همونطور که میدونید اینجا قصههای متنوعی منتشر میشه: از قصههای شب و روزانه گرفته تا لالاییها و قصههای اختصاصی کودکان. این کار به صورت خودکار از محتوای سایت رادیو قصه انجام میشه.
✨ اما اگه فقط دنبال قصههای شبانهی آرام و مناسب خواب برای کوچولوتون هستید، میتونید کانال رسمی قصه شب کودک رو دنبال کنید:
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید اسم قصه: قصه صوتی سفینه فضایی ازسری قصه های امیر محمد قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال موضوع: پاکیزگی _ مراقبت _ شادی آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان یه شب خواب عجیبی دیدم.خواب دیدم سوار یه سفینه ی فضایی واقعی هستم و موجودات عجیب و غریب توی سفینه رفت و آمد می کنند.موجودات فضایی از این طرف سفینه به اون طرف سفینه بدون اینکه پاهاشونو کف سفینه بزارن ، راه می رفتند. نگاهی به پاهام انداختم. پاهام کف سفینه نبودند و مثل موجودات فضایی به این طرف و اون طرف سفینه کشیده می شدم《یکی از موجودات فضایی نزدیکم شد و گفت 《قربان ! چی دستور میدید ؟ به سیاره شلیک کنیم ؟. از شیشه سفینه نگاهی به سیاره که کمی دور بود انداختم.سیاره رو شناختم.نه …. خدای من . سیاره ، سیاره زمین بود. موجودات فضایی می خواستن از من دستور بگیرند که به زمین شلیک کنند《 داد زدم 《 نه ..نباید شلیک کنیداما موجودات فضایی اصلا به حرفم گوش ندادند و وقتیمی خواستند دکمه ها رو بزنن و شلیک کنند ناگهان. از خواب پریدم. وقتی از خواب پریدم ساعت ۸ صبح بودنفس عمیقی کشیدم و گفتم《 آخیش …فقط خواب بود 》نزدیک ظهر خاله سودابه زنگ زد و گفت《 امشب ما می خواییم بریم شهربازی. شما هم بیاید 》.توی شهربازی وقتی چشمم به سفینه افتاد ، خوابمو برای پویا تعریف کردم《 پویا گفت 《 باید از زمین مواظبت کنیم《پرسیدم 《 چطوری ؟جواب داد 《 خب از وسیله نقلیه عمومی استفاده کنیم . گل ها رو لگد نکنیم . شاخه ی درختا رو نشکنیم . توی دریا و《 رودخونه و زمین ، زباله نریزیم . هوای زمین رو با دود ماشین ها آلوده نکنیم《! گفتم 《چه ربطی به موجودات فضایی دارهپویا که مشغول بستنی خوردن بود ، گفتخب خوابت میگه از زمین مراقبت کنیم . باید اونقدر زمینو پاک و تمیز نگه داریم تا از بین نره . حالا بلند شو بریم سفینه سواری به حرف های پویا فکر کردم . راست می گفتباید از زمین مراقبت کنیم تا از بین نره و بتونیم از هوای تازه و زمین پاک لذت ببریم و شاد و سرحال بمونیم
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید اسم قصه: قصه صوتی نمایشگاه صنایع دستی ازسری قصه های امیر محمد قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ده سال به بالا موضوع: عذرخواهی _ بخشش _ هدیه آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان: دیروز جمعه بود و به پیشنهاد مامان به نمایشگاه صنایع دستی که نزدیک خونه مون برگزار شده بود ، رفتیم .وقتی وارد سالن نمایشگاه شدیم از دیدن یه عالمه ظرف و گلیم و رومیزی های دست دوز و دستبندهای رنگ و وارنگ هیجان زده شدم .مامان گفت 《 از غرفه های ردیف اول شروع کنیم 》بابا گفت 《 آره حتما . همکارم میگفت ردیف اول یه غرفه داره که فقط موسیقی سنتی زنده پخش میکنه . حتما بریم از نزدیک هنرمندشو ببینیم و هم آهنگ بشنویم 》بازدید از غرفه ها رو شروع کردیم تا اینکه رسیدیم به یه غرفه که پر از کوزه و ظرفهای سفالی داشت .یه کوزه کوچولو که روی آن نقاشی کشیده شده بود نظرمو جلب کرد. دستمو دراز کردم و کوزه کوچولو رو برداشتم یهو دستم لرزید و کوزه از دستم افتاد و شکست .از فروشنده عذرخواهی کردم و گفتم 《 ببخشید ..هزینه اش چقدر میشه ؟ 》فروشنده لبخندی زد و گفت 《 اشکالی نداره. 》در همین لحظه چشمم افتاد به تابلویی که بالای سر فروشنده بود و روش نوشته شده بود《 آموزش رایگان نقاشی روی کوزه در این غرفه انجاممی شود》با هیجان از فروشنده پرسیدم 《 منم میتونم آموزش نقاشی روی کوزه ببینم ؟》فروشنده جواب داد 《 چرا که نه . بفرمائید 》همراه مامان و بابا و فروشنده به گوشه ای از غرفه رفتیم که کوزه های بزرگ و کوچک روی میز نسبتا بزرگی گذاشته بودند .روی یکی از صندلی ها نشستم و مربی به من آموزش نقاشی روی کوزه داد .روی کوزه ای که انتخاب کرده بودم ، یه توپ فوتبال و لباس ورزشی کشیدم .مربی با دیدن کوزه ام گفت 《 به به …یه کوزه ی ورزشی ساختی 》لبخندی زدم و گفتم 《 هدیه ی من به غرفه به خاطر شکستن کوزه 》کوزه ورزشیو به غرفه هدیه دادم و مربی هم کوزه ای که روی آن نقاشی کشیده نشده بود به من هدیه داد تا توی خونه روی آن نقاشی بکشم .
اسم قصه: گلفروشی اکبر آقا قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی :پنج سال به بالا موضوع: امیدوار بودن _صبوری آدرس کانال تلگرام @childrenradio متن داستان: توی یه شهر قشنگ و زیبا ،اکبر آقا یه گل فروشی بزرگ داشت . توی گل فروشی اکبر آقا یه عالمه گل های قشنگ بود . گلهای رز ، گلهای محمدی ، گلهای یاس و یه عالمه از گلهای قرمز طرف راست گل فروشی بودند و گل های گلایل ، گلهای میخک و گلهای لیلیوم و یه عالمه از گلهای زرد و سفید طرف چپ گل فروشی بودند. اکبر آقا هرروز به گلها رسیدگی می کرد تا تازه و خوشبو بمونند و گلهای تازه هم از بازار گل فروش ها می آوردو به همین دلیل گل فروشی اکبر آقا همیشه پر از مشتری بود. بین گلهای رز ، یک گل رز آبی کوچولو بود . گل رز آبی کوچولو خیلی دوست داشت یه روزی اکبر آقا از توی سطل بزرگ بیرون بیارَش و همراه گل های رز سفید لای تور سفید بپیچه و دسته گل عروس بشه . دوستای گل رز آبی کوچولو می گفتند 《 رزی کوچولو ! ما رزهای آبی رو فقط برای هدیه دادن انتخاب می کنن نه دسته گل 》 اما گل رز آبی کوچولو جواب می داد 《 ولی من دلم می خواد برم توی دسته گل عروس و اونوقت عروس خانوم منو ببره تالار عروسی 》 دوستای گل رز آبی کوچولو در جواب فقط سری تکون می دادند و پچ پچ کنان به همدیگر می گفتند 《 رزی کوچولو اشتباه فکر میکنه 》 گل رز آبی کوچولو با این فکر هرروز منتظر بود تا اینکه یه روز آرزوش برآورده شد . اون روز یه خانوم و آقای جَوون وارد گل فروشی اکبر آقا شدند . خانوم جوون با دیدن گل های رز آبی با هیجان گفت 《 وااای ! چه گل رزهای آبی قشنگی ! دلم می خواد دسته گلم پر از گل های رز آبی باشه . لباس و تاجمم آبی باشن》 اکبر آقا سفارش خانوم جوون رو توی دفترش نوشت و روز عروسی که رسید گل رز آبی کوچولو و دوستاشو از توی سطل بزرگ بیرون آورد و ساقه هاشونو با قیچی کوتاه کرد و داخل تور سفید پیچید . وقتی شب شد مهمون ها با دیدن عروس خانوم که لباس آبی پوشیده بود و تاج آبی روی سرش بود و یه دسته گل رز آبی توی دستاش بود هیجان زده شدند و به عروس خانوم تبریک گفتند.
اسم قصه: ساعت زنگدار⏰ ازسری قصه های امیر محمد قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ده سال به بالا موضوع: امانت گرفتن آدرس کانال تلگرام @childrenradio
دیشب ساعت روی میزی اتاقم زنگ نزد و خواب موندم . با عصبانیت از تختخواب پایین میام و به ساعت رومیزی نگاهی می اندازم و میگم 《 از دست تو . می خواستم امروز زودتر بیدار شم تا درس بخونم 》 در همین موقع مامان صدام میزنه 《 امیر محمد جان! بیدار شدی ؟ اگه بیدار شدی برو دست و صورتتو بشور و بیا صبحونه بخور . صبحونه حاضره 》 وقتی روی صندلی میز ناهار خوری می شینم، مامان می پرسه 《 چی شده پسرم! چرا ناراحتی ؟》 جواب میدم 《 دوباره خواب موندم . ساعت اتاقم خراب شده . میخواستم صبح درس بخونم که وقتی رفتیم خونه مامانی راحت باشم》 مامان میگه 《 اشکالی نداره. از خونه مامانی که برگشتیم درس می خونی 》 با ناراحتی میگم 《 آخه فردا امتحان هدیه های آسمانی دارم و هیچی نخوندم . از خونه مامانی که برگردیم خیلی دیر میشه و خسته ام 》 مامانی پا درد و کمر درد داره و نمی تونه خونه شو تمیز کنه و به خاطر همین من و مامان هفته ای یکبار میریم و خونه شو جارو و گردگیری میکنیم . به خونه مامانی که می رسیم ، مامانی در گنجه رو باز می کنه و میگه 《 میخوام گنجه رو تمیز کنم . خیلی وقته تمیزش نکردم . 》 با هیجان میگم 《 من کمکت می کنم مامانی》 مامانی خوشحال میشه و میگه 《 آفرین به تو نوه گلم ! از همین قفسه های پایین شروع کن. هر وقت خسته شدی استراحت کن 》 وقتی قفسه های پایینو نگاه می کنم یهو یه ساعت زنگ دار قدیمی از داخل کارتن به چشمم می خوره . از همون ساعتها که با صدای بلند زنگ می زنه و صفحه گرد و دوتا گوش فلزی هم بالای صفحه گرد داره . فوری ساعتو از توی کارتن برمی دارم و از مامانی می پرسم 《 این ساعته کار می کنه ؟》 مامانی می خنده و میگه 《 آره عزیزم. این ساعت برای دوران مدرسه خاله سودابه ات بوده . خاله سودابه همیشه برای مدرسه رفتن خواب می موند . همون موقع رفتم این ساعتو براش خریدم تا خواب نَمونه . 》 میگم《 پس خاله سودابه هم مثل من خواب می مونده. پس چرا ساعتشو نَبُرده ؟》 مامانی جواب میده 《 وقتی عروسی کرد گفت نمیخوامش . منم گذاشتمش توی گنجه. اگه دوستش داری بردار برای خودت . یه باتری نو بنداز مثل روز اولش کار میکنه》 بغل مامانی می پرم و بوسش میکنم و میگم 《 مرسی مامانی 》 به خونه که می رسیم، باتری نو داخل ساعت زنگ دار می اندازم و برای ساعت ۶ صبح کوک می کنم . صبح که میشه برای اولین بار با صدای ساعت زنگ دار خاله سودابه از خواب بیدار میشم و شروع به درس خوندن می کنم.
اسم قصه: پیراشکی شکلاتی قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی :پنج سال به بالا موضوع: عجول بودن _طاقت داشتن آدرس کانال تلگرام @childrenradio
یه روز سرد پاییزی توی یه جنگل سرسبز و زیبا ،جوجه تیغی کوچولو سوار دوچرخه بابا جوجه تیغی بود. جوجه تیغی کوچولو دوچرخه سواری رو خیلی دوست داشت مخصوصا با دوچرخه ی بزرگ بابا جوجه تیغی می تونست جلو ی دوچرخه و روی پای بابا جوجه تیغی بشینه و دسته های دوچرخه رو بگیره و بعضی وقتا هم زنگ دوچرخه رو بزنه . بابا جوجه تیغی و جوجه تیغی کوچولو رکاب زنان وسط جنگل پیش می رفتند یهو بوی پیراشکی شکلاتی به دماغ جوجه تیغی کوچولو رسید . جوجه تیغی کوچولو گفت 《 اممم …چه بوی پیراشکی میاد . باباجون ! میشه برام پیراشکی شکلاتی بخری ؟》 بابا جوجه تیغی لبخند زنان گفت 《 چرا که نه ! حتما برای پسر کوچولوی خودم یه پیراشکی خوشمزه می خرم 》 بابا جوجه تیغی دوچرخه رو کنار پیراشکی فروشی متوقف کرد و همراه با جوجه تیغی کوچولو داخل پیراشکی فروشی شد. وقتی داخل پیراشکی فروشی شدند،جوجه تیغی کوچولو اخم کرد و گفت 《 وااای چقدر شلوغه. نکنه پیراشکی ها تموم بشن 》 بابا جوجه تیغی گفت 《 نه پسرم ! به همه می رسه 》 یه مدت گذشت و پیراشکی فروشی کمی خلوت شد . جوجه تیغی کوچولو خوشحال و خندان به سمت ویترین پیراشکی ها رفت اما بعد از چند دقیقه با قیافه ای ناراحت به سمت بابا جوجه تیغی برگشت. بابا جوجه تیغی پرسید 《 چی شد پسرم ؟ چرا ناراحتی ؟》 جوجه تیغی کوچولو جواب داد 《 دیدی گفتم بابا جون پیراشکی ها تموم میشن .》 بابا جوجه تیغی موهای جوجه تیغی کوچولو رو نوازش کرد و گفت 《 عجله نکن پسرم ! الان دوباره پیراشکی میارن 》 در همین موقع فروشنده پیراشکی یه سینی بزرگ پر از پیراشکی های شکلاتی تازه از توی فر بیرون آورد و گذاشت توی ویترین . جوجه تیغی کوچولو خوشحال شد و یه پیراشکی شکلاتی خوشمزه خرید و همراه بابا جوجه تیغی سوار دوچرخه شد. بعد پیراشکی شکلاتی رو از وسط به دونیم کرد و یه نیم رو به بابا جوجه تیغی تعارف کرد و نیم دیگرش هم برای خودش برداشت و هردو با ملچ ملوچ پیراشکی شکلاتی رو خوردند .
اسم قصه: زیارت ازسری قصه های امیر محمد قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : ده سال به بالا موضوع: گم شدن آدرس کانال تلگرام @childrenradio
پارسال اولین بار بود همراه مامان و بابا به مشهد رفتم .سوار قطار شدیم و دوازده ساعت توی راه بودیم تا به مشهد رسیدیم وقتی رسیدیم مشهد و چمدونهامونو توی هتل گذاشتیم ، هیجان زده بودم و دلم می خواست هر چه زودتر گنبد طلایی حرم . امام رضا( ع) رو از نزدیک ببینم 《 مامان گفت《 امیر محمد جان! یه کم استراحت می کنیم بعد حرم میریم برای زیارت بابا با لبخندی روی لب گفت 《 مامان راست میگه امیر محمد جان! استراحت می کنیم و بعد سرحال و پر انرژی میریم زیارت 》 . به حرف مامان و بابا گوش دادم و بعد از کمی استراحت به زیارت حرم امام رضا ( ع) رفتیم . به ورودی حرم امام رضا(ع ) که رسیدیم ، محو تماشای گنبد طلایی و هیجان زده از برق زدن گنبد زیر نور آفتاب شدم . تا به خودم آمدم و اطرافو نگاه کردم خبری از مامان و بابا نبود 《!!! با خودم گفتم 《 ای بابا ! یعنی من گم شدم . در همین موقع صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد 《مامان پشت خط بود 《 الو ! امیر محمد جان! کجایی !؟ 《 جواب دادم 《 فکر کنم گم شدم . پشت سر تون بودم مامان با ناراحتی گفت 《 من و بابا فکر کردیم همراه مون میای . حالا اشکالی نداره. من و بابا ، باب الرضا رسیدیم . بیا باب 《 الرضا . تلفن همراه رو قطع کردم و راه افتادم ولی هر چقدر گشتم تا باب الرضا رو پیدا کنم ، پیدا نکردم . از یکی از خادم ها آدرس باب الرضا رو پرسیدم . خادم با مهربونی آدرس مستقیم باب الرضا رو به من گفت . با خوشحالی و هیجان به سمت باب الرضا رفتم مامان و بابا رو پیدا کردم و بعد سه نفری به زیارت حرم . امام رضا(ع)رفتیم
اسم قصه: گالری عمه لیلا قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی :ده سال به بالا موضوع: همکاری آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان :
عمه لیلا نقاشه و تابلوهای نقاشی زیادی توی خونه اش داره که همه رو خودش کشیده و حتی تدریس نقاشی هم .می کنه . عمه لیلا عاشق جنگل و دریاست و بیشتر نقاشی هاش تصویر جنگل و دریاست . یکبار از عمه لیلا خواستم پرتره ی بزرگی از من بکشه .به همین خاطر یه روز به خونه ی عمه لیلا رفتم تا پرتره منو بکشه و به عنوان کادوی روز تولدم به من هدیه بده . پرتره ای که عمه لیلا از من کشیده رو خیلی دوست دارم و بهترین هدیه ی روز تولدی بود که گرفتم .پرتره رو بالای تختخوابم نصب کردیم و حداقل روزی یکبار نگاهش می کنم . یه روز عمه لیلا با ناراحتی به خونه مون اومد 《مامان از عمه لیلا پرسید 《 چی شده لیلا جان ؟چرا ناراحتی؟ عمه لیلا آهی کشید و گفت 《 از وقتی این شرایط بوجود اومده ، وضع ما نقاش ها سخت شده . خیلی کم می تونیم گالری 《 بزنیم و مردم بیان و تابلوهامونو ببینن و بخرن . دلم برای عمه لیلا سوخت. با ذوق و شوق و علاقه نقاشی می کشید ولی حالا کسی نیست که نقاشی هاشو ببینه 《یه فکری به ذهنم رسید و فوری گفتم 《 چطوره گالری مجازی بزنی عمه لیلا!؟ عمه لیلا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت 《 آفرین به تو پسر باهوش! خودم به این نتیجه رسیده بودم گالری مجازی بزنم 《ولی می ترسم . می ترسم توی فضای مجازی بازخورد خوبی نداشته باشه و کسی از تابلوهام خوشش نیاد لبخندی زدم و گفتم 《 اون با من . من یه پیج برای نقاشی ها باز می کنم و از دوستانم هم میخوام که پیج رو معرفی کنند تا 《. نقاشی هات دیده بشن 《عمه لیلا خندید و گفت 《 آفرین ! پس با من میخوای همکار بشی !؟ 《 خندیدم وجواب دادم 《 بله . همون روز عکس های تابلوهای نقاشی رو از عمه لیلا گرفتم و یه پیج اینستاگرامی برای تابلوها باز کردم .بلافاصله دوستانم از تابلوهای نقاشی عمه لیلا استقبال کردند و به دیگران معرفی کردند
اسم قصه: گردنبند مورچه خانم قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد تنظیم: رویا مومنی گروه سنی : پنج سال به بالا موضوع : فراموشی آدرس کانال تلگرام @childrenradio
متن داستان :
توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، شب جشن عروسی ملخ خانم و ملخ خان بود همه حیوونای جنگل دعوت بودند مخصوصا مورچه خانم با گردنبند طلاییش که خیلی جشن عروسی دوست داشت و هروقت به مهمونی و جشن عروسی دعوت میشد ، گردنبند طلاییشو گردنش می انداخت مورچه خانم لباس های مهمونی شو از توی کمد بیرون آورد و پوشید. بعد کشوی ِدراوِر رو بازکرد تا گردنبند رو بیرون بیاره و گردنش بندازه ولی با تعجب دید گردنبندش توی کشو نیست .همه جای کشو رو گشت ولی خبری از گردنبند نبود مورچه خانم از ترس شروع کردن به گریه کردن با خودش گفت 《گردنبندم کجاست ؟ نکنه وقتی خونه نبودم دزد اومده و گردنبندمو برده !!! وای الان خاله کفشدوزک میاد.دنبالم تا بریم عروسی توی همین فکرها بود که زنگ لونه ی مورچه خانم به صدا دراومد 《خاله کفشدوزک پشت در بود و با دیدن قیافه ناراحت مورچه خانم پرسید 《 چی شده مورچه خانم ؟ چرا ناراحتی ؟ 《 مورچه خانم گریه کنان گفت 《گردنبندم ! گردنبندم گم شده من بدون گردنبندم عروسی نمیام 《 خاله کفشدوزک گفت《همه جای خونه رو گشتی ؟ 《 !!مورچه خانم گفت《 همیشه گردنبندمو میزاشتم توی کشو و در کشو رو قفل می کردم ولی حالا نمی دونم چرا نیست خاله کفشدوزک با مهربونی گفت《من یه گردنبند نقره ای دارم . الان میرم از خونه میارم و بنداز گردنت. از عروسی که 《برگشتیم کمکت می کنم گردنبندتو پیدا کنی مورچه خانم جواب داد: نه . من فقط گردنبند خودمو میخوام . بدون اون نمیام عروسی تو برو .هر چقدر خاله کفشدوزک اصرار کرد مورچه خانم با گردنبند نقره ای جشن عروسی ملخ خانم و ملخ خان بره فایده ای نداشت وقتی مورچه خانم تنها شد جلوی آیینه دراور رفت تا اشکهاشو پاک کنه یهو چشمش افتاد به چیزی که از پشت دراور برق میزد 《!خم شد و دستشو دراز کرد تا چیز براقو برداره . از تعجب خشکش زد و گفت گردنبندم ! گردنبندم اینجا چیکار میکنه ؟ بعد توی فکر رفت و با خودش گفت 《آهان فهمیدم. چند شب پیش که از مهمونی موش کوچولو برگشتم یادم رفت گردنبندمو بزارم توی کشو و افتاده پشت دراور در همین موقع مورچه خانم گردنبند طلاییشو با خوشحالی به گردنش انداخت و به ساعت نگاه کرد و گفت خوبه هنوز عروسی تموم نشده برم عروسی تا هم خاله کفشدوزکو خوشحال کنم هم ملخ خانم و ملخ خان مورچه خانم سریع از لونه بیرون اومد و خوشحال و خندان به جشن عروسی ملخ خانم و ملخ خان رفت.
اسم قصه: میمون کوچولو و حیوانات جنگل ??? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم: رویا مومنی گروه سنی :پنج سال به بالا موضوع: بیماری _ عیادت
آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
متن داستان : توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوانات زیادی کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند هرروز صبح زود خروس کاکلی با قوقولی همه حیوانات جنگل را از خواب بیدار می کرد و همگی بعد از بیدار شدن از خواب و شستن دست و صورت ، کنار برکه جمع می شدند تا صبحونه بخورند خاله خرسه صبحونه مفصل آماده می کرد و همه حیوانات جنگل از خاله خرسه تشکر می کردند و با اشتها صبحونه .می خوردند یک روز صبح که مثل همیشه حیوانات جنگل کنار برکه جمع شده بودند و خاله خرسه مشغول پذیرایی کردن بود ، پرسید《پس میمون کوچولو کجاست؟ چرا نیومده صبحونه بخوره ؟》 .صدای پچ پچ حیوانات جنگل بلند شد 《خانم زرافه گفت 《خاله خرسه راست میگه . همه اومدن جز میمون کوچولو 《آقا سنجاب گفت《یعنی چی شده ؟ میمون کوچولو زودتر از همه مون هر روز میومد برکه ولی امروز چرا نیومده؟ 《خاله خرسه گفت《 بهتره یکی از ما دنبالش برِه آقا سنجاب گفت《من میرم. لونه ی میمون کوچولو نزدیک لونه ی منه 《!وقتی آقا سنجاب پای درخت نارگیل رسید، با صدای بلند گفت میمون کوچولو! میمون کوچولو 《 میمون کوچولو با صدای ضعیف از توی لونه گفت 《آقا سنجاب ! من مریض شدم . نمی تونم بیام پیشتون . ببخشید 《آقا سنجاب پرسید《سرما خوردی ؟ 《میمون کوچولو دوباره با صدای ضعیف از توی لونه جواب داد : بله .آقا سنجاب به برکه برگشت و سرماخوردگی میمون کوچولو رو برای حیوانات جنگل تعریف کرد 《خاله خرسه گفت 《من سوپ می پزم تا میمون کوچولو بخوره و حالش خوب بشه یک ساعت بعد خاله خرسه با ظرف سوپ در دست به همراه حیوانات جنگل به لونه ی میمون کوچولو بردند و از میمون کوچولو عیادت کردند میمون کوچولو بعد از خوردن سوپ گفت 《به به ! چه سوپ خوشمزه ای ! مرسی خاله خرسه به فکرم بودی و مرسی از همه 《شما که به عیادتم اومدید . الان حالم خوب شد خاله خرسه و حیوانات جنگل خوشحال شدند و برای سلامتی میمون کوچولو دعا کردند