برچسب: قصه کودک
هرا و دوستی خمیرکی
محمدامین قهرمان
قانون مداری در کودکان
رادیو قصه کودک برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتیو قصه صوتی کودکانه و داستان کودکانه با صدای خاله سمینا آماده کرده است.
بسیاری از پدر و مادرها فقط محبت بی قید و شرط بدون گذاشتن خط قرمز و محدودیت را در خانه خود اعمال می کنند و در طول زمان از نارضایتی دائمی فرزند خود تعجب می کنند. در صورتی که علت این نارضایتی دائمی رفتارهای خود آن هاست.
به محض این که امری به حالت قانون در خانه درمی آید، اولین احساسی که به همه دست می دهد، دافعه نسبت به آن است و طبیعی است که کودکان هم نسبت به آن دافعه داشته باشند. نکته این جاست که آموزش و اجرای قانون از اوایل دوران کودکی شروع می شود و چنانچه این آموزش دیر آغاز شود، در آینده جا انداختن آن بسیار سخت و دشوار خواهد بود.
بهترین سن برای آموزش مهارت های اصلی زندگی سنین ۳ تا ۸ سالگی است و اگر یک سری مهارت ها و آموزش ها را در این فاصله سنی به کودک یاد دهیم، می توانیم مطمئن باشیم که زندگی فردی اجتماعی سالمی در پیش خواهد داشت.
همچنین بهترین سن برای آموزش احترام به قانون در کودکی، ۵ تا ۷ سالگی است و کودک در این سنین است که می تواند معنای قانون را با اعمال صحیح آن در خانه و خانواده دریابد.
بچه های نازنین برای شنیدن قصه های صوتی کودکانهوقصه شببا صدای خاله قصه گو سمینا برای گروه های سنی(الف، ب، ج) به سایترادیو قصه مراجعه کنید.
قانون چیست:
قانون مجموعه ای از «بایدها» و «نبایدها» است و به ما می گوید چه کارهایی را باید انجام دهیم و چه کارهایی را نباید انجام دهیم. قانون مشخص می کند کسی حق ندارد اموال دیگران را بدون اجازه بردارد و اگر کسی چنین کند نام او را «دزد» می گذارند و به زندان می اندازند.
قانون مشخص می کند کسی اجازه ندارد وقتی چراغ قرمز است عبور کند و اگر کسی چنین کند جریمه می شود. قانون مشخص می کند کسی حق ندارد به کسی صدمه بزند و اگر چنین کند یا جریمه می شود یا زندانی.
و حتی قانون در خانواده هم به این اشاره می کند که اگر کسی قوانین ایجاد شده را زیر پا بگذارد باید در برابر آن تنبیه شود.
اولین شرط وضع قانون این است که کودکان نیز باید در تعیین مقررات و محدودیت ها حق صحبت داشته باشند و باید فرصتی به آنان داده شود تا فکر و احساس خود را بازگو کنند، حتی یک کودک پنج تا شش ساله نیز می تواند با شما صحبت و در وضع یک قانون منصفانه، کمک کند، اما شنیدن حرف هایش به این معنا نیست که به طور حتم، سخنش را پذیرفته و از خواسته های خود کوتاه بیایید.
باید توجه داشته باشید که در مقابل مقاومت کودک در پذیرفتن و انجام قوانین وضع شده در منزل، نباید با خشونت با او برخورد کنید.
مشارکت در انجام کارها:
نظارت کردن به صورت آمرانه هیچگاه به خوبی یک همکاری فعالانه تاثیرگذار نیست. ابتدا خودتان کارها را شروع کنید تا کم کم کودکان نیز ترغیب به شروع کردن بشوند. در حینی که آن ها روش کار را می آموزند و دیگر نیازی به همکاری شما ندارند، می توانید قدری آهنگ پخش کنید و کار خودتان را انجام دهید. و یا می توانید از زمان نظافت اتاق به عنوان زمان گپ و گفت با بچهتان استفاده نمایید.
رادیو قصه از طریق قصه های صوتی و داستان های کودکانه سعی دارد که شبی آرام برای فرزندان شما به وجود آورد.
گاهی کودک در انجام کارهایش به کمک نیاز دارد و نباید این کمک را از او دریغ کرد زیرا به طور ناخواسته کودک را از انجام کارهای روزانه می ترسانیم. هنگامی که آن ها درخواست کمک می کنند و ما با آغوش باز آن را می پذیریم و کمک می کنیم، کودک درس های مفیدی می آموزد: کودک یاد می گیرد با لبخندی به دیگران کمک کند. متوجه می شود کمک خواستن از دیگران اشکالی ندارد. در ضمن یاد می گیرد بدون انتظار به دیگران کمک کند. برعکس این قضیه هم خوب است. از کودک خود برای انجام کارها کمک بگیرید.
بعضی وقت ها هم ضرورت ایجاد می کند که در انجام نظم و قانون مصر باشید تا کودکان بیشتر حواس خود را جمع کنند. نادیده گرفتن قوانین توسط پدر و مادر همه چیز را زیر سوال می برد و به کودکان می آموزد که گاهی می توان از حد و حدود تعیین شده پا فراتر گذاشت.
ناگهان و بی مقدمه، قانون و محدودیت وضع نکنید اجازه دهید کودکان قبل از رعایت محدودیت، از وجود محدودیت و مقرراتی که وجود دارد، آگاه باشند
تخممرغ طلایی(قصه کودکانه)
با قصه کودکانه دیگری همراه شما هستیم. امیدوارم از قصهای که امروز برای شما کودکان ترجمه شده لذت ببرید. برای مشاهده قصه کودکانه(متن) لطفا به سایت مراجعه کنید.
تخممرغ طلایی(قصه کودکانه)
هریا، آرایشگر فقیری در کلبه کوچکش تنها زندگی میکرد و تمام وقتش را به کارش اختصاص داده بود. هر آن چه او به دست میآورد کافی بود تا نیازهایش را برآورده کند.
غروب بود و هریا هنگام برگشتن از کار گرسنه بود. با خودش فکر کرد: امشب چه غذایی درست کنم؟ سپس صدای قدقد مرغی را بیرون از کلبهاش شنید. هریا فکر کرد و برای گرفتن مرغ آماده شد: این مرغ ضیافت خوبی برای من درست خواهد کرد.
با کمی دقت توانست مرغ را بگیرد. در حالی که قصد داشت او را بکشد مرغ جیغ کشید و گفت: لطفا مرا نکش ای مرد مهربان! من کمکت خواهم کرد. هریا متوقف شد. با اینکه از حرف زدن مرغ شگفت زده شده بود پرسید: چطور میتوانی به من کمک کنی؟
مرغ گفت: اگر زندگیام را به من ببخشی، هر روز برایت یک تخم طلایی خواهم گذاشت. چشمان هریا از تعجب و شادی باز ماند. او با شنیدن این قول شگفت زده شد. هریا گفت: یک تخم طلایی! برای هر روز! اما چرا باید حرفت را باور کنم؟ ممکن است دروغ بگویی. مرغ گفت: اگر فردا یک تخم طلایی نگذاشتم تو میتوانی مرا بکشی. بعد از این قول: هریا مرغ را رها کرد و برای روز بعد منتظر ماند.
صبح روز بعد، هریا یک تخممرغ طلایی بیرون کلبهاش پیدا کرد و مرغ کنار آن نشسته بود. هریا از خوشحالی فریاد زد: درسته! تو واقعا میتوانی یک تخم طلایی بگذاری! او این ماجرا را برای کسی تعریف نکرد چون میترسید دیگران او را بگیرند.
از آن روز به بعد، مرغ هر روز یک تخم طلایی میگذاشت. هریا نیز برای جبران به خوبی از او نگهداری میکرد. خیلی زود او ثروتمند شد.
اما او طمع کرد و فکر کرد: اگر شکم مرغ را باز کنم، میتوانم یک باره همه تخمهای طلایی را به دست آورم. مجبور نیستم منتظر بمانم تا مرغ هر روز یک تخم بگذارد.
آن شب مرغ را به داخل خانهاش آورد و کشت. اما ناامید شد. او هیچ تخم طلایی پیدا نکرد. حتی یکی.
هریا فریاد زد: چه کار کردم؟ حرص و طمع من باعث شد مرغ را بکشم. اما دیگر خیلی دیر بود.
در ادامه متن قصه را به زبان اصلی میخوانیم.
The Golden Egg
This Short Story The Golden Egg is quite interesting to all the people. Enjoy reading this story.
Haria, a poor barber lived alone in his small hut. He was dedicated to his work. And whatever he earns was enough to fulfill his needs.
One evening, after returning from work, Haria was hungry. “What shall I cook tonight?” he thought. Just then he heard a hen clucking outside his hut. “That hen would make a great feast for me,” thought Haria and prepared to catch the hen.
With a little effort he was able to catch the hen. As he was about to kill the hen, it squeaked, “Please do not kill me, O kind man! I will help you.” Haria stopped. Though he was surprised that the hen spoke, he asked, “How can you help me?”
“If you spare my life, I will lay a golden egg everyday for you,” said the hen. Haria’s eyes got widened in delight. Haria was surprised to hear this promise. “A golden egg! That too everyday! But why should I believe you? You might be lying,” said Haria. “If I do not lay a golden egg tomorrow, you can kill me,” said the hen. After this promise, Haria spared the hen and waited for the next day.
The next morning, Haria found a golden egg lying outside his hut and the hen sitting beside it. “It is true! You really can lay a golden egg!” exclaimed Haria with great delight. He did not reveal this incident to any one, fearing that others would catch the hen.
From that day onwards, the hen would lay a golden egg everyday. In return, Haria took good care of the hen. Very soon, Haria became rich.
But he became greedy. He thought, “If I cut open the hen’s stomach, I can get out all the golden eggs at once. I do not have to wait for the hen to lay the golden eggs one by one.”
That night, he brought the hen to the interior portion of his house and killed the hen. But to his dismay, he found no golden eggs. Not even one.
“What have I done? My greed had made me kill the hen,” he wailed. But it was too late.
شنهای بخشش (قصه کودکانه)
کودکان عزیز امروز قصه کوتاهی، از مجموعه قصههای ترجمه شده سمینا درباره دو دوست برای شما انتخاب کردهایم. امیدواریم از شنیدن آن لذت ببرید.
دو دوست در صحرا قدم میزدند. در طول سفر درباره موضوعی بحث کردند. یکی از آنها به صورت دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی به صورتش خورده بود آسیب دید اما بدون این که چیزی بگوید، روی شن نوشت: امروز بهترین دوستم به من سیلی زد.
آنها به راه رفتن ادامه دادند تا این که به یک آبادی رسیدند و تصمیم داشتند در آنجا حمام کنند. دوستی که سیلی خورده بود در باتلاقی گیر افتاد و درحال فرو رفتن بود. اما دوستش او را نجات داد. بعد از این که از فرو رفتن در باتلاق نجات پیدا کرد و سرحال شد، روی یک سنگ نوشت: امروز بهترین دوستم زندگیام را نجات داد.
دوستی که سیلی زده بود و جان او را نجات داد از او پرسید: بعد از این که به تو صدمه زدم، روی شنها نوشتی و حالا روی سنگ مینویسی، لطفا بگو چرا؟
دوستش گفت: وقتی کسی به ما آسیب میزند باید آن را روی شن بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند. اما اگر دوستی کار خوبی در حق ما میکند باید روی سنگ ثبت کنیم تا باد نتواند آن را از بین ببرد.
در ادامه متن انگلیسی داستان را با هم میخوانیم.
Sands of Forgiveness
Two friends were walking through the desert. During some point of the journey they had an argument and one friend slapped the other one in the face. The one who got slapped was hurt, but without saying anything, wrote in the sand….Today my best friend slapped me in the face.
They kept on walking until they found an oasis where they decided to take a bath. The one who had been slapped got stuck in the mire and started drowning. But the friend saved him. After he recovered from the near drowning, he wrote on a stone….Today my best friend saved my life.
The friend who had slapped and saved his best friend asked him….After I hurt you you wrote in the sand and now, you write on a stone. Why?
The other friend replied….When someone hurts us we should write it down in sand where winds of forgiveness can erase it away. But when someone does something good for us, we must engrave it in stone where no wind can ever erase it.
خدمتکار وفادار (قصه کودکانه)
امروز با قصه کوتاه دیگری در خدمت شما هستیم. پدران و مادران عزیز میتوانند با مراجعه به سایت سمینا قصه مورد علاقه کودک خود را انتخاب کنند و برای او بخوانند. اگر مایل هستید از قصههای صوتی انتخاب کنید، وارد لینک شوید.
خدمتکار وفادار
پادشاهی بردههای بسیاری داشت. یکی از آنها سیاه پوست بود و به پادشاه وفادار بود. پادشاه نیز او را بسیار دوست داشت.
روزی پادشاه روی شتری نشسته و در حال حرکت بود. بعضی از بردهها در جلو او راه میرفتند. بقیه نیز پشت او حرکت میکردند. خدمتکار سیاه پوست نیز سوار بر اسب در کنار پادشاه حرکت میکرد.
پادشاه جعبهای داشت که درون آن پر از مرواریدهای زیبا بود. در راه جعبه در خیابان باریکی افتاد و شکست. جعبه تکه تکه شد و مرواریدها روی زمین لیز خوردند.
پادشاه به خدمتکارش گفت: برو و مرواریدها را بیاور. خیلی زود آنها را میخواهم. بردهها فرار کردند و مرواریدها را جمع کردند و برداشتند. اما برده سیاه آن محل را ترک نکرد.
او در کنار اربابش بود و از او محافظت میکرد. او مراقب زندگی اربابش، نه مرواریدهای اربابش بود. او یک خدمتکار واقعی و وفادار بود.
پادشاه این کار خدمتکار را دید و هدایای بسیاری به او داد.
در ادامه متن انگلیسی قصه را با هم میخوانیم.
A True Servant
A king had a large number of slaves. One of them was very black. He was true to the king. So the king loved him greatly.
One day the king went out on a camel. Some slaves walked in front of the king. Others went behind the king. The black slave rode on a horse by the side of his master – The King.
The King had a box. There were pearls in it. On the way the box fell down in a narrow street. It broke into pieces. The pearls rolled on the ground.
The king said to his slaves. “Go and take the pearls. I do not want them any longer,” said the king.
The slaves ran and gathered the pearls. They took those pearls. The black slave did not leave his place.
He was by the side of his master. He guarded his master. He cared for the life of his master. He did not care for the master’s pearls. He was the true servant.
The king observed the attitude of the servant and gave him many gifts.
روباه و خرگوش (قصه کودکانه)
دوستان عزیز قصه کودک امروز از مجموعه حیوانات انتخاب و ترجمه شده که در قسمت زیر با هم میخوانیم. برای شنیدن قصههای صوتی کودک می توانید به بخش قصه صوتی کودک مراجعه کنید.
روباه و خرگوش
یک روز خرگوشی هنگام غروب در حال قدم زدن بود و از دیدن نور و زیبایی طبیعت لذت میبرد. ناگهان، روباهی به او نزدیک شد، خرگوش ترسید و فکر کرد که فرار کند. اما روباه نزدیک آمد و به او گفت: آرام باش دوست من، نباید از من بترسی. من میخواهم دوست تو باشم و آسیبی به تو نخواهم زد.
روباه با کلام شیرین با خرگوش صحبت کرد و خیلی زود خرگوش به دام روباه افتاد. خرگوش روز به روز به روباه نزدیکتر میشد.
یک روز روباه، او را برای ناهار دعوت کرد. خرگوش که بهترین لباسش را پوشیده بود به خانه روباه رسید. روباه خوشامدگویی گرمی با او کرد. سپس آب هویج مورد علاقه خرگوش را به او تعارف کرد. اما خرگوش بعد از نوشیدن آب هویج، همچنان گرسنه بود.
خرگوش از روباه پرسید: دوست من، هنوز هیچ غذایی نپختی؟
روباه خندید و گفت: برای من آماده است چون من میتوانم یک ناهار خام داشته باشم.
در نهایت، روباه با چنگالش او را گرفت و خورد.
در ادامه متن اصلی قصه را به زبان اصلی آن میخوانیم:
Friend of The Rabbit
One day, a rabbit was taking a stroll in the evening. He was busy enjoying the light breeze and the bounty of nature. Suddenly he spotted a fox approaching him. The rabbit got scared and thought of running away. But the fox came up to him and said, “Relax friend, don’t be afraid of me. I want to be your friend. I will not harm you.”
The fox poured out such sweet talk that soon the rabbit fell right into his trap. Day by day the rabbit became a close friend of the fox.
One day, the fox invited the rabbit for lunch. The rabbit, dressed in his finest suit, reached the fox’s house. The fox gave the rabbit a warm welcome. Then he offered him the rabbit’s favourite dish carrot juice. But even after drinking the carrot juice, the rabbit was still hungry.
He asked the fox, “Friend, has the lunch not been cooked yet?”
The fox smiled and said, “Mine is ready because I can have raw lunch.”
With these words, the fox pounced on the rabbit and ate him up.
فیل و دوستان (قصه کودک)
روزی فیلی در جستجوی پیدا کردن دوستانی وارد جنگل شد. میمون را بالای درخت دید و از او پرسید: میخوای دوست من باشی؟ میمون گفت: تو خیلی بزرگی، نمیتونی مثل من روی درخت تاب بخوری
داستان کودک کوتاه دیگری را از زبان انگلیسی برای شما کودکان ترجمه کردهایم. امیدواریم از شنیدن آن لذت ببرید. برای خوانن قصه کودکانه بیشتر به بخش قصه کودک مراجعه کنید.
فیل و دوستان
روزی فیلی در جستجوی پیدا کردن دوستانی وارد جنگل شد. میمون را بالای درخت دید و از او پرسید: میخوای دوست من باشی؟ میمون گفت: تو خیلی بزرگی، نمیتونی مثل من روی درخت تاب بخوری.
فیل رفت تا این که یک خرگوش دید. از او درخواست کرد که با او دوست شود. اما خرگوش گفت: تو خیلی بزرگی برای بازی توی خونه من.
سپس فیل یک قورباغه دید و از او پرسید: میخوای دوست من باشی؟ قورباغه پرسید: چطور میتونم؟ تو خیلی بزرگی و نمیتونی مثل من بپری.
فیل غمگین شد. او یک روباه را دید. از او پرسید: میخوای دوست من باشی؟ روباه گفت: متاسفم آقا شما بسیار بزرگی.
روز بعد فیل همه حیوانات را در جنگل دید که برای حفظ جونشون در حال دویدن هستند. فیل از آنها پرسید: چه اتفاقی افتاد. خرس گفت: ببری در جنگل وجود دارد که میخواد بین همه ما رو به بزنه. همه حیوانات فرار کردند تا قایم شوند.
فیل شگفت زده شد که چه کاری میتواند برای حل مسئله بقیه انجام دهد. در این حال، ببر به خوردن هر چیزی که میتوانست پیدا کند ادامه داد. فیل به طرف ببر رفت و گفت: آقای ببر، لطفا این حیوانات بیچاره رو نخور. ببر غرید: سرت به کار خودت باشه.
فیل انتخاب دیگری نداشت اما ضربه سنگینی به ببر زد. ببر میغرید تا زنده بماند. فیل به جنگل برگشت تا خبرهای خوبی را به بقیه دهد.
همه حیوانات از او تشکر کردند و او گفت: شما دوستان لایقی برای ما هستید.
حالا با هم متن اصلی داستان را به زبان انگلیسی میخوانیم:
Elephant and Friends
One day an elephant wandered into a forest in search of friends.
He saw a monkey on a tree.
“Will you be my friend?” asked the elephant.
Replied the monkey, “You are too big. You can not swing from trees like me.”
Next, the elephant met a rabbit. He asked him to be his friends.
But the rabbit said, “You are too big to play in my burrow!”
Then the elephant met a frog.
“Will you be my friend? He asked.
“How can I?” asked the frog.
“You are too big to leap about like me.”
The elephant was upset. He met a fox next.
“Will you be my friend?” he asked the fox.
The fox said, “Sorry, sir, you are too big.”
The next day, the elephant saw all the animals in the forest running for their lives.
The elephant asked them what the matter was.
The bear replied, “There is a tier in the forest. He’s trying to gobble us all up!”
The animals all ran away to hide.
The elephant wondered what he could do to solve everyone in the forest.
Meanwhile, the tiger kept eating up whoever he could find.
The elephant walked up to the tiger and said, “Please, Mr. Tiger, do not eat up these poor animals.”
“Mind your own business!” growled the tiger.
The elephant has a no choice but to give the tiger a hefty kick.
The frightened tiger ran for his life.
The elephant ambled back into the forest to announce the good news to everyone.
All the animals thanked the elephant.
They said, “You are just the right size to be our friend.”
روباه و خوشههای انگور (داستان کودک)
در یک روز گرم تابستان روباهی گم شده بود. او از دیدن نور خورشید در آسمان لذت میبرد. رفت و رفت تا به یک درخت انگور رسید. به خوشههای آبدار انگور که رسیده و تازه بودند نگاه کرد. خوشههای انگور که به شاخهها چسبیده بودند، درشت و آماده خوردن بودند.
بچههای عزیز، امروز با داستان کودکانه دیگری به سراغ شما آمدیم. داستان کوتاه زیر ترجمه یک داستان خارجی است. در مورد یک روباهی که دلش انگور میخواهد. برای مطالعه بقیه داستان های کودکانه روی آن کلیک کنید.
روباه و خوشههای انگور
در یک روز گرم تابستان روباهی گم شده بود. او از دیدن نور خورشید در آسمان لذت میبرد. رفت و رفت تا به یک درخت انگور رسید. به خوشههای آبدار انگور که رسیده و تازه بودند نگاه کرد. خوشههای انگور که به شاخهها چسبیده بودند، درشت و آماده خوردن بودند.
روباه تشنه بود. وقتی چشمش به خوشههای آبدار انگور افتاد؛ دلش میخواست به سرعت همه آنها را بخورد. چند قدم به عقب رفت، سپس خیز برداشت و به طرف شاخه درخت پرید چیزی نمانده بود که به انگور برسد اما به زمین افتاد.
روباه با خودش فکر کرد: دوباره امتحان میکنم. باز چند قدم به عقب رفت، تا شماره سه شمرد سپس حرکت کرد و به بالا پرید. اما باز هم نتوانست به خوشههای انگور برسد. روباه با خودش گفت: بار سوم حتما موفق میشوم و برای بار سوم به بالا پرید. اما همچنان چیزی به دست نیاورده بود.
چند بار دیگر امتحان کرد تا این که خسته شد و دیگر نمیتوانست بالا بپرد. روباه چند دقیقهای با خودش فکر کرد، پوزهاش را بالا داد و به خودش گفت: به هر حال من مطمئنم که انگورها ترش بودند. وقتی نمیتوانی چیزی را بدست آوری، نمیتوانی خیلی راحت خوشحال باشی.
در ادامه متن انگلیسی داستان را با هم میخوانیم.
One warm summer’s day a fox was ambling along, enjoying the sunshine. He came across a vine.
Juicy bunches of grapes were hanging from its branches, ripe and ready to be eaten.
The fox was thirsty, so when he saw the grapes, he wanted to eat them right away.
Walking back a few steps, the fox took a run up and jumped and almost reached the grapes. “I’ll try again,” the fox thought. He took a few steps back, counted to three and ran and jumped again, but he still couldn’t reach the grapes.
“Third time lucky!”, the fox said and jumped for a third time. But he still couldn’t reach. He tried again and again until he became very tired and couldn’t jump any more.
The fox thought for a while, put his nose in the air and said to himself, “Well, I’m sure the grapes were sour anyway!” It is not еasy to like what you cannot get.
امیدوارم از قصه امروز لذت برده باشید. تا قصه بعدی شما را به خدای مهربان میسپارم.