جعبه آرزوها ۳

بچه های گلم،میدونید پیشنهاد جغد دانا چی بود؟
الان براتون میگم
جغد دانا جعبه آرزوها رو آورد و رو کرد به حیوانات جنگل و گفت:رای میگیریم
اگر تعداد کسانی که موافقن جعبه آرزوها نزد سلطان جنگل باشه بیشتر بود من هم همون کار رو انجام میدن.بعد اشاره ای به خرگوش کوچولو کرد و گفت:حالا بپرس
خرگوش کوچولو دوید روی تکه سنگ بزرگی و فریاد زد:اونایی که موافق جعبه آرزوها نزد سلطان جنگل باشه دستشون بالا..همه جا ساکت شد.
خرگوش کوچولو با تعجب نگاهی به شیر و جغد دانا انداخت.چون هیچکس دستش رو بالا نیاورده بود.چون میدونستن از مکر روباه در امان نمیمونن
خرگوش کوچولو اینبار بلندتر فریاد زد و پرسید: حالا کیا موافقن جعبه نزد جغد دانا باشه؟
در کمال تعجب همه دستاشونو بردن بالا
جغد دانا گفت:ای سلطان جنگل دیدی که همه حیوانات موافقن تا جعبه آرزوها نزد من به امانت باشه.تو هم هر وقت آرزویی داشتی به اینجا بیا.
شیر عصبانی شد و غرشی کرد و گفت:اون جعبه باید نزد من باشه و دیگه حرفی نیست
روباه مکار از فرصت استفاده کرده بود و آروم آروم از پشت درخت خودش رو به لونه جغد دانا رسونده بود.یهو دستش رو برد و زد به جعبه.
جعبه آرزوها افتاد پایین درخت و شیر اونو برداشت.
شیر خوشحال شد و دوباره غرشی کرد و گفت:درسته که تو جغد دانایی هستی ،اما من سلطان جنگلم و این جعبه باید نزد من بماند.
همه حیونای جنگل ناراحت شدن و پچ پچ میکردن.
روباه بدجنس خوشحال بود.به شیر گفت:وقتشه از اینجا بریم.
بله بچه های گلم
شیر و روباه جعبه آرزوها رو برداشتن و به سمت خونه شیر راه افتادن.رفتن و رفتن تا به رودخونه رسیدن.خاله قورباغه روی برگی دراز کشیده بود و داشت از گرمای آفتاب لذت میبرد که یهو چشمش به جعبه آرزوها افتاد
با تعجب پرسید.کجا میرید؟غوررررغورررر
روباه مکار جواب داد:از این به بعد جعبه نزد سلطان جنگل میمونه.
خاله قورباغه که فهمیده بود دوباره روباه نقشه کشیده ؛زبون دراز و قرمزش رو به سمت جعبه پرتاب کرد و چسبید به زبونش.
شیر فریاد زد چه کار میکنی قورباغه مزاحم
خاله قورباغه گفت:جغد دانا فقط اجازه داره از این جعبه استفاده کنه چون اون بود که فهمید این جعبه آرزوهاس.
روباه مکار که خواست دوباره تلاش کنه و جعبه از خاله قورباغه بگیره یهو پرت شد توی رودخونه.
بچه ها آب جعبه رو برد و برد..دورتر و دورتر شد.و همینطور روباه که توی رودخونه داشت غرق میشد اما بازم دنبال جعبه بود.شیر هم هر چقدر دوید به روباه نرسید و نتونست نجاتش بده.
آقا کلاغه که همه چیو از بالای درخت دیده بود غار غار کنان برای جغد دانا خبر برد.
جغد دانا هم گفت:شیر فریبه مکاریه روباه رو خورد و طمع هر دوی اونها باعث شد همه حیونای جنگل جعبه آرزوهاشون رو از دست بدن.

نویسنده: مریم مجتهدی

قصه متنی برنجک

به نام خدا

قلم بر می دارم و  مادرانه – مادرانه می نویسم .

یادم میاد سالها پیش وقتی  فاطمه یاسم کلاس اول بود گاهی اوقات  دوست داشت از  بوفه  مدرسه خوراکی بخره  منم که مادری بودم  که اولین فرزندم  به مدرسه می رفت  و خودم رو جزء مادران نگران و وسواس می دونستم روی خواسته های اون  خیلی حساس بودم  وقتی متوجه شدم  که دلبندم  به خاطر شلوغی  بوفه در زنگ های  تفریح  نمیتونه از بوفه برنجک که اون روزها توی مدرسه باب شده بود واکثر بچه ها می خوردند رو بخره خیلی ناراحت می شدم وبعد از اینکه کلی قربون صدقش شدم اونو در آغوش کشیدم وگفتم که نگران نباشه ، فردای اون روز با عزمی جذم به مدرسه می رفتم و از بوفه مدرسه  یک جعبه ی بزرگ  خوراکی خریدم  از همه چیزهایی که توی بوفه بود  از هر کدوم چند تا خریدم  تا در فکر مادارانه خودم  صبح ها قبل از مدرسه رفتن دخترم بوفه ی کوچک کنار آشپزخانه راه بندازم تا دیگه اون نخواهد توی صف شلوغه بایستده و از بوفه کنار آشپزخانه خودمون خرید کنه .

شما می توانید ما را از طریق رادیو قصه برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا دنبال کنید.

وقتی که داشتم با جعبه ی بزرگی که توی دستم  بود به سمت درب خروجی مدرسه می رفتم ناگهان به شدت به زمین خوردم دختر بچه ای که کنار حیاط ایستاده بود به من کمک کرد تا من همه اونها رو جمع کردم ، وقتی که از من تشکر کرد آخرین خوراکی رو به من داد در چشمان من و در چشمان من خیره شد گفت اینا رو برای دخترتون خریدید همین طور که خوراکی رو می گرفتم و داخل جعبه گذاشتم لباسم رو تمیز کردم و گفتم  آره عزیزم ، ممنون ، دخترک دوباره به من نگاه کرد و گفت  منم برنجک خیلی دوست دارم  قرار شده آبجی سارا این برج که حقوقش رو گرفت  اگه از خرید داروهای بی بی چیزی  اضافه موند  به منم بده تا منم برنجک بخرم  اینو گفت و به سرعت از من دور شد  و به سمت کلاسها رفت ، همین طور که بسته برنجک در دستم بود به جعیه ی بزرگی که روبروم بود نگاه کردم که پر از خوراکی هایی بودکه یک دونه از اون قرار بود بعد از خرید داروهای بی بی  به دست دخترک برسه .

قصه متنی جشن کاغذی

به نام خدا

قلم بر دست گرفتم مادرانه ، مادرانه بنویسم.

 اون روز نیایش خیلی با هیجان مثل همیشه وارد خونه شد فریاد زنان سلام کرد و به سمت من دوید،گفت مامان، فردا قراره با یلدا ، نیکی ، بهاره جشن بگیریم گفتم ، چه عالی دخترم پس یک جشن دوستانه چند نفره ، مامان می دونی قراره جشنمونو کجا بگیریم کمی فکر کردم و گفتم  حتما توی نماز خونه یا کنار حیاط عزیزم ، نه مامان  زیر میز،  قرار شده زیر میزمون  جشن بگیریم، صدای خنده من خود نیایش رو هم به خنده انداخت مامان، کمکم کن برای فردایه عالم چیز خوشمزه ببرم باشه دخترم ، اول دست و صورتت را بشور، لباساتو عوض کن و نهارتو بخور بعد می تونی برای جشن فردا توی ظرف های کوچیک موز و نارنگی ببری، بیسکویت و شکلات هم داریم می تونی ببری تا یک جشن خوشمزه دوستانه داشته باشین ، نه مامان قراره با کاغذ درست کنیم ، جشن کاغذی ، بهاره گفته همه چی با کاغذ درست کنیم میوه ، شیرینی ، شکلات دوباره خندم گرفت اما این بار نخندیدم چه عالی عزیزم چه جشن قشنگی چه جشن کاغذی خوشمزه ای اون شب نیایش بعد از انجام تکالیف تا آخر شب مشغول درست کردن میوه ها و خوراکی های کاغذی که بهاره دوستش خواسته بود درست کنه.

شما می توانید ما را از طریق رادیو قصه برای شنیدن قصه شب ، قصه صوتی کودکانه با صدای خاله سمینا دنیال کنید.

 فردای اون روز دوباره جشن کاغذیه بچه ها تکرار شد و بازهم دوباره دوباره دوباره ، هر  روز چند نوع میوه و شیرینی و شکلات که به خواست بهاره ساخته می شد و توی جشن همه باهم بازی می کردند  بچه ها خودشون خیلی خوشحال بودندو خیلی بهشون خوش میگذشت از تکرار این خواسته های کاغذی کمی نگران شدم  وخیلی بدون اینکه نیایش متوجه بشه  یکم در مورد زندگی  بهاره کوچولو  با این فرمایشات کاغذیش تحقیق کردم و دورادور کمی زندگی  اونها رو مورد بررسی قرار دادم اون روز وقتی متوجه شدم که پدر بهاره مریضه و مادر برای گذروندن خرج زندگی جوراب می فروشه  خیلی خیلی حال عجیبی  بهم دست داد  کنار ما  کنار نیایش  کودکی با آرزوی های کاغذی  به همین نزدیکی  به همین سادگی  کودکی تلاش می کند  آرزوهای کودکانه اش را به واقعیت  کاغذی تبدیل کند  چه بی صدا  چه قدر بدون اینکه  بدانم هر روز رنگ چاشت  و خوراکی های نیایش  را پر رنگ تر  کردم .