دکتر که ترس نداره

اسم قصه : دکتر ترس نداره
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان:
در یک دریای بزرگ و پر از آب دلفین کوچولویی بنام برفی همراه پدر و مادرش زندگی می کرد.
توی این دریا ماهی های بزرگ و کوچک زیاد و خرچنگ و ستاره های دریایی هم زندگی می‌کردند.برفی خیلی باهوش بود و خیلی چیزها را می فهمید در آب شنا می کرد با دلفین های بزرگ و کوچک دیگه بازی می‌کرد.
بیشتر اوقاتش با دوستش که اونم یک دلفین به اسم نیلی بود، بازی می‌کرد. اونا ماهی ها رو شکار می کردند و غذا می‌خوردند و از آب می پریدند تو آسمون و خلاصه بازی میکردند وخوشحال بودند.
یک روز وقتی برفی ونیلی مشغول شنا کردن وپریدن و بازی کنار ساحل بودند، برفی از آب پرید بالا و وقتی خواست بیاد پایین، دقت نکرد و دمش خورد به یک سنگ تیز و زخمی شد و درد گرفت.
برفی شروع کرد به گریه کردن. آخه دمش زخمی شده و درد گرفته بود. نیلی که دورتر از او مشغول شنا بود، نزدیکتر اومد و گفت :
((برفی جونم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟))
برفی گفت:((دم من خورد به این سنگ و زخمی شد و داره درد می کنه.))
نیلی گفت:(( بریم به مادرت بگیم .. شاید لازم باشه بری پیش دکتر.))
برفی گفت :(( نه. من نمیام .من از دکتر میترسم.))
نیلی گفت:(( خوب حالا چه کار کنیم؟))
برفی گفت:(( من خودم با باله ام نگهش میدارم تا خوبِ خوب بشه.))
بعد هم دوتایی رفتند یه گوشه ته دریا ، روی یک تخته سنگ نشستند. اما هر چه می گذشت درد و ناراحتی برفی بیشتر می شد و حالش بدتر می شد..
نیلی گفت:(( من الان میرم به خاله دلفین میگم..))
و بدون اینکه منتظر جواب دادن برفی بشه رفت سراغ خانم دلفین.
خاله دلفین خیلی ناراحت شد. زود دکتر دلفین رو خبر کرد و دوتایی رفتن پیش برفی.
آقای دکتر زخم دلفین رو پانسمان کرد و گفت :(( پسرم، دکتر که ترس نداره. هر کسی موقعی که مریض میشه یا زخمی میشه و آسیب ببینه حتمأ باید بره دکتر))
بعد یه مقدار دارو هم به دلفین داد تا بخوره ودردش کمتر بشه.
برفی که حالا بهتر شده بود، فهمید کارش اشتباه بوده و نباید از دکتر بترسه .
اون قول داد تا همیشه وقتی مریض میشه بره پیش آقای دکتر مهربون تا زودِ زود خوب بشه.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

آدم برفی

گوش کنید :

اسم قصه: جشنواره آدم برفی☃️❄️
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

” جشنواره آدم برفی”
. صبح زود از خواب بیدار می شیم . آخه امروز جمعه ست و طبق قولی که مامان و بابا به من دادند ،می خواییم بریم کوه کوه رو خیلی دوست دارم .از اون بالا همه ی خونه ها معلوم هستن .حتی می تونم با صدای بلند داد بزنم و اونوقت صدام به. سمتم برمی گرده مثلا اول اسم خودمو صدا می زنم “امیر محمد!امیر محمد !” بعد می گم “خدایا دوستت دارم ” و بعد شخصیتهای کارتونی روصدا می زنم . آخ چه کیفی داره. حتی سنگهای ریز رو که شکلهای عجیب و غریبی دارن رو پیدا می کنم و باهاشون عکس می گیرم و بعد میارمشون خونه” سر میز صبحونه ،بابا سر تکون می ده و میگه ” امروز کوه رو تعطیل کنیم”من و مامان با تعجب به همدیگه نگاه می کنیم و همزمان با هم می پرسیم “چرا ؟بابا جواب میده “داشتم می رفتم نون سنگک بخرم،داشت برف می اومد . کوه ها رو از دور نگاه کردم . برف سنگینی روشون” . نشسته” با هیجان میگم “آخ جون!توی کوه برف بازی هم می کنیم و آدم برفی هم درست می کنیم بابا میگه “نه . این هوا برای کوه نوردی مناسب نیست . ممکنه کولاک بیاد و توی برف و یخبندون گیر کنیم . هفته ی دیگه میریم” از صندلی ام بلند میشم و می گم “نخیر . باید بریم کوه . خودتون گفتید امروز کوه میریم
مامان نگاهم می کنه و می گه “بله ما قول دادیم که امروز بریم کوه ولی الان بابا میگه چون برف اومده، نریم کوه بهتره . منم” موافقم هفته ی دیگه بریم.جواب مامان رو نمی دم و با قهر از آشپزخونه میام بیرون و میرم توی اتاقم و در رو پشت سرم محکم می بندم ..فقط صبح به این زودی منو بیدار کردن .اصلاروی تختخواب دراز می کشم و به سقف خیره می شم و با ناراحتی می گم “ااگه نمی خواستیم بریم کوه برای چی بیدار شدیم ؟! این همه منتظر امروز بودم و اونوقت برف امروزمو خراب کرد
غلت می زنم به سمت پنجره . هنوز داره برف میاد. برفها ریز شدن . ازاون برفایی که تا چندروز می شینه زمین و میشه .باهاش آدم برفی درست کرد
در همین موقع یهو یه فکری به ذهنم می رسه. از تختخواب پایین می پرم و میرم سمت پنجره .پرده رو کنار می زنم و پارک جلوی خونمونو نگاه می کنم . چقدر برف روی زمین پارک نشسته . با خودم میگم “بهترین وقته که برم توی پارک و آدم برفی” درست کنم. ” توی همین فکر بودم که در اتاقم زده می شه .مامان میاد توی اتاق و با هیجان میگه امیر محمد !یه خبر خوب !سریع لباساتو بپوش تا بریم جشنواره آدم برفی !مثل اینکه امروز پای کوه جشنواره آدم برفی برگزار” . میشه

گروه سنی : الف و ب
موضوع: در شرایط نامناسب تصمیم خوب گرفتن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?

http://someina.com

روباه و انگورها…و…سگ و سایه + قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: روباه و انگورها…و…سگ و سایه

نویسنده: ازوپ یا ایزوپ?
قصه گو: سمینا ❤️

تدوین: استودیو صدا 

Farahmand_Hamed@

گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

توی یک روز گرم تابستانی روباهی از میون باغی میگذشت، اون در حال قدم زدن به درخت انگوری رسید که خوشه ی انگور رسیده ای از بلندترین شاخه اش آویزان بود. روباه با خودش فکر کرد و گفت: این انگورهای رسیده میتونن تشنگیمو  رو برطرف کنند اره عالیه. بنابراین چند قدم عقب رفت و دوید و بالا پرید ولی نتونست به خوشه ی انگور برسه. روباه چندین بار دیگه این کار رو انجام داد، اما هربار سعی اش بی نتیجه بود. سرانجان ناامید شد و…

درخت کاج + قسمت اول

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: درخت کاج + قسمت اول

نویسنده: هانس کریستین آندرسن?
قصه گو: سمینا ❤️

تدوین: استودیو صدا 

Farahmand_Hamed@

گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

در اعماق جنگل کاج کوچیک و زیبایی قرار داشت، این درخت جای خوبی روییده بود، نور خورشید به اون می رسید و فضای کافی برای رشد داشت اما خب کاج کوچولو دوست داشت بزرگ تر و مهم تر از همه باشه، اون به نور خورشید، هوای تازه و درخت های بزرگی که دور و برش بودند اهمیت نمی داد، حتی به بچه های روستایی که برای کندن توت فرنگی و جمع کردن تمشک به جنگل نمی اومدن توجه نمی کرد…

گربه کوچولو به داد بچه ها میرسه + قصه شب صوتی

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: گربه کوچولو به داد بچه ها میرسه

نویسنده: زوزا و ربوآ?
قصه گو: سمینا ❤️

تدوین: استودیو صدا 

Farahmand_Hamed@

گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:

@childrenradio.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

گربه کوچولو همیشه هرکاری دلش می خواست می کرد، یادش نمی اومد که هیچ وقت طور دیگه ای بوده باشه، هیچ کسی با گربه کوچولو مخالفت نمی کرد چون اون تو هر کاری خیلی خیلی خوب بود. از همه تند تر می دوید، می تونست با دوتا طناب بپره و بازی کنه، و می تونست بدون کمک دیگران از درخت بلوط بالا بره. اگه گاهی گربه کوچولو نمی تونست کاریو انجام بده پس اون کار مهم نبود، تازه گربه کوچولو شجاع ترین بچه کلاسم بود…

مزرعه‌ی گلنار خانوم+ قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: مزرعه‌ی گلنار خانوم ?‍?
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو : سمینا❤️

متن داستان:

” مزرعه ی گلنار خانم”

روزی روزگاری پیرزنی به نام گلنار مزرعه ای داشت .

مزرعه ی گلنار خانم پر از سبزیجات بود .

از کاهو و کلم بگیر تا ذرت و.چغندر.

گلنار خانم بیشتر وقتا به کمک چند تن از اهالی روستا ،مزرعه رو اداره می کرد.

کنار مزرعه ی گلنار خانم ،یه طویله بود.

توی طویله پر از حیوونهای جورواجور بود .از مرغ و خروس بگیر تا گاو و گوسفند مرغ ها هرروز تخم می زاشتن و گلنار خانم هرروز صبح میومد، تخم مرغا رو داخل یه سبد بزرگ می زاشت .

بعد سطل بزرگ برمی داشت و شیر گاوها رو می دوشید .

بعد کاه و علف جلوی گاوها و گوسفندا و ارزن هم جلوی مرغ و خروس ها می ریخت تا خوب بخورن و گوشت وشیر و تخم مرغ باز هم بیارن یه روز پشمی ،گوسفند بزرگ و چاق طویله ،گفت “ما باید بیرون مزرعه رو ببینیم .

ما گوسفندا برای توی طویله نیستیم.

باید” بیرون از طویله رو ببینیم گاو سیاه خنده ای کرد و گفت ” اگه برید بیرون همه کاهو و کلم ها رو می خورید.

یادتونه چند وقت پیش بیرون بودید و همه کاهو و کلم های مزرعه رو خوردید و گلنار خانم مجبور شد دیگه شما ها رو بیرون نفرسته .

گلناز خانم اجازه نمیده بیرون “برید ” پشمی اخمی کرد و گفت “اون یه اشتباه بود که همه ما گوسفندا مرتکبش شدیم ولی قول میدیم که تکرار نکنیم ” گاو سیاه دوباره خندید و گفت ” نه بابا ..دوباره چشمتون به کاهو و کلم ها بیفته ،می خوریدشون اون روز گذشت.

گوسفندا با حرفی که پشمی زده بود ،دلشون می خواست دوباره بیرونو ببینن و به پشمی اصرار کردن که با .گلنار خانم صحبت کنه و اجازه بگیره وقتی گلنار خانم اومد داخل طویله ،پشمی گفت “بع بع ..میشه ما گوسفندا بریم بیرون .

خیلی وقته بیرونو ندیدیم .

قول ” میدیم کاهو و کلم ها رو نخوریم ” اما گلنار خانم ناراحت شد و گفت “نه ” بعد از طویله بیرون رفت.

گاو سیاه خندید و گفت “دیدی گفتم اجازه نمیده همان شب ،وقتی ماه توی آسمون می درخشید ، پشمی از خواب پرید.

تا به حال اینطوری از خواب نپریده بود.

آخه صدای.پای یه غریبه رو شنیده بود و از خواب پریده بود.

آروم آروم اومد سمت در طویله و از لای در بیرونو نگاه کرد .

وای خدا !چی می دید. باورش نمی شد دزد اومده و داره کاهو و کلم ها رو می زاره داخل گونی .

پشمی به گوسفندا نگاه کرد .

همه خواب بودن حتی گاو سیاه و مرغ و خروس ها هم خواب بودن” .

پشمی با خودش گفت “حالا چیکار کنم !؟ همه خوابن و در طویله هم که بسته ست و کلیدش دست گلنار خانمه پشمی هی با خودش فکر کرد و آخر سر پیدا کرد که چیکار کنه .

عقب عقب رفت و بعد دوباره خودشو رسوند به در طویله و خودشو کوبوند به در طویله .

یه بار دیگه اینکار رو تکرار کرد و برای بار سوم که خواست تکرار کنه در طویله شکست .

پشمی  با عجله از طویله بیرون اومد و با صدای بلند شروع کرد به بع بع کردن دزد بدجنس تا دید در طویله باز شده و پشمی بع بع می کنه ،گونی پر از کاهو و کلم رو توی مزرعه انداخت و پا به فرار . گذاشت درهمین لحظه پشمی صدایی شنید .صدای ضعیف واق واق سگ مزرعه بود .

پشمی به سمت صدا رفت و با تعجب دید که دزد بدجنس دهن سگ مزرعه رو چسب زده تا سر وصدا نکنه و گلنار خانم رو ار خواب بیدار نکنه تا با خیال راحت کاهو و کلم ها  رو بدزده.

پشمی به سگ مزرعه کمک کرد تا چسب رو از روی دهنش برداره در همین موقع که سگ مزرعه از پشمی داشت تشکر می کرد ،گلنار خانم به پشمی نزدیک شد و گفت “آفرین به تو پشمی “.مهربون .

گاو سیاه دیده بود که تو چطوری دزد رو فراری دادی .

از آن روز به بعد گلنار خانم پشمی و گوسفندا اجازه داد که یک ساعت بیرون از طویله گردش کنن.

 

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

 

دودو دروغگو + قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: دودو دروغگو

نویسنده: تونی گراس ?
قصه گو: سمینا ❤️
گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:

@childrenradio.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

دودو عادت داشت دروغ بگه، صبح تا شب دروغ می بافت و تحویل همه می داد. به هم کلاسی هاش می گفت: بابام یک کشتی تفریحی خریده و قراره مارو ببره به یک سفره دریایی. کسی حرفشو باور نمی کرد، اما اون به دروغاش ادامه می داد. بابای من فضانورده و به کره ماه سفر کرده و اگه یکی از دوستاش ازش می پرسید تو که گفتی بابات دامپزشکه، فوری جواب می داد خب عه خب دامپزشکم هست ولی فضانوردم هست. یک شب دودو …  

درویش طمع کار + قصه صوتی کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: درویش طمع کار
نویسنده: به بازگردانی مژگان شیخی

قصه گو: سمینا❤️

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

بچه های نارنین برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا برای گروه های سنی (الف، ب، ج) به سایت رادیو قصه کودکانه مراجعه کنید.

روزی روزگاری حاکمی بود که به شعر و شاعری علاقه زیادی داشت، مثل پادشاه های دیگه به دنبال شکار، تیراندازی و این جور کارا نبود. هر وقت از ممکلت داری و اداره امور خسته می شد، سوار اسبش می شد و به دشت و صحرا می رفت، زیر درخت یا کنار جوی آبی می نشست و شعر می گفت. ساعت ها به صدای آب و آواز پرنده ها گوش می داد، به گل ها و درختان نگاه می کرد. کم کم که حس می کرد خستگیش بر طرف شده اون وقت به قصر برمی گشت. یک روز صبح  که شاه از خواب بیدار شد…

جوان بخشنده + قصه شب

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: جوان بخشنده
نویسنده: به بازگردانی مژگان شیخی

قصه گو: سمینا❤️

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

بچه های عزیز برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا برای گروه های سنی (الف، ب، ج) به سایت رادیو قصه کودکانه مراجعه کنید.

روزی روزگاری پیرمردی بود که از دار دنیا فقط یک گاو داشت، اون هر روز به طویله می رفت و شیرگاوشو می دوشید، با اون ماست، کره، پنیر درست می کرد. مقداری از اونو می خورد و مقداری هم می فروخت. با فروش این چیزها زندگیشو می گذروند. پیر مرد از زندگیش راضی بود و گاوشم خیلی دوست داشت ولی بخت با پیر مرد یاری نکرد، یک روز صبح که به طویله رفت، گاوشو اون جا ندید، بله فهمید که دزد گاوشو برده. ناله و فریادش به آسمون رفت هر چه این طرف و آن طرفو گشت فایده ای نداشت که نداشت…

لک لک ها + قسمت دوم

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)
اسم قصه: لک لک ها+ قسمت دوم
نویسنده: هانس کریستین آندرسن

قصه گو: سمینا❤️

آدرس تلگرامی ما:
? @childrenradio.

بچه های عزیز برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا برای گروه های سنی (الف، ب، ج) به سایت رادیو قصه کودکانه مراجعه کنید.

بعد از این که لک لک ها مجبور شدن روی لبه لونه بایستند مامان لک لکه گفت: فقط به من نگاه کنید باید سرتونو اینطوری نگه دارید، پاهاتونم اینطوری عقب بکشید یک دو. این همون چیزیه که توی همه زندگی به دردتون میخوره و بعد خودش مسافت کوتاهیو پرواز کرد و برگشت. بچه ها با هر زحمتی که بود کمی بالا و پایین پریدن و تالاپ تالاپ روی بام افتادن و بعد دیگه نتونستن از جاشون تکون بخورند. چون حسابی خسته شده بودن. یکی از لک لک ها دوباره خودشو به …