سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به ابوالفضل جان ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: قهرمان قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: ناهید پور زرین☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به هانیه جان ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: فرشته محافظ قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: ناهید پور زرین☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به فرگون جان ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: فرگون و بابایی قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: آناهیتا پور زرین☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
اسم قصه : دکتر ترس نداره قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۳ تا ۷ سال موضوع: آموزشی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان: در یک دریای بزرگ و پر از آب دلفین کوچولویی بنام برفی همراه پدر و مادرش زندگی می کرد. توی این دریا ماهی های بزرگ و کوچک زیاد و خرچنگ و ستاره های دریایی هم زندگی میکردند.برفی خیلی باهوش بود و خیلی چیزها را می فهمید در آب شنا می کرد با دلفین های بزرگ و کوچک دیگه بازی میکرد. بیشتر اوقاتش با دوستش که اونم یک دلفین به اسم نیلی بود، بازی میکرد. اونا ماهی ها رو شکار می کردند و غذا میخوردند و از آب می پریدند تو آسمون و خلاصه بازی میکردند وخوشحال بودند. یک روز وقتی برفی ونیلی مشغول شنا کردن وپریدن و بازی کنار ساحل بودند، برفی از آب پرید بالا و وقتی خواست بیاد پایین، دقت نکرد و دمش خورد به یک سنگ تیز و زخمی شد و درد گرفت. برفی شروع کرد به گریه کردن. آخه دمش زخمی شده و درد گرفته بود. نیلی که دورتر از او مشغول شنا بود، نزدیکتر اومد و گفت : ((برفی جونم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟)) برفی گفت:((دم من خورد به این سنگ و زخمی شد و داره درد می کنه.)) نیلی گفت:(( بریم به مادرت بگیم .. شاید لازم باشه بری پیش دکتر.)) برفی گفت :(( نه. من نمیام .من از دکتر میترسم.)) نیلی گفت:(( خوب حالا چه کار کنیم؟)) برفی گفت:(( من خودم با باله ام نگهش میدارم تا خوبِ خوب بشه.)) بعد هم دوتایی رفتند یه گوشه ته دریا ، روی یک تخته سنگ نشستند. اما هر چه می گذشت درد و ناراحتی برفی بیشتر می شد و حالش بدتر می شد.. نیلی گفت:(( من الان میرم به خاله دلفین میگم..)) و بدون اینکه منتظر جواب دادن برفی بشه رفت سراغ خانم دلفین. خاله دلفین خیلی ناراحت شد. زود دکتر دلفین رو خبر کرد و دوتایی رفتن پیش برفی. آقای دکتر زخم دلفین رو پانسمان کرد و گفت :(( پسرم، دکتر که ترس نداره. هر کسی موقعی که مریض میشه یا زخمی میشه و آسیب ببینه حتمأ باید بره دکتر)) بعد یه مقدار دارو هم به دلفین داد تا بخوره ودردش کمتر بشه. برفی که حالا بهتر شده بود، فهمید کارش اشتباه بوده و نباید از دکتر بترسه . اون قول داد تا همیشه وقتی مریض میشه بره پیش آقای دکتر مهربون تا زودِ زود خوب بشه. رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید اسم قصه: قصه صوتی سفینه فضایی ازسری قصه های امیر محمد قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال موضوع: پاکیزگی _ مراقبت _ شادی آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان یه شب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم سوار یه سفینه ی فضایی واقعی هستم و موجودات عجیب و غریب توی سفینه رفت و آمد می کنند.موجودات فضایی از این طرف سفینه به اون طرف سفینه بدون اینکه پاهاشونو کف سفینه بزارن ، راه می رفتند. نگاهی به پاهام انداختم. پاهام کف سفینه نبودند و مثل موجودات فضایی به این طرف و اون طرف سفینه کشیده می شدم《یکی از موجودات فضایی نزدیکم شد و گفت 《قربان ! چی دستور میدید ؟ به سیاره شلیک کنیم ؟. از شیشه سفینه نگاهی به سیاره که کمی دور بود انداختم.سیاره رو شناختم.نه …. خدای من . سیاره ، سیاره زمین بود. موجودات فضایی می خواستن از من دستور بگیرند که به زمین شلیک کنند《 داد زدم 《 نه ..نباید شلیک کنیداما موجودات فضایی اصلا به حرفم گوش ندادند و وقتیمی خواستند دکمه ها رو بزنن و شلیک کنند ناگهان. از خواب پریدم. وقتی از خواب پریدم ساعت ۸ صبح بودنفس عمیقی کشیدم و گفتم《 آخیش …فقط خواب بود 》نزدیک ظهر خاله سودابه زنگ زد و گفت《 امشب ما می خواییم بریم شهربازی. شما هم بیاید 》.توی شهربازی وقتی چشمم به سفینه افتاد ، خوابمو برای پویا تعریف کردم《 پویا گفت 《 باید از زمین مواظبت کنیم《پرسیدم 《 چطوری ؟جواب داد 《 خب از وسیله نقلیه عمومی استفاده کنیم . گل ها رو لگد نکنیم . شاخه ی درختا رو نشکنیم . توی دریا و《 رودخونه و زمین ، زباله نریزیم . هوای زمین رو با دود ماشین ها آلوده نکنیم《! گفتم 《چه ربطی به موجودات فضایی دارهپویا که مشغول بستنی خوردن بود ، گفتخب خوابت میگه از زمین مراقبت کنیم . باید اونقدر زمینو پاک و تمیز نگه داریم تا از بین نره . حالا بلند شو بریم سفینه سواری به حرف های پویا فکر کردم . راست می گفتباید از زمین مراقبت کنیم تا از بین نره و بتونیم از هوای تازه و زمین پاک لذت ببریم و شاد و سرحال بمونیم
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
اسم قصه: قصه صوتی جعبه چوبی ازسری قصه های امیر محمد قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ده سال به بالا موضوع: کنجکاوی _ یادآوری _ کمک کردن
دیروز موقع کلاس آنلاین بارون شدیدی بارید .وقتی کلاس آنلاین تموم شد ، به سمت پنجره رفتم و پرده پنجره رو کنار زدم تا بارونو تماشا کنم درحال تماشای بارون بودم که با شدت به زمین برخورد می کرد ناگهان چشمم به یه جعبه کوچیک چوبی جلوی ساختمون .روبرویی افتاد . دقت کردم ببینم اون جعبه چیه و داخلش چی میتونه باشه 《 در همین موقع مامان صدا زد 《 امیر محمد جان! بیا عصرونه بخور . از پنجره دور شدم و به آشپزخونه رفتم 《مامان پرسید 《 چیه پسرم ؟ تو فکری ؟ 《 جواب دادم 《 یه جعبه چوبی جلوی ساختمون روبرویی دیدم . دوست دارم بدونم توش چیه 《 مامان گفت 《 حتما گربه ی خانم سلمانیه 《با تعجب پرسیدم 《 گربه ی خانم سلمانی؟!مگه گربه خریده ؟ 《 مامان جواب داد 《 آره . تازگی ها خریده 《دوباره با تعجب پرسیدم 《 پس چرا بیرون گذاشته؟ مگه گربه رو با جعبه اش نَبُرده توی خونه ؟ 《 مامان جواب داد 《 نمی دونم . شایدم گربه رو توی خونه برده و جعبه رو نخواسته . عصرونه رو که خوردم ، دوباره کنار پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم . یه حسی به من میگفت گربه توی جعبه ست و خانم سلمانی که یه پیرزن فراموشکار هست یادش رفته ببره توی خونه . توی همین فکرها بودم که یاد گوشی همراهم افتادم . فوری رفتم گوشیمو آوردم و روی جعبه چوبی زوم کردم و عکس گرفتم 《 . وقتی عکس گرفتم و نگاهش کردم با صدای بلند گفتم 《 دیدی گفتم 《مامان از توی آشپزخونه پرسید 《 چیو گفتی؟ . بدو بدو رفتم توی آشپزخونه و عکسو نشون مامان دادم مامان با ناراحتی گفت 《 ای وای ..گربه ی بیچاره توی جعبه مونده و الان توی این بارون یخ میزنه . حتما خانم سلمانی یادش 《 رفته 《 هیجان زده گفتم 《 من میرم دم در خونه خانم سلمانی و میگم 《 مامان گفت 《 آفرین پسرم ! چتر هم با خودت ببر .کاپشنمو پوشیدم و چتر هم برداشتم و بیرون رفتم وقتی زنگ خونه خانم سلمانی رو زدم، خانم سلمانی پشت آیفون گفت 《 ممنون پسر خوب ! الان میام پایین 》 خانم سلمانی پایین اومد و دوباره از من تشکر کرد و گفت . آخ آخ…بابی کوچولو رو تا همین پارک پشت خونه ام بردم تا بگردونم ولی یهو بارون گرفت و فوری اومدم خونه 》 《 یادم رفت که جلوی ساختمون گذاشتمش .بابی کوچولو به من نگاهی انداخت و میو میو کرد .منم دستی به موهای سفید پشمالوش کشیدم و از خانم سلمانی خداحافظی کردم و به خونه برگشتم
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ اسم قصه: قصه صوتی یک عصر پاییزی ازسری قصه های امیر محمد قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ده سال به بالا موضوع: لذت بردن _ کمک کردن آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان یه روز عصر به خونه مامانی رفتیم و وقتی از َدرِ حیاط داخل خونه شدیم ، با صحنه عجیبی روبرو شدیم
حیاط خونه مامانی پر از برگ های پاییزی بود تا به حال حیاط خونه ی مامانی رو پر از برگ ندیده بودم هر وقت می رفتیم خونه مامانی، حیاط تمیز و مرتب بود مامانی با دیدن من و مامان و بابا گفت 《 وقت نکردم برگها رو جارو کنم .》و تعارف کرد بریم توی اتاق پذیرایی بشینیم
چند دقیقه بعد به بالکن رفتم و حیاط رو نگاه کردم و به اتاق پذیرایی برگشتم و هیجان زده گفتم 《 مامان ! بابا ! من میرم توی حیاط . میخوام با برگ ها ، سلفی بگیرم . خیلی رنگاوارنگن 》 《 . مامان که مثل من هیجان زده شده بود ، گفت 《 منم میام . اتفاقا منم دلم می خواد عکس بگیرم . بابا و مامانی هم موافقت کردند که همراه من و مامان بیان
وقتی چهار نفری به حیاط رفتیم با برگهای ریخته شده توی حیاط کلی عکس انداختیم 《 بعداز مدتی بابا گفت 《به نظرم چند کیسه زباله بیاریم و خودمون برگها رو جمع کنیم 《 مامانی خوشحال شد و گفت 《 دست تون درد نکنه . الهی خیر ببینید . الان میرم کیسه زباله میارم .مامانی توی خونه رفت و با چند کیسه زباله پیش ما برگشت من و بابا دست به کار شدیم بابا برگها رو جارو کرد و من هم برگها رو با خاک انداز ریختم توی کیسه زباله یک ساعت بعد کل حیاط تمیز شد و بعد همراه بابا کیسه زباله ها رو بیرون بردیم و توی سطل زباله بزرگ سر کوچه انداختیم . وقتی به خونه مامانی برگشتیم ، مامانی با یک استکان چای داغ از ما پذیرایی کرد
امسال در شب تولد کودک دلبندتان و یا نوه مغز بادامتان متفاوت سورپرایزش کنید. ❇️قصه ای صوتی به نام کودک
✅ اسم قصه: نازنین و غول غولک( قسمت پنجم )✨ قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: افسانه شب یلدا آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان :
نازنین گفت (( ننه سرما !)) ننه سرما فوری جواب داد (( جانِ ننه سرما!)) نازنین پرسید (( یلدا یعنی چی ؟ )) ننه سرما جواب داد (( یعنی تولد .یعنی میلاد )) نازنین هیجان زده گفت (( یعنی الان جشن تولد آقا چله بزرگه ! تولد پسرتونه !)) ننه سرما خندید و گفت (( آره عزیزم. آجیل بخور . هندونه بخور .انار بخور )) نازنین، پسته و بادام از توی ظرف آجیل برداشت ، به دهن گذاشت و با ولع قورت داد . یه مدت که گذشت نازنین کوچولو دوباره گفت (( ننه سرما ! )) ننه سرما فوری جواب داد (( جانِ ننه سرما !)) نازنین کوچولو پرسید (( ننه سرما ! چرا جشن تولد پسرت آجیل و هندونه و انار می خورن ؟)) ننه سرما خندید و گفت (( خب آجیل خوراکی خوشمزه و سالمیه . آجیل بدنمونو قوی می کنه . هندونه هم میوه ی خوشمزه و خنکیه . آب بدنمونو توی زمستون زیاد می کنه و خنکمون می کنه . انار هم خون بدنمونو زیاد می کنه )) نازنین کوچولو دست زد و گفت (( تولد تولد تولدت مبارک )) ننه سرما و غول غولک و چله بزرگه خندیدند و دست زدند . ساعتی گذشت و سپیده صبح از راه رسید .بعد خورشید خانم خمیازه ای کشید و کم کم از پشت کوه ها پیداش شد. غول غولک گفت (( نازنین ! بهتره برگردیم خونه . ننه سرما و چله بزرگه باید استراحت کنند)) نازنین کوچولو و غول غولک از ننه سرما و چله بزرگه تشکر کردند و خداحافظی کنان با پرواز غول غولک به آسمون از کلبه ی ننه سرما بیرون اومدند . پایان قسمت پنجم
مامان و بابا های همراه همیشگی رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا مامان بزرگها و بابا بزرگ های مهربون برای کودک دلبندتان قصه اختصاصی سفارش بدهید .قصه ای که کودک دلبندتان ، آن را دوست داشته باشد و از آن لذت ببرد. با سفارش قصه اختصاصی مهارتی ( عزت نفس ، استقلال ، مهارت نه گفتن ، راستگویی )و رفتاری ( جدا خوابیدن در تختخواب شخصی ، مسواک زدن و تمام کردن غذا ) برای کودک دلبندتان خاطره سازی کنید .
برای قصه گویی به کودکان دلبندتان چه راهکاری دارید ؟ آیا شبها با خواندن کتاب داستان برای او قصه می گویید یا از خودتان قصه می سازید؟؟ شاید بعضی وقتها از خواندن کتاب داستان و یا قصه سازی برای کودک دلبندتان خسته شده باشید و یا وقت کافی برای اینکار نداشته باشید و با اصرار کودکتان مواجه شده باشید
.رادیو قصه کودک مشکل شما را حل کرده است و با قصه های صوتی کودکانه سمینا ، هرشب کودک دلبندتان را با قصه های شب صوتی کودکانه و آموزنده همراه می کند.
اسم قصه: نازنین و غول غولک( قسمت چهارم )✨ قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: افسانه شب یلدا آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان : هر چقدر غول غولک و نازنین کوچولو به کلبه ی ننه سرما نزدیک می شدند ، کلبه دورتر و به سمت آسمان بالا می رفت .نازنین کوچولو با تعجب گفت(( واای ! کلبه چرا بالا می ره !چرا میره آسمون !))غول غولک با خونسردی جواب داد(( خب معلومه ننه سرما توی آسمون زندگی می کنه ))نازنین کوچولو گفت(( آهان فهمیدم .ننه سرما همونیه که برف و سرما برامون از آسمون می فرسته ))غول غولک حرفی نزد .نازنین کوچولو به غول غولک نگاه کرد و گفت (( چرا حرف نمی زنی ؟ اصلا ما کجا داریم میریم ؟))غول غولک جواب داد(( پیش ننه سرما ))نازنین کوچولو پقی زد زیر خنده .غول غولک چپ چپ به نازنین کوچولو نگاه کرد .نازنین کوچولو متوجه ی چپ چپ نگاه کردن غول غولک شد وگفت(( اینطوری نگام نکن. آخه تو میگی میخواییم بریم پیش ننه سرما ولی هرچقدر میریم کلبه ی ننه سرما توی آسمون میره و ما این پایین هستیم ))غول غولک گفت(( پشتم بشین نازنین ))نازنین کوچولو پشت غول غولک نشست و غول غولک به سمت کلبه ی ننه سرما پرواز کرد .وقتی به کلبه ی ننه سرما رسیدند ، ننه سرما خوش آمد گفت(( خوش اومدی غول غولک ! چه دختر کوچولوی خوشگلی رو با خودت آوردی غول غولک جان ! اسمش چیه ؟))نازنین کوچولوبه جای غول غولک جواب داد(( اسمم نازنینه ))ننه سرما لبخندی زد و گفت(( به به ..اسمتم مثل خودت قشنگه ))وبعد اشاره کرد به چِله ی بزرگ که دور کرسی نشسته بود و گفت(( بفرمائید دور کرسی پیش چله بزرگ بشینید تا براتون آجیل و هندونه بزارم ))نازنین کوچولو با دستهای کوچولوش ، پیراهن زرد رنگ غول غولک رو کشید و پرسید(( چله دیگه کیه ؟))غول غولک جواب داد(( پسر بزرگ ننه سرما ، چله بزرگه . امشب که اول زمستونه تا چهل روز دیگه روی زمین حکمفرمایی می کنه ))ننه سرما آجیل توی ظرف کشید و هندونه هم قاچ کرد و جلوی غول غولک و نازنین کوچولو گذاشت تا بخورند .پایان قسمت چهارم
قصه صوتی کودکانه از رادیو قصه کودک ، کودک دلبند شما را شاد می کند. قصه صوتی شب کودکانه سمینا ، کودک دلبند شما را با اعتماد به نفس می کند.قصه های صوتی کودکانه سمینا را هر شب برای کودک دلبندتان از رادیو قصه کودک دانلود کنید .
اسم قصه: نازنین و غول غولک( قسمت سوم )✨ قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: افسانه شب یلدا
✅ متن داستان : باد سردی شروع به وزیدن کرد. نازنین کوچولو گفت (( واای ! سردم شد .)) غول غولک ، کلاه قرمز رنگی از جیب پیراهن زرد رنگش بیرون آورد و به دست نازنین داد و گفت (( بپوش )) نازنین کوچولو هیجان زده گفت (( واای غول غولک ! چه کلاه قشنگی ! )) و کلاه قرمز رنگ رو روی سرش گذاشت . در همین موقع برف شروع به باریدن کرد. غول غولک آرام و بی سروصدا ، سرعتشو کم کرد و بین درختان جنگل زیر بارش برف فرود اومد . نازنین کوچولو با تعجب به جنگل نگاه کرد و گفت (( اینجا کجاست ؟ چقدر تاریکه )) غول غولک گفت (( پیاده شو . رسیدیم )) نازنین کوچولو اخم کرد و گفت (( باید به من بگی اینجا کجاست وگرنه پیاده نمیشم )) غول غولک گفت (( پیاده شو نازنین !)) نازنین کوچولو با ناراحتی از پشت غول غولک پیاده شد . غول غولک دست نازنین کوچولو رو گرفت و قدم زنان زیر بارش برف توی جنگل تاریک بدون هیچ حرفی به راه افتاد. نازنین کوچولو همراه غول غولک قدم زد تا اینکه به روشنایی رسیدند . نازنین کوچولو با دیدن روشنایی گفت (( اونجا رو ! یه کلبه ست )) غول غولک با خونسردی جواب داد (( آره . کلبه ی ننه سرماست )) نازنین کوچولو با تعجب پرسید (( ننه سرما ! ننه سرما دیگه کیه ؟)) اما غول غولک جواب سوال نازنین کوچولو رو نداد و به راهش ادامه داد . پایان قسمت سوم