نازنین و غول غولک (قسمت سوم)

قصه صوتی کودکانه از رادیو قصه کودک ، کودک دلبند شما را شاد می کند. قصه صوتی شب کودکانه سمینا ، کودک دلبند شما را با اعتماد به نفس می کند.‌قصه های صوتی کودکانه سمینا را هر شب برای کودک دلبندتان از رادیو قصه کودک دانلود کنید .

اسم قصه: نازنین و غول غولک( قسمت سوم  )✨
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: افسانه شب یلدا

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

✅ متن داستان :
باد سردی شروع به وزیدن کرد.
نازنین کوچولو گفت (( واای ! سردم شد .))
غول غولک ، کلاه قرمز رنگی از جیب پیراهن زرد رنگش بیرون آورد و به دست نازنین داد و گفت (( بپوش ))
نازنین کوچولو هیجان زده گفت
(( واای غول غولک ! چه کلاه قشنگی ! ))
و کلاه قرمز رنگ رو روی سرش گذاشت .
در همین موقع برف شروع به باریدن کرد. غول غولک آرام و بی سروصدا ، سرعتشو کم کرد و بین درختان جنگل زیر بارش برف فرود اومد .
نازنین کوچولو با تعجب به جنگل نگاه کرد و گفت
(( اینجا کجاست ؟ چقدر تاریکه ))
غول غولک گفت
(( پیاده شو . رسیدیم ))
نازنین کوچولو اخم کرد و گفت
(( باید به من بگی اینجا کجاست وگرنه پیاده نمیشم ))
غول غولک گفت
(( پیاده شو نازنین !))
نازنین کوچولو با ناراحتی از پشت غول غولک پیاده شد .
غول غولک دست نازنین کوچولو رو گرفت و قدم زنان زیر بارش برف توی جنگل تاریک بدون هیچ حرفی به راه افتاد.
نازنین کوچولو همراه غول غولک قدم زد تا اینکه به روشنایی رسیدند .
نازنین کوچولو با دیدن روشنایی گفت
(( اونجا رو ! یه کلبه ست ))
غول غولک با خونسردی جواب داد
(( آره . کلبه ی ننه سرماست ))
نازنین کوچولو با تعجب پرسید
(( ننه سرما ! ننه سرما دیگه کیه ؟))
اما غول غولک جواب سوال نازنین کوچولو رو نداد و به راهش ادامه داد .
پایان قسمت سوم

رادیو قصه 

خاله سمینا 

قصه های صوتی

نازنین و غول غولک (قسمت دوم)

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: نازنین و غول غولک( قسمت دوم )✨
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: افسانه شب یلدا

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان:

غول غولک سبز و مهربون وارد اتاق نازنین شد و با هیجان گفت
(( واای ! چه اتاق قشنگی! خوش به حالت نازنین))
نازنین کوچولو گفت (( چطوری منو پیدا کردی؟))
غول غولک جواب داد (( خب اومدم تا سوالتو بدم ))
نازنین کوچولو با تعجب به غول غولک نگاه کرد.
غول غولک خندید و گفت(( اون طوری نگام نکن. سوال شب یلدا پرسیدی اومدم جواب سوال تو بدم ))
نازنین کوچولو اخم کرد و گفت
(( تو از کجا سوال منو فهمیدی؟))
غول غولک دوباره خندید و گفت
(( خب توی ذهنت بودم و سوالتو شنیدم ))
اخمهای نازنین از هم باز شدند .بعد گفت
(( اونوقت جواب سوالم چیه ؟))
غول غولک که قَدِش دوبرابر قد نازنین کوچولو بود و یه پیراهن زرد پوشیده بود و دوشاخ سبز چمنی روی سرش بود، روی لبه پنجره رفت و گفت (( بشین پشتم نازنین !))
نازنین کوچولو گفت (( جواب سوالمو بده ))
غول غولک دوباره تکرار کرد (( بشین پشتم نازنین !))
نازنین کوچولو پشت غول غولک نشست و وقتی دو نفری از پنجره بیرون رفتند ، غول غولک پرواز کرد .
نازنین کوچولو هیجان زده گفت
(( وااای غول غولک ! تو پرواز می کنی ؟))
غول غولک فقط خندید و به ماه و ستاره ها خیره شد و به پرواز ادامه داد.

پایان قسمت دوم

✅مامان و باباهای همراه همیشگی رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه
مامان بزرگها و بابا بزرگ های مهربون
برای کودک دلبندتان قصه اختصاصی سفارش بدهید . قصه ای که کودک دلبندتان، آن را دوست دارد و از آن لذت می برد .
با سفارش قصه اختصاصی مهارتی ( عزت نفس، استقلال ، مهارت نه گفتن ، راستگویی ) و رفتاری ( جدا خوابیدن در تختخواب شخصی ، مسواک زدن و تمام کردن غذا)
برای کودک دلبندتان خاطره سازی کنید .
امسال در شب تولد کودک دلبندتان و یا نوه مغز بادامتان متفاوت سورپرایزش کنید.
قصه ای صوتی به نام کودک

خاله سمینا

رادیو قصه 

قصه صوتی کودکانه

نازنین و غول غولک (قسمت اول)

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: نازنین و غول غولک( قسمت اول )✨
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: افسانه شب یلدا

آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

روزی روزگاری توی یه شهر قشنگ و زیبا ، یه دختر کوچولو به نام نازنین زندگی می کرد.

نازنین کوچولو یه روز عصر پاییزی همراه مامان و بابا به بازار رفت .
بازار خیلی شلوغ بود و نازنین هاج و واج به فروشنده هایی که جلوی مغازه شون ایستاده بودند و با صدای بلند محصولاتشونو معرفی می کردند ، نگاه می کرد :
_ بدو اینور بازار ….هندونه ی شب یلدا به شرط چاقو داریم.
_ بیا اینو ر بازار ..آجیل درجه یک شب یلدا داریم .
_ بفرمایید باسلوق شب یلدا.
نازنین با تعجب از مامان پرسید
(( شب یلدا دیگه چیه ؟))
مامان با مهربونی جواب داد
(( شب یلدا شبیه که همه مردم با خونواده ها و فامیلاشون دور هم جمع میشن تا زمستونو جشن بگیرند ))
نازنین هیجان زده گفت
(( آهان فهمیدم. مثل وقتی که میریم خونه مامانی و بابایی ، خاله سارا اینا و دایی سامان اینا هم میان ))
مامان گفت (( آره عزیزم ))
درهمین موقع نازنین و مامان و بابا داخل یه مغازه آجیل فروشی رفتند تا آجیل شب یلدا بخرند.
نازنین توی فکر رفت و با خودش گفت
(( چرا آجیل می خورن ؟ چرا اصلا دور هم جمع میشن ؟ مگه هر هفته خونه مامانی و بابایی نمیریم و خاله اینا و دایی اینا هم میان. پس چرا شب یلدا اینقدر مهمه ؟))
نازنین جواب این سوالها رو توی ذهن خودش می گشت و می خواست از مامان و بابا بپرسه اما فرصت نشد وبا یه عالمه بسته ی آجیل و هندونه و میوه به خونه برگشتند.

همون شب نازنین خسته و خواب آلو روی تختخوابش رفت تا بخوابه اما سوالهای شب یلدا هنوز توی ذهنش بود و دنبال جواب بود .

درهمین موقع صدایی از پنجره ی اتاقش به گوش رسید .
نازنین از روی تختخواب پایین اومد ، به پنجره نزدیک شد ، پرده رو کنار زد و از تعجب خشکش زد.
_ سلام نازنین!
نازنین نمی دونست جواب غول غولک رو که هرشب به خوابش می اومد و حالا پشت پنجره ی اتاقش اومده و با مهربونی سلام میده رو چی بده .
_ سلام نازنین ! میشه بیام توی اتاقت ؟

نازنین به خودش اومد ، پنجره رو باز کرد و اجازه داد غول غولک سبز و مهربون توی اتاقش بیاد .

پایان قسمت اول

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه

قصه های صوتی

خرگوش کوچولو پرستار میشود

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید


اسم قصه: خرگوش کوچولو پرستار میشود
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: مادر
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کوچولو و مادرش در زیر یک درخت بزرگ زندگی می کردند. یک روز صبح که خرگوش کوچولو از خواب بیدار شد، دید مادرش هنوز بیدار نشده و توی رخت خوابش خوابیده. به سراغ مادرش رفت اونو صدا کرد و گفت: مامان جون آفتاب همه جا رو پر کرده. امروز چرا شما هنوز بیدار نشدی؟ مامانش با زحمت چشماشو بازکرد و باصدای گرفته ای گفت: پسرم من حالم خوب نیست و نمی تونم بلند شم. خرگوش کوچولو خیلی ناراحت شد و تندی پرید و نزدیکتر رفت و گفت: مامان جونم چی شده؟ چرا مریض شدی … و شروع کرد به گریه کردن. مادرش گفت: گریه نکن عزیزم. اول برو، برات صبحانه گذاشتم ،بخور بعد بیا بهت بگم. خرگوش کوچولو تند تند رفت و صبحانه شو خورد و به پیش مامانش برگشت و گفت: مامان جون حالا بگو من چه کار کنم ؟ من چه جوری باید زندگی کنم مامانش گفت: عزیزم همیشه که من نباید از تو نگهداری کنم. امروز نوبت تو که از من پرستاری کنی. خرگوش کوچولو گفت: باشه مامان جون بگو چیکار باید بکنم تاحالتون خوب بشه؟ مامان خرگوشه گفت: برو سراغ دکتر بزی. بگو مامانم مریض شده و بیارش اینجا. خرگوش کوچولو تند پرید و رفت در خونه آقای بزی و گفت: سلام آقا بزی مهربون. مادرم مریضه. باید زودتر بیای پیشش. آقا بزی هم تا حرفای خرگوش کوچولو روشنید، فوری کیفشو برداشت و راه افتاد و اومد خونه خانم خرگوشه و رفت سراغش. دستشو گذاشت رو پیشونیه خرگوش خانم و معاینه اش کرد وبعد علفهای جنگل که گیاهای دارویی بودن رو ازتو کیفش در آورد وگفت: برو یه کاسه آب و یه حوله تمیز بیار. خرگوش کوچولو رفت واز توی آشپزخونه ظرف آب وحوله آورد وداد به آقا بزی. آقا بزی گفت: خرگوش کوچولو، مامانت تب داره. این حوله رومرتب خیس کن وبزار روی پیشونی مامانت تاخنک بشه. امروز تو باید از مامان مهربونت پرستاری کنی. خرگوش کوچولو گفت: چشم حوله روتو آب خیس کرد وگذاشت رو پیشونی مامانش. آقا بزی گفت: آفرین پسرم از این سبزه ها هم بده مامانت تا بخوره. اگر این کارا رو بکنی تاشب حالش خوب میشه. بعد کیفشو برداشت ورفت. اون روز خرگوش کوچولو به مادرش دارو داد و انقدر با حوله پیشونی مامانشو خنک کرد تا حالا مادرش خوب خوب شد. خرگوش کوچولو ازاینکه تونسته بود کمک کنه تاحال مامانش خوب شه خوشحال بود وخدا رو

شکر می کرد.

شال گردن راکون کوچولو

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

شال گردن راکون کوچولو

اسم قصه: شال گردن راکون کوچولو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: لجبازی _ حرف گوش ندادن
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه راکون کوچولو با مامانش زندگی می کرد. یه روز سرد پاییزی راکون کوچولو شال گردن آبی رنگشو پوشید تا از لونه بیرون بره و با دوستاش بازی کنه، وقتی در لونه رو باز کرد تا بیرون بره یهو ریشه های شال گردن آبی گیر کرد به دستگیره در لونه و شال گردن شکافته شد.

شروع کرد به گریه کردن، مامانش دلداری داد و گفت: راکون جونم ! پسرم ! گریه نکن. یه شال گردن دیگه مثل همین می بافم. اما او داد زد و گفت: نخیر، من شال گردن خودمو میخوام. نمیخوام ببافی، مامانش هر چقدر دلداری می داد، راکون کوچولو داد می زد.

در همین موقع جغد دانا نزدیک لونه ی راکون ها شد و با عصبانیت گفت: چی شده ؟ راکون کوچولو چرا اینقدر داد می زنی ؟ همه فهمیدند شالگردنت پاره شده، سرمامانت چرا داد می زنی ؟ مامان راکون از جغد دانا عذرخواهی کرد. راکون کوچولو داد و فریاد رو تموم کرد و به بیرون لونه نگاه کرد.

او با تعجب و صدای آروم گفت: وای همه حیوونای جنگل اینجا جمع شدن. همه صدامو شنیدن بعد سرشو پایین انداخت و با صدای نسبتا بلند گفت: ببخشید، همه حیوونای جنگل عذرخواهی راکون کوچولو رو قبول کردند و به لونه هاشون برگشتند.

او از مامان راکون هم عذرخواهی کرد و گفت: مامان جون میشه یه شال گردن دیگه برام ببافی ؟ مامانش لبخندی زد و گفت: حتما عزیزم، چند روز بعد راکون کوچولو شالگردن جدیدش رو دور گردنش انداخت و بیرون رفت و با دوستاش بازی کرد

شتر کوچولو

شتر کوچولو

اسم قصه: شتر کوچولو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: دوستی _ محبت
آدرس کانال تلگرام
 @childrenradio

توی یه صحرای بزرگ، یه شتر کوچولو همراه مامان شتر و بابا شتر زندگی می کرد. شتر کوچولو دلش می خواست همه جای صحرا رو گشت بزنه حتی با مسافرهایی که به صحرا می اومدند هم دوست داشت آشنا بشه. به همین خاطر وقتی هر مسافری از صحرا عبور می کرد، شتر کوچولو رو از دور می دیدند.

یه روز که مثل همیشه چند مسافر همراه بچه هاشون اومدند، یهو صدای گریه ی یه بچه شنیده شد، شتر کوچولو گوشاشو تیز کرد تا بشنوه صدای گریه از کدوم طرف میاد، بعد از مدتی شتر کوچولو متوجه شد که صدا از کدوم طرف هست و به راه افتاد وقتی نزدیک شد، با تعجب به پسر بچه ای که روی زمین صحرا نشسته بود و گریه می کرد و بعد به پدر و مادرش که کمی دورتر از پسر بچه و با ناراحتی ایستاده بودند، نگاه کرد.

گریه پسربچه با دیدن شتر کوچولو قطع شد از روی زمین بلند شد و با هیجان گفت: وااای شتر کوچولو ! اومدی ! خیلی دلم می خواست روی کوهانت بشینم و سواری، کنم اما تو خیلی دور وایساده بودی و به خاطر همین مامان و بابام اجازه ندادند بیام پیشت.

مرسی که اومدی، پدر و مادر پسربچه به شتر کوچولو نزدیک شدند و پسربچه رو روی کوهان شتر کوچولو گذاشتند پسربچه روی کوهان شتر کوچولو توی صحرا سواری کرد و با شتر کوچولو دوست شد، شتر کوچولو هم آهسته به پسر بچه سواری داد و با پسربچه دوست شد.

بعداز مدتی پسربچه به کمک پدر و مادرش از روی کوهان شتر کوچولو پیاده شد و از شتر کوچولو تشکر کرد وقتی پسر بچه و پدر و مادرش از صحرا دور شدند، شتر کوچولو به سمت مامان شتر و بابا شتر برگشت و دوستیشو برای اونا تعریف کرد.

خرگوشی و اسب سفید

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

 

اسم قصه: خرگوشی و اسب سفید

قصه گو : سمینا❤️

نویسنده: نوشین فرزین فرد

تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : ۱ تا ۷ سال

موضوع: حسادت _غرور_ دوستی

آدرس کانال تلگرام

 @childrenradio

 

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه اسب سفید کوچولو بود که خیلی دوندگی رو دوست داشت و از صبح تا شب توی جنگل می دوید. بیشتر حیوونای جنگل، اسب سفید کوچولو رو خیلی دوست داشتند و هر وقت می دیدنش و یا صدای پاشو از توی لونه شون می شنیدند، می گفتند: آفرین به تو پسر !!! چقدر خوب میدویی. اما خرگوشی اسب سفید کوچولو رو دوست نداشت و هر وقت می دیدش و یا صدای پاشو می شنید، می گفت: خب منم سرعتم زیاده. هیچ حیوونی به پای سرعت من نمی رسه.

 

 

یه شب حیوونای جنگل دور هم جمع شدند تا صحبت کنند، خرگوشی با دیدن اسب سفید کوچولو گفت: من از تو سریع تر می دوم. اسب سفید کوچولو گفت: می دونم. در همین موقع فیل بزرگ گفت: چطوره شماها باهم مسابقه بدین ؟ اسب سفید کوچولو گفت: فکر خوبیه. من آماده ام، خرگوشی با غرور گفت: با اینکه میدونم سرعتم بیشتر از اسبی هست، قبول می کنم. فیل بزرگ گفت: عالیه.

 

هردو نفرتون از وسط جنگل تا پایِ کوه انتهای جنگل بدویید. پای کوه آخر مسابقه ست و معلوم دمیشه کی زودتر رسیده. روز مسابقه همه حیوونای جنگل وسط جنگل جمع شدند تا مسابقه بین اسب سفید کوچولو و خرگوشی رو ببینند کلاغ سیاه سوت آغاز مسابقه رو زد و اسب سفید کوچولو و خرگوشی شروع به دویدن کردند. هردو با سرعت زیاد می دویدند تا به پای کوه برسند و برنده بشن.

 

 

خرگوشی با خودش گفت: فکر کرده خیلی زرنگه اسبی !!! من برنده میشما اسب سفید کوچولو فقط به روبرو نگاه می کرد و با تمام سرعت می دوید بعد از مدتی اسب سفید کوچولو متوجه شد فقط خودش داره میدوه و خبری از خرگوشی نیست سرعتشو کم کرد تا ببینه خرگوشی کجاست اما پیداش نکرد. اسب سفید کوچولو ایستاد و اطراف رو نگاه کرد ولی باز هم خبری از خرگوشی نبود. یهو صدای ناله ی خرگوشی رو شنید

 

 

اسب سفید کوچولو به سمت صدا برگشت و خرگوشی رو پیدا کرد وقتی نزدیک خرگوشی شد، خرگوشی گریه کنان گفت : پام پیچ خورد و نتونستم بدوم. خوش به حالت اسبی. تو برنده ای. اسب سفید کوچولو روی زمین نشست و گفت: بشین روی کمرم. هر دومون برنده ایم. دیدم با چه سرعتی می دوییدی. خرگوشی روی کمر اسب سفید کوچولو نشست و گفت: الان که من روی کمرت هستم دیگه نمیتونی بدویی.

 

اسب سفید کوچولو همراه خرگوشی که روی کمرش نشسته بود، از روی زمین بلند شد و گفت: اشکالی نداره. باهم میریم تا پای کوه. وقتی به پای کوه رسیدند، حیوونای جنگل که خودشونو به پای کوه رسونده بودند و مشتاق دیدن اسب سفید کوچولو و خرگوشی بودند و دوست داشتند بدونن برنده کدوم یکی از اونهاست، تعجب کردند و هاج و واج به اسب سفید کوچولو و خرگوشی نگاه کردند کلاغ سیاه سوت پایانی مسابقه رو زد اسب سفید کوچولو ماجرا رو تعریف کرد.

 

 

فیل بزرگ که داور مسابقه بود، گفت: پس هم اسبی و هم خرگوشی برنده مسابقه هستند. همه حیوونای جنگل دست و سوت زدند و هوررا کشیدند از اون روز به بعد اسب سفید کوچولو و خرگوشی دوستای خوبی برای همدیگه شدند.

نمایشگاه صنایع دستی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
اسم قصه: قصه صوتی نمایشگاه صنایع دستی ازسری قصه های امیر محمد
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: عذرخواهی _ بخشش _ هدیه
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان:
دیروز جمعه بود و به پیشنهاد مامان به نمایشگاه صنایع دستی که نزدیک خونه مون برگزار شده بود ، رفتیم .وقتی وارد سالن نمایشگاه شدیم از دیدن یه عالمه ظرف و گلیم و رومیزی های دست دوز و دستبندهای رنگ و وارنگ هیجان زده شدم .مامان گفت 《 از غرفه های ردیف اول شروع کنیم 》بابا گفت 《 آره حتما . همکارم میگفت ردیف اول یه غرفه داره که فقط موسیقی سنتی زنده پخش میکنه . حتما بریم از نزدیک هنرمندشو ببینیم و هم آهنگ بشنویم 》بازدید از غرفه ها رو شروع کردیم تا اینکه رسیدیم به یه غرفه که پر از کوزه و ظرفهای سفالی داشت .یه کوزه کوچولو که روی آن نقاشی کشیده شده بود نظرمو جلب کرد.‌ دستمو دراز کردم و کوزه کوچولو رو برداشتم یهو دستم لرزید و کوزه از دستم افتاد و شکست .از فروشنده عذرخواهی کردم و گفتم 《 ببخشید ..هزینه اش چقدر میشه ؟ 》فروشنده لبخندی زد و گفت 《 اشکالی نداره. 》در همین لحظه چشمم افتاد به تابلویی که بالای سر فروشنده بود و روش نوشته شده بود《 آموزش رایگان نقاشی روی کوزه در این غرفه انجاممی شود》با هیجان از فروشنده پرسیدم 《 منم میتونم آموزش نقاشی روی کوزه ببینم ؟》فروشنده جواب داد 《 چرا که نه . بفرمائید 》همراه مامان و بابا و فروشنده به گوشه ای از غرفه رفتیم که کوزه های بزرگ و کوچک روی میز نسبتا بزرگی گذاشته بودند .روی یکی از صندلی ها نشستم و مربی به من آموزش نقاشی روی کوزه داد .روی کوزه ای که انتخاب کرده بودم ، یه توپ فوتبال و لباس ورزشی کشیدم .مربی با دیدن کوزه ام گفت 《 به به …یه کوزه ی ورزشی ساختی 》لبخندی زدم و گفتم 《 هدیه ی من به غرفه به خاطر شکستن کوزه 》کوزه ورزشیو به غرفه هدیه دادم و مربی هم کوزه ای که روی آن نقاشی کشیده نشده بود به من هدیه داد تا توی خونه روی آن نقاشی بکشم .

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه کودکانه

روز بارانی

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: روز بارانی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: همیاری _کمک کردن
آدرس کانال تلگرام
@childrenradio

متن داستان:
یه روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوونای جنگل زیر درخت کاج دور هم جمع شدند تا با همدیگه صحبت کنند《 خرس شکمو گفت《 شکارچی ها خیلی زیاد شدن. باید یه فکری کنیمببری گفت 《 جنگل خلوت شده .خیلی از دوستانمونو شکارچی ها ُب َردن یا از دست شکارچی ها فرار کردن و از جنگل رفتن》هر کدوم از حیوونای جنگل مشغول نظر دادن بودند که یهو ابر سیاهی بالای جنگل اومد و جنگل رو تاریک کرد و بعد از چند.دقیقه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.همه حیوونای جنگل فوری به لونه هاشون برگشتند و تا بند اومدن بارون توی لونه هاشون موندند.اما وقتی خرگوشی به لونه اش رسید، اتفاق عجیبی افتاد.کف لونه ی خرگوشی پر از آب شده بود《! خرگوشی با ناراحتی به خودش گفت 《 وااای! این همه آب توی لونه ام چیکار میکنه.خرگوشی سقف لونه شو نگاه کرد. آب بارون از قسمتی از سقف که سوراخ و باز بود ، به کف لونه می چکید. خرگوشی گریه کنان از لونه اش بیرون اومد و زیر درخت کاج رفت تا خیس نشه. در همین موقع صدای قارقار کلاغ سیاه رو از بالای درخت شنید《 کلاغ سیاه گفت 《 خرگوشی ! چرا لونه ات نرفتی ؟ هوا خیلی سرده و سرما می خوریخرگوشی با ناراحتی جواب داد 《 آخه سقف لونه ام سوراخ شده و بارون ریخته توی لونه ام و همه جای لونه مو پر از آب《کرده.خرگوشی منتظر موند تا بارون بند اومد. بعد از زیر درخت کاج بیرون اومد و به سمت لونه اش رفتدر همین موقع صدای کلاغ رو شنید که با صدای بلند گفت 《 آهای آهای بیان کمک …لونه ی خرگوشی پر از آب شده. بیان《 کمک. همه حیوونای جنگل از لونه هاشون بیرون اومدند.خرس شکمو یه تخته چوب با خودش آورد تا روی سقف لونه خرگوشی بزاره تا دیگه بارون توی لونه اش نچکه. حیوونای دیگه هم سطل برداشتند و کمک خرگوشی کردند تا آب های ریخته شده توی لونه رو توی سطل بریزن و بیرون ببرن.بعد از یک ساعت و وقتی خورشید خانوم دوباره توی آسمون پیداش شد و زمینو گرم کرد، لونه ی خرگوشی هم خشک شد.خرگوشی از کلاغ

سیاه و همه حیوونای جنگل تشکر کرد

رادیو قصه

قصه کودک

خاله سمینا

پاندا شکمو و کیک توت فرنگی

 

اسم قصه: پاندا شکمو و کیک توت فرنگی 

قصه گو : سمینا❤️

نویسنده: نوشین فرزین فرد

تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : ۱ تا ۷ سال

موضوع: لجبازی _ حرف گوش ندادن _ پشیمانی

آدرس کانال تلگرام

 @childrenradio

 

متن داستان:

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه پاندا کوچولو همراه مامان پاندا و بابا پاندا و خواهر کوچولوش به اسم پانی زندگی می کرد.

پاندا کوچولو خیلی شکمو بود و عاشق کیک توت فرنگی.

همیشه مامان پاندا رو مجبور می کرد کیک توت فرنگی بپزه تا بخوره .

پانی می گفت 《 داداشی ! یه کم از کیک توت فرنگی هم به من بده 》

اما پاندا شکمو داد می زد 《 نخیرم ! کیک توت فرنگی مال خودمه 》

تا اینکه یه شب اتفاق عجیبی افتاد.

وقتی پاندا شکمو روی تختخوابش دراز کشیده بود ناگهان صدای قار و قور شکمشو شنید .

از تختخواب پایین اومد و به آشپزخونه رفت .

در یخچالو باز کرد تا باقی مونده ی کیک توت فرنگی که مامان پاندا پخته بود رو برداره.

اما وقتی توی یخچال رو نگاه کرد، کیک توت فرنگی نبود.

با خودش گفت 《 یعنی چی! کیک توت فرنگی کو !؟ کجاست ؟ خودم گذاشتمش توی یخچال 》

توی همین فکرها بود که صدای عجیبی شنید .

در یخچالو بست ودنبال صدا رفت . صدا از زیر میز ناهار خوری می اومد.

پاندا شکمو سرشو پایین آورد و زیر میز ناهار خوری رو نگاه کرد.

ناگهان با صدای بلند گفت 《 تو اینجا چیکار میکنی پانی ؟ صبر کن ببینم کیک توت فرنگی منو داری میخوری؟ 》

پانی گفت 《 آره . تو که هیچ وقت اجازه نمیدی کیک توت فرنگی بخورم و همشو خودت میخوری . منم دلم کیک توت فرنگی می خواد 》

پاندا شکمو سینی کیک توت فرنگی رو گرفت و کشید و گفت 《این کیک توت فرنگی برای خودمه . مامان فقط برای من کیک توت فرنگی می پزه نه تو . بِدِش به من 》

پانی سینی کیک توت فرنگی رو محکم گرفته بود و

نمی خواست پاندا شکمو ازش بگیره .

در همین موقع سر پانی به میز ناهار خوری خورد و میز ناهار خوری تکون خورد و روی پای پاندا شکمو افتاد .

پانی و پاندا شکمو هر دو همزمان شروع کردند به گریه کردن.

مامان پاندا و بابا پاندا فوری اومدند آشپزخونه و پاندا شکمو رو بردند درمانگاه .

توی درمانگاه آقای دکتر پای پاندا شکمو رو گچ گرفت .

وقتی همگی به خونه برگشتند پاندا شکمو با پای گچ گرفته از پانی و مامان پاندا و بابا پاندا عذر خواهی کرد .

از اون روز به بعد هر وقت مامان پاندا ، کیک توت فرنگی می پخت ، پاندا شکمو، کیک توت فرنگی رو با چاقو برش می زد و تیکه های اونو بین پانی و مامان پاندا و بابا پاندا تقسیم می کرد .

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه

قصه کودک