روز بارانی

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: روز بارانی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: همیاری _کمک کردن
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان:
یه روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوونای جنگل زیر درخت کاج دور هم جمع شدند تا با همدیگه صحبت کنند《 خرس شکمو گفت《 شکارچی ها خیلی زیاد شدن. باید یه فکری کنیمببری گفت 《 جنگل خلوت شده .خیلی از دوستانمونو شکارچی ها ُب َردن یا از دست شکارچی ها فرار کردن و از جنگل رفتن》هر کدوم از حیوونای جنگل مشغول نظر دادن بودند که یهو ابر سیاهی بالای جنگل اومد و جنگل رو تاریک کرد و بعد از چند.دقیقه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.همه حیوونای جنگل فوری به لونه هاشون برگشتند و تا بند اومدن بارون توی لونه هاشون موندند.اما وقتی خرگوشی به لونه اش رسید، اتفاق عجیبی افتاد.کف لونه ی خرگوشی پر از آب شده بود《! خرگوشی با ناراحتی به خودش گفت 《 وااای! این همه آب توی لونه ام چیکار میکنه.خرگوشی سقف لونه شو نگاه کرد. آب بارون از قسمتی از سقف که سوراخ و باز بود ، به کف لونه می چکید. خرگوشی گریه کنان از لونه اش بیرون اومد و زیر درخت کاج رفت تا خیس نشه. در همین موقع صدای قارقار کلاغ سیاه رو از بالای درخت شنید《 کلاغ سیاه گفت 《 خرگوشی ! چرا لونه ات نرفتی ؟ هوا خیلی سرده و سرما می خوریخرگوشی با ناراحتی جواب داد 《 آخه سقف لونه ام سوراخ شده و بارون ریخته توی لونه ام و همه جای لونه مو پر از آب《کرده.خرگوشی منتظر موند تا بارون بند اومد. بعد از زیر درخت کاج بیرون اومد و به سمت لونه اش رفتدر همین موقع صدای کلاغ رو شنید که با صدای بلند گفت 《 آهای آهای بیان کمک …لونه ی خرگوشی پر از آب شده. بیان《 کمک. همه حیوونای جنگل از لونه هاشون بیرون اومدند.خرس شکمو یه تخته چوب با خودش آورد تا روی سقف لونه خرگوشی بزاره تا دیگه بارون توی لونه اش نچکه. حیوونای دیگه هم سطل برداشتند و کمک خرگوشی کردند تا آب های ریخته شده توی لونه رو توی سطل بریزن و بیرون ببرن.بعد از یک ساعت و وقتی خورشید خانوم دوباره توی آسمون پیداش شد و زمینو گرم کرد، لونه ی خرگوشی هم خشک شد.خرگوشی از کلاغ

سیاه و همه حیوونای جنگل تشکر کرد

رادیو قصه

قصه کودک

خاله سمینا

پاندا شکمو و کیک توت فرنگی

 

اسم قصه: پاندا شکمو و کیک توت فرنگی 

قصه گو : سمینا❤️

نویسنده: نوشین فرزین فرد

تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : ۱ تا ۷ سال

موضوع: لجبازی _ حرف گوش ندادن _ پشیمانی

آدرس کانال تلگرام

 @childrenradio

 

متن داستان:

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه پاندا کوچولو همراه مامان پاندا و بابا پاندا و خواهر کوچولوش به اسم پانی زندگی می کرد.

پاندا کوچولو خیلی شکمو بود و عاشق کیک توت فرنگی.

همیشه مامان پاندا رو مجبور می کرد کیک توت فرنگی بپزه تا بخوره .

پانی می گفت 《 داداشی ! یه کم از کیک توت فرنگی هم به من بده 》

اما پاندا شکمو داد می زد 《 نخیرم ! کیک توت فرنگی مال خودمه 》

تا اینکه یه شب اتفاق عجیبی افتاد.

وقتی پاندا شکمو روی تختخوابش دراز کشیده بود ناگهان صدای قار و قور شکمشو شنید .

از تختخواب پایین اومد و به آشپزخونه رفت .

در یخچالو باز کرد تا باقی مونده ی کیک توت فرنگی که مامان پاندا پخته بود رو برداره.

اما وقتی توی یخچال رو نگاه کرد، کیک توت فرنگی نبود.

با خودش گفت 《 یعنی چی! کیک توت فرنگی کو !؟ کجاست ؟ خودم گذاشتمش توی یخچال 》

توی همین فکرها بود که صدای عجیبی شنید .

در یخچالو بست ودنبال صدا رفت . صدا از زیر میز ناهار خوری می اومد.

پاندا شکمو سرشو پایین آورد و زیر میز ناهار خوری رو نگاه کرد.

ناگهان با صدای بلند گفت 《 تو اینجا چیکار میکنی پانی ؟ صبر کن ببینم کیک توت فرنگی منو داری میخوری؟ 》

پانی گفت 《 آره . تو که هیچ وقت اجازه نمیدی کیک توت فرنگی بخورم و همشو خودت میخوری . منم دلم کیک توت فرنگی می خواد 》

پاندا شکمو سینی کیک توت فرنگی رو گرفت و کشید و گفت 《این کیک توت فرنگی برای خودمه . مامان فقط برای من کیک توت فرنگی می پزه نه تو . بِدِش به من 》

پانی سینی کیک توت فرنگی رو محکم گرفته بود و

نمی خواست پاندا شکمو ازش بگیره .

در همین موقع سر پانی به میز ناهار خوری خورد و میز ناهار خوری تکون خورد و روی پای پاندا شکمو افتاد .

پانی و پاندا شکمو هر دو همزمان شروع کردند به گریه کردن.

مامان پاندا و بابا پاندا فوری اومدند آشپزخونه و پاندا شکمو رو بردند درمانگاه .

توی درمانگاه آقای دکتر پای پاندا شکمو رو گچ گرفت .

وقتی همگی به خونه برگشتند پاندا شکمو با پای گچ گرفته از پانی و مامان پاندا و بابا پاندا عذر خواهی کرد .

از اون روز به بعد هر وقت مامان پاندا ، کیک توت فرنگی می پخت ، پاندا شکمو، کیک توت فرنگی رو با چاقو برش می زد و تیکه های اونو بین پانی و مامان پاندا و بابا پاندا تقسیم می کرد .

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه

قصه کودک

تاج مرغ حنایی

امشب در رادیو قصه کودک ، خاله سمینا شما رو دعوت میکنه به شنیدن این قصه صوتی

اسم قصه: تاج مرغ حنایی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع:حسادت_دزدی_پشیمانی_
بخشش

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان:

دیشب شب عروسی مرغ حنایی و خروس کاکلی بود
. حیوونای جنگل همه جای جنگل رو چراغونی کردند تا جشن و شادی کنند
میمون کوچولو فلوت می زد ، خرس شکمو تنبک می زد ، قورباغه ی سبز آواز می خوند و خرگوشی و آهو کوچولو پذیرایی
. می کردند
.همه خوشحال بودند اما مرغ حنایی خوشحال نبود
《 خروس کاکلی گفت 《 غصه نخور عزیزم
. پچ پچ مهمونها از ناراحتی مرغ حنایی شروع شد
خاله قورباغه به خاله خرسه گفت
《چرا مرغ حنایی ناراحته ؟ چرا تاج روی سرش نیست ؟ 》
《خاله خرسه گفت 《 مگه نشنیدی ؟ تاجشو دزدیدن
《! خاله قورباغه با تعجب گفت 《 واقعا
خاله قورباغه از روی صندلی بلند شد و نزدیک مرغ حنایی رفت و در گوشش گفت
《 خودم میرم تاجتو پیدا میکنم . نگران نباش 》
. مرغ حنایی خوشحال شد و تشکر کرد
خاله قورباغه اطراف لونه ی مرغ حنایی رو گشت اما چیزی پیدا نکرد و
. می خواست برگرده پیش مهمون ها ناگهان یه چیز براق رو بالای درخت دید
《 ! با دقت نگاه کرد و بعد گفت 《 ای کلاغ سیاه دزد
《 .خاله قورباغه قور قور بلندی کرد و گفت 《 کلاغ سیاه ! دیدمت . زودباش تاجو بنداز پایین تا ببرمش برای مرغ حنایی . کلاغ سیاه با تعجب نگاهی به خاله قورباغه که پایین درخت ایستاده بود ، کرد و بعد خندید
خاله قورباغه عصبانی شد و گفت
《برای چی می خندی؟ 》
کلاغ سیاه خنده کنان گفت
《 . قار قار .. دوست دارم بخندم 》
خاله قورباغه دوباره عصبانی شد و گفت
《 زودباش تاجو بنداز پایین 》
کلاغ سیاه گفت
《 نه…من این تاجو دوست دارم و دلم نمی خواد بندازمش پایین 》
《خاله قورباغه گفت 《 چرا ؟
خنده ی کلاغ سیاه قطع شد و گفت
اون روز که مرغ حنایی و خروس کاکلی رفتند این تاجو بخرند منم باهاشون بودم .من اول این تاجو دیدم . منم دلم این 》
تاجو می خواست که برای جشن عروسی دخترم روی سر دخترم بزارم. به مرغ حنایی هم گفتم این تاج برای دخترم باشه ولی
《 قبول نکرد
خاله قورباغه سری تکون داد و گفت
《خب به تاج فروش می گفتی یه تاج مثل همین برای دخترت درست کنه 》
کلاغ سیاه گفت 《 به تاج فروش گفتم ولی گفت همین یه تاجو دارم و بلد نیستم درست کنم . این تاجو از جنگل دیگه ای برام
《 آوردند
خاله قورباغه با ناراحتی گفت
《 . تو نباید این تاجو می دزدی . مرغ حنایی ناراحته 》
درهمین موقع دختر کلاغ سیاه گفت
《 مامان کلاغ! لطفا برو تاجو به مرغ حنایی پس بده. خوب نیست شب عروسیش ناراحت باشه 》
. کلاغ سیاه به حرف دخترش گوش داد و همراه دخترش به جشن عروسی مرغ حنایی و خروس کاکلی رفت 《 کلاغ سیاه تاج رو روی سر مرغ حنایی گذاشت و گفت 《 مبارکه
. مرغ حنایی خوشحال شد و کلاغ سیاه رو بخشید

رادیو قصه کودک 

رادیوقصه 

خاله سمینا 

قصه کودکانه

 

ساعت زنگدار

اسم قصه: ساعت زنگدار⏰
ازسری قصه های امیر محمد
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: امانت گرفتن
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

دیشب ساعت روی میزی اتاقم زنگ نزد و خواب موندم .
با عصبانیت از تختخواب پایین میام و به ساعت رومیزی نگاهی می اندازم و میگم 《 از دست تو . می خواستم امروز زودتر بیدار شم تا درس بخونم 》
در همین موقع مامان صدام میزنه 《 امیر محمد جان! بیدار شدی ؟ اگه بیدار شدی برو دست و صورتتو بشور و بیا صبحونه بخور . صبحونه حاضره 》
وقتی روی صندلی میز ناهار خوری می شینم، مامان می پرسه 《 چی شده پسرم! چرا ناراحتی ؟》
جواب میدم 《 دوباره خواب موندم . ساعت اتاقم خراب شده . میخواستم صبح درس بخونم که وقتی رفتیم خونه مامانی راحت باشم》
مامان میگه 《 اشکالی نداره. از خونه مامانی که برگشتیم درس می خونی 》
با ناراحتی میگم 《 آخه فردا امتحان هدیه های آسمانی دارم و هیچی نخوندم . از خونه مامانی که برگردیم خیلی دیر میشه و خسته ام 》
مامانی پا درد و کمر درد داره و نمی تونه خونه شو تمیز کنه و به خاطر همین من و مامان هفته ای یکبار میریم و خونه شو جارو و گردگیری میکنیم .
به خونه مامانی که می رسیم ، مامانی در گنجه رو باز
می کنه و میگه 《 میخوام گنجه رو تمیز کنم . خیلی وقته تمیزش نکردم . 》
با هیجان میگم 《 من کمکت می کنم مامانی》
مامانی خوشحال میشه و میگه 《 آفرین به تو نوه گلم ! از همین قفسه های پایین شروع کن. هر وقت خسته شدی استراحت کن 》
وقتی قفسه های پایینو نگاه می کنم یهو یه ساعت زنگ دار قدیمی از داخل کارتن به چشمم می خوره . از همون ساعتها که با صدای بلند زنگ می زنه و صفحه گرد و دوتا گوش فلزی هم بالای صفحه گرد داره .
فوری ساعتو از توی کارتن برمی دارم و از مامانی می پرسم 《 این ساعته کار می کنه ؟》
مامانی می خنده و میگه 《 آره عزیزم. این ساعت برای دوران مدرسه خاله سودابه ات بوده . خاله سودابه همیشه برای مدرسه رفتن خواب می موند . همون موقع رفتم این ساعتو براش خریدم تا خواب نَمونه . 》
میگم《 پس خاله سودابه هم مثل من خواب
می مونده. پس چرا ساعتشو نَبُرده ؟》
مامانی جواب میده 《 وقتی عروسی کرد گفت نمیخوامش . منم گذاشتمش توی گنجه. اگه دوستش داری بردار برای خودت . یه باتری نو بنداز مثل روز اولش کار میکنه》
بغل مامانی می پرم و بوسش میکنم و میگم
《 مرسی مامانی 》
به خونه که می رسیم، باتری نو داخل ساعت زنگ دار
می اندازم و برای ساعت ۶ صبح کوک می کنم .
صبح که میشه برای اولین بار با صدای ساعت زنگ دار خاله سودابه از خواب بیدار میشم و شروع به درس خوندن می کنم.

رادیو قصه کودک

زیارت

اسم قصه: زیارت
ازسری قصه های امیر محمد
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: گم شدن
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

پارسال اولین بار بود همراه مامان و بابا به مشهد رفتم
.سوار قطار شدیم و دوازده ساعت توی راه بودیم تا به مشهد رسیدیم
وقتی رسیدیم مشهد و چمدونهامونو توی هتل گذاشتیم ، هیجان زده بودم و دلم می خواست هر چه زودتر گنبد طلایی حرم
. امام رضا( ع) رو از نزدیک ببینم
《 مامان گفت《 امیر محمد جان! یه کم استراحت می کنیم بعد حرم میریم برای زیارت
بابا با لبخندی روی لب گفت 《 مامان راست میگه امیر محمد جان! استراحت می کنیم و بعد سرحال و پر انرژی میریم زیارت

. به حرف مامان و بابا گوش دادم و بعد از کمی استراحت به زیارت حرم امام رضا ( ع) رفتیم
. به ورودی حرم امام رضا(ع ) که رسیدیم ، محو تماشای گنبد طلایی و هیجان زده از برق زدن گنبد زیر نور آفتاب شدم
. تا به خودم آمدم و اطرافو نگاه کردم خبری از مامان و بابا نبود
《!!! با خودم گفتم 《 ای بابا ! یعنی من گم شدم
. در همین موقع صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد
《مامان پشت خط بود 《 الو ! امیر محمد جان! کجایی !؟
《 جواب دادم 《 فکر کنم گم شدم . پشت سر تون بودم
مامان با ناراحتی گفت 《 من و بابا فکر کردیم همراه مون میای . حالا اشکالی نداره. من و بابا ، باب الرضا رسیدیم . بیا باب
《 الرضا
. تلفن همراه رو قطع کردم و راه افتادم ولی هر چقدر گشتم تا باب الرضا رو پیدا کنم ، پیدا نکردم
. از یکی از خادم ها آدرس باب الرضا رو پرسیدم
. خادم با مهربونی آدرس مستقیم باب الرضا رو به من گفت
. با خوشحالی و هیجان به سمت باب الرضا رفتم
مامان و بابا رو پیدا کردم و بعد سه نفری به زیارت حرم
. امام رضا(ع)رفتیم

خاله سمینا

رادیوقصه کودک

قصه صوتی

گالری عمه لیلا

اسم قصه: گالری عمه لیلا
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :ده سال به بالا
موضوع: همکاری
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان :

عمه لیلا نقاشه و تابلوهای نقاشی زیادی توی خونه اش داره که همه رو خودش کشیده و حتی تدریس نقاشی هم
.می کنه
. عمه لیلا عاشق جنگل و دریاست و بیشتر نقاشی هاش تصویر جنگل و دریاست
. یکبار از عمه لیلا خواستم پرتره ی بزرگی از من بکشه
.به همین خاطر یه روز به خونه ی عمه لیلا رفتم تا پرتره منو بکشه و به عنوان کادوی روز تولدم به من هدیه بده
. پرتره ای که عمه لیلا از من کشیده رو خیلی دوست دارم و بهترین هدیه ی روز تولدی بود که گرفتم
.پرتره رو بالای تختخوابم نصب کردیم و حداقل روزی یکبار نگاهش می کنم
. یه روز عمه لیلا با ناراحتی به خونه مون اومد
《مامان از عمه لیلا پرسید 《 چی شده لیلا جان ؟چرا ناراحتی؟
عمه لیلا آهی کشید و گفت 《 از وقتی این شرایط بوجود اومده ، وضع ما نقاش ها سخت شده . خیلی کم می تونیم گالری
《 بزنیم و مردم بیان و تابلوهامونو ببینن و بخرن
. دلم برای عمه لیلا سوخت. با ذوق و شوق و علاقه نقاشی می کشید ولی حالا کسی نیست که نقاشی هاشو ببینه
《یه فکری به ذهنم رسید و فوری گفتم 《 چطوره گالری مجازی بزنی عمه لیلا!؟
عمه لیلا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت 《 آفرین به تو پسر باهوش! خودم به این نتیجه رسیده بودم گالری مجازی بزنم
《ولی می ترسم . می ترسم توی فضای مجازی بازخورد خوبی نداشته باشه و کسی از تابلوهام خوشش نیاد
لبخندی زدم و گفتم 《 اون با من . من یه پیج برای نقاشی ها باز می کنم و از دوستانم هم میخوام که پیج رو معرفی کنند تا
《. نقاشی هات دیده بشن
《عمه لیلا خندید و گفت 《 آفرین ! پس با من میخوای همکار بشی !؟
《 خندیدم وجواب دادم 《 بله
. همون روز عکس های تابلوهای نقاشی رو از عمه لیلا گرفتم و یه پیج اینستاگرامی برای تابلوها باز کردم
.بلافاصله دوستانم از تابلوهای نقاشی عمه لیلا استقبال کردند و به دیگران معرفی کردند

رادیو قصه کودک

عینک خاله قورباغه

اسم قصه: عینک خاله قورباغه
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: دلسوزی
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا خاله قورباغه ی پیرِ مهربون زندگی می کرد
.همه حیوونای جنگل خاله قورباغه پیر مهربون رو خیلی دوست داشتند
خاله قورباغه هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد ، لب برکه می رفت و دست و صورتشو می شست و با خیال راحت می
.رفت صبحونه مفصل می خورد
. خاله قورباغه یه عینک روی دوتا چشماش می گذاشت. یه عینک ته استکانی
خاله قورباغه با عینک ته استکانی به سختی می دید و بعضی وقتا حیوونای جنگل رو اشتباه می گرفت و اشتباه صدا می زد .
یه روز وقتی خاله قورباغه اشتباه صدا زد ، سمور آبی و خرگوشی و آهو کوچولو خندیدند و گفتند 《 خاله قورباغه خیلی
《 پیر شده
《 .اما لاکی کوچولو با ناراحتی گفت 《 به جای اینکه بخندید یه فکری کنید
《آهو کوچولو پرسید 《 مثلا چه فکری !؟؟
《 لاکی کوچولو جواب داد 《 باید عینک خاله قورباغه رو عوض کنیم . عینک خاله قورباغه خیلی قدیمی شده
َرک داره و خاله قورباغه نمی تونه خوب ببینه
《 خرگوشی گفت 《 آره. شیشه ی عینک هم تَ
لاکی کوچولو گفت 《فردا صبح زود وقتی خاله قورباغه لب برکه میره تا دست و صورتشو بشوره ، من می تونم عینکشو که
《 روی تخت ِسنگ لب برکه میزاره بردارم . بعد عینکو میبرم پیش دکتر ُبزی تا درستش کنه
.سمور آبی و آهو کوچولو و خرگوشی از فکر لاکی کوچولو استقبال کردند
.فردای اون روز لاکی کوچولو لب برکه رفت و یواشکی عینک خاله قورباغه رو برداشت و پیش دکتر بزی برد
دکتر بزی با تعجب به عینک نگاهی انداخت و گفت 《 چقدر قدیمی شده . ببینم لاکی کوچولو، خاله قورباغه متوجه شد
《 عینکشو برداشتی ؟
لاکی کوچولو سرشو از خجالت پایین انداخت و گفت نه آقای دکتر !چند بار به خاله قورباغه گفتیم عینکشو عوض کنه تا بهتر ببینه ولی جواب داد عینکشو خیلی دوست داره و 》
《 دلش می خواد همیشه روی چشماش باشه
دکتر بزی لبخندی زد و گفت 《من می تونم شبیه عینک خاله قورباغه رو درست کنم ولی یادت باشه هیچ وقت بدون اجازه
《وسیله شخصی دیگران رو برنداری
. لاکی کوچولو به دکتر بزی قول داد و منتظر موند تا عینک جدید خاله قورباغه حاضر بشه
وقتی عینک جدید حاضر شد ، لاکی کوچولو با ذوق و شوق به لب برکه رفت و با صدای بلند گفت 《 خاله قورباغه! خاله
《 قورباغه! عینکت درست شد
خاله قورباغه به سختی از توی خونه اش بیرون اومد و عینک جدید رو به چشم زد و با هیجان گفت 《 وااای …چقدر خوب
《 . می بینم
《 لاکی کوچولو گفت 《 ببخشید بدون اجازه عینکتونو برداشتم ولی الان خیلی خوشحالم که خوب می بینید
.خاله قورباغه ، لاکی کوچولو رو بوسید و تشکر کرد

رادیو قصه کودک

روباه و انگورها…و…سگ و سایه + قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: روباه و انگورها…و…سگ و سایه

نویسنده: ازوپ یا ایزوپ?
قصه گو: سمینا ❤️

تدوین: استودیو صدا 

Farahmand_Hamed@

گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

توی یک روز گرم تابستانی روباهی از میون باغی میگذشت، اون در حال قدم زدن به درخت انگوری رسید که خوشه ی انگور رسیده ای از بلندترین شاخه اش آویزان بود. روباه با خودش فکر کرد و گفت: این انگورهای رسیده میتونن تشنگیمو  رو برطرف کنند اره عالیه. بنابراین چند قدم عقب رفت و دوید و بالا پرید ولی نتونست به خوشه ی انگور برسه. روباه چندین بار دیگه این کار رو انجام داد، اما هربار سعی اش بی نتیجه بود. سرانجان ناامید شد و…

الاغی در پوست شیر…و…الاغ، خروس و شیر + قصه صوتی

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: الاغی در پوست شیر…و…الاغ، خروس و شیر

نویسنده: ازوپ یا ایزوپ?
قصه گو: سمینا ❤️

تدوین: استودیو صدا 

Farahmand_Hamed@

گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

روزی الاغی پوست شیر پوشید و تغییر قیافه داد و بعد شروع به پرسه زدن در جنگل کرد، اون با ترسوندن حیوانات کم عقلی که در راه می دیدید، خودشو سرگرم می کرد. سرانجام به روباهی رسید و سعی کرد اون رو هم بترسونه وقتی روباه صدای الاغ رو شنید گفت: اگر عرعر کردنت را نشنیده بودم حتما می ترسیدم الاغ نادان. 

پیام اخلاقی این قصه: نادان شاید بتونه ظاهرشو تغییر بده ولی حرفای اون باطنشو آشکار میکنه.

درویش طمع کار + قصه صوتی کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: درویش طمع کار
نویسنده: به بازگردانی مژگان شیخی

قصه گو: سمینا❤️

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

بچه های نارنین برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا برای گروه های سنی (الف، ب، ج) به سایت رادیو قصه کودکانه مراجعه کنید.

روزی روزگاری حاکمی بود که به شعر و شاعری علاقه زیادی داشت، مثل پادشاه های دیگه به دنبال شکار، تیراندازی و این جور کارا نبود. هر وقت از ممکلت داری و اداره امور خسته می شد، سوار اسبش می شد و به دشت و صحرا می رفت، زیر درخت یا کنار جوی آبی می نشست و شعر می گفت. ساعت ها به صدای آب و آواز پرنده ها گوش می داد، به گل ها و درختان نگاه می کرد. کم کم که حس می کرد خستگیش بر طرف شده اون وقت به قصر برمی گشت. یک روز صبح  که شاه از خواب بیدار شد…