خرگوش کوچولو پرستار میشود

 


سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

خرگوش کوچولو پرستار میشود

اسم قصه: خرگوش کوچولو پرستار میشود?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: مادر
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کوچولو و مادرش در زیر یک درخت بزرگ زندگی می کردند. یک روز صبح که خرگوش کوچولو از خواب بیدار شد، دید مادرش هنوز بیدار نشده و توی رخت خوابش خوابیده.

به سراغ مادرش رفت اونو صدا کرد و گفت: مامان جون آفتاب همه جا رو پر کرده. امروز چرا شما هنوز بیدار نشدی؟ مامانش با زحمت چشماشو بازکرد و باصدای گرفته ای گفت: پسرم من حالم خوب نیست و نمی تونم بلند شم.

خرگوش کوچولو خیلی ناراحت شد و تندی پرید و نزدیکتر رفت و گفت: مامان جونم چی شده؟ چرا مریض شدی … و شروع کرد به گریه کردن. مادرش گفت: گریه نکن عزیزم. اول برو، برات صبحانه گذاشتم ،بخور بعد بیا بهت بگم.

خرگوش کوچولو تند تند رفت و صبحانه شو خورد و به پیش مامانش برگشت و گفت: مامان جون حالا بگو من چه کار کنم ؟ من چه جوری باید زندگی کنم مامانش گفت: عزیزم همیشه که من نباید از تو نگهداری کنم.

امروز نوبت تو که از من پرستاری کنی. خرگوش کوچولو گفت: باشه مامان جون بگو چیکار باید بکنم تاحالتون خوب بشه؟ مامان خرگوشه گفت: برو سراغ دکتر بزی. بگو مامانم مریض شده و بیارش اینجا.


خرگوش کوچولو تند پرید و رفت در خونه آقای بزی و گفت: سلام آقا بزی مهربون. مادرم مریضه. باید زودتر بیای پیشش. آقا بزی هم تا حرفای خرگوش کوچولو روشنید، فوری کیفشو برداشت و راه افتاد و اومد خونه خانم خرگوشه و رفت سراغش.

دستشو گذاشت رو پیشونیه خرگوش خانم و معاینه اش کرد وبعد علفهای جنگل که گیاهای دارویی بودن رو ازتو کیفش در آورد وگفت: برو یه کاسه آب و یه حوله تمیز بیار.

خرگوش کوچولو رفت واز توی آشپزخونه ظرف آب وحوله آورد وداد به آقا بزی. آقا بزی گفت: خرگوش کوچولو، مامانت تب داره. این حوله رومرتب خیس کن وبزار روی پیشونی مامانت تاخنک بشه.

امروز تو باید از مامان مهربونت پرستاری کنی. خرگوش کوچولو گفت: چشم حوله روتو آب خیس کرد وگذاشت رو پیشونی مامانش.

آقا بزی گفت: آفرین پسرم از این سبزه ها هم بده مامانت تا بخوره. اگر این کارا رو بکنی تاشب حالش خوب میشه. بعد کیفشو برداشت ورفت.

اون روز خرگوش کوچولو به مادرش دارو داد و انقدر با حوله پیشونی مامانشو خنک کرد تا حالا مادرش خوب خوب شد. خرگوش کوچولو ازاینکه تونسته بود کمک کنه تاحال مامانش خوب شه خوشحال بود وخدا رو شکر می کرد.

افسردگی و قصه صوتی کودکانه

افسردگی و قصه صوتی کودکانه

نویسنده : نوشین فرزین فرد

مقدمه

کودکی که به دنیا می آید نه افسرده است نه غمگین. کودک از بدو تولد دوست دارد شاد باشد و با والدین خود روزگار شادی را تجربه کند و در این راه سعی و تلاش می کند تا شادی را به والدین خود منتقل کند.

اما وقتی مشکلی برای والدین به وجود می آید و اگر آن مشکل به نظر والدین کم اهمیت و عادی جلوه کند اما برای کودک مهم و با ارزش تلقی شده و او را دچار افسردگی می کند.

تا همین چند سال پیش افسردگی را مربوط به بزرگسالان می دانستند اما متاسفانه با توجه به شرایط اقتصادی جامعه که باعث درگیری و جرو بحث های زیاد بین والدین و حتی طلاق والدین منجر می شود.

کودک در معرض افسردگی قرار می گیرد. آمارها می گویند دو درصد از کودکان ۴ تا ۱۶ ساله به افسردگی مبتلا هستند و دختران دوبرابر پسران به افسردگی دچار می شوند.

در این مقاله به چگونگی برخورد با کودک افسرده و ارتباط افسردگی با قصه های صوتی کودکانه و ریشه کن کردن آن می پردازیم.

نادیا و سارینا

نادیا و سارینا دو خواهر هستند. نادیا هفت ساله و سارینا پنج ساله است و جدا از همدیگر زندگی می کنند. یک سال پیش پدر و مادر نادیا و سارینا به دلیل اختلافات زیاد از همدیگر جدا شدند.

حضانت نادیا به مادر و حضانت سارینا به پدر واگذار شد. تعطیلات آخر هفته نادیا و سارینا همدیگر را در پارک به همراه پدر و مادر می بینند و گردش می کنند و ناهار را با همدیگر می خورند.

یک روز تعطیل که مثل همیشه نادیا و سارینا و پدر و مادر در پارک مشغول گردش بودند، مادر متوجه بی اشتهایی و لاغری بیش از حد سارینا می شود.

در همین موقع نادیا به مادر نزدیک شده و می گوید: مامان ! سارینا اصلا بازی نمی کنه. همش میگه خسته ام. همش اضطراب داره. مادر سری تکان می دهد.

نادیا نزدیک سارینا شده و می گوید: سارینا ! توقصه شب صوتی کودکانه گوش میدی ؟ قصه های خاله سمینا ! سارینا با بی حوصلگی نادیا را نگاه می کند و شانه به نشانه ی نه بالا می اندازد.

نادیا با لحن مهربانه ای می گوید: من هر شب قصه های سمینا رو از رادیو قصه کودک گوش میدم. چطوره تو هم گوش بدی و هفته ی دیگه که همدیگر رو دیدیم برای من تعریف کنی.

سارینا سری تکان می دهد و نادیا آدرس کانال تلگرام رادیو قصه کودک و سایت رادیو قصه کودک را به پدر می گوید. یک هفته بعد نادیا و سارینا همدیگر را در پارک می بینند.

مادر متوجه تغییر حالت سارینا می شود و نادیا با خوشحالی می گوید: مامان ! فکر کنم سارینا یه ذره چاق شده. سارینا لبخند زنان به نادیا نزدیک می شود.

قصه های سمینا را که هرشب از رادیو قصه کودک گوش کرده را برای نادیا تعریف می کند. به تدریج سارینا با گوش سپردن به قصه های صوتی کودکانه ازحالت افسردگی خارج شده و به دختری شاد و سرحال تبدیل می شود .

افسردگی با قصه صوتی کودکانه ریشه کن می شود

افسردگی اختلالی است که باید جدی گرفته شود مخصوصا افسردگی در کودکان اگر نادیده گرفته شود در بزرگسالی عواقب دشواری را برای خود و دیگران بوجود می آورد.

شما والدین عزیز در ابتدا برای ریشه کن کردن افسردگی در کودک دلبندتان، مشکلات و مسائل زندگی مشترک را به حداقل برسانید وسعی کنید با گفتگوی صادقانه با همسر خود مشکلات را حل کنید.

اگر به دلایلی مجبور شدید از همسر خود جدا شوید، کودک و یا کودکان دلبندتان را به آرامش دعوت کرده وقصه های صوتی کودکانه را به او پیشنهاد دهید.

تا از اضطراب و بی حوصلگی و افسردگی ناشی از طلاق والدین و یا هر اتفاق ناگواری که در زندگی کودک رخ داده کاسته شود.

حرف آخر

قصه های صوتی کودکانه را از رادیو قصه کودک دانلود کنید و هرشب برای کودک دلبندتان بگذارید تا گوش دهد. گوش سپردن به قصه صوتی شب به کودک افسرده تان کمک می کند.

تا شادی و هیجان را تجربه کند و از قصه های آموزنده سمینا درس بگیرد. کودک افسرده شما به تدریج می تواند قصه های صوتی سمینا را برای دوستان و خواهر و برادران خود تعریف کند و از افسردگی رهایی یابد.

ترنم و راهکار داداندانی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

❤️ این قصه تقدیم به ترنم جان تولایی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: ترنم و راهکار داداندانی?
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘️
تنظیم : رویا مومنی?
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab
به کانال تلگرام بپیوندید?
? @childrenradio
رادیوقصه
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

زنبورک و شاپرک

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: زنبورک و شاپرک
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

“زنبورک و شاپرک”
در یک باغ پر از گل و سبزه ، حشرات زیادی در میان گلها و گیاهان بخوبی و خوشی زندگی می کردند . دراین باغ زیبا زنبورک طلایی ، کفشدوزک ، شاپرک و سنجاقک چهار دوست بودند که هر روز با هم میان گل های باغ و بوته ها پر می زدند و می چرخیدند وبازی می کردند.

با گلها دوست بودند و گلها هم از شهدشون به آنها غذا می دادند . زنبورک قصه ما بالهای طلایی راه راه کوچکی داشت و وقتی پرواز می کرد و دو تا بال کوچکش را حرکت می داد وز وز صدا می کرد .
آن روز هم در کنار دوستانش کفشدوزک و شاپرک درمیان گلها مشغول بازی شدند . اما سنجاقک مریض شده بود و همراه آن ها نبود .
شاپرک که بالهای بزرگ رنگارنگی داشت ، فکر می کرد خیلی قشنگ تر از بقیه ست و بخاطر همین مغرور شده و ازخودش تعریف می کرد . اونا مشغول بازی شدند یکدفعه شاپرک گفت :
( زنبورک بالها زردت چقدر زشتن ! چقدرم وز وز می کنی ! به بالهای من وکفشدوزک نگاه کن قرمز و خال خالیه. وز وز هم نمی کنیم. ما نمیخوام دیگه با تو بازی کنیم . )
کفشدوزک گفت :
(شاپرک تو نباید با زنبورک اینطوری صحبت کنی .اون دوست ماست. )
اما شاپرک دست کفشدوزک را گرفت وگفت :
(بیا بریم . ازش بدم میاد . )
کفشدوزک از رفتار شاپرک ناراحت شد و گفت :
( دستمو ول کن . نمی خوام با تو بیام .)
بطرف زنبورک آمد و گفت :
( ناراحت نباش زنبورک تو خیلی هم قشنگی . بالهای طلایی راه راه داری .)
زنبورک که ناراحت شده بود به بال های طلایی کوچکش نگاه کرد و با خودش گفت :
( شاپرک راست میگه بال های من زشته ! )
و بدون این که جواب کفشدوزک رابدهد ، گریه کنان تند وتند به پیش مادرش که ملکه نام داشت برگشت . ملکه تا زنبورک را دید ، گفت :
( چی شده عزیزم ؟ چرا گریه می کنی ؟ )
زنبورک خیلی دلش گرفته بود . دوباره بغض کرد و گفت :
( مامان جون، شاپرک میگه تو خیلی زشتی. )
مادرش با تعجب گفت :
( زشتی ؟ یعنی چی؟ )
زنبورک گریه کنان به بالهش نگاه کرد وگفت :
( آره .شاپرک راست میگه . بال های من کوچیکه . رنگی هم نیست . ببین .. ) ملکه که دید زنبورک خیلی ناراحت است با خودش فکری کرد و دستی به سر زنبورک کشید و گفت :
( عزیزم تو نباید ناراحت باشی.بالهات خیلی هم خوشگله ).
زنبورک گفت :
( ولی شاپرک میگه تو بالت کوچیکه .صدای وز وز بالتم زشته .)
ملکه گفت :
( پسرم ، تو خوشگلی .با بالهای طلایی. خدا هرکسی را یک شکلی آفریده.)
بعد دست زنبورک را گرفت و گفت : ( حالا بیا با هم پرواز کنیم بریم تا یه چیزهایی رو نشونت بدم .)
زنبورک و ملکه با هم به روی کندوهای عسل که محل کار ملکه و زنبورهای دیگر بود ، رفتند .ملکه گفت :
( ما زنبورها با زحمت این همه عسل درست می کنیم و به دیگران می بخشیم . بیا تا بهت نشون بدم چطوری این کار رو می کنیم . )
زنبورک به همراه مادرش از روی گل ها پر زدند و به نزدیک خانه خاله سنجاقک کنار گل سرخ رسیدند . ملکه گفت : ( عزیزم . ما به خاطر پرهای کوچیکمون می تونیم داخل این گلها بریم و بیشتر شهد جمع کنیم .)
بعد تند و فرز به داخل گل سرخ پرزد ، کمی ازشهد گلها برداشت وبه کنار زنبورک برگشت وگفت :
( ما از گلها شهد برمی داریم و عسل درست می کنیم . )
زنبورک گفت :
(خوب عسل به چه دردی می خوره؟ )
ملکه گفت :
( عسل خوشمزه ، غذا و دوای درمان خیلی از مریضی هاست .)
زنبورک به دقت به حرفهای مادرش گوش می کرد . مادرش بالهایش را بدور زنبورک کشید و گفت :
( درسته که شاپرک و کفشدوزک بالهای رنگی قشنگی دارن . ولی اونا نمیتونن عسل بسازن . خدا ما زنبورها رو آفریده تا بتونیم به دیگران کمک کنیم . )
خانم سنجاقک که صدای آن ها را شنید نزدیکتر آمد و گفت :
( سلام ملکه . سلام زنبور کوچولو ) ملکه گفت :
( سلام مامان سنجاقک . اومدیم ببینیم سنجاقک کوچولو حالش خوب شده یا نه . )
خاله سنجاقک گفت :
(وقتی از عسل هایی که آوردین خورد خوب شد . من خیلی از شما ممنونم . ) در این موقع سنجاقک کوچولو هم از خانه‌شان بیرون آمد و با شادی گفت : (سلام خاله ملکه .سلام زنبورک . عسلو که خوردم خوب شدم . )
خانم ملکه گفت :
( سلام سنجاقک . خیلی خوشحالم که خوب شدی . )
بعد به زنبور گفت :
( حالا فهمیدی ؟ ببین دوستت چقدر خوشحاله . )
سنجاقک کنار زنبورک پرید و گفت : ( زنبورک بریم بازی کنیم ؟ )
زنبورک به مادرش نگاه کرد . مادرش گفت :
( حالا دیگه ناراحت نباش . برو با سنجاقک کوچولو بازی کن تا منم برم با شاپرک صحبت کنم . )
زنبورک که فهمید خدا اونها رو آفریده تا بوسیله بالهای کوچیکشون بتونند تندتر بپرند وداخل گلها بمونند و عسل بسازند و نباید به خاطر شکل بالهاش ناراحت باشد ؛ خوشحال و خندان بهمراه سنجاقک در میان گلها پر زد و با سنجاقک به بازی مشغول شدند.

 

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه صوتی

نسخه یلدا دکتر برای کرم دندون

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

❤️ این قصه تقدیم به یلدا جان فرشته عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: نسخه یلدا دکتر برای کرم دندون ??‍⚕
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘️
تنظیم : رویا مومنی?
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab
به کانال تلگرام بپیوندید?
? @childrenradio
رادیوقصه
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

شال گردن راکون کوچولو

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

شال گردن راکون کوچولو

اسم قصه: شال گردن راکون کوچولو??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: لجبازی _ حرف گوش ندادن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه راکون کوچولو با مامانش زندگی می کرد. یه روز سرد پاییزی راکون کوچولو شال گردن آبی رنگشو پوشید تا از لونه بیرون بره و با دوستاش بازی کنه، وقتی در لونه رو باز کرد تا بیرون بره یهو ریشه های شال گردن آبی گیر کرد به دستگیره در لونه و شال گردن شکافته شد.

شروع کرد به گریه کردن، مامانش دلداری داد و گفت: راکون جونم ! پسرم ! گریه نکن. یه شال گردن دیگه مثل همین می بافم. اما او داد زد و گفت: نخیر، من شال گردن خودمو میخوام. نمیخوام ببافی، مامانش هر چقدر دلداری می داد، راکون کوچولو داد می زد.

در همین موقع جغد دانا نزدیک لونه ی راکون ها شد و با عصبانیت گفت: چی شده ؟ راکون کوچولو چرا اینقدر داد می زنی ؟ همه فهمیدند شالگردنت پاره شده، سرمامانت چرا داد می زنی ؟ مامان راکون از جغد دانا عذرخواهی کرد. راکون کوچولو داد و فریاد رو تموم کرد و به بیرون لونه نگاه کرد.

او با تعجب و صدای آروم گفت: وای همه حیوونای جنگل اینجا جمع شدن. همه صدامو شنیدن بعد سرشو پایین انداخت و با صدای نسبتا بلند گفت: ببخشید، همه حیوونای جنگل عذرخواهی راکون کوچولو رو قبول کردند و به لونه هاشون برگشتند.

او از مامان راکون هم عذرخواهی کرد و گفت: مامان جون میشه یه شال گردن دیگه برام ببافی ؟ مامانش لبخندی زد و گفت: حتما عزیزم، چند روز بعد راکون کوچولو شالگردن جدیدش رو دور گردنش انداخت و بیرون رفت و با دوستاش بازی کرد

شتر کوچولو

شتر کوچولو

اسم قصه: شتر کوچولو ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: دوستی _ محبت
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه صحرای بزرگ، یه شتر کوچولو همراه مامان شتر و بابا شتر زندگی می کرد. شتر کوچولو دلش می خواست همه جای صحرا رو گشت بزنه حتی با مسافرهایی که به صحرا می اومدند هم دوست داشت آشنا بشه. به همین خاطر وقتی هر مسافری از صحرا عبور می کرد، شتر کوچولو رو از دور می دیدند.

یه روز که مثل همیشه چند مسافر همراه بچه هاشون اومدند، یهو صدای گریه ی یه بچه شنیده شد، شتر کوچولو گوشاشو تیز کرد تا بشنوه صدای گریه از کدوم طرف میاد، بعد از مدتی شتر کوچولو متوجه شد که صدا از کدوم طرف هست و به راه افتاد وقتی نزدیک شد، با تعجب به پسر بچه ای که روی زمین صحرا نشسته بود و گریه می کرد و بعد به پدر و مادرش که کمی دورتر از پسر بچه و با ناراحتی ایستاده بودند، نگاه کرد.

گریه پسربچه با دیدن شتر کوچولو قطع شد از روی زمین بلند شد و با هیجان گفت: وااای شتر کوچولو ! اومدی ! خیلی دلم می خواست روی کوهانت بشینم و سواری، کنم اما تو خیلی دور وایساده بودی و به خاطر همین مامان و بابام اجازه ندادند بیام پیشت.

مرسی که اومدی، پدر و مادر پسربچه به شتر کوچولو نزدیک شدند و پسربچه رو روی کوهان شتر کوچولو گذاشتند پسربچه روی کوهان شتر کوچولو توی صحرا سواری کرد و با شتر کوچولو دوست شد، شتر کوچولو هم آهسته به پسر بچه سواری داد و با پسربچه دوست شد.

بعداز مدتی پسربچه به کمک پدر و مادرش از روی کوهان شتر کوچولو پیاده شد و از شتر کوچولو تشکر کرد وقتی پسر بچه و پدر و مادرش از صحرا دور شدند، شتر کوچولو به سمت مامان شتر و بابا شتر برگشت و دوستیشو برای اونا تعریف کرد.

گل آفتابگردان

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: گل آفتابگردان
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۵ سال به بالا
موضوع: امیدواری _ علاقه مندی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

کنار یه جاده بزرگ یه مزرعه گل آفتابگردون بود. مزرعه گل آفتابگردون بزرگ و پر از گلهای آفتابگردون قشنگ بود. هر وقت مسافرها از کنار مزرعه آفتابگردون عبور می کردند، با گلهای آفتابگردون عکس می گرفتند.‌ بین گلهای آفتابگردون یه گل آفتابگردون کوچولو بود.

گل آفتابگردون کوچولو خیلی دوست داشت توی عکس مسافرها باشه ولی چون کوچولو بود هیچ وقت توی عکس مسافرها نبود . یه روز که مثل همیشه مسافرها به مزرعه آفتابگردون اومدند و مشغول عکاسی بودند یهو یه دختر بچه نزدیک گل آفتابگردون کوچولو شد.

با شادی و صدای بلند گفت: وااای !!! چه گل آفتابگردون خوشگلی !!! بعد گلبرگهای زرد گل آفتابگردون کوچولو رو توی دستش گرفت و نوازش کرد و گفت: تو چقدر کوچولویی !!! مثل من کوچولویی !!! مامان !!! مامان !!! مامان دختر بچه نزدیک شد و گفت: جانم دخترم !!! دختر بچه هیجان زده گفت: مامان جون !!! ببین این گل آفتابگردون رو، مثل خودم کوچولو هست.

میشه با دوربینت از من و گل عکس بگیری ؟ مامان دختر بچه جواب داد: حتما عزیز دلم. دختر بچه کنار گل آفتابگردون کوچولو ایستاد و یه عکس دونفری انداختند.

بعد دختر بچه دوباره گلبرگهای زرد گل آفتابگردون کوچولو نوازش کرد و بوسید و خداحافظی کرد. گل آفتابگردون کوچولو خوشحال شد و با ورزش نسیم خنک توی مزرعه، گلبرگهاشو برای دختر بچه تکون داد.

خرگوشی و اسب سفید

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: خرگوشی و اسب سفید
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: حسادت _غرور_ دوستی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه اسب سفید کوچولو بود که خیلی دوندگی رو دوست داشت و از صبح تا شب توی جنگل می دوید. بیشتر حیوونای جنگل، اسب سفید کوچولو رو خیلی دوست داشتند و هر وقت می دیدنش و یا صدای پاشو از توی لونه شون می شنیدند، می گفتند: آفرین به تو پسر !!! چقدر خوب میدویی. اما خرگوشی اسب سفید کوچولو رو دوست نداشت و هر وقت می دیدش و یا صدای پاشو می شنید، می گفت: خب منم سرعتم زیاده. هیچ حیوونی به پای سرعت من نمی رسه.


یه شب حیوونای جنگل دور هم جمع شدند تا صحبت کنند، خرگوشی با دیدن اسب سفید کوچولو گفت: من از تو سریع تر می دوم. اسب سفید کوچولو گفت: می دونم. در همین موقع فیل بزرگ گفت: چطوره شماها باهم مسابقه بدین ؟ اسب سفید کوچولو گفت: فکر خوبیه. من آماده ام، خرگوشی با غرور گفت: با اینکه میدونم سرعتم بیشتر از اسبی هست، قبول می کنم. فیل بزرگ گفت: عالیه.

هردو نفرتون از وسط جنگل تا پایِ کوه انتهای جنگل بدویید. پای کوه آخر مسابقه ست و معلوم دمیشه کی زودتر رسیده. روز مسابقه همه حیوونای جنگل وسط جنگل جمع شدند تا مسابقه بین اسب سفید کوچولو و خرگوشی رو ببینند کلاغ سیاه سوت آغاز مسابقه رو زد و اسب سفید کوچولو و خرگوشی شروع به دویدن کردند. هردو با سرعت زیاد می دویدند تا به پای کوه برسند و برنده بشن.


خرگوشی با خودش گفت: فکر کرده خیلی زرنگه اسبی !!! من برنده میشما اسب سفید کوچولو فقط به روبرو نگاه می کرد و با تمام سرعت می دوید بعد از مدتی اسب سفید کوچولو متوجه شد فقط خودش داره میدوه و خبری از خرگوشی نیست سرعتشو کم کرد تا ببینه خرگوشی کجاست اما پیداش نکرد. اسب سفید کوچولو ایستاد و اطراف رو نگاه کرد ولی باز هم خبری از خرگوشی نبود. یهو صدای ناله ی خرگوشی رو شنید


اسب سفید کوچولو به سمت صدا برگشت و خرگوشی رو پیدا کرد وقتی نزدیک خرگوشی شد، خرگوشی گریه کنان گفت : پام پیچ خورد و نتونستم بدوم. خوش به حالت اسبی. تو برنده ای. اسب سفید کوچولو روی زمین نشست و گفت: بشین روی کمرم. هر دومون برنده ایم. دیدم با چه سرعتی می دوییدی. خرگوشی روی کمر اسب سفید کوچولو نشست و گفت: الان که من روی کمرت هستم دیگه نمیتونی بدویی.

اسب سفید کوچولو همراه خرگوشی که روی کمرش نشسته بود، از روی زمین بلند شد و گفت: اشکالی نداره. باهم میریم تا پای کوه. وقتی به پای کوه رسیدند، حیوونای جنگل که خودشونو به پای کوه رسونده بودند و مشتاق دیدن اسب سفید کوچولو و خرگوشی بودند و دوست داشتند بدونن برنده کدوم یکی از اونهاست، تعجب کردند و هاج و واج به اسب سفید کوچولو و خرگوشی نگاه کردند کلاغ سیاه سوت پایانی مسابقه رو زد اسب سفید کوچولو ماجرا رو تعریف کرد.


فیل بزرگ که داور مسابقه بود، گفت: پس هم اسبی و هم خرگوشی برنده مسابقه هستند. همه حیوونای جنگل دست و سوت زدند و هوررا کشیدند از اون روز به بعد اسب سفید کوچولو و خرگوشی دوستای خوبی برای همدیگه شدند.

جشنواره انار

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: جشنواره انار
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: فکر خوب _اتحاد
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
یه روز پاییزی توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، باد شدیدی وزید و چند ساعت طول کشید .
همه حیوونای جنگل بعد از اینکه آسمون آروم شد و باد خوابید ، از لونه هاشون بیرون اومدند اما با صحنه عجیبی روبرو شدند .
سنجاب کوچولو گفت 《 وااااای! همه ی انارها ریختند روی زمین 》
میمون کوچولو گفت 《 همشون له شدند 》
موشی گفت 《 بیچاره انارها 》
شیر ، سلطان جنگل، نزدیک انارها رفت و با دقت به انارها نگاه کرد .
بعد غرشی کرد و گفت 《بعضی از انارها له شدند اما خیلی هاشون سالم موندند . این روزها گردشگران جنگل زیاد شدند .می تونیم انارها رو از روی زمین برداریم و دون کنیم و برای گردشگران بزاریم تا بخورند 》
میمون کوچولو هیجان زده گفت 《 من فهمیدم .
من یه عالمه پوست نارگیل توی لونه ام دارم .توی پوست نارگیل ، انارها رو دون کنیم و بعد بزاریمشون ورودی جنگل تا گردشگران ببینند و بخورن 》
شیر لبخندی زد و گفت 《 آفرین میمون کوچولو!پس همگی پیش به سوی انار دون کردن 》
حیوونای جنگل با شادی و هیجان، انارها رو از روی زمین برداشتند و داخل یه سبد بزرگ گذاشتند و برای میمون کوچولو بردند تا میمون کوچولو انارها رو توی پوست نارگیل ها دون کنه .
وقتی پوست نارگیل ها حاضر شدند ، همگی به کمک میمون کوچولو اومدند و پوست نارگیل ها رو به ورودی جنگل بردند و منتظر موندند تا گردشگران از راه برسند.
در همین موقع چند گردشگر وارد جنگل شدند و با دیدن پوست نارگیل ها و انارهای دون کرده داخلشان ،خوشحال شدند و به همدیگر گفتند 《 به به …چه جشنواره اناری توی جنگل راه افتاده 》
حیوونای جنگل هم با دیدن گردشگران و خوردن انارها خوشحال شدند.

 

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه