زنبورک و شاپرک

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: زنبورک و شاپرک
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

“زنبورک و شاپرک”
در یک باغ پر از گل و سبزه ، حشرات زیادی در میان گلها و گیاهان بخوبی و خوشی زندگی می کردند . دراین باغ زیبا زنبورک طلایی ، کفشدوزک ، شاپرک و سنجاقک چهار دوست بودند که هر روز با هم میان گل های باغ و بوته ها پر می زدند و می چرخیدند وبازی می کردند.

با گلها دوست بودند و گلها هم از شهدشون به آنها غذا می دادند . زنبورک قصه ما بالهای طلایی راه راه کوچکی داشت و وقتی پرواز می کرد و دو تا بال کوچکش را حرکت می داد وز وز صدا می کرد .
آن روز هم در کنار دوستانش کفشدوزک و شاپرک درمیان گلها مشغول بازی شدند . اما سنجاقک مریض شده بود و همراه آن ها نبود .
شاپرک که بالهای بزرگ رنگارنگی داشت ، فکر می کرد خیلی قشنگ تر از بقیه ست و بخاطر همین مغرور شده و ازخودش تعریف می کرد . اونا مشغول بازی شدند یکدفعه شاپرک گفت :
( زنبورک بالها زردت چقدر زشتن ! چقدرم وز وز می کنی ! به بالهای من وکفشدوزک نگاه کن قرمز و خال خالیه. وز وز هم نمی کنیم. ما نمیخوام دیگه با تو بازی کنیم . )
کفشدوزک گفت :
(شاپرک تو نباید با زنبورک اینطوری صحبت کنی .اون دوست ماست. )
اما شاپرک دست کفشدوزک را گرفت وگفت :
(بیا بریم . ازش بدم میاد . )
کفشدوزک از رفتار شاپرک ناراحت شد و گفت :
( دستمو ول کن . نمی خوام با تو بیام .)
بطرف زنبورک آمد و گفت :
( ناراحت نباش زنبورک تو خیلی هم قشنگی . بالهای طلایی راه راه داری .)
زنبورک که ناراحت شده بود به بال های طلایی کوچکش نگاه کرد و با خودش گفت :
( شاپرک راست میگه بال های من زشته ! )
و بدون این که جواب کفشدوزک رابدهد ، گریه کنان تند وتند به پیش مادرش که ملکه نام داشت برگشت . ملکه تا زنبورک را دید ، گفت :
( چی شده عزیزم ؟ چرا گریه می کنی ؟ )
زنبورک خیلی دلش گرفته بود . دوباره بغض کرد و گفت :
( مامان جون، شاپرک میگه تو خیلی زشتی. )
مادرش با تعجب گفت :
( زشتی ؟ یعنی چی؟ )
زنبورک گریه کنان به بالهش نگاه کرد وگفت :
( آره .شاپرک راست میگه . بال های من کوچیکه . رنگی هم نیست . ببین .. ) ملکه که دید زنبورک خیلی ناراحت است با خودش فکری کرد و دستی به سر زنبورک کشید و گفت :
( عزیزم تو نباید ناراحت باشی.بالهات خیلی هم خوشگله ).
زنبورک گفت :
( ولی شاپرک میگه تو بالت کوچیکه .صدای وز وز بالتم زشته .)
ملکه گفت :
( پسرم ، تو خوشگلی .با بالهای طلایی. خدا هرکسی را یک شکلی آفریده.)
بعد دست زنبورک را گرفت و گفت : ( حالا بیا با هم پرواز کنیم بریم تا یه چیزهایی رو نشونت بدم .)
زنبورک و ملکه با هم به روی کندوهای عسل که محل کار ملکه و زنبورهای دیگر بود ، رفتند .ملکه گفت :
( ما زنبورها با زحمت این همه عسل درست می کنیم و به دیگران می بخشیم . بیا تا بهت نشون بدم چطوری این کار رو می کنیم . )
زنبورک به همراه مادرش از روی گل ها پر زدند و به نزدیک خانه خاله سنجاقک کنار گل سرخ رسیدند . ملکه گفت : ( عزیزم . ما به خاطر پرهای کوچیکمون می تونیم داخل این گلها بریم و بیشتر شهد جمع کنیم .)
بعد تند و فرز به داخل گل سرخ پرزد ، کمی ازشهد گلها برداشت وبه کنار زنبورک برگشت وگفت :
( ما از گلها شهد برمی داریم و عسل درست می کنیم . )
زنبورک گفت :
(خوب عسل به چه دردی می خوره؟ )
ملکه گفت :
( عسل خوشمزه ، غذا و دوای درمان خیلی از مریضی هاست .)
زنبورک به دقت به حرفهای مادرش گوش می کرد . مادرش بالهایش را بدور زنبورک کشید و گفت :
( درسته که شاپرک و کفشدوزک بالهای رنگی قشنگی دارن . ولی اونا نمیتونن عسل بسازن . خدا ما زنبورها رو آفریده تا بتونیم به دیگران کمک کنیم . )
خانم سنجاقک که صدای آن ها را شنید نزدیکتر آمد و گفت :
( سلام ملکه . سلام زنبور کوچولو ) ملکه گفت :
( سلام مامان سنجاقک . اومدیم ببینیم سنجاقک کوچولو حالش خوب شده یا نه . )
خاله سنجاقک گفت :
(وقتی از عسل هایی که آوردین خورد خوب شد . من خیلی از شما ممنونم . ) در این موقع سنجاقک کوچولو هم از خانه‌شان بیرون آمد و با شادی گفت : (سلام خاله ملکه .سلام زنبورک . عسلو که خوردم خوب شدم . )
خانم ملکه گفت :
( سلام سنجاقک . خیلی خوشحالم که خوب شدی . )
بعد به زنبور گفت :
( حالا فهمیدی ؟ ببین دوستت چقدر خوشحاله . )
سنجاقک کنار زنبورک پرید و گفت : ( زنبورک بریم بازی کنیم ؟ )
زنبورک به مادرش نگاه کرد . مادرش گفت :
( حالا دیگه ناراحت نباش . برو با سنجاقک کوچولو بازی کن تا منم برم با شاپرک صحبت کنم . )
زنبورک که فهمید خدا اونها رو آفریده تا بوسیله بالهای کوچیکشون بتونند تندتر بپرند وداخل گلها بمونند و عسل بسازند و نباید به خاطر شکل بالهاش ناراحت باشد ؛ خوشحال و خندان بهمراه سنجاقک در میان گلها پر زد و با سنجاقک به بازی مشغول شدند.

 

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه صوتی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *