ترس و قصه صوتی کودکانه

مقدمه
وقتی کودکی به دنیا می آید ترسو نیست اما عواملی باعث می شوند تا ترسو بار بیاید . ژنتیک، نگرانی از وقوع یک حادثه ی بد، تهدید از طرف دوستان و والدین به خاطر بازیگوشی که انجام داده است از اصلی ترین عوامل هستند که باعث بروز ترس در کودک می شوند . ترس آنقدر در درون کودک رخنه می کند که موجب دیدن خوابهای پریشان می شود و کودک ازنگرانی و ترس از اجرایی شدن تهدید از طرف دوستان و والدین نمی تواند بخوابد و خوابی راحت داشته باشد . ترس کودک آنقدر مشهود است که والدین را نگران می کند و آنها را در پی حل این رفتار وادار می کند . در این مقاله به چگونگی برخورد با کودک ترسو و کاهش ترس در کودک می پردازیم.

پارمیدا کوچولو

پارمیدا کوچولو چهار ساله ست و همراه مامان و بابا زندگی می کند . پارمیدا کوچولو مدتی بود که رفتارعجیبی از خود بروز می داد. رفتار پارمیدا کوچولو، ترسیدن بود .هر صدایی که می شنید نگران می شد، می ترسید،داد می زد و گریه می کرد. مامان و بابای پارمیدا کوچولو ازرفتار پارمیدا کوچولو نگران شده بودند و دنبال راه حلی بودند تا مشکل پارمیدا کوچولو را حل کنند.‌یک روز مامان یک دکتر روانشناس کودک را با پرس و جو پیدا کرد و وقت گرفت تا پارمیدا کوچولو را پیش او ببرد. روزی که پارمیدا کوچولو همراه مامان و بابا به مطب خانم دکتر رفت ، خانم دکتر با مهربانی و لبخند علت ترس پارمیدا کوچولو را پرسید . پارمیدا کوچولو جواب داد ((توی مهدکودک از دوستم اجازه گرفتم و مداد رنگی بنفششو برداشتم تا نقاشی بکشم. وقتی نقاشی می کشیدم یهو مدادرنگی شکست و دوستم دعوام کرد که باید مدادرنگی برام بخری وگرنه میرم به خاله نهال میگم که پشت سرش گفتی خر. هرروز بهم این حرفو میزنه ))
خانم دکتربا همان لحن مهربان پرسید (( خاله نهال کیه ؟ برای چی به خاله نهال گفتی خر؟))
در همین موقع اشکهای پارمیدا کوچولوروی گونه هاش غلطید و جواب داد (( خاله نهال ، مربی مونه . یه روز با صدای بلند توی کلاس حرف زدم و خاله نهال بهم گفت بلند حرف نزن .منم بهش گفتم خر))


خانم دکتر دوباره پرسید (( خاله نهال شنید که تو گفتی خر ؟))
پارمیدا کوچولو اشکهایش را با دستمال کاغذی پاک کرد و جواب داد (( نه ..یواش گفتم .فقط ستایش شنید ))
خانم دکتر پرسید (( ستایش همون دوستته که مداد رنگی شو شکستی ؟))
پارمیدا کوچولوسرش را به علامت تایید تکان داد و جواب داد (( بله))
خانم دکتر ، پارمیدا کوچولو را بیرون فرستاد و با مامان و بابا صحبت کرد و دلیل ترس پارمیدا کوچولو رابه آنها توضیح داد.سپس پیشنهاد کرد (( قصه های صوتی کودکانه سمینا رو از رادیو قصه کودک برای پارمیدا جون دانلود کنید و هرشب برای پارمیدا بگذارید تا گوش بدهد .کم کم ترس و دیدن خوابهای پریشانش از بین میره . ضمنا با خاله نهال صحبت کنید و از او عذرخواهی کنید واز ستایش بخواهید از این به بعد پارمیدا جون و دوستاشو تهدید نکنه))
همان شب پارمیدا کوچولو قصه شب صوتی کودکانه سمینا را از رادیو قصه کودک گوش داد و به خواب راحتی رفت . فردای آن روزپارمیدا کوچولو همراه مامان و بابا به مهدکودک رفت و از خاله نهال عذرخواهی کرد و از ستایش دیگر نترسید .

قصه شب صوتی کودکانه ، ترس را کاهش می‌دهد .

والدین عزیز با ترس کودک خود به درستی رفتار کنید و به محض دیدن کوچکترین ترس از او به فکر راه حل باشید . هیچ وقت کودک ترسوی خود را سرزنش نکنید حتی اگرتنها راه حل فرستادن کودک دلبندتان به مطب دکتر روانشناس کودک است ، دریغ نکنید وبه پیشنهاد دکتر روانشناس کودک گوش دهید. سپس قصه های صوتی کودکانه سمینا رااز رادیو قصه کودک به کودک دلبندتان پیشنهاد دهید.

حرف آخر

برای کاهش ترس کودک ،هیچ نگران نباشید و قصه های آموزنده و شاد صوتی کودکانه سمینا را از رادیو قصه کودک دانلود کنیدو هرشب برای کودک دلبندتان بگذارید تا گوش دهد . مسلما کودک ترسوی شما با شنیدن قصه های شب کودکانه سمینا شاد و سرحال شده و به خواب راحتی رفته و دیگر از چیزی یا کسی نمی ترسد .

بهم کمک میکنی؟


سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
اسم قصه: بهم کمک میکنی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: آرزو امین خندقی
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: کمک کردن
آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

متن داستان
مریم تو اتاق داشت کاردستی درست می کرد و مامان تو آشپزخونه داشت ظرف می شست.آخه دیشب تولد مریم بود و اونا کلی مهمون داشتن.حالا مامان مونده بود و کلی ظرف کثیف.همینطور که مامان و مریم مشغول بودن تلفن خونه زنگ زد.یه بار دوبار سه بار اما هیشکی جواب نداد.آخه دستای مامان تو دستکش بود و کفی بود.
مامان گفت دخترم میشه تلفنو جواب بدی؟مریم گقت مامان من نمی تونم تلفنو جواب بدم من کار دارم.مامان گفت دخترم دستای من کفی و خیسن شما دستات تمیزن بدو تلفنو جواب بده شاید کسی کار مهمی داشته باشه.
اما مریم کوچولو به حرف مامان توجهی نکرد.مامان با عجله دستکشا رو درآورد و طرف تلفن دوید.مریمم بقیه کاردستیشو درست کرد.
مامان همه ظرفارو شست و یه چایی برای خودش ریخت و روی مبل نشست و به مبل تکیه داد و گفت آخیش خسته شدما.یه چایی بخورم تا انرژی بگیرم و بتونم بقیه کارارو بکنم.
اما تا اومد چایی بخوره گفت ای وای قندونو فراموش کردم بیارم.مریم جان میشه قندونو بیاری عزیزم؟خیلی خسته شدم نمی تونم بلند شم.
مریم جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت تلویزیون می دید اصلا به حرف مامان توجهی نکرد و گفت مامان نمی بینی دارم تلویزیون میبینم؟
مامان گفت دخترم یه لحظه برو بیار و باز بیا و بشین بقیه برنامتو ببین اما مریم از جاش دیگه جوابی نداد و از جاشم تکون نخورد.
شب که بابا از سر کار برگشت و خواستن شام بخورن بابا گفت دختر بابا بدو بریم آشپزخونه و تو آوردن وسایل شام به مامان کمک کنیم.
اما مریم داشت با عروسکش بازی می کرد.بابا گفت دخترم نمیای کمک؟مریم گفت متاسفم بابا من باید با عروسکم بازی کنم.و اینجوری بود که فقط بابا تو پهن کردن و جمع کردن سفره به مامان کمک کرد.
می دونین بچه ها مریم خانوم قصه ما هم این وسط فقط اومد شامشو خورد و باز رفت دنبال بازی.اما بابا نه تنها تو آوردن و بردن وسایل سفره به مامان کمک کرد بلکه یک کار دیگه هم کرد.
مریم داشت با عروسکش حرف می زد که صدای صحبت و خنده بابا و مامانو تو آشپزخونه شنید.از آشپزخونه صدای شادی و مهربونی میومد.مریم به عروسکش گفت یعنی تو آشپزخونه چه خبره که اینقد صدای شادی و خنده میاد؟مریم عروسکشو گذاشت تو کالسکه ش و آروم به طرف آشپزخونه رفت.مریم یه چیز جالب دید.
بابا و مامان تو آشپزخونه داشتن با هم ظرفارو میشستن.دو تایی و یا کمک هم.بابا هم داشت به مامان می گفت که خیلی غذایی که پخته خوشمزه بوده.بابا داشت از مامان به خاطر این که خونه رو دسته گل کرده و این شام لذیذ رو پخته تشکر می کرد.و مامان خوشحال بود که همه کاراش انجام شده و بابا هم تو انجام کارها کمکش کرده.
مامان به بابا گفت کمک کردن شما برای من بهترین هدیه است.اینطوری کمتر خسته میشم و کارامم زودتر تموم میشن.
یه دفعه ای مریم یادش اومد که امروز مامان و بابا چند دفعه ازش کمک خواسته بودن اما مریم هیچ کمکی به بابا مامانش نکرده بود.مریم با خودش فکر کرد و گفت خوش به حال بابا که به مامان کمک کرد و مامانو خوشحال کرد.
کاش منم امروز به مامان کمک می کردم و اینجوری منم هدیه ای به مامان برای زحمتهاش داده بودم.بعدم با ناراحتی رفت تو اتاقش.
شب که مریم کوچولو عروسکش رو بغلش گرفت تا بخوابه عروسکش گفت مریم جون اینقد ناراحت نباش.روزها و فرصت های زیادی منتظر ما هستن تا بتونیم به هم کمک کنیم و همدیگه رو شاد کنیم.
به نظر من دیگه ناراحتی بسه.به جاش تصمیم بگیر بیشتر از قبل تو خونه به مامان و بابا کمک کنی؛ مخصوصا مامان که هر روز باید تو خونه کارهای مختلف زیادی انجام بده.مریم گفت من به این کوچیکی چطور میتونم به مامانم کمک کنم آخه؟
عروسکش گفت خیلی کارا.می تونی اگه وسیله ی کوچیکی رو زمین افتاده بود برداری و بذاری سرجاش.یا مثلا سعی کنی اسباب بازیا و وسایلتو سر جای خودشون بذاری.یا تو آوردن و بردن وسایل کوچیک سفرهکمک کنی.یا حتی اگه مامان برای انجام کاری صدات کرد زود بری کمکش.مریم گفت اینجوری مامانم خوشحال میشه؟
اینم یه هدیه برای مامان حساب میشه؟عروسک گفت بله که میشه.حتما.تازه خدای مهربونم یه جایزه برای کمک کردنات به مامان برات کنار میذاره.چون خدای مهربون کمک کردن و مهربونی رو خیلی دوست داره.
مریم چشماش از خوشحالی برق میزد.تصمیم قشنگی گرفته بود.منتظر بود صبح بشه تا هرچه زودتر بتونه به مامانش کمک کنه.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه
داستانهای آموزنده

کم رویی و قصه صوتی کودکانه

مقدمه

کودکی که به دنیا می آید هیچ چیز از دنیا نمی داند و طبیعتا تا وقتی آموزش نبیند و یا رفتارمثبت دیگران به خصوص والدین خود را نبیند و از آنها تقلید و الگو برداری نکند ، نمی تواند رفتار معقول و قابل پسندی را از خود بروز دهد. یکی از رفتارهایی که در کودکان بار منفی از نظر دیگران ندارد ، کمرویی است .وقتی کودکی کمرو در دور همی های فامیلی حضور داشته باشد ، از نظر آنها جالب و شاید جذاب از این نظر که مودبانه نشسته ، جواب بزرگترها را نمی دهد و بازیگوشی نمی کند ، باشداما از نظر کودک و و والدینش و همسن و سالانش با وجود سعی و تلاشی که برای کاهش کمرویی انجام داده اند اما به نتیجه ای نرسیده اند ، کمرویی عذاب آور است . در این مقاله به چگونگی برخورد با کودک کمرو و ریشه کن کردن کمرویی در کودک می پردازیم .

عرشیا و سهیل

عرشیا و سهیل دو دوست صمیمی و شش ساله هستند و هرروز عصر در پارک محله شان به همراه مادرشان همدیگر را می بینند و باهم بازی می کنند. بعضی اوقات عرشیا و سهیل با گروه بچه های پارک ، فوتبال بازی می کنند. سهیل بیشتر از عرشیا فوتبال دوست دارد و ارتباط خوبی با بچه های پارک برقرار می کند اما عرشیا ، کمرو است و در برقراری ارتباط با بچه های پارک مشکل دارد تا آنجایی که اگر بچه های پارک با او بخواهند صحبت کنند ، عرشیا از صحبت کردن با آنها دوری می کند و در بازی کردن ، اگر یکی از بچه های پارک بدون دلیل و قلدری نوبت عرشیا را بگیرد ، عرشیا بدون مقاومت، نوبتش را واگذار می کند .عرشیا همیشه مضطرب است و بیشتر اوقات سکوت می کند و از بچه های پارک کناره گیری می کند . یک روز سهیل از رفتار عرشیا ناراحت می شود و می گوید (( عرشیا ! چرا توی بازی کردن نوبت تو میدی به یکی دیگه ! مگه زبون نداری ! ))
عرشیا جواب می دهد (( نمی دونم))
سهیل فکری می کند و می گوید
(( فهمیدم . تو باید قصه های صوتی کودکانه سمینا رو گوش بدی ))
عرشیا با تعجب به سهیل نگاه می کند و می گوید
(( چی ! چیو گوش بدم ؟))
سهیل جواب می دهد
(( قصه های صوتی کودکانه سمینا رو از رادیو قصه کودک دانلود کن و هرشب قصه شب صوتی کودکانه سمینا رو گوش بده . من هر شب گوش میدم. قصه های صوتی کودکانه سمینا قصه های خوب و آموزنده ای داره هم شاد میشی هم کمرویی ات از بین میره ))
عرشیا آدرس کانال تلگرام رادیو قصه کودک و سایت رادیو قصه کودک را از سهیل می گیرد و همان شب و در شبهای دیگر با گوش سپردن به قصه های صوتی کودکانه سمینا ، به تدریج کمرویی اش کاهش پیدا می کند و توانست ارتباط خوبی با بچه های پارک پیدا کند.

کمرویی را با قصه شب صوتی کودکانه کاهش دهید

کودکان کم روعلاقه ای به فعالیتهای گروهی ندارند واگر با آنها صحبت کنید ، با تُنِ صدای پایین صحبت می کنند و دائما مضطرب و نگران هستند و در دوست یابی مشکل دارند.تپش قلب دارند و عرق زیاد می کنند. شما والدین عزیز برای کاهش کمرویی در کودک دلبندتان در ابتدا ، کمرویی را در خود از بین ببرید واز سرزنش کردن کودک دلبندتان با جمله (( ما کمرو هستیم تو کمرو نباش…یا برو حق تو بگیربی عرضه…خدایا این چه بچه ای بود که به ما دادی …از خودمون کم روتره ….)) و جملات مشابه پرهیز کنید . کمرویی کودک دلبندتان با شنیدن جملات سرزنش آمیز برطرف نمی شود چه بسا افسردگی و بیماری های دیگر را در درون کودک دلبندتان بوجود می آورد. سپس قصه های صوتی کودکانه سمینا را به کودک دلبندتان پیشنهاد کنید.

حرف آخر

به عنوان والدین کودک کمرو و برای کاهش کمرویی در کودک دلبندتان، قصه های شب صوتی کودکانه سمینا را از رادیو قصه کودک دانلود کنید و هر شب برای کودک دلبندتان بگذارید تا گوش دهد. با گوش سپردن به قصه های صوتی کودکانه سمینا که قصه هایی آموزنده هستند علاوه بر کاهش کمرویی ، اعتماد به نفس و رو در رویی و ارتباط خوب با همسن و سالان در کودک دلبندتان تقویت می شود.

وانیا و قول های جیش جیشک

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به وانیا جان صادقی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: وانیا و قول های جیش جیشک
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم : رویا مومنی?
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?
پشتیبانی:
? @mhdsab
کانال تلگرام ??
? @childrenradio

رادیو قصه کودک آرامش را برای کودکانتان به ارمغان می آورد
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه
داستانهای صوتی

درختی که غمگین بود


سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
اسم قصه: درختی که که غمگین بود
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: آرزو امین خندقی
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: مراقبت از محیط زیست
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان
جمعه بود.سعید و سارا اونروز صبح زود بیدار شده بودن و خیلی خوشحال بودن.می خواستن با مامان و باباشون برن گردش.بابا سبد وسایل گردشو برداشت و صندوق عقب ماشین گذاشت و گفت بچه ها زودتر بیاین سوار بشیم تا راه بیفتیم.مامان قابلمه غذا رو برداشت و سارا و سعید هم زیرانداز و توپ و ماشین شن کش رو برداشتن و همگی سوار ماشین شدن. بابا ماشینو روشن کرد و راه افتادن.اونا یک ساعتی تو راه بودن تا اینکه به یه رودخونه قشنگ رسیدن.دو طرف رودخونه هم پراز دار و درخت بود.سعید و سارا با خوشحالی توپشون رو برداشتن و دویدن که برن بازی کنن.مامان گفت بچه ها صبر کنین اول بیاین صبحانه بخوریم بعد.بابا گفت آره دخترم آره پسرم اول صبحانه بعد بازی.
بعد از خوردن صبحانه و کمک به جمع کردن سفره، بچه ها مشغول بازی شدن و مامان و بابا هم نشستن تا با هم حرف بزنن و چایی بخورن.بابا و مامان همینطور که گل میگفتن و گل می شنیدن بازی بچه ها رو هم تماشا می کردند.سعید و سارا اول کلی توپ بازی کردن و بعد هم رفتن کنار رودخونه تا با ماشین شن بازی شون خاک بازی و گل بازی کنن.همینطور که مشغول بازی بودن صدای ناله و گریه ای شنیدن.این طرفو نگاه کردن اون طرفو نگاه کردن اما کسی نبود.سعید گفت تو هم شنیدی خواهرجون؟یعنی صدای گریه کی بود؟سارا گفت نمی دونم.اما اینجا که غیر ما کسی نیست داداشی.یه دفعه ای بازم صدای گریه اومد.بچه ها هاج و واج همو نگاه کردن.یه صدایی گفت من اینجام.منم گریه می کنم بچه ها.
بچه ها پشت سرشونو نگاه کردن.وای خدای من صدا از یه درخت پیر بود که کنار رودخونه بود.سعید و سارا دویدن طرف درخت و با تعجب سلام کردن.درخت گفت سلام بچه ها و دوباره گریه کرد.سارا گفت چی شده درخت قشنگم؟سعید گفت بازی و سر وصدای ما اذیتت کرد؟سارا گفت یا توپمون به شاخه هات خورد و دردت گرفت؟درخت گفت نه عزیزای من.من عاشق اینم که بچه ها کنار من بازی کنن.خیلی هم از اومدنتون خوشحالم.فقط یکم دلم گرفته بود گریه می کردم.سارا گفت میشه بگی چرا اینقد ناراحتی؟سعید گفت خواهش میکنیم بگو.
درخت گفت دور و بر منو ببینین.چی میبینین؟سارا و سعید نگاه کردن.وای.کلی زباله.بعضی آدما اومده بودن اونجا کلی تفریح کرده بودنو غذا و خوراکیای خوشمزه خورده بودنو کلی بطری آبمیوه و پلاستیک و پاکت میوه و آجیل اونجا انداخته بودن و بدون اینکه جمع کنن رفته بودن.سعید گفت ببین اینجا چه خبره.سارا گفت واقعا زشته.درخت گفت خسته شدم از بوی بد این زباله ها.از وقتی دور و برم پر از آشغال شده دیگه حتی پرنده ها هم نمیان رو شاخه هام بشینن و آواز بخونن. منم اینجا تنها موندم.تازه.بیاین جلوتر.یالا بیاین تا یه چیز دیگه نشونتون بدم.سارا وسعید نزدیکتر رفتن.درخت گفت ببینین بعضی بچه ها و آدم بزرگا روی دست و بدن من چیکار کردن؟روی بدن من با میخ و خودکار نقاشی کردن.این دستمم شکستن.آخ.دستام درد میکنه.دیگه نمیتونم دردشو تحمل کنم.
سعید و سارا خیلی ناراحت شدن.هیچوقت فکرنمی کردن درختا هم ناراحت بشن و گریه کنن.حتی فکر نمی کردن درختا هم دردشون بیاد.یه دفعه ای سارا گفت ناراحت نباش درخت قشنگ.و به سعید نگاه کرد و یه دفعه ای غیبشون زد.
چند دقیقه بعد خواهر و برادر مهربون قصه ی ما با یک پلاستیک زباله به طرف درخت اومدن و شروع کردن به جمع کردن زباله هایی که دور درخت ریخته بود.مامان و بابا هم به کمکشون اومدن.نیم ساعت بعد پلاستیک زباله پر شد اما اطراف درخت پیر تمیز تمیز شده بود.حالا چشمای درخت از خوشحالی برق میزد.درخت دو تا دستشو باز کرد تا سعید و سارارو بغل بگیره.سعید وسارا با مهربونی درختو بغل کردنو بابا هم از اونا عکس گرفت.
تو راه برگشت به خونه بچه ها حسابی تو فکر رفته بودن.سعید تو دلش گفت کاش همه آدما یادبگیرن وقتی به گردش و طبیعت میرن اونجا رو کثیف نکنن.سارا هم تو فکرش به دنیایی فکر می کرد که درختاش شاد و خوشحال بودن.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه
قصه کودکانه صوتی

کودکان دنباله رو

مقدمه:
در این متن می خواهیم درباره ی کودکانی صحبت کنیم که در جمع تابع نظر دیگران هستند. این بچه ها معمولا وقتی ازشان نظری پرسیده و یا سوالی می شود به بقسه نگاه می کنند و منتظرند ببینند بقیه چه می گویند که همان جواب را بگویند. در فعالیت های گروهی هم معمولا تابع بچه های سرگروهشان هستند، بچه هایی که حالت رهبری گروه را دارند.
رادیو قصه کودک سعی دارد با قصه های صوتی و داستان های کودکانه با صدای خاله سمینا، عزت نفس را در کودکان شما افزایش دهد.

برخورد صحیح با این گونه کودکان:
وقتی ما با هم چین بچه هایی روبه رو هستیم اغلب می بینیم که در خانواده هایی رشد پیدا کردند که خیلی فرصت ابرازنظر و تصمیم گیری را نداشتند. یکی از مهم ترین چیزهایی که این گونه کودکان باید یاد بگیرند، این است که ارزشمند هستند و نظراتشان برای دیگران بسیار مهم و محترم است.
وقتی که شما به عنوان یک مربی با هم چنین کودکانی در ارتباط هستید، پیشنهاد ما این است که وقتی به صورت گروهی با بچه ها گفت و گو می کنید قبل از همه، این گونه کودکان را مخاطب قرار دهید و از آن ها بخواهید که نظرشان را بدهند.
وقتی که در حال انجام فعالیت های فردی هستید سعی کنید در فضایی متفاوت از گروهی که بخصوص پیرو آن هستند قرار بگیرند. تشویق به اندازه ی کافی حتما داشته باشید. کارهای حتی کوچک شان دیده شود و مورد تایید و تشویق قرار گیرد.
از همه مهم تر این که در فعالیت های گروهی حتما از این بچه ها نظرسنجی شود حتی گاهی اوقات نظر آن ها را به عنوان نظر قالب در کلاس اجرا کنید و از بچه ها دیگر هم بخواهید آن فعالیت را بنابر نظر آن ها انجام دهند.

چگونه عزت نفس در این کودکان را بالا ببریم:
در خانه هم شما اگر پدر و مادر هم چین بچه ای هستید حتما در موقعیت های مختلف از آن ها نظر سنجی کنید. مثلا به نظرت این هفته بریم پارک یا سینما، صبحانه کره مربا دوست داری یا پنیر. در موقعیت های مختلف در مورد مهمونی رفتن، لباس پوشیدن و تفریحات خانوادگی حتما نظرش را بپرسید و تا آن جایی که برایتان مقدور است سعی کنید نظراتش را با نظر قالب و مناسب در نظر بگیرید تا این کودکان تشویق شوند بیشتر نظر بدهند.
در واقع موضع اصلی که ما باید در مورد این بچه ها فعالیت کنیم این است که عزت نفسشان را بالا ببریم و آن ها را به این باور برسانیم که شما فکر، نظر و پیشنهاداتتان برای ما ارزشمند و خوب است. حتی اگر نظر اشتباه بدهد می تواند در موردش با کودک صحبت کنید.
هیچ وقت نباید در مورد این بچه ها مسخره کردنی رخ دهد. نباید نسبت به نظراتشان مخالفت خیلی جدی و زننده ای صورت گیرد یا بخواهید خیلی جدی با سرکوبی نظر کودک را رد کنید. مثل، این چه فکری است چرا این حرف را زدی، این درست نیست و تو متوجه نیستی، چون باعث می شود کودک سرکوب شود و دفعه های بعدی بیشتر نظراتشان را مخفی کنند و دیگر اظهار نظر نکنند.

سخن آخر:
یکی از کتاب های خوبی هم که در این زمینه می تواند به شما کمک کند به خصوص در کلاس درس کتاب ۱۰۱ بازی برای افزایش اعتماد به نفس است. این کتاب شامل بازی های گروهی متنوعی است که شما می توانید در کلاس و خانه با بچه ها انجام دهید و به طور عمومی عزت نفس را در بچه ها افزایش دهید.
شما می توانید با خیال آسوده با قصه های صوتی کودکانه در رادیو قصه کودک، اعتماد به نفس کودک تان را با بهترین روش ها افزایش دهید.

مداد رنگی هایی که ناراحت شدند


سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
اسم قصه: مداد رنگی هایی که ناراحت شدند
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: آرزو امین خندقی
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: منظم بودن
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
متن داستان
خرسی کوچولو یه خرس مهربون و پرتلاش بود.از صبح که از خواب بیدار میشد تا شب که میخواست بخوابه کلی کارای مختلف انجام می داد.توی جنگل با بچه سنجاب و میمون بازیگوش توپ بازی و قایم موشک بازی می کرد و وقتایی هم که توی خونه بود نقاشی می کشید.آخه می دونین نقاشی کردنو خیلی دوست داشت؛ اون کلی نقاشیای مختلف می کشید.درخت می کشید، ماشین میکشید، قایق و پیشی می کشید و بعدم با مدادهای رنگی رنگیش در حالی که برای خودش آواز و شعر میخوند نقاشیشو رنگ می کرد.مامان خرسی و بابا خرسی هم چون می دیدند که خرسی کوچولو نقاشی کردنوخیلی دوس داره تو جشن تولداش یا روزایی که تو جنگل جشن بهارو میگرفتن براش دفتر نقاشی یا مدادرنگی می خریدن. نقاشیای خرسی کوچولو قشنگ و جالب بودن اما کار خرسی کوچولوی قصه ی ما یه ایرادی داشت.خرسی همیشه بعد اینکه نقاشیاش تموم میشد دفترشو برمیداشت و می برد نقاشیشو به مامان بابا نشون بده یا میرفت دنبال بازی با توپش یا دوستاش و یادش می رفت مداداشو جمع کنه و سر جاشون بذاره. یه روز مامان خرسی به خرسی کوچولو گفت خرسی کوچولوی من میدونی امروز که داشتم اتاقتو مرتب می کردم چه اتفاقی افتاد؟می تونی حدس بزنی ؟خرسی گفت لابد مامان بزرگ خرسی تلفن زده و گفته میخواد برای جشن زمستون بیاد خونه ما .مامان گفت نه پسرم هنوز که پاییزه و زمستون نرسیده.مدادات اومده بودن با من حرف بزنن.خرسی کوچولو با تعجب گفت مدادام؟

مامان گفت بله عزیزم.امروز که داشتم لباساتو تا میکردم و میذاشتم توی کشو یه دفعه ای دیدم مدادات یکی یکی جلوم صف کشیدن و با ناراحتی و تندتند شروع کردن به حرف زدن.گفتن به خرسی کوچولو بگو ما از اینکه خرسی کوچولو بعد از تموم شدن نقاشیاش ما رو این طرف و اونطرف میندازه و میره هم ناراحتیم هم خسته.
مداد زرد گفت بله تازه از اینکه هرشب باید یه جای عجیب غریب بخوابیم و از دوستامون دور باشیم خیلی ناراحتیم.مداد قرمز گفت به خرسی کوچولو بگو ما دوستداریم شبا تو اتاق خودمون یعنی جامدادی بخوابیم.مداد نارنجی گفت آره بابا راس میگه.آخه زیر یخچال و تو آشپزخونه و کنار جاکفشی هم شد جای خواب؟
مداد سبزگفت آخه اصلا بگو ببینم خرسی خودش حاضره هر شب یه جا بخوابه؟بابا ما دوسداریم شبا با همه مدادرنگیای دیگه سرجای مخصوص خودمون بخوابیم نه اینکه زیر دست و پا بیفتیم. مداد سفید گفت میدونین تا حالا چندباز کسی پاشو روی کمر من گذاشته و کمرم له شده؟ خرسی کوچولو با تعجب زیاد داشت به حرفای مامان خرسی گوش میداد.مامان گفت خرسی کوچولوی من میدونی آخرین مدادی که حرف زد کی بود و چی گفت؟
مداد صورتی بوداون گفت اگه این دفعه خرسی کوچولو ما رو بعد نقاشیش اینور اونور بندازه ماهمخودمونو گم و گور می کنیم تا دیگه نتونه ما رو پیدا کنه و نقاشی بکشه.بعدم با اخم و ناراحتی همه مدادا رفتن رو میز دور هم نشستن و ساکت شدن.
خرسی کوچولو وقتی این ماجرارو فهمید به مامان خرسی گفت نه مامان من دلم نمیخواد مدادرنگیام قهرکنن یا گم و گور بشن.
مامان میشه کمکم کنی جامدادیمو پیداکنم؟میخوام همین الان همه مدادامو بذارم تو جامدادی.میخوام امشب بعدمدتها راحت بخوابن.بعدم بدون اینکه معطل کنه تند تند همه مدادا رو جمع کرد و تندی گذاشت تو جامدادیش و جامدادیشم گذاشت تو کیف مدرسه ش.
مدادرنگیای خرسی از خوشحالی یه هورای بلند گفتن و خیلی زود خوابشون برد.مدادرنگیا دیگه هیچ وقت نه روی زمین افتادن و نه خودشونو گم و گور کردن.


رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

جشن تولد سنجاب


سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
اسم قصه: جشن تولد سنجاب ✨
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: آرزو خندقی
تنظیم: رویا مومنی
موضوع: خوش اخلاقی و مهربان بودن
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان

سنجاب کتشو پوشید کیف پولشو برداشت و از لونه ش بیرون اومد. اونروز تو جنگل دو تا کار داشت.هم می خواست یکی یکی دوستاشو برای جشن تولدش دعوت کنه هم می خواست برای تزیین میز تولدش بادکنک بخره.

اولین نفری که سنجاب دید لاک پشت بود.سنجاب گفت سلام لاکی یواشکی.هنوزم خیلی یواش یواش راه میری؟بابا یکم تندتر راه برو. فردا ساعت پنج تولدمه.تو هم دعوتی.از صب زود راه بیفت تا به موقع برسی.بعدشم بلند بلند خندید و بدون اینکه اجازه بده لاکی حتی جواب سلامشو بده راهشو کشید و رفت.

نفر بعدی کلاغ بود.کلاغ تا سنجابو دید گفت قار سلام سنجاب مهربون.کجا میری؟سنجاب گفت سلام کلاغ سیاه بدصدا.هنوزم که قارقار می کنی.واقعا که صدای بدی داری.راستی خوب شد که دیدمت.فردا ساعت پنج کنار درخت بلوط منتظرتم تولدمه.بعدشم بدون خداحافظی به راهش ادامه داد.
کلاغ طفلکی حسابی ناراحت شد.رفت رو شاخه ی درختی و بی صدا نشست و به جنگل نگاه کرد.

سنجاب رفت و رفت تا به طاووس رسید.طاووس داشت تو جنگل پراشو باز و بسته می کرد.پرای طاووس خیلی قشنگ بودن.سنجاب گفت پرات قشنگن اما چه فایده.پاهات خیلی زشتن.چطوری طاووس؟فردا تولدمه.بیای.منتظرتم.بعدشم سوت زنان به راهش ادامه داد.
بله بچه ها سنجاب تا ظهر تو جنگل راه رفت و همه حیوونای جنگلو به جشن تولدش دعوت کرد.اما چه فایده؟همه رو با بی ادبی و حرفای بدش مسخره کرد و ناراحت کرد.بعدشم رفت چنتا بادکنک خرید و به خونه برگشت.
روز جشن تولد سنجاب رسید.سنجاب همه چیزو آماده کرده بود و لباسای مخصوصشو پوشیده بود و کاملا آماده بود.اما هرچقدر منتظر شد کسی به جشن تولدش نیومد که نیومد.سنجاب با خودش گفت:وا چرا حیوونای جنگل نیومدن پس؟من که یکی یکی همه شونو دعوت کردم.نکنه اتفاقی افتاده.و چند دقیقه بعد از لونه ش بیرون اومد.
جغد پیر روی شاخه درخت نشسته بود و داشت چرت میزد.سنجاب گفت سلام جغد خوابالو تو حیوونای جنگلو ندیدی؟قرار بود بیان تولدم.جغد گفت سلام سنجاب.نه.من کسی رو ندیدم.سنجاب گفت ببینم جغد پیرچاقالو پس چرا نیومدن تولدم.اصلا خودت چرا نمیای تولدم؟جغد با ناراحتی جواب داد.نمیدونم.اصلا مطمئنی دعوتشون کردی و ساعت و آدرس دقیق رو بهشون اطلاع دادی؟سنجاب گفت آره بابا.مطمینم.اما نمی دونم چرا نیومدن.جغد گفت با اونا هم همینطور که با من حرف زدی سلام و احوالپرسی کردی و همینطوری دعوتشون کردی؟ سنجاب گفت مگه با تو چجوری حرف زدم؟جغد گفت تو منو مسخره کردی و با بی ادبی با من حرف زدی.اگه با اونا هم مثل من حرف زدی حتما ناراحت شدن و به همین خاطر به جشن تولدت نیومدن.یادت باشه خدا هر کسی رو یه جوری آفریده و هر کسی فایده ها و خوبیای مخصوص به خودشو داره.پس ما اجازه نداریم کسی رو به خاطر اینکه مثل ما نیست یا یک طور دیگه س مسخره کنیم.حالا هم برو و به همه حیوونای جنگل زنگ بزن و ازشون عذرخواهی کن.شاید به جشن تولدت اومدن.
سنجاب که متوجه اشتباهش شده بود با ناراحتی و خجالت به جغد نگاه کرد و بعد هم به لونه ش رفت تا به دوستاش زنگ بزنه و از همه شون عذرخواهی کنه و این دفعه با ادب و مهربونی ازشون خواهش کنه تو جشن تولدش شرکت کنن.

رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه
خاله سمینا
قصه صوتی

سفینه فضایی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
اسم قصه: قصه صوتی سفینه فضایی ازسری قصه های امیر محمد
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: پاکیزگی _ مراقبت _ شادی
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان
یه شب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم سوار یه سفینه ی فضایی واقعی هستم و موجودات عجیب و غریب توی سفینه رفت و آمد می کنند.موجودات فضایی از این طرف سفینه به اون طرف سفینه بدون اینکه پاهاشونو کف سفینه بزارن ، راه می رفتند. نگاهی به پاهام انداختم. پاهام کف سفینه نبودند و مثل موجودات فضایی به این طرف و اون طرف سفینه کشیده می شدم《یکی از موجودات فضایی نزدیکم شد و گفت 《قربان ! چی دستور میدید ؟ به سیاره شلیک کنیم ؟. از شیشه سفینه نگاهی به سیاره که کمی دور بود انداختم.سیاره رو شناختم.نه …. خدای من . سیاره ، سیاره زمین بود. موجودات فضایی می خواستن از من دستور بگیرند که به زمین شلیک کنند《 داد زدم 《 نه ..نباید شلیک کنیداما موجودات فضایی اصلا به حرفم گوش ندادند و وقتیمی خواستند دکمه ها رو بزنن و شلیک کنند ناگهان. از خواب پریدم. وقتی از خواب پریدم ساعت ۸ صبح بودنفس عمیقی کشیدم و گفتم《 آخیش …فقط خواب بود 》نزدیک ظهر خاله سودابه زنگ زد و گفت《 امشب ما می خواییم بریم شهربازی. شما هم بیاید 》.توی شهربازی وقتی چشمم به سفینه افتاد ، خوابمو برای پویا تعریف کردم《 پویا گفت 《 باید از زمین مواظبت کنیم《پرسیدم 《 چطوری ؟جواب داد 《 خب از وسیله نقلیه عمومی استفاده کنیم . گل ها رو لگد نکنیم . شاخه ی درختا رو نشکنیم . توی دریا و《 رودخونه و زمین ، زباله نریزیم . هوای زمین رو با دود ماشین ها آلوده نکنیم《! گفتم 《چه ربطی به موجودات فضایی دارهپویا که مشغول بستنی خوردن بود ، گفتخب خوابت میگه از زمین مراقبت کنیم . باید اونقدر زمینو پاک و تمیز نگه داریم تا از بین نره . حالا بلند شو بریم سفینه سواری به حرف های پویا فکر کردم . راست می گفتباید از زمین مراقبت کنیم تا از بین نره و بتونیم از هوای تازه و زمین پاک لذت ببریم و شاد و سرحال بمونیم

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه

قصه های آموزنده

بازی روال زندگی کودک

مقدمه:
قصه صوتی کودکانه و داستان های صوتی خاله سمینا به شما کمک می کند تا نحوه صحیح بازی با کودک خود را یاد گرفته و انجام دهید. تلاش رادیو قصه کودکانه کمک به پرورش فکری و رفتاری کودکانمان است.
بازی مال بچه هاست، البته بزرگترها هم بازی می کنند پس شاید درست تر باشد که بگوییم بازی روال زندگی کودکان است. تا حالا مخصوصا قبل تر از این روز های کرونایی که با خیال آسوده بیرون می رفتیم چندبار برای شما اتفاق افتاده که فرزندتان را برای بازگشت به خانه صدا کردید و با مقاومت روبه رو شده اید، مانند: « مامان یکم دیگه بازی کنم، زوده هنوز تازه اومدیم و…». کودکتان دارد سه سالگی را می گذراند پس این رفتار کاملا طبیعی است.

چگونه کودک سه ساله را هنگام بازی راضی نگه داریم:
در این دوره سنی حداقل زمان بازی که یک کودک سه ساله را راضی نگه دارد، ۲ ساعت است. پس اگر حوصله شما زودتر سر می رود کمی بیشتر حوصله کنید و برنامه ریزی خود را تغییر دهید.
بچه ها باید در این سن بچگی کنند و بچگی در کودکان یعنی بازی کردن، این را به عنوان یک اصل در ذهن خود نگه دارید و بقیه نکات را لطفا با این ذهنیت مطالعه کنید. بچه ها تحرک و فعالیت فیزیکی بالایی دارند، یک فعالیت که اینجور کودکان را سرگرم می کند بستن پیچ و مهره است.
امتحان کنید حتی با پیچ و مهره های بزرگ و واقعی. انجام این کار ها به چشم شما ی بزرگسال فقط یک کاری دیده می شود که بچه سرگرم شود و چند دقیقه بنشیند، اما برای کودک سه ساله این یک بازی است که می تواند با آن بازی به شما و خودش نشان دهد که چه کارهایی می تواند انجام دهد.
پس اگر وسط این بازی شما را صدا کرد و از شما خواست تا هنرنمایی اش را ببینید از پشت در آشپزخانه یا با نگاه چسبیده به گوشی یا اخبار تلوزیون به کودک خود نگویید آفرین عزیزم بازی کن.
عمل و کار کودک را با جمله محبت آمیز دقیق تحسین کنید، آفرین عزیزم که پیچ و مهره ها رو درست بستی ببینم می تونی این مهره ها رو هم ببندی روی این پیچ و این حرفا ها را از نزدیک و در حالی دارید به کودک نگاه می کنید بگویید.

نحوه صحبت با یک کودک سه ساله:
حتما برایتان پیش آمده که با فرزندتان حرف میزنید اما تقریبا مطمئنید که متوجه حرف هایتان نیست، نه این که معنی حرف ها را نمی فهمد، حواس و تمرکزش با شما نیست. این مورد هم یکی دیگر از خصوصیات این سن است. براس صحبت کردن با یک کودک سه ساله لازمه اول توجه اش را به خودتان جلب کنید وقتی به شما نگاه کرد، بعد با او صحبت کنید. خود صحبت کردن با بچه ها هم یک موضوع مهم است.

تمرین:
بیایید با هم یک تمرین انجام دهیم برای این که بفهمیم در طول روز چند بار با فرزندتان حرف میزنید و چقدر دستور می دهید. یک کاغذ سفید بردارید و از فردا صبح هر بار که جمله دستوری به کودک می دهید در کاغذ خود یادداشت کنید، این کار را تا شب ادامه دهید شب بعد از این که کودک خوابید، به سراغ کاغذ بروید و ببینید چندتا جمله دستوری به کودک گفتید بعد آن تعداد را با این نکته مقایسه کنید.
کودکان در این دوره سنی در خوش بینانه ترین حالت سه دستور یا قانون را می توانند در طول روز بخاطر بسپارند، حالا خودتان حساب کنید چند دستور بی نتیجه صادر کردید.

اما راه حل چیست؟ این که همه چیز را به صورت دستوری به کودک خود نگویید و یا جملات کلی و خارج از درک این سن نزنید. معلوم است که شما به عنوان پدر و مادر این جملات را به آرامی به کودک می گویید، اما خب باز هم برای ظرفیت یک کودک سه ساله زیاد و سنگین است. سعی کنید خواسته های خود را از قالب دستوری در بیاورید و به سمت بازی ببرید، زمان گفتن های شما هم نکته مهمی است. تفسیر من و شما از زمان و وقت به عنوان بزرگسال و در نقش پدر و مادر خیلی با تصور بچه ها متفاوت است.

سخن آخر:
اگر شما زمان مناسب برای جمع کردن اسباب بازی ها را نیم ساعت قبل از برگشتن پدر از سرکار می دانید، فرزندتان فقط زمانی متوجه اسباب بازی ها می شود که کارتونی را که دارد می بیند تمام شده باشد. پس اگر می خواهید فرزندتان متوجه خواسته شما و ضرورت انجام آن شود راهش این نیست که کارتون کودک را قطع کنید، این کار فقط باعث این می شود که در دوربین مداربسته فرزندتان این موضوع ضبط شود که برای خواسته خود می توانیم روی علاقه مندی دیگران پا بگذاریم. خب معلوم است که این در آینده رفتاری کودک اصلا خوب نیست. پس یک نفس عمیق بکشید و برای به نتیجه رسیدن خواسته هایتان از فرزند خود صبور باشید.
قصه صوتی کودکانه بهترین روش برای سرگرم کردن کودکانتان است. پس برای این منظور می توانید از سایت خاله سمینا و قصه های صوتی او کمک بگیرید.