مهماندار قناری

اسم قصه: مهماندار قناری
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن قصه:
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، قناری مهماندار هواپیمای خلبان کرکس بود.
هروقت هواپیمای خلبان کرکس پرواز داشت، مهماندار قناری از مسافران پذیرایی می کرد .
مسافران از مهماندار قناری راضی بودند و دوستش داشتند.
یه روز که مثل هر روز هواپیمای خلبان کرکس پرواز کرد و مهماندار قناری مشغول پذیرایی از مسافران بود ناگهان صدای گریه ی گنجشک کوچولو رو شنید.
مهماندار قناری فوری نزدیک صندلی گنجشک کوچولو شد و علت گریه ی گنجشک کوچولو رو از بابا گنجشک پرسید.
بابا گنجشک گفت (( پسرم بار اوله سوار هواپیما شده و یه خورده ترسیده )
مهماندار قناری لبخندی زد و به کابین مهماندار رفت و بعد از چند دقیقه با کتابی در دست پیش گنجشک کوچولو برگشت .
مهماندار قناری کتاب رو به دست گنجشک کوچولو داد . گریه ی گنجشک کوچولو با دیدن کتاب قطع شد و شروع کرد به ورق زدن صفحات کتاب .
مهماندار قناری با مهربونی گفت (( باز هم ازاین کتابها دارم . دوست داری بازم بیارم؟))
گنجشک کوچولو که از دیدن نقاشی های داخل کتاب به هیجان اومده بود ، سری تکون داد و گفت (( بله لطفا))
مهماندار قناری دوباره به کابین مهماندار رفت و با چند کتاب کودک برگشت .
وقتی گنجشک کوچولو سرگرم دیدن نقاشی های داخل کتاب شده بود، خلبان کرکس اعلام کرد
(( مسافرین محترم ! لطفا کمربندها تونو ببندید. هواپیما به سمت مقصد در حال فرود است ))
بابا گنجشک کمربند گنجشک کوچولو رو بست و وقتی هواپیمای خلبان کرکس فرود اومد ، گنجشک کوچولو، کتابها رو به دست مهماندار قناری داد و گفت (( ممنونم . ))
مهماندار قناری لبخند زد و با گنجشک کوچولو خداحافظی کرد.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

من و تالاب انزلی

اسم قصه: من و تالاب انزلی
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن قصه:
یه شب بهاری مامان گفت (( شنیدم یه مرکز خرید توی ساحل بندر انزلیه . اسمش کاسپینه . خیلی بزرگه و قیمتهاشم بد نیست ))
هیجان زده گفتم (( آخ جون. توی ساحل دریا و مرکز خرید بزرگ !! بریم ؟؟))
بابا موافقت کرد و گفت (( اتفاقا خوبه . تالاب انزلی هم میریم ))
گفتم (( تالاب !! تالاب دیگه چیه ؟))
بابا جواب داد (( تالاب از بوجود اومدن اکو سیستم های خشکی و دریایی بوجود میاد و مثل دریا و دریاچه هم نیست . اطرافش و حتی داخل تالاب پر از گیاهان و گل هاست ))
گفتم (( پس باید جای قشنگی باشه ))
بابا گفت (( بله ))
وقتی تعطیلات آخر هفته از راه رسید و به ساحل بندر انزلی رسیدیم وبعد از اینکه مامان از مرکز خرید کاسپین خرید کرد و توی ساحل انزلی قدم زدیم و من و بابا کمی در دریا شنا کردیم ، به سمت تالاب انزلی حرکت کردیم.
از دیدن نیلوفرهای آبی و نی زارها و لاله های دریایی ذوق زده شدم مخصوصا وقتی که سوار قایق شدیم از دیدنشان سیر نمی شدم و دوربینمو از کیفم بیرون آوردم و مشغول عکسبرداری شدم و حسابی با تالاب انزلی خاطره ها و عکس های خوبی ثبت کردم .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

لیانا به نجات جوجویی میرود

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به لیانا جان نظری، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: لیانا به نجات جوجویی میرود✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

نه بچه

اسم قصه: نه بچه
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آموزش اعداد
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری نه بچه بازیگوش توی یه محله زندگی می کردند.
یه روز نه بچه تصمیم می گیرند به گردش توی پارک بروند .
وقتی نه بچه به پارک رسیدند حسابی تاب بازی کردند. سرسره بازی کردند. الاکلنگ بازی کردند. فوتبال بازی کردند تا اینکه خورشید خانم غروب کرد.
یکی از نه بچه گفت
(( بچه ها ! زود باشید برگردیم خونه . هوا تاریک شده ))
همه بچه ها دست از بازی کردن برداشتند و خواستند به خونه برگردند که متوجه شدند نوید ، یکی از نه بچه نیست.
بچه ها دنبال نوید گشتند و بعد از مدتی نوید رو کنار سرسره پیدا کردند که گریه می کرد.
از نوید پرسیدند(( چرا گریه می کنی نوید؟))
نوید گریه کنان جواب داد (( به خاطر اینکه پام زخم شده .))
بچه ها به پای نوید نگاه کردند .
سامان گفت (( اشکالی نداره. چیزی نشده . من چسب زخم توی جیبم دارم. ))
بعد از داخل جیبش چسب زخم بیرون آورد و روی زخم کوچیک پای نوید گذاشت .
نوید خوشحال شد و از سامان تشکر کرد. بعد هر نه بچه خوشحال و خندان به خونه برگشتند .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

من و باغ دولت آباد

اسم قصه: من و باغ دولت آباد
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
《 یه روز مامان گفت 《 دلم برای خاله صنم تنگ شده . بهتره چند روزی بریم پیشش
. خاله صنم خاله ی مامان هست و یه پیرزن تنها و مهربونه که توی یزد زندگی می کنه
《 . با هیجان گفتم 《 آخ جون ! خاله صنم و باقلواهایی که درست می کنه رو خیلی دوست دارم
《 بابا گفت 《 خوبه . آخر هفته یزد میریم
《 گفتم 《 میشه با هواپیما بریم . میخوام کل شهر یزد رو از بالا ببینم
《 بابا گفت 《 پیشنهاد خوبیه . الان میرم اینترنتی بلیت هواپیما می خرم
.وقتی آخر هفته رسید و به خونه ی خاله صنم رسیدیم ، هرچقدر در خونه شو زدیم ، در باز نشد
《. مامان با ناراحتی گفت 《 خاله صنم کجاست ؟ دیروز خودم زنگ زدم و گفتم امروز میایم خونه ات
《 بابا گفت 《 کوچه هم خیلی خلوته . همیشه این کوچه شلوغ بود و خاله صنم و همسایه ها مشغول صحبت کردن بودند
گوش هامو تیز کردم . صدای ساز و دهل می اومد . گفتم
《 مامان ! بابا! صدای ساز و دهل از کوچه بغلی میاد . شاید خاله صنم و همسایه ها رفتند کوچه بغلی 》
مامان هیجان زده گفت《 آخ یادم رفت . خاله صنم پشت تلفن گفت عروسی دختر حاج رضاست . اگه خونه نبودم بیاین
《 عروسی
با عجله خودمونو رسوندیم کوچه بغلی. خاله صنم توی حیاط بزرگ خونه ی حاج رضا به استقبال مون اومد و خوش آمد
. گفت
. همه ی حیاط رو چراغونی کرده بودند و میز و صندلی چیده بودند و مهمان ها هم با لباس محلی یزدی مشغول شادی بودند
.تا به حال عروسی یزدی ها رو ندیده بودم و خیلی برام جالب و دیدنی بود و خیلی خوش گذشت
《 فردای اون روز بابا گفت 《 خاله صنم ! تا اینجا اومدیم یه سر میخواییم بریم باغ دولت آباد. شما هم با ما بیا
《 خاله صنم گفت 《 من پادرد دارم . زیاد نمی تونم راه برم . خودتون برید و خوش بگذرونید
من و مامان و بابا بدون همراه شدن با خاله صنم راهی باغ دولت آباد یزد شدیم . یه باغ بزرگ با یه بنای بزرگ که یه بادگیر
. بزرگ و بلند روی سقفش هست در دوران زندیه ساخته شده
《 هیجان زده گفتم 《 بریم داخل بنا و بادگیر
مامان و بابا موافقت کردند و داخل بنا شدیم . داخل بنا خیلی خنک بود و باد از هر طرف به راحتی می اومد و بنا رو خنک
. می کرد. یه حوض آبی هم وسط بنا بود
《 مامان گفت 《 این بنا به ساختمون تابستونه معروفه . بدون اینکه کولر و پنکه داشته باشه ، بنا فقط با باد خنک میشه
بعد از بازدید از باغ دولت آباد و عکس انداختن به سمت خونه ی خاله صنم برگشتیم و خاطرات خوبی از باغ دولت آباد توی
.ذهن و دوربین مان باقی موند
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

موحود عجیب و غریبی به نام میراثک

رادیو قصه‌ای‌ها امشب قصه قشنگ میراثک منتظر شماست
اسم قصه: موجود عجیب و غریبی به نام میراثک
منتشر شده در: روزنامه اطلاعات _ شماره ۲۷۶۸۵
پنج‌شنبه یکم آبان ۱۳۹۹. سال نود و پنجم
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: سمانه آقائی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۷ تا ۱۰ سال
موضوع: آشنایی با میراث فرهنگی و طبیعی ایران

قطار عمو هزار پا

اسم قصه: قطار عمو هزار پا
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، هزار پا ، یه قطاربزرگ داشت . یه قطار با واگن ها و کوپه های زیاد که همه ی حیوونای جنگل می تونستند سوار بشن .
قطار هزار پا همه جای جنگل می رفت و سوت می زد .
همه ی حیوونای جنگل توی ایستگاه منتظر می موندند تا قطار هزارپا بیاد و وقتی صدای سوت قطار رو می شنیدند حسابی ذوق زده می شدند تا قطارهزار پا به ایستگاه برسه و سوارشون کنه.
یه روز که مثل هر روز هزارپا مسافران رو سوار قطار کرد و قطار رو حرکت داد ، ناگهان از توی آیینه دید که یکی از مسافران جا مونده و با سرعت همراه قطار می دوه .
هزار پا قطار رو متوقف کرد و مامور قطار در یکی از واگن ها رو باز کرد تا مسافر جامانده سوار بشه .
مسافر جامانده از مامورقطار تشکر کرد.
مامور قطار گفت (( از هزار پا تشکر کن چون ایشون قطار رو متوقف کردند تا شما سوار قطار بشی ))
وقتی به مقصد رسیدند ، مسافر جامانده پیش هزار پا رفت و از هزار پا تشکر کرد .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

کمی درباره میراثک

فایل صوتی قصه کمی درباره میراثک
❤ کمی درباره میراثک
گوینده: سمینا
نویسنده: سمانه آقایی
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی: ۷ تا ۱۰ سال
موضوع: آشنایی با میراثک
کانال تلگرام رادیو قصه کودک
Childrenradio


متن داستان
شاید دوست داشته باشید بیشتر درباره میراثک بدانید. خب میراثک کله‌ای شبیه یک دست با انگشت‌های رنگ و وارنگ دارد. هر کدام از این رنگ‌ها نشانه یکی از قاره‌های جهان است. زرد: آسیا، نارنجی: آفریقا، قرمز: آمریکا، آبی: اقیانوسیه و سبز هم اروپا. این یعنی میراثک با همه بچه‌های دنیا دوست است. صورت میراثک هم شبیه یک قلب کوچولوست. این یعنی میراثک واقعا عاشق صلح و دوستی است. او آمده تا دست‌های کوچک شما را بگیرد و شما را با زیبایی‌های ایران آشنا کند.
میراثک چند ویژگی‌ بامزه دیگر هم دارد: او از بین همه رنگ‌ها عاشق رنگ گنبدهای فیروزه‌ای مساجد است. میراثک هر روز طلوع خورشید را در شهر سراوان و غروب خورشید را در روستای جنگ‌تپه تماشا می‌کند. او از بین غذاها فسنجان و قورمه‌سبزی را خیلی دوست دارد. میراثک بیشتر از هر چیزی از دیو اَپوش می‌ترسد. او عاشق حیوانات هم هست. دلش برای سنجاب‌ها غنج می‌زند؛ به‌ویژه برای سنجاب‌هایی که در جنگل‌های زاگرس زندگی می‌کنند.
به غیر از همه این‌ها میراثک یک کیف و کتابخانه سیار هم دارد که در آینده بیشتر با آن آشنا خواهید شد.
این داستان ادامه دارد…
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

قورقوری بد دهن

اسم قصه: قور قوری بددهن🐸
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۳ سال
موضوع: ناسزا گفتن
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، قور قوری توی برکه زندگی می کرد.
قور قوری هر وقت هر حیوونی کنار برکه می دید ، حرف بد می زد.
به خرگوشی با مسخره می گفت (( گوش دراز بدریخت حالت چطوره ؟))
به لاکی می گفت (( لاکی تو چقدر زشتی ! با این قیافه ات حالمو بهم می زنی ))
یا به ماهی کوچولوها می گفت (( ماهی های زشت بد رنگ اینقدر روی آب برکه نیاین ))
یه روز آفتابی که قور قوری و حیوونای جنگل مثل همیشه کنار برکه بودند و بازی می کردند و قور قوری دوباره شروع کرد به حرف بد زدن ، ناگهان طوفان شدیدی اومد و آب برکه موج بلندی برداشت .
همه حیوونا فوری رفتند به لونه هاشون . ماهی کوچولوها زیر آب برکه رفتند .
فقط قور قوری با ترس و وحشت به برگ سبزی که روی آب برکه مونده بود ، چسبیده بود و از ترس فریاد می زد
(( کمک ! کمک ! ))
اما کسی نبود که کمکش کنه .
بعد از مدتی که طوفان تموم شد و برکه آروم شد ، همه حیوونای جنگل کنار برکه اومدند اما قور قوری نبود.
خرگوشی و لاکی دنبال قور قوری گشتند و صدا زدند
(( قور قوری ! قور قوری ! کجایی ؟))
در همین موقع قور قوری گریه کنان داد زد
(( قور قور! من اینجام ))
خرگوشی و لاکی به سمت صدای قور قوری رفتند و دیدند قور قوری کنار برکه افتاده بود .
خرگوشی و لاکی کمک کردند و قور قوری رو از روی زمین بلندش کردند و به لونه اش بردند .
قور قوری با ناله گفت (( آخ آخ …قور قور.. ممنون خرگوشی .ممنون لاکی .))
خرگوشی گفت (( استراحت کن قور قوری))
قور قوری گفت (( معذرت میخوام که حرف بد زدم))
خرگوشی و لاکی ، قور قوری رو بخشیدند .
از اون روز به بعد قور قوری مودب شد و دیگه حرف بد به هیچ کدوم از حیوونا نگفت .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

موشی نقاش

اسم قصه: موشی نقاش
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، موشی ، نقاش ساختمان بود.‌
موشی تنها نقاش ساختمان جنگل بود و وقتی حیوونای جنگل نیاز به نقاشی لونه شون داشتند از موشی می خواستند لونه شونو نقاشی کنه .
یه روز یه اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد.
لونه ی مورچه حنایی آتیش گرفت . مورچه حنایی سریع به سمور خان که آتش نشان جنگل بود زنگ زد و سمور خان همراه بچه هایش و ماشین و لوازم آتش نشانی به لونه ی مورچه حنایی رفت و آتیشو خاموش کرد .
مورچه حنایی از این اتفاق که خیلی ناراحت بود ، گفت (( همش تقصیراون آدما بود . اونا اومدند با کبریت آتیش روشن کردند و لونه ی منو آتیش زدند . حالا خودم و خونواده ام کجا بخوابیم ؟ لونه مون پراز دوده و سیاه شده . بچه هام میترسن توی لونه برن))
در همین موقع موشی به مورچه حنایی نزدیک شد و گفت
(( اشکالی نداره مورچه حنایی ! شما امشب بیان لونه ی من . قدمتون روی چشم . فردا خودم لونه تو رنگ می کنم ))
مورچه حنایی و خونواده اش خوشحال و خندان به سمت لونه ی موشی رفتند .‌
فردای اون روز موشی همراه مورچه حنایی ، یه سطل رنگ قهوه ای ، نردبان و فرچه ی رنگ به سمت لونه ی مورچه حنایی رفت .
وقتی به لونه ی مورچه حنایی رسیدند ، مورچه حنایی گفت (( ممنون موشی ! میشه منم کمکت کنم ؟))
موشی لبخندی زد و گفت (( خواهش می کنم . مگه رنگ زدن بلدی ؟))
مورچه حنایی جواب داد (( شما یادم میدی ))
موشی گفت (( حتما . پس من میرم بالای نردبان و شما فرچه رو توی رنگ بزن .بعد فرچه رو به دستم بده تا دیوار رو رنگ بزنم ))
مورچه حنایی ، کاری که موشی ازش خواست رو به خوبی انجام داد .
وقتی شب شد کل لونه ی مورچه حنایی رنگ شد .
موشی گفت (( چند روز دیگه رنگها خشک میشن و می تونید بیاید توی لونه . ))
مورچه حنایی تشکر کرد و گفت (( خیلی ممنون موشی جان ! خیلی زحمت کشیدی . ))
موشی گفت (( خواهش می کنم . شما هم کمک کردی تا لونه تو یه روزه رنگ کنم . تا چند روز دیگه که رنگها خشک بشن ، مهمون لونه ام هستید ))
مورچه حنایی دوباره تشکر کرد و خوشحال و خندان همراه موشی به سمت لونه ی موشی رفت .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه