موش تنبل (قسمت دوم)

اسم قصه: قصه صوتی موش تنبل(قسمت دوم)🐭
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
موضوع: ایجاد مسئولیت پذیری در کودک
گروه سنی: ۳ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان
موش کوچلو به خونه برگشت و از پدرش پرسید چرا مرد کشاورز گندم ها رو برد؟
پدرش گفت: مرد کشاورز گندم ها رو برد تا در آسیاب آرد کنه.
موش کوچلو گفت : حالا باید چه کار کنم؟ غذا از کجا بیارم؟
پدر گفت: من که بهت گفتم نباید به انبار گندم دل خوش کرد و ممکنه روزی گندم ها تمام بشن.
حالا می خوای چه کار کنی؟
موش کوچلو چیزی نگفت . سرشو پایین انداخت و به انبار رفت . اونجا تنها نشست و با ناراحتی به فکر فرو رفت که چرا این قدر تنبل بود و کاری نکرد و حرفای پدرشو گوش نداد . حالا تو زمستان که همه جا پر از برف و یخ بود چطور می تونست غذا پیدا کنه!
بیرون انبار سر و صدای مرغ و خروس ها بلند شد. موش کوچلو از انبار بیرون رفت تا ببینه چه خبره!
زن کشاورز را دید که برای مرغ و خروس ها دانه می پاشید. گرسنه اش بود . تا دانه های گندم رو دید دوید سمت مرغ و خروس ها تا شاید بتونه چیزی بخوره.
اما همین که پیش اونها رسید ،  خروس با نوک محکمش بهش حمله کرد و گفت: این غذای ماست تو حق نداری از این غذا بخوری.
موش کوچلو با سر زخمی گوشه ای نشست و به غذا خوردن مرغ و خروس ها نگاه می کرد که دختر کشاورز رو دید از خونه سفره خرده نان های خشک  رو کنار دیوار  برای پرنده ها تکاند.موش کوچلو با سرعت دوید تا کمی از نون خشک ها رو بخوره اما پرنده ها با چنگالشون اونو دور کردن و گفتن این غذای ماست . 
موش کوچلو باز زخمی شد و یه گوشه نشست و به پرنده ها نگاه  کرد.
پسر کشاورز  ته مانده غذاشو رو  داخل ظرف  غذای  گربه ریخت و رفت .
موش کوچلو این بار با سرعت بیشتری به سمت ظرف غذا رفت اما یهو گربه با بچه هاش از راه رسیدن و به موش کوچلو حمله کردن.موش کوچلو تا می تونست دوید و خودشو سریع از سوراخ زیر در انبار به داخل رسوند  و نفس نفس زنان بی حال کف انبار افتاد.
همین طور که بی حال افتاده بود ، پدرش اومد کنارش نشست  . دستی به سرش کشید و گفت : دیدم امروز چه قد تلاش کردی غذایی پیدا کنی .اما پسرم اون غذاها سهم تو نبودن.تو باید خودت تلاش کنی تا غذا به دست بیاری نه اینکه در سهم غذای دیگران دست ببری.امروز چند بار هم زخمی شدی و جونت در خطر بود.برای همین قبلا بهت می گفتم بیا باهم کار کنیم تا نحوه شکار و دفاع رو بهت یاد بدم.موش کوچلو نشست و زانوهاشو با ناراحتی بغل کرد و گفت : حالا باید چه کار کنم؟پدر گفت:ناراحت نباش پسرم . من فکر زمستان بودم و غذای زیادی در انبار خونه ذخیره کردم.تا بهار غذا هست . موش کوچلو پدرش رو محکم بغل کرد و گفت : ببخش پدر که حرفاتو گوش ندادم. بهار اومد با هم کار می کنیم. و دیگه تنبلی رو کنار میزارم.
پدر دست موش کوچلو رو گرفت و با هم به  مزرعه پر از برف رفتند . کلی باهم برف بازی کردند و  با کمک هم موش برفی درست کردند .
رادیو قصه کودک

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *