، شیر سلطان جنگل، گرسنه بود و از گرسنگی دلش ضعف می رفت. توی لونه از این طرف به اون طرف رفت و با خودش گفت: هیچی توی لونه ندارم، باید برم شکار. بعد از لونه بیرون رفت تا شکار کنه و شکار رو بخوره و سیر بشه. شیر توی جنگل آهسته قدم می زد و با دقت همه جا رو نگاه می کرد تا آهو یا گوزن یا خرگوش ببینه و فوری شکارشون کنه و بخوره.

یه ساعت شد اما خبری نشد. دو ساعت شد بازهم خبری از آهو و گوزن و خرگوش نشد. شیر که از گرسنگی و راه رفتن خسته شده بود، زیر درخت کاج نشست و خمیازه کشید و بعد به خواب رفت. وقتی شیر خوابید ناگهان با صدای عجیبی از خواب پرید، چشماشو باز کرد و اطراف رو نگاه کرد ولی خبری نبود. دوباره خمیازه کشید و چشماشو بست تا بخوابه.

در همین موقع دوباره صدای عجیب رو شنید. از زیر درخت کاج بلند شد و به سمت صدای عجیب رفت. وقتی نزدیک شد با تعجب دید روباه با ملچ ملوچ مشغول خوردن خرگوش هست. شیر غرشی کرد و گفت: کی جرات کرده بدون اجازه  من شکار کنه و بخوره ؟ روباه ترسید و گفت: قربان !!! داشتم از اینجا رد میشدم یهو دیدم یه خرگوش این اطراف هست.

شما رو هم دیدم که خواب بودید. نخواستم مزاحم تون بشم. بفرمائید میل کنید. شیر نزدیک شکار شد و با عصبانیت گفت: همه رو خوردی، هیچی برای من نمونده. روباه عذرخواهی کرد و گفت: قربان!!! این اطراف پر از خرگوشه من هرروز میام اینجا و شکار می کنم. اجازه بدید من برم و براتون یه خرگوش تپل شکار کنم و خدمتتون بیارم. شیرکه از گرسنگی بی حال شده بود، پیشنهاد روباه ناقلا رو قبول کرد و اجازه داد شکار بره.

شب از راه رسید و جنگل تاریک شد ولی  شیر همچنان  زیر درخت کاج نشسته بود و منتظر برگشتِ روباه ناقلا بود. شیر خمیازه ای کشید و گفت: ای روباه بدجنس !!! کلک زد، مطمئنم فرار کرده و گرنه شکار کردن خرگوش برای روباه کاری نداره. اینجا اصلا خرگوش نداره. بعد از زیر درخت کاج بلند شد و به لونه اش برگشت و با گرسنگی به خواب رفت.

فردای اون روز از لونه بیرون رفت تا شکار کنه. توی راه ناگهان روباه ناقلا رو دید. روباه ناقلا دوباره مشغول خوردن خرگوش بود. روباه ناقلا تا چشمش افتاد به شیر گفت: قربان !!! اجازه بدید برم شکار. شیر غرشی کرد و گفت: دیروز همین حرفو به من زدی و اجازه دادم بری ولی هر چقدر منتظر شدم نیومدی. اینجا اصلا خرگوش نداره دروغگو.

روباه ناقلا سرشو پایین انداخت و گفت: ببخشید دروغ گفتم. خرگوشو از جنگل بالا شکار کردم. شیر آروم شد و گفت : باشه، باهم بریم جنگل بالا. شیر و روباه ناقلا با همدیگه رفتند جنگل بالا و خرگوش شکار کردند و خوردند.

قصه صوتی کودکانه

انار جشنواره
فرد فرزین نوشین : نویسنده
اتحاد _ خوب فکر :موضوع
بالا به سال پنج سنی گروه
کشید طول ساعت چند و وزید شدیدی باد ، زیبا و سرسبز جنگل یه توی پاییزی روز یه .
روبرو عجیبی صحنه با اما اومدند بیرون هاشون لونه از ، خوابید باد و شد آروم آسمون اینکه از بعد جنگل حیوونای همه
شدند .
زمین روی ریختند انارها ی همه !وااااای 》 گفت کوچولو سنجاب 》
شدند له همشون 》 گفت کوچولو میمون 》

جشنواره انار

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: جشنواره انار
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: فکر خوب _اتحاد
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
یه روز پاییزی توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، باد شدیدی وزید و چند ساعت طول کشید .
همه حیوونای جنگل بعد از اینکه آسمون آروم شد و باد خوابید ، از لونه هاشون بیرون اومدند اما با صحنه عجیبی روبرو شدند .
سنجاب کوچولو گفت 《 وااااای! همه ی انارها ریختند روی زمین 》
میمون کوچولو گفت 《 همشون له شدند 》
موشی گفت 《 بیچاره انارها 》
شیر ، سلطان جنگل، نزدیک انارها رفت و با دقت به انارها نگاه کرد .
بعد غرشی کرد و گفت 《بعضی از انارها له شدند اما خیلی هاشون سالم موندند . این روزها گردشگران جنگل زیاد شدند .می تونیم انارها رو از روی زمین برداریم و دون کنیم و برای گردشگران بزاریم تا بخورند 》
میمون کوچولو هیجان زده گفت 《 من فهمیدم .
من یه عالمه پوست نارگیل توی لونه ام دارم .توی پوست نارگیل ، انارها رو دون کنیم و بعد بزاریمشون ورودی جنگل تا گردشگران ببینند و بخورن 》
شیر لبخندی زد و گفت 《 آفرین میمون کوچولو!پس همگی پیش به سوی انار دون کردن 》
حیوونای جنگل با شادی و هیجان، انارها رو از روی زمین برداشتند و داخل یه سبد بزرگ گذاشتند و برای میمون کوچولو بردند تا میمون کوچولو انارها رو توی پوست نارگیل ها دون کنه .
وقتی پوست نارگیل ها حاضر شدند ، همگی به کمک میمون کوچولو اومدند و پوست نارگیل ها رو به ورودی جنگل بردند و منتظر موندند تا گردشگران از راه برسند.
در همین موقع چند گردشگر وارد جنگل شدند و با دیدن پوست نارگیل ها و انارهای دون کرده داخلشان ،خوشحال شدند و به همدیگر گفتند 《 به به …چه جشنواره اناری توی جنگل راه افتاده 》
حیوونای جنگل هم با دیدن گردشگران و خوردن انارها خوشحال شدند.

 

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه

نمایشگاه صنایع دستی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: قصه صوتی نمایشگاه صنایع دستی?
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: عذرخواهی _ بخشش _ هدیه
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
متن داستان:
دیروز جمعه بود و به پیشنهاد مامان به نمایشگاه صنایع دستی که نزدیک خونه مون برگزار شده بود ، رفتیم .
وقتی وارد سالن نمایشگاه شدیم از دیدن یه عالمه ظرف و گلیم و رومیزی های دست دوز و دستبندهای رنگ و وارنگ هیجان زده شدم .
مامان گفت 《 از غرفه های ردیف اول شروع کنیم 》
بابا گفت 《 آره حتما . همکارم میگفت ردیف اول یه غرفه داره که فقط موسیقی سنتی زنده پخش میکنه . حتما بریم از نزدیک هنرمندشو ببینیم و هم آهنگ بشنویم 》
بازدید از غرفه ها رو شروع کردیم تا اینکه رسیدیم به یه غرفه که پر از کوزه و ظرفهای سفالی داشت .
یه کوزه کوچولو که روی آن نقاشی کشیده شده بود نظرمو جلب کرد.‌ دستمو دراز کردم و کوزه کوچولو رو برداشتم یهو دستم لرزید و کوزه از دستم افتاد و شکست .
از فروشنده عذرخواهی کردم و گفتم 《 ببخشید ..هزینه اش چقدر میشه ؟ 》
فروشنده لبخندی زد و گفت 《 اشکالی نداره. 》
در همین لحظه چشمم افتاد به تابلویی که بالای سر فروشنده بود و روش نوشته شده بود
《 آموزش رایگان نقاشی روی کوزه در این غرفه انجام
می شود》
با هیجان از فروشنده پرسیدم 《 منم میتونم آموزش نقاشی روی کوزه ببینم ؟》
فروشنده جواب داد 《 چرا که نه . بفرمائید 》
همراه مامان و بابا و فروشنده به گوشه ای از غرفه رفتیم که کوزه های بزرگ و کوچک روی میز نسبتا بزرگی گذاشته بودند .
روی یکی از صندلی ها نشستم و مربی به من آموزش نقاشی روی کوزه داد .
روی کوزه ای که انتخاب کرده بودم ، یه توپ فوتبال و لباس ورزشی کشیدم .
مربی با دیدن کوزه ام گفت 《 به به …یه کوزه ی ورزشی ساختی 》
لبخندی زدم و گفتم 《 هدیه ی من به غرفه به خاطر شکستن کوزه 》
کوزه ورزشیو به غرفه هدیه دادم و مربی هم کوزه ای که روی آن نقاشی کشیده نشده بود به من هدیه داد تا توی خونه روی آن نقاشی بکشم .

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه کودکانه

ناخن های موشی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید


اسم قصه: ناخن های موشی?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: مراقبت _سلامتی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
متن داستان:
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه موش کوچولو همراه مامان و بابا زندگی می کرد
. موشی ناخن هاشو خیلی دوست داشت و دلش نمی خواست کوتاه بشن
《 یه روز مامان موشی گفت 《 دختر قشنگم ! ناخن هاتو کوتاه کن
《 موشی اخم کرد و گفت 《 نمی خوام . من ناخن هامو دوست دارم
《 مامان موشی گفت 《 آخه عزیزم ناخن هات خیلی بلند شدند و زیرشونم چرک جمع شده . مریض میشی عزیزم
《 موشی دوباره اخم کرد و گفت 《 ناخن های چرکیمو دوست دارم
.همون روز یه اتفاق عجیبی برای موشی افتاد
. مورچه سیاه کوچولو خونه موشی اومد مهمونی
. موشی خوشحال شد و با همدیگه توی اتاق موشی رفتند تا نقاشی بکشند
. موشی مداد رنگی هاشو به مورچه سیاه کوچولو تعارف کرد
وقتی مورچه سیاه کوچولو با خوشحالی خواست جعبه مداد رنگی رو از موشی بگیره یهو ناخن موشی ، انگشت مورچه سیاه
. کوچولو رو خراشید
《 مورچه سیاه کوچولو گفت 《 آخخخخ…انگشتم…چرا اینقدر ناخن هات بلندن؟
《 موشی نگاهی به انگشت مورچه سیاه کوچولو انداخت و گفت 《 آخ ببخشید . خیلی دردت اومد ؟
《 مورچه سیاه کوچولو لبخندی زد و گفت 《 نه زیاد
وقتی مورچه سیاه کوچولو از خونه موشی رفت ، موشی ناخن گیر رو از توی کمد برداشت و پیش مامان موشی رفت و گفت
《 《 لطفا ناخن ها مو کوتاه کن
《 مامان موشی لبخندی زد و گفت 《 حتما عزیزم
. موشی با حوصله نشست تا مامان موشی ناخن هاشو کوتاه کنه
.موشی بعد از اینکه ناخن هاش کوتاه شدن ، نگاهی به انگشتاش کرد و از تمیزی و سلامتی اونها خوشحال شد

خاله سمینا

رادیوقصه کودک

قصه صوتی

روز بارانی

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: روز بارانی ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: همیاری _کمک کردن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان:
یه روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوونای جنگل زیر درخت کاج دور هم جمع شدند تا با همدیگه صحبت کنند
《 خرس شکمو گفت《 شکارچی ها خیلی زیاد شدن. باید یه فکری کنیم
ببری گفت 《 جنگل خلوت شده .خیلی از دوستانمونو شکارچی ها ُب َردن یا از دست شکارچی ها فرار کردن و از جنگل رفتن

هر کدوم از حیوونای جنگل مشغول نظر دادن بودند که یهو ابر سیاهی بالای جنگل اومد و جنگل رو تاریک کرد و بعد از چند
.دقیقه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد
.همه حیوونای جنگل فوری به لونه هاشون برگشتند و تا بند اومدن بارون توی لونه هاشون موندند
.اما وقتی خرگوشی به لونه اش رسید، اتفاق عجیبی افتاد
.کف لونه ی خرگوشی پر از آب شده بود
《! خرگوشی با ناراحتی به خودش گفت 《 وااای! این همه آب توی لونه ام چیکار میکنه
.خرگوشی سقف لونه شو نگاه کرد. آب بارون از قسمتی از سقف که سوراخ و باز بود ، به کف لونه می چکید
. خرگوشی گریه کنان از لونه اش بیرون اومد و زیر درخت کاج رفت تا خیس نشه
. در همین موقع صدای قارقار کلاغ سیاه رو از بالای درخت شنید
《 کلاغ سیاه گفت 《 خرگوشی ! چرا لونه ات نرفتی ؟ هوا خیلی سرده و سرما می خوری
خرگوشی با ناراحتی جواب داد 《 آخه سقف لونه ام سوراخ شده و بارون ریخته توی لونه ام و همه جای لونه مو پر از آب
《کرده
.خرگوشی منتظر موند تا بارون بند اومد
. بعد از زیر درخت کاج بیرون اومد و به سمت لونه اش رفت
در همین موقع صدای کلاغ رو شنید که با صدای بلند گفت 《 آهای آهای بیان کمک …لونه ی خرگوشی پر از آب شده. بیان
《 کمک
. همه حیوونای جنگل از لونه هاشون بیرون اومدند
.خرس شکمو یه تخته چوب با خودش آورد تا روی سقف لونه خرگوشی بزاره تا دیگه بارون توی لونه اش نچکه
. حیوونای دیگه هم سطل برداشتند و کمک خرگوشی کردند تا آب های ریخته شده توی لونه رو توی سطل بریزن و بیرون ببرن
.بعد از یک ساعت و وقتی خورشید خانوم دوباره توی آسمون پیداش شد و زمینو گرم کرد، لونه ی خرگوشی هم خشک شد
.خرگوشی از کلاغ سیاه و همه حیوونای جنگل تشکر کرد

رادیو قصه

قصه کودک

خاله سمینا