نمایشگاه صنایع دستی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: قصه صوتی نمایشگاه صنایع دستی?
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: عذرخواهی _ بخشش _ هدیه
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
متن داستان:
دیروز جمعه بود و به پیشنهاد مامان به نمایشگاه صنایع دستی که نزدیک خونه مون برگزار شده بود ، رفتیم .
وقتی وارد سالن نمایشگاه شدیم از دیدن یه عالمه ظرف و گلیم و رومیزی های دست دوز و دستبندهای رنگ و وارنگ هیجان زده شدم .
مامان گفت 《 از غرفه های ردیف اول شروع کنیم 》
بابا گفت 《 آره حتما . همکارم میگفت ردیف اول یه غرفه داره که فقط موسیقی سنتی زنده پخش میکنه . حتما بریم از نزدیک هنرمندشو ببینیم و هم آهنگ بشنویم 》
بازدید از غرفه ها رو شروع کردیم تا اینکه رسیدیم به یه غرفه که پر از کوزه و ظرفهای سفالی داشت .
یه کوزه کوچولو که روی آن نقاشی کشیده شده بود نظرمو جلب کرد.‌ دستمو دراز کردم و کوزه کوچولو رو برداشتم یهو دستم لرزید و کوزه از دستم افتاد و شکست .
از فروشنده عذرخواهی کردم و گفتم 《 ببخشید ..هزینه اش چقدر میشه ؟ 》
فروشنده لبخندی زد و گفت 《 اشکالی نداره. 》
در همین لحظه چشمم افتاد به تابلویی که بالای سر فروشنده بود و روش نوشته شده بود
《 آموزش رایگان نقاشی روی کوزه در این غرفه انجام
می شود》
با هیجان از فروشنده پرسیدم 《 منم میتونم آموزش نقاشی روی کوزه ببینم ؟》
فروشنده جواب داد 《 چرا که نه . بفرمائید 》
همراه مامان و بابا و فروشنده به گوشه ای از غرفه رفتیم که کوزه های بزرگ و کوچک روی میز نسبتا بزرگی گذاشته بودند .
روی یکی از صندلی ها نشستم و مربی به من آموزش نقاشی روی کوزه داد .
روی کوزه ای که انتخاب کرده بودم ، یه توپ فوتبال و لباس ورزشی کشیدم .
مربی با دیدن کوزه ام گفت 《 به به …یه کوزه ی ورزشی ساختی 》
لبخندی زدم و گفتم 《 هدیه ی من به غرفه به خاطر شکستن کوزه 》
کوزه ورزشیو به غرفه هدیه دادم و مربی هم کوزه ای که روی آن نقاشی کشیده نشده بود به من هدیه داد تا توی خونه روی آن نقاشی بکشم .

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه کودکانه

زیارت

اسم قصه: زیارت ?
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: گم شدن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

پارسال اولین بار بود همراه مامان و بابا به مشهد رفتم
.سوار قطار شدیم و دوازده ساعت توی راه بودیم تا به مشهد رسیدیم
وقتی رسیدیم مشهد و چمدونهامونو توی هتل گذاشتیم ، هیجان زده بودم و دلم می خواست هر چه زودتر گنبد طلایی حرم
. امام رضا( ع) رو از نزدیک ببینم
《 مامان گفت《 امیر محمد جان! یه کم استراحت می کنیم بعد حرم میریم برای زیارت
بابا با لبخندی روی لب گفت 《 مامان راست میگه امیر محمد جان! استراحت می کنیم و بعد سرحال و پر انرژی میریم زیارت

. به حرف مامان و بابا گوش دادم و بعد از کمی استراحت به زیارت حرم امام رضا ( ع) رفتیم
. به ورودی حرم امام رضا(ع ) که رسیدیم ، محو تماشای گنبد طلایی و هیجان زده از برق زدن گنبد زیر نور آفتاب شدم
. تا به خودم آمدم و اطرافو نگاه کردم خبری از مامان و بابا نبود
《!!! با خودم گفتم 《 ای بابا ! یعنی من گم شدم
. در همین موقع صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد
《مامان پشت خط بود 《 الو ! امیر محمد جان! کجایی !؟
《 جواب دادم 《 فکر کنم گم شدم . پشت سر تون بودم
مامان با ناراحتی گفت 《 من و بابا فکر کردیم همراه مون میای . حالا اشکالی نداره. من و بابا ، باب الرضا رسیدیم . بیا باب
《 الرضا
. تلفن همراه رو قطع کردم و راه افتادم ولی هر چقدر گشتم تا باب الرضا رو پیدا کنم ، پیدا نکردم
. از یکی از خادم ها آدرس باب الرضا رو پرسیدم
. خادم با مهربونی آدرس مستقیم باب الرضا رو به من گفت
. با خوشحالی و هیجان به سمت باب الرضا رفتم
مامان و بابا رو پیدا کردم و بعد سه نفری به زیارت حرم
. امام رضا(ع)رفتیم

خاله سمینا

رادیوقصه کودک

قصه صوتی

گالری عمه لیلا

اسم قصه: گالری عمه لیلا?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی :ده سال به بالا
موضوع: همکاری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

عمه لیلا نقاشه و تابلوهای نقاشی زیادی توی خونه اش داره که همه رو خودش کشیده و حتی تدریس نقاشی هم
.می کنه
. عمه لیلا عاشق جنگل و دریاست و بیشتر نقاشی هاش تصویر جنگل و دریاست
. یکبار از عمه لیلا خواستم پرتره ی بزرگی از من بکشه
.به همین خاطر یه روز به خونه ی عمه لیلا رفتم تا پرتره منو بکشه و به عنوان کادوی روز تولدم به من هدیه بده
. پرتره ای که عمه لیلا از من کشیده رو خیلی دوست دارم و بهترین هدیه ی روز تولدی بود که گرفتم
.پرتره رو بالای تختخوابم نصب کردیم و حداقل روزی یکبار نگاهش می کنم
. یه روز عمه لیلا با ناراحتی به خونه مون اومد
《مامان از عمه لیلا پرسید 《 چی شده لیلا جان ؟چرا ناراحتی؟
عمه لیلا آهی کشید و گفت 《 از وقتی این شرایط بوجود اومده ، وضع ما نقاش ها سخت شده . خیلی کم می تونیم گالری
《 بزنیم و مردم بیان و تابلوهامونو ببینن و بخرن
. دلم برای عمه لیلا سوخت. با ذوق و شوق و علاقه نقاشی می کشید ولی حالا کسی نیست که نقاشی هاشو ببینه
《یه فکری به ذهنم رسید و فوری گفتم 《 چطوره گالری مجازی بزنی عمه لیلا!؟
عمه لیلا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت 《 آفرین به تو پسر باهوش! خودم به این نتیجه رسیده بودم گالری مجازی بزنم
《ولی می ترسم . می ترسم توی فضای مجازی بازخورد خوبی نداشته باشه و کسی از تابلوهام خوشش نیاد
لبخندی زدم و گفتم 《 اون با من . من یه پیج برای نقاشی ها باز می کنم و از دوستانم هم میخوام که پیج رو معرفی کنند تا
《. نقاشی هات دیده بشن
《عمه لیلا خندید و گفت 《 آفرین ! پس با من میخوای همکار بشی !؟
《 خندیدم وجواب دادم 《 بله
. همون روز عکس های تابلوهای نقاشی رو از عمه لیلا گرفتم و یه پیج اینستاگرامی برای تابلوها باز کردم
.بلافاصله دوستانم از تابلوهای نقاشی عمه لیلا استقبال کردند و به دیگران معرفی کردند

گردنبند مورچه خانم

اسم قصه: گردنبند مورچه خانم??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع : فراموشی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، شب جشن عروسی ملخ خانم و ملخ خان بود
همه حیوونای جنگل دعوت بودند مخصوصا مورچه خانم با گردنبند طلاییش که خیلی جشن عروسی دوست داشت و هروقت به مهمونی و جشن عروسی دعوت میشد ، گردنبند طلاییشو گردنش می انداخت
مورچه خانم لباس های مهمونی شو از توی کمد بیرون آورد و پوشید. بعد کشوی ِدراوِر رو بازکرد تا گردنبند رو بیرون بیاره و گردنش بندازه ولی با تعجب دید گردنبندش توی کشو نیست
.همه جای کشو رو گشت ولی خبری از گردنبند نبود مورچه خانم از ترس شروع کردن به گریه کردن
با خودش گفت 《گردنبندم کجاست ؟ نکنه وقتی خونه نبودم دزد اومده و گردنبندمو برده !!! وای الان خاله کفشدوزک میاد.دنبالم تا بریم عروسی
توی همین فکرها بود که زنگ لونه ی مورچه خانم به صدا دراومد
《خاله کفشدوزک پشت در بود و با دیدن قیافه ناراحت مورچه خانم پرسید 《 چی شده مورچه خانم ؟ چرا ناراحتی ؟
《 مورچه خانم گریه کنان گفت 《گردنبندم ! گردنبندم گم شده من بدون گردنبندم عروسی نمیام
《 خاله کفشدوزک گفت《همه جای خونه رو گشتی ؟
《 !!مورچه خانم گفت《 همیشه گردنبندمو میزاشتم توی کشو و در کشو رو قفل می کردم ولی حالا نمی دونم چرا نیست
خاله کفشدوزک با مهربونی گفت《من یه گردنبند نقره ای دارم . الان میرم از خونه میارم و بنداز گردنت. از عروسی که
《برگشتیم کمکت می کنم گردنبندتو پیدا کنی مورچه خانم جواب داد: نه . من فقط گردنبند خودمو میخوام . بدون اون نمیام عروسی تو برو
.هر چقدر خاله کفشدوزک اصرار کرد مورچه خانم با گردنبند نقره ای جشن عروسی ملخ خانم و ملخ خان بره فایده ای نداشت
وقتی مورچه خانم تنها شد جلوی آیینه دراور رفت تا اشکهاشو پاک کنه یهو چشمش افتاد به چیزی که از پشت دراور برق میزد
《!خم شد و دستشو دراز کرد تا چیز براقو برداره . از تعجب خشکش زد و گفت گردنبندم ! گردنبندم اینجا چیکار میکنه ؟
بعد توی فکر رفت و با خودش گفت 《آهان فهمیدم. چند شب پیش که از مهمونی موش کوچولو برگشتم یادم رفت گردنبندمو بزارم توی کشو و افتاده پشت دراور
در همین موقع مورچه خانم گردنبند طلاییشو با خوشحالی به گردنش انداخت و به ساعت نگاه کرد و گفت خوبه هنوز عروسی تموم نشده برم عروسی تا هم خاله کفشدوزکو خوشحال کنم هم ملخ خانم و ملخ خان
مورچه خانم سریع از لونه بیرون اومد و خوشحال و خندان به جشن عروسی ملخ خانم و ملخ خان رفت.

رادیو قصه کودک

خاله سمینا 

رادیو قصه صوتی

میمون کوچولو و حیوانات جنگل

اسم قصه: میمون کوچولو و حیوانات جنگل ???
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بیماری _ عیادت

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :
توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوانات زیادی کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند
هرروز صبح زود خروس کاکلی با قوقولی همه حیوانات جنگل را از خواب بیدار می کرد و همگی بعد از بیدار شدن از خواب و شستن دست و صورت ، کنار برکه جمع می شدند تا صبحونه بخورند
خاله خرسه صبحونه مفصل آماده می کرد و همه حیوانات جنگل از خاله خرسه تشکر می کردند و با اشتها صبحونه
.می خوردند
یک روز صبح که مثل همیشه حیوانات جنگل کنار برکه جمع شده بودند و خاله خرسه مشغول پذیرایی کردن بود ، پرسید《پس میمون کوچولو کجاست؟ چرا نیومده صبحونه بخوره ؟》
.صدای پچ پچ حیوانات جنگل بلند شد
《خانم زرافه گفت 《خاله خرسه راست میگه . همه اومدن جز میمون کوچولو
《آقا سنجاب گفت《یعنی چی شده ؟ میمون کوچولو زودتر از همه مون هر روز میومد برکه ولی امروز چرا نیومده؟
《خاله خرسه گفت《 بهتره یکی از ما دنبالش برِه
آقا سنجاب گفت《من میرم. لونه ی میمون کوچولو نزدیک لونه ی منه
《!وقتی آقا سنجاب پای درخت نارگیل رسید، با صدای بلند گفت میمون کوچولو! میمون کوچولو
《 میمون کوچولو با صدای ضعیف از توی لونه گفت 《آقا سنجاب ! من مریض شدم . نمی تونم بیام پیشتون . ببخشید
《آقا سنجاب پرسید《سرما خوردی ؟
《میمون کوچولو دوباره با صدای ضعیف از توی لونه جواب داد : بله
.آقا سنجاب به برکه برگشت و سرماخوردگی میمون کوچولو رو برای حیوانات جنگل تعریف کرد
《خاله خرسه گفت 《من سوپ می پزم تا میمون کوچولو بخوره و حالش خوب بشه
یک ساعت بعد خاله خرسه با ظرف سوپ در دست به همراه حیوانات جنگل به لونه ی میمون کوچولو بردند و از میمون
کوچولو عیادت کردند
میمون کوچولو بعد از خوردن سوپ گفت 《به به ! چه سوپ خوشمزه ای ! مرسی خاله خرسه به فکرم بودی و مرسی از همه
《شما که به عیادتم اومدید . الان حالم خوب شد
خاله خرسه و حیوانات جنگل خوشحال شدند و برای سلامتی میمون کوچولو دعا کردند

رادیو قصه کودک 

رادیو قصه صوتی 

خاله سمینا

عصای بابایی

اسم قصه: عصای بابایی
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: پنهان کاری

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان:

یه صبح جمعه با مامان و بابا رفتم خونه ی مامانی و بابایی
یک ساعت بعد خاله پریا و شوهر خاله سهراب و پویا هم به خونه مامانی و بابایی اومدند
.من و پویا حسابی بازی کردیم و از منچ و مارپله بگیر تا گیم توی گوشی همراه مامان و بابا هامون
《 . بعد از ناهار پویا گفت 《 حوصله ام سررفته
《گفتم 《منم حوصله ام سر رفته. چیکار کنیم؟
در همین موقع بابایی ، عصا زنان و با یه بالشت توی دست ، گفت 《 من میرم بخوابم . چرت بعد از ناهار خیلی
《 می چسبه
《پویا با شیطنت نگاهم کرد . پرسیدم 《 چیه ! چرا اینطوری نگاه می کنی ؟
《 پویا جواب داد《 بهت میگم
《 گفتم 《 خب الان بگو
پویا در گوشم چیزی گفت که باعث شد بخندم .مامان و بابا و خاله پریا و شوهر خاله سهراب و مامانی با تعجب به من و پویا
.نگاه کردند
وقتی بابایی خوابید ، پویا به بهانه دستشویی رفتن از من دور شد و یواشکی و بدون اینکه کسی بفهمه توی اتاق بابایی رفت
.و عصای بابایی رو برداشت و از اتاق بیرون اومد و دوباره یواشکی رفت توی اتاق خواب کنار آشپزخونه
همون اتاقی که هر وقت مهمون ، خونه مامانی و بابایی میاد و شب بخواد بمونه ، مامانی رختخواب پهن می کنه تا بخوابه .
.وقتی پویا می خواست در اتاقو ببنده ، به من اشاره داد که توی اتاق برم
.مامان و بابا و مامانی و خاله پریا و شوهر خاله سهراب مشغول حرف زدن بودند که من وارد اتاق کنار آشپزخونه شدم
《 پویا گفت 《 خب الان با این عصا میشه یه نمایش کمدی بازی کرد. من میشم پیرمرد .تو هم نوه میشی
با اخم گفتم 《 نخیر. من پیرمرد میشم . تو هم نوه میشی 》و عصا رو گرفتم تا از دست پویا بگیرم ولی پویا عصا رو محکم
. گرفته بود 《 .با صدای بلند گفتم 《 عصا رو ول کن
اما پویا با حرص عصا رو از دستم کشید و گفت 《 ول نمیکنم. من از تو بزرگترم و من باید نقش پیرمرد رو بازی کنم . تو هم
《 نوه میشی
من و پویا درحال کشیدن عصا بودیم که ناگهان عصا از وسط شکست و نصف عصا توی دست من موند و نصف دیگه اش توی
. دست پویا
《… رنگ از صورت جفتمون پرید. گفتم 《 وای! اگه بابایی بفهمه چه بلایی سر عصاش آوردیم
《 پویا توی حرف من پرید و گفت 《 همش تقصیر توئه
《 گفتم 《 نخیر. تقصیر توئه گفتی با عصای بابایی نمایش بازی کنیم
پویا با صدای آروم گفت 《 بسه دیگه. الان مامان اینا
《 می فهمن عصای باباییو شکوندیم
《 گفتم 《 بیا قایمش کنیم
پویا خندید و گفت 《 عقل کل! بابایی سریع می فهمه که عصاش نیست و از مامانی می خواد که دنبالش بگرده .اگه قایم کنیم
《 مامانی پیداش میکنه
گفتم 《 پس بریم چسب بزنیم . چسب چوب .یادمه بابایی پایه یکی از صندلی های آشپزخونه رو با چسب چوب چسبوند .

《پویا گفت 《 فکر خوبیه. خب حالا چسب چوب کجاست ؟
《 گفتم 《 فکر کنم توی تراس باشه . من یواشکی میرم توی تراس و چسب چوب رو برمی دارم و میام
.آروم و بی سروصدا در اتاقو باز کردم. مامان و بابا و مامانی و خاله پریا و شوهر خاله سهراب هنوز مشغول حرف زدن بودند
. یواشکی رفتم توی تراس و چسب چوب رو برداشتم و سریع برگشتم توی اتاق پیش پویا
《 وقتی عصا رو داشتیم چسب می زدیم ، در اتاق زده شد . پویا گفت 《 در رو باز نکنی ها ! هنوز عصا خوب نچسبیده
. به حرف پویا گوش دادم ولی دوباره در اتاق زده شد
《 ! بابایی پشت در بود .بابایی گفت 《 نوه های عزیزم ! بیاد بیرون . من بیدار شدم . پویا جان ! امیر محمد جان
《 پویا گفت 《 وای ! خود بابایی پشت دره . اگه در رو باز کنیم می بینه چیکار کردیم
《 گفتم 《گفته بودم قایمش کنیم ولی تو گوش ندادی پویا فکری کرد و گفت 《 صبر کن ببینم . عصا دست ما دوتاست .بابایی هم بدون عصا نمیتونه راه بره . پس بابایی چطوری
《! اومده دم در اتاق
.هم من هم پویا از سوراخ در بیرون رو نگاه کردیم اما چیزی معلوم نبود
.دوباره بابایی در زد.مجبور شدم در رو باز کنم. بابایی با یه عصای دیگه که جدید هم بود روبرومون ایستاده بود
بابایی با دیدن تعجب من و پویا ، خندید و گفت 《 ای بچه های شیطون ! عصای منو برداشتید و شکوندید و حالا دارید چسب
《! می زنید
《پویا گفت 《 شما از کجا فهمیدید؟
بابایی گفت 《 وقتی عصا رو برداشتی پویا خان بیدار بودم ولی به روی خودم نیاوردم .خب الان هم بوی چسب چوب میاد
《 . معلومه که شکوندینش
《! من و پویا همزمان گفتیم 《 ببخشید بابایی
بابایی دستی به موهای من و پویا کشید و گفت 《 عیبی نداره. همون بهتر که شکست . دیگه عمرشو کرده بود. پوسیده شده
《. بود .منتظر بودم بشکنه تا از عصای جدیدم استفاده کنم . حالا بیاید باهم بریم هندونه بخوریم
. من و پویا و بابایی خوشحال و خندان به اتاق پذیرایی رفتیم و مشغول هندونه خوردن شدیم

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

 

شعبده بازی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی شعبده بازی✨?‍♀?‍♂
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

 

گروهشعبده بازی
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع: لج بازی
گروه سنی ده سال به بالا
اجی مجی یا ترجی
اجی مجی یا ترجی
اجی مجی یا ترجی
یه روز توی اتاقم نشستم و تمرین شعبده بازی کردم .به خودم قول داده بودم شعبده بازی رو یاد بگیرم تا نشون اون پویای
!بداخلاق بدم . فکر می کنه فقط خودش شعبده بازی بلده .منم الان بلدم پویا خان ! پسرخاله ی از خود راضی
مامان وارد اتاقم شد و گفت 《 با خودت حرف
《 ! می زنی امیر محمد
《 به مامان نگاه کردم و گفتم 《 دارم شعبده بازی یاد میگیرم تا به اون پویا نشون بدم که منم بلدم . میخوام لایو بزارم
《 . مامان گفت 《 وای ! قناری رو برداشتی که باهاش شعبده بازی کنی ! حیوونکی تلف میشه
《. خندیدم و گفتم 《 نه مامان ! هیچی نمیشه
مامان با اخم گفت 《زودتر لایوو تموم کن .الان بابات میاد خونه و ببینه قناری رو برداشتی و باهاش شعبده بازی
《 .می کنی عصبانی میشه
《 جواب دادم 《 چشم . خودم میدونم بابا چقدر روی قناری حساسه
. مامان از اتاقم بیرون رفت
. گوشیمو برداشتم و رفتم توی پیج اینستاگرامم و لایو رو شروع کردم
. سلام بچه ها! می خوام براتون یه شعبده بازی راه بندازم. یه شعبده بازی که یاد گرفتم اون هم با قناری _
. قناری رو نشون دنبال کنندگان پیجم دادم و گذاشتم توی سطل تا غیبش کنم
: با صدای بلند ورد رو سه مرتبه خوندم
اجی مجی یا ترجی _
اجی مجی یا ترجی _
اجی مجی یا ترجی _
یهو قناری از داخل سطل بیرون اومد و بالای سرم پرواز سنی : ده سال به بالا(ج)

موضوع: لجبازی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?

من و پویا

گوش کنید :

اسم قصه: من و پویا ???‍♂
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

من و پویا
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع : همکاری
گروه سنی ده سال به بالا
یک ماه پیش پویا ، پسرخاله ام گفت 《 امیر محمد! یه هفته دیگه مسابقه استند آپ کمدی مجازیه . منم می خوام شرکت《 . کنم خندیدم و گفتم 《 تو که بلد نیستی حتی یه جوک ساده رو بگی و اینقدر وسطش می خندی که نمی فهمیم چی گفتی اونوقت《!!! می خوای بری استند آپ کمدی شرکت کنی《 . پویا عصبانی شد و گفت 《 بله . می خوام شرکت کنم .تقصیر منه که به تو گفتم دوباره خندیدم و گفتم 《 نمی گفتی هم من شرکت《 نمی کردم چون من بلد نیستم چطوری استند آپ کمدی اجرا کنم . جوک هم بلد نیستم《. پویا خندید و گفت 《 کاری نداره که .میری جلوی آیینه و از خاطره های بامزه خودت و خونواده ات تعریف می کنی وقتی شب شد و پویا خونه شون رفت ، به حرف های پویا فکر کردم. به خاطره های بامزه خودم و مامان و بابا هم فکر کردم .. یهو یه خاطره یادم اومد. جلوی آیینه رفتم و تعریفش کردم《 فردای همان روز به پویا زنگ زدم و گفتم 《 پویا ! تا کی وقت داریم ویدیوی استند آپ کمدی بفرستیم ؟《 پویا گفت 《تا جمعه همین هفته《 . به پویا گفتم 《 من یه فکری دارم پویا ! تو بیا خونه مون و دوتایی استند آپ کمدی اجرا کنیم و بفرستیم تا این پیشنهاد رو گفتم ، فوری پویا گفت 《 اتفاقا منم توی همین فکر بودم که به تو زنگ بزنم و بگم . پس خوب شد گفتی .《 عصری میام تا باهم تمرین کنیم. عصر پویا اومد و حسابی تمرین کردیم پویا از خاطرات بامزه خودش و خاله و شوهر خاله گفت .منم از خاطرات بامزه خودم و مامان و بابا گفتم . بعد از تمرین ،. ویدیو ضبط کردیم و ویدیو رو برای مسابقه استند آپ کمدی مجازی ارسال کردیم امروز و بعد از یک ماه بعد گوشی ام زنگ می خورد . از مسابقه استند آپ کمدی مجازی تماس گرفته اند . آقایی که پشت《 ! خطه می گه 《 آقای امیر محمد صالح زاده《 جواب میدم 《 بله بفرمائید

گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع : همکاری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?

ماشین ما

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی ماشین ما ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

ماشین ما
نویسنده: نوشین فرزین فرد
موضوع: حل مشکل با استفاده از امکانات موجود
گروه سنی ده سال به بالا
ماشین ما دو هفته یکبار خاموش میشه . مخصوصا هر وقت می خواییم بریم بازار یا مهمونی یا عروسی یا مسافرت. خاموش میشه و باید بره تعمیرگاه. یه روز عصر من و مامان و بابا آماده بودیم بریم بازار که که ماشین مون خاموش شد《 بابا گفت 《 خودم تعمیرش می کنم . شماها برید خونه .هروقت درست شد زنگ آیفونو می زنم که بریم《 . مامان گفت 《 طبق معمول همیشه . ببرش تعمیرگاه《 بابا گفت 《 اول ببینم مشکلش چیه بعد میبرمش تعمیرگاه من و مامان از ماشین پیاده شدیم و مجبور شدیم برگردیم توی خونه و منتظر بمونیم اما هر چقدر منتظر موندیم خبری از بابا. نشد مامان گفت 《 ای بابا ! پس چی شد ؟ امیر محمد جان! برو پارکینگ ببین چه خبره ؟ اگه ماشین درست نمیشه با تاکسی بریم》. به حرف مامان گوش دادم و پارکینگ رفتم. نزدیک ماشین که شدم یهو از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. بابا دستشو کرده بود توی کاپوت و اصلا حواسش نبود روغن داره از زیر ماشین چکه می کنه《 گفتم 《 بابا ! روغن داره از زیر ماشین چکه می کنه بابا دستشو از توی کاپوت بیرون آورد و گفت (( خودم می دونم ولی دنبال یه چیزی توی کاپوت هستم که برم بچسبونم به《 درپوش مخزن روغن و بعد ببرمش تعمیرگاه. آدامسو باد کردم و در عرض چند ثانیه ترکوندم《یهو گفتم 《 بابا ! آدامس هم می تونی بچسبونی ؟《 بابا نگام کرد و گفت 《 خب آره. اگه آدامس باشه که خیلی خوب میشه.آدامس رو از توی دهنم بیرون آوردم و به درپوش مخزن روغن چسبوندم

گروه سنی : ده سال به بالا(ج)
موضوع: حل مشکلات با استفاده از امکانات موجود
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?