فروشگاه خاله خرسه

اسم قصه: فروشگاه خاله خرسه🐻
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، خاله خرسه، فروشگاه داشت .
فروشگاه خاله خرسه پراز خوراکی های خوشمزه بود و همه ی حیوونای جنگل ، خاله خرسه و فروشگاه شو دوست داشتند و هرروز به فروشگاه می رفتند و خوراکی می خریدند .
یه روز خاله خرسه سرما خورد و نتونست فروشگاه رو باز کنه .
پچ پچ حیوونای جنگلی که پشت در بسته ی فروشگاه منتظر ایستاده بودند، شروع شد.
خرگوشی گفت (( چی شده ؟ چرا فروشگاه بسته ست ؟))
مرغی گفت (( نکنه اتفاقی برای خاله خرسه افتاده باشه؟))
در همین موقع لاکی کوچولو آروم آروم خودشو به فروشگاه خاله خرسه رسوند و گفت (( سلام دوستان !همین الان از دم درلونه ی خاله خرسه می گذشتم که از پنجره ،خاله خرسه صدام زد و گفت : لاکی کوچولو ! من سرما خوردم و نمی تونم امروز فروشگاه رو باز کنم …بعد کلید فروشگاه رو از پنجره به من داد و گفت : لطفا این کلید فروشگاه رو به خرگوشی بده تا فروشگاه رو باز کنه ))
لاکی کوچولو ، کلید فروشگاه رو به دست خرگوشی داد.
خرگوشی با خوشحالی کلید رو گرفت و فروشگاه رو باز کرد .
وقتی شب شد همه حیوونای جنگل به همراه خرگوشی به عیادت خاله خرسه رفتند .
خرگوشی کلید فروشگاه رو به خاله خرسه پس داد و گفت (( ممنون خاله خرسه که کلید فروشگاه رو به من دادی .))
خاله خرسه لبخندی زد و گفت (( خواهش می کنم خرگوشی ! من به همه حیوونای جنگل اعتماد دارم و می دونم هر کاری بهشون بسپارم به خوبی انجام میدهند .شما خیلی بیشتر از بقیه حیوونا از فروشندگی خوشت میاد و یادمه چند بار اومدی فروشگاه و توی حساب کردن خوراکی ها و جا به جایی اونا توی قفسه ها خیلی کمکم کردی .سحر خیز هم هستی . به خاطر همین ازت میخوام دستیارم باشی و هر وقت نتونستم فروشگاه برم ، شما مسئول فروشگاه باشی و باز نگهش داری تا همه بیان خرید کنن .))
خرگوشی با خوشحالی از خاله خرسه تشکر کرد و همه ی حیوونای جنگل خرگوشی و خاله خرسه رو تشویق کردند و از انتخاب خاله خرسه خوشحال شدند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

هفت فروشگاه

اسم قصه: هفت فروشگاه
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آموزش اعداد
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن داستان
روزی روزگاری توی محله بزرگ ، هفت فروشگاه وجود داشت .
هفت فروشگاه، کیف و کفش و پوشاک داشتند .
صاحبان هفت فروشگاه هرروز صبح ، فروشگاه ها رو باز می کردند و تا آخر شب به مردم ، کیف و کفش و پوشاک می فروختند.
یه شب یه اتفاق عجیبی توی محله بزرگ افتاد.
یکی از هفت فروشگاه، آتیش گرفت.
صاحب فروشگاه فوری به آتش نشانی زنگ زد.
مردم و شش فروشگاه دیگه خیلی ناراحت شدند و دعا کردند تا ماشین آتش نشانی زودتر از راه برسه و آتیشو خاموش کنه .
وقتی ماشین آتش نشانی از راه رسید و آتیشو خاموش کرد، مردم و شش فروشگاه دیگه خوشحال شدند.
بعد از چند روز صاحب فروشگاه آتیش گرفته، فروشگاه رو که تمیز کرده بود ، دوباره فروشگاه رو باز کرد و مثل قبل مردم برای خرید از هفت فروشگاه می رفتند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

من و میدان شهرداری

اسم قصه: من و میدان شهرداری
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
چند روز تعطیلی بود و عمه رزیتا ، خواهر کوچیکه بابا ، ما رو به خونه اش دعوت کرد
. عمه رزیتا تازه عروسه و به خاطر شغل همسرش که توی نیروی دریایی خدمت میکنه ، توی رشت زندگی می کنه
مشغول بستن چمدونم بودم که گفتم
《آخ جون . دریا هم میریم ؟ 》
《 . بابا جواب داد 《 رشت دریا نداره ولی اگه از رشت بخواییم دریا بریم یک ساعت تا یک ساعت و نیم فاصله داره
《 مامان گفت 《اگه وقت شد حتما میریم
با ماشین خودمون راه افتادیم و از شهرهای کرج و قزوین و منجیل گذشتیم و به رودبار که رسیدیم ، بابا برای مدتی ماشینو
. متوقف کرد تا هم هوای پاک تنفس کنیم هم از بازار رودبار ، زیتون بخریم
.وقتی زیتون خریدیم ، بابا ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم به سمت رشت
. وقتی به خونه ی عمه رزیتا رسیدیم با استقبال گرم عمه رزیتا و همسرش، عمو رامین مواجه شدیم
《 عمه رزیتا گفت 《 این چند روز تعطیلی رو حسابی توی رشت بگردید. جاهای قشنگی داره
《هیجان زده پرسیدم 《 مثلا کجا عمه جون ؟
《 عمه رزیتا جواب داد 《 مثلا سبزه میدان … میدان شهرداری
《 . گفتم 《 آهان . یادم اومد . یه دفعه عکسشونو برامون فرستاده بودید
《 عمه رزیتا گفت 《 آره عزیزم . مخصوصا شبهای میدون شهرداری خیلی قشنگه . اگه موافق باشید امشب همگی میریم
《 دستامو بهم زدم و گفتم 《 هورااا
وقتی شب شد و به میدون شهرداری رشت رسیدیم ، از تماشای ساختمون شهرداری که توی میدون بود و مجسمه میرزا
. کوچک خان جنگلی، مبارز رشتی و استخر بزرگ و فواره ها و درختان نخل اطراف استخر ذوق زده شدم
. در همین موقع صدای زنگ ساعت بزرگ که بالای ساختمون شهرداری قرار داشت بلند شد
《 عمه رزیتا گفت 《 این ساختمون ۹۵ ساله که ساخته شده و ساعتش هم هر نیم ساعت یکبار زنگ می زنه
《 هیجان زده گفتم 《 عالیه
《 عمو رامین پرسید 《 امیر محمد جان! کتاب دوست داری ؟
《 با تعجب جواب دادم 《 خیلی دوست دارم .چطور مگه ؟
عمو رامین لبخندی زد و گفت 《 کنار ساختمون شهرداری ، یه کتابخونه بزرگ هست که ۸۷ سال پیش ساخته شد.البته اینو
《 بدون که رشت کتابخوان ترین شهر کشور شناخته شده و مردمش عاشق کتابن
《پرسیدم 《 راستی چرا اینجا اسمش میدون شهرداری هست ؟
عمو رامین انگشت اشاره شو به سمت تابلویی که بالای در اصلی ساختمون نصب شده بود گرفت و گفت 《 چون اداره
《 شهرداری رشت اینجاست و به خاطر همین به این میدون میگن شهرداری
در همین موقع صدای موسیقی زنده از میدان شهرداری بلند شد .بابا گفت 《 به به …آفرین به آهنگسازان موسیقی گیلکی ..
《 بریم از نزدیک ببینیم
《 من گفتم 《 من و عمو رامین با هم میریم کتابخونه رو از نزدیک ببینیم بعد میایم پیشتون
بابا گفت 《 باشه .من و مامانت و عمه رزیتا میریم موسیقی زنده تماشا کنیم بعد همگی کنار استخر میدون جمع میشیم و
《 میریم موزه شهرداری
وقتی از کتابخونه بازدید کردیم ، همگی به موزه شهرداری رشت که کنار ساختمون شهرداری رشت قرارداشت رفتیم و خاطره
. خوبی از بازدید از میدان شهرداری رشت توی ذهنم و دوربینم باقی موند
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

پنج دفتر نقاشی

اسم قصه: پنج دفتر نقاشی📚
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: آموزش اعداد
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه کمد کوچیک ، پنج دفتر نقاشی زندگی می کردند .
پنج دفتر نقاشی باهم دوست بودند و خیلی همدیگه رو دوست داشتند.
یه روز یکی از دفترها ناراحت بود . چهار دفتر دیگه از دفتر ناراحت پرسیدند
(( چی شده دفتری جون ؟ چرا ناراحتی ؟))
دفتری با ناراحتی جواب داد
(( همه برگ ها م تموم شدند و به زودی از پیشتون میرم . ))
یکی از دفترها گفت (( آخی راست میگی . پسر کوچولو هر دفتری که برگاش تموم میشه ، از توی کمد بیرون میاره و دور میندازشون .‌))
پنج دفتر نقاشی فکر کردند.
ناگهان یکی از دفترها گفت
(( من یه فکری کردم . به نظرم هر وقت پسر کوچولو خواست دفتری رو از توی کمد بیرون بیاره ، هر پنج تایی مون سروصدا راه بندازیم تا پسر کوچولو دیگه دفتری رو بیرون نندازه))
یکی دیگه از دفترها گفت
(( نه . فکر خوبی نیست. به نظرم وقتی پسر کوچولو اومد ازش خواهش کنیم که دفتری رو بیرون نندازه))
هر پنج دفتر نقاشی با این فکر موافقت کردند و منتظر شدند تا پسر کوچولو از راه برسه .
روزی که پسر کوچولو در کمد رو باز کرد و دفتری رو برداشت و برگ هاشو ورق زد و گفت
(( چه نقاشی های قشنگی کشیدم . این دفتر رو نگه می دارم ))
بعد دفتری رو کنار دفترهای دیگه گذاشت و در کمدو بست.
هر پنج دفتر نقاشی از برگشتن دفتری خوشحال شدند و شادی کردند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

ماجرای بنیامین و دودو

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به بنیامین جان عبدالرضا، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: ماجرای بنیامین و دودو
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: ناهید پور زرّین☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

احسان و جادوی چوب ها

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
❤️ این قصه تقدیم به احسان جان مشهدی، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: احسان و جادوی چوب ها✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

من و درّه لیقوان

اسم قصه: من و درّه لیقوان
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
من و ّدره لیقوان
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع: ایرانگردی
گروه سنی ۱۰ تا ۱۲
.چند وقت پیش بابا ماموریت چند روزه به تبریز داشت و پیشنهاد کرد من و مامان هم همراهش بریم
من که دلم می خواست تبریز رو از نزدیک ببینم ، حسابی خوشحال شدم و تا روز سفر به تبریز هیجان داشتم حتی وقتی
. سوار هواپیما شدیم دعا کردم زودتر هواپیما توی فرودگاه تبریز فرود بیاد
چند روزی که تبریز بودیم ، بابا ، صبح ها بعد از صبحونه به محل ماموریتش می رفت و عصرها که توی هتل بود همراه من و
. مامان می شد تا به گشت و گذار توی بازار تبریز و مکانهای دیدنی اش بریم
آخرین روزی که توی تبریز بودیم، بعد از خوردن عصرونه توی رستوران هتل ، بابا گفت
《 یکی از همکاران تبریزیم گفت تا تبریز هستید یه سری به دره لیقوان بزنید .جای بکر و خوش آب و هواییه 》
هیجان زده پرسیدم
《از اینجا خیلی فاصله داره ؟ 》
بابا جواب داد
نه زیاد… دور نیست .یه روستا به اسم لیقوان توی دامنه کوه سهند هست که اتفاقا یه رودخونه به همین اسم هم داره . 》

مامان لبخندی زد و گفت
《 . پس حتما جای خوبیه 》
دستامو بهم زدم و گفتم
《 هورااا . بریم دره گردی 》
. وقتی به دره لیقوان رسیدیم ، سه نفری هاج وواج نگاه کردیم
. خیلی قشنگ بود
مامان گفت
《 .انگار توی رویاست . باورم نمیشه 》
بابا گفت
《.یه گشتی توی روستا و رودخونه بزنیم و بعد اگه موافقید شامو همینجا بخوریم . وسایل پذیرایی از مسافرها رو دارند 》
هیجان زده گفتم
《 . آره خیلی خوبه 》
بعد از مدتی گشت و گذار توی روستای لیقوان و عکاسی و نفس کشیدن توی هوای پاک روستا و صرف شام و خرید پنیر
گوسفندی که اصلی ترین سوغات روستای لیقوان هست، به سمت هتل برگشتیم و خاطرات خوبی از دره لیقوان توی ذهن و
دوربین مان باقی موند
رادیو قصه کودک

عمو سنجاب رفتگر

اسم قصه: عمو سنجاب رفتگر
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، عمو سنجاب ، رفتگر بود.
عمو سنجاب هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد ، صبحونه ی کامل می خورد ، بعد لباس مخصوص رفتگری رو می پوشید ، جاروی بزرگشو برمی داشت و از لونه اش بیرون می رفت .
عمو سنجاب برگهای خشک درختها که روی زمین ریخته شده بودند و زباله هایی که توی جنگل بودند رو با جارو جمع می کرد و داخل سطل زباله بزرگ جنگل می انداخت .
یه روز یه اتفاق عجیبی برای عمو سنجاب افتاد.
وقتی عمو سنجاب مثل همیشه صبح زود با لباس مخصوص رفتگری و جاروش از لونه اش بیرون اومد ، یه عالمه زباله دم در لونه اش دید .
با خودش گفت
(( وااای ! این همه زباله از کجا اومده ؟؟ اینا رو کی اینجا ریخته و رفته ؟))
در همین موقع میمون کوچولو از لونه اش که روبروی لونه ی عمو سنجاب بود ، بیرون اومد و گفت
(( من میدونم کی این زباله ها رو ریخته ؟))
عمو سنجاب پرسید (( کی ریخته ؟))
میمون کوچولو جواب داد (( دیشب شیر همه این زباله ها رو آورد اینجا ))
عمو سنجاب ناراحت و عصبانی به سمت لونه شیر رفت و گفت (( آقای شیر! چرا اون همه زباله رو جلوی لونه ی من گذاشتی ؟))
شیر خمیازه ای کشید و گفت (( من خسته ام . از دیشب تا حالا دارم زباله هایی که توی جنگل ریخته شده رو جمع می کنم.))
عمو سنجاب عصبانی شد و گفت (( برای چی جلوی لونه ی من زباله ها رو ریختی ؟ زباله ها رو توی سطل زباله بزرگ جنگل می انداختی ))
شیر دوباره خمیازه ای کشید و گفت (( خسته بودم و نتونستم برم زباله ها رو توی سطل بندازم . حالا برو می خوام بخوابم ))
عمو سنجاب با ناراحتی توی جنگل راه افتاد و با تعجب دید که همه جنگل تمیز شده و هیچ اثری از زباله نیست.
با خودش گفت (( حتما از شیر باید تشکر کنم که به من کمک کرده . بهتره برم تا بقیه حیوونا از خواب بیدار نشدند زباله ها رو داخل سطل بندازم ))
در همین موقع صدای غرش شیر به گوش عمو سنجاب رسید . وقتی عمو سنجاب سرشو برگردوند، شیرنزدیک عمو سنجاب شد و گفت (( سلام عمو سنجاب ! صبح بخیر ! ))
عمو سنجاب لبخندی زد و گفت (( سلام ! صبح بخیر ! ممنون از اینکه دیشب به من کمک کردی ))
شیر خندید و گفت (( می خوام از امروز به شما کمک کنم . چون دوست دارم جنگل همیشه تمیز باشه . الان زباله ها رو می برم توی سطل می اندازم ))
عمو سنجاب خوشحال شد و همراه شیر زباله ها رو توی سطل انداختند . وقتی هردو به لونه هاشون برمی گشتند ، عمو سنجاب گفت (( از فردا، صبح زود ‌از خواب بیدار شو. من جارو می کنم و شما زباله ها رو داخل سطل بنداز ))
شیر خندید و گفت (( مچکرم ))
از فردای آن روز عمو سنجاب و شیر با همکاری همدیگه ، جنگل رو تمیز می کردند و حیوونای جنگل هم از کار هردوشون راضی و خوشحال می شدند.
رادیو قصه کودک
قصه های کودکانه
قصه های آموزنده
خاله سمینا

من و بندر چابهار

اسم قصه: من و بندر چابهار🌊⛴
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
یه شب توی خونه بودیم و بعد از انجام دادن تکالیفم از اتاقم بیرون اومدم .
تلویزیون روشن بود و مامان و بابا به صفحه تلویزیون خیره شده بودند و حرفی نمی زدند .
کنجکاو شدم و کنار بابا روی مبل نشستم وبه صفحه تلویزیون زل زدم .
تلویزیون یه برنامه ی مستند از بندر چابهار پخش می کرد.
صحنه های جالب و شگفت انگیز از بندر چابهار پخش می کرد که من و مامان و بابا رو مجذوب کرد .‌
در همین موقع بابا گفت
(( چقدر جالبه . بلیت هواپیما بگیریم و بریم آخر هفته چابهار ))
مامان گفت (( عالیه ))
گفتم‌(( میشه تابستون بریم ))
بابا تعجب کرد و پرسید (( چرا ؟))
جواب دادم (( آخه دوست دارم تابستون بریم لب دریا نه الان که زمستونه ))
بابا خندید و گفت (( مستند رو که دیدی . گفت بندر چابهار توی زمستون گرمه و آب و هوای استوایی داره . من که گرمای زمستونی رو دوست دارم ))
گفتم (( عالیه .من برم چمدون ببندم ))
آخر هفته با هواپیما به بندر چابهار پرواز کردیم و استان سیستان و بلوچستان رو از بالا تماشا کردم .
از بابا پرسیدم (( مردم چابهار به چه زبونی حرف می زنند ؟))
بابا جواب داد (( خب معلومه بلوچی ))
در همین موقع از بالا کشتی های بزرگ توی اسکله بندر چابهار دیدم .
هیجان زده گفتم (( چقدر کشتی ها بزرگن ))
بابا گفت (( بندر چابهار ،منطقه آزاد بازرگانی هست وکشتی هایی که اقیانوس نورد و از کشورهای دیگر هستند همراه کالاهاشون به بندر چابهار میان ومعامله می کنند و از کالاهای ایرانی هم به کشورهاشون می برن ))
خندیدم و گفتم (( اون شب اینقدر صحنه های قشنگ از بندر چابهار توی مستند دیدم اصلا صدای گوینده مستند رو نشنیدم و فقط صحنه ها رو دیدم .))
بابا هم خندید و گفت (( اشکالی نداره .در عوض من دوباره حرف های گوینده رو تکرار کردم ))
چند روزی که بندر چابهار بودیم ، خیلی خوش گذشت . به بازار بندر چابهار رفتیم ومامان یه لباس سوزن دوزی شده که از سوغاتی های بندر چابهار هست ، خرید. من و بابا هم سنگ های تزیینی که یکی دیگه از سوغاتی های بندر چابهار هست ،خریدیم حتی میگو و شیرینی لندو که بهترین خوراکی بندر چابهار هست، خوردیم و هر روز به ساحل دریا رفتیم و آفتاب زمستونی دریا گرفتیم و بعد به خونه برگشتیم .
رادیوقصه خاله سمینا قصه خواني قصه صوتی کودکانه

من و یخچال نه پله

اسم قصه: من و یخچال نه پله
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
بابا ماموریت به ارومیه داشت . من و مامان تا به حال ارومیه رو از نزدیک ندیده بودیم و روزی که بابا خبر داد ماموریت به ارومیه داره ، خواهش کردم من و مامانو همراه خودش به ارومیه ببره .
بابا موافقت کرد و فردای اون روز همگی سوار هواپیما شدیم و راهی ارومیه شدیم .
وقتی ماموریت چند روزه بابا تموم شد و من و مامان هم حسابی بازار ارومیه رو گشتیم و نُقل هم که سوغاتی معروف ارومیه هست رو خریدیم ، بابا پیشنهاد داد
(( چطوره قبل از اینکه برگردیم خونه ، یکی از آثار تاریخی ارومیه هم ببینیم ؟))
هیجان زده جواب دادم (( عالیه ))
همون روز به یخچال نُه پله ی ارومیه که در دوره قاجار توسط حاکم وقت ارومیه ساخته شده و اتفاقا نمایشگاه صنایع دستی هم داخل انبار یخچال برقرار بود ، رفتیم .
وقتی رسیدیم و از پله های آجری که پایین می رفتیم، گفتم (( چقدر پله داره . حاکم ارومیه برای چی اینجا رو ساخته ؟))
بابا جواب داد (( برای رفع نیاز آب مردم این منطقه درتابستون . این یخچال برای ذخیره برف و آب بوده .))
بعد از بازدید ازیخچال نه پله و نمایشگاه صنایع دستی و خرید صنایع دستی به فرودگاه برگشتیم و راهی خونه شدیم . رادیو قصه کودک