روباه و خوشه‌های انگور (داستان کودک)

در یک روز گرم تابستان روباهی گم شده بود. او از دیدن نور خورشید در آسمان لذت می‌برد. رفت و رفت تا به یک درخت انگور رسید. به خوشه‌های آبدار انگور که رسیده و تازه بودند نگاه کرد. خوشه‌های انگور که به شاخه‌ها چسبیده بودند، درشت و آماده خوردن بودند.

بچه‌های عزیز، امروز با داستان کودکانه دیگری به سراغ شما آمدیم. داستان کوتاه زیر ترجمه یک داستان خارجی است. در مورد یک روباهی که دلش انگور می‌خواهد. برای مطالعه بقیه داستان های کودکانه روی آن کلیک کنید.

روباه و خوشه‌های انگور

در یک روز گرم تابستان روباهی گم شده بود. او از دیدن نور خورشید در آسمان لذت می‌برد. رفت و رفت تا به یک درخت انگور رسید. به خوشه‌های آبدار انگور که رسیده و تازه بودند نگاه کرد. خوشه‌های انگور که به شاخه‌ها چسبیده بودند، درشت و آماده خوردن بودند.

روباه تشنه بود. وقتی چشمش به خوشه‌های آبدار انگور افتاد؛ دلش می‌خواست به سرعت همه آن‌ها را بخورد. چند قدم به عقب رفت، سپس خیز برداشت و به طرف شاخه درخت پرید چیزی نمانده بود که به انگور برسد اما به زمین افتاد.

روباه با خودش فکر کرد: دوباره امتحان می‌کنم. باز چند قدم به عقب رفت، تا شماره سه شمرد سپس حرکت کرد و به بالا پرید. اما باز هم نتوانست به خوشه‌های انگور برسد. روباه با خودش گفت: بار سوم حتما موفق می‌شوم و برای بار سوم به بالا پرید. اما همچنان چیزی به دست نیاورده بود.

چند بار دیگر امتحان کرد تا این که خسته شد و دیگر نمی‌توانست بالا بپرد. روباه چند دقیقه‌ای با خودش فکر کرد، پوزه‌اش را بالا داد و به خودش گفت: به هر حال من مطمئنم که انگورها ترش بودند. وقتی نمی‌توانی چیزی را بدست آوری، نمی‌توانی خیلی راحت خوشحال باشی.

در ادامه متن انگلیسی داستان را با هم می‌خوانیم.

One warm summer’s day a fox was ambling along, enjoying the sunshine. He came across a vine.
Juicy bunches of grapes were hanging from its branches, ripe and ready to be eaten.
The fox was thirsty, so when he saw the grapes, he wanted to eat them right away.
Walking back a few steps, the fox took a run up and jumped and almost reached the grapes. “I’ll try again,” the fox thought. He took a few steps back, counted to three and ran and jumped again, but he still couldn’t reach the grapes.
“Third time lucky!”, the fox said and jumped for a third time. But he still couldn’t reach. He tried again and again until he became very tired and couldn’t jump any more.
The fox thought for a while, put his nose in the air and said to himself, “Well, I’m sure the grapes were sour anyway!” It is not еasy to like what you cannot get.

امیدوارم از قصه امروز لذت برده باشید. تا قصه بعدی شما را به خدای مهربان می‌سپارم.

جعبه آرزوها ۳

بچه های گلم،میدونید پیشنهاد جغد دانا چی بود؟
الان براتون میگم
جغد دانا جعبه آرزوها رو آورد و رو کرد به حیوانات جنگل و گفت:رای میگیریم
اگر تعداد کسانی که موافقن جعبه آرزوها نزد سلطان جنگل باشه بیشتر بود من هم همون کار رو انجام میدن.بعد اشاره ای به خرگوش کوچولو کرد و گفت:حالا بپرس
خرگوش کوچولو دوید روی تکه سنگ بزرگی و فریاد زد:اونایی که موافق جعبه آرزوها نزد سلطان جنگل باشه دستشون بالا..همه جا ساکت شد.
خرگوش کوچولو با تعجب نگاهی به شیر و جغد دانا انداخت.چون هیچکس دستش رو بالا نیاورده بود.چون میدونستن از مکر روباه در امان نمیمونن
خرگوش کوچولو اینبار بلندتر فریاد زد و پرسید: حالا کیا موافقن جعبه نزد جغد دانا باشه؟
در کمال تعجب همه دستاشونو بردن بالا
جغد دانا گفت:ای سلطان جنگل دیدی که همه حیوانات موافقن تا جعبه آرزوها نزد من به امانت باشه.تو هم هر وقت آرزویی داشتی به اینجا بیا.
شیر عصبانی شد و غرشی کرد و گفت:اون جعبه باید نزد من باشه و دیگه حرفی نیست
روباه مکار از فرصت استفاده کرده بود و آروم آروم از پشت درخت خودش رو به لونه جغد دانا رسونده بود.یهو دستش رو برد و زد به جعبه.
جعبه آرزوها افتاد پایین درخت و شیر اونو برداشت.
شیر خوشحال شد و دوباره غرشی کرد و گفت:درسته که تو جغد دانایی هستی ،اما من سلطان جنگلم و این جعبه باید نزد من بماند.
همه حیونای جنگل ناراحت شدن و پچ پچ میکردن.
روباه بدجنس خوشحال بود.به شیر گفت:وقتشه از اینجا بریم.
بله بچه های گلم
شیر و روباه جعبه آرزوها رو برداشتن و به سمت خونه شیر راه افتادن.رفتن و رفتن تا به رودخونه رسیدن.خاله قورباغه روی برگی دراز کشیده بود و داشت از گرمای آفتاب لذت میبرد که یهو چشمش به جعبه آرزوها افتاد
با تعجب پرسید.کجا میرید؟غوررررغورررر
روباه مکار جواب داد:از این به بعد جعبه نزد سلطان جنگل میمونه.
خاله قورباغه که فهمیده بود دوباره روباه نقشه کشیده ؛زبون دراز و قرمزش رو به سمت جعبه پرتاب کرد و چسبید به زبونش.
شیر فریاد زد چه کار میکنی قورباغه مزاحم
خاله قورباغه گفت:جغد دانا فقط اجازه داره از این جعبه استفاده کنه چون اون بود که فهمید این جعبه آرزوهاس.
روباه مکار که خواست دوباره تلاش کنه و جعبه از خاله قورباغه بگیره یهو پرت شد توی رودخونه.
بچه ها آب جعبه رو برد و برد..دورتر و دورتر شد.و همینطور روباه که توی رودخونه داشت غرق میشد اما بازم دنبال جعبه بود.شیر هم هر چقدر دوید به روباه نرسید و نتونست نجاتش بده.
آقا کلاغه که همه چیو از بالای درخت دیده بود غار غار کنان برای جغد دانا خبر برد.
جغد دانا هم گفت:شیر فریبه مکاریه روباه رو خورد و طمع هر دوی اونها باعث شد همه حیونای جنگل جعبه آرزوهاشون رو از دست بدن.

نویسنده: مریم مجتهدی

قصه متنی برنجک

به نام خدا

قلم بر می دارم و  مادرانه – مادرانه می نویسم .

یادم میاد سالها پیش وقتی  فاطمه یاسم کلاس اول بود گاهی اوقات  دوست داشت از  بوفه  مدرسه خوراکی بخره  منم که مادری بودم  که اولین فرزندم  به مدرسه می رفت  و خودم رو جزء مادران نگران و وسواس می دونستم روی خواسته های اون  خیلی حساس بودم  وقتی متوجه شدم  که دلبندم  به خاطر شلوغی  بوفه در زنگ های  تفریح  نمیتونه از بوفه برنجک که اون روزها توی مدرسه باب شده بود واکثر بچه ها می خوردند رو بخره خیلی ناراحت می شدم وبعد از اینکه کلی قربون صدقش شدم اونو در آغوش کشیدم وگفتم که نگران نباشه ، فردای اون روز با عزمی جذم به مدرسه می رفتم و از بوفه مدرسه  یک جعبه ی بزرگ  خوراکی خریدم  از همه چیزهایی که توی بوفه بود  از هر کدوم چند تا خریدم  تا در فکر مادارانه خودم  صبح ها قبل از مدرسه رفتن دخترم بوفه ی کوچک کنار آشپزخانه راه بندازم تا دیگه اون نخواهد توی صف شلوغه بایستده و از بوفه کنار آشپزخانه خودمون خرید کنه .

شما می توانید ما را از طریق رادیو قصه برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا دنبال کنید.

وقتی که داشتم با جعبه ی بزرگی که توی دستم  بود به سمت درب خروجی مدرسه می رفتم ناگهان به شدت به زمین خوردم دختر بچه ای که کنار حیاط ایستاده بود به من کمک کرد تا من همه اونها رو جمع کردم ، وقتی که از من تشکر کرد آخرین خوراکی رو به من داد در چشمان من و در چشمان من خیره شد گفت اینا رو برای دخترتون خریدید همین طور که خوراکی رو می گرفتم و داخل جعبه گذاشتم لباسم رو تمیز کردم و گفتم  آره عزیزم ، ممنون ، دخترک دوباره به من نگاه کرد و گفت  منم برنجک خیلی دوست دارم  قرار شده آبجی سارا این برج که حقوقش رو گرفت  اگه از خرید داروهای بی بی چیزی  اضافه موند  به منم بده تا منم برنجک بخرم  اینو گفت و به سرعت از من دور شد  و به سمت کلاسها رفت ، همین طور که بسته برنجک در دستم بود به جعیه ی بزرگی که روبروم بود نگاه کردم که پر از خوراکی هایی بودکه یک دونه از اون قرار بود بعد از خرید داروهای بی بی  به دست دخترک برسه .

قصه متنی جشن کاغذی

به نام خدا

قلم بر دست گرفتم مادرانه ، مادرانه بنویسم.

 اون روز نیایش خیلی با هیجان مثل همیشه وارد خونه شد فریاد زنان سلام کرد و به سمت من دوید،گفت مامان، فردا قراره با یلدا ، نیکی ، بهاره جشن بگیریم گفتم ، چه عالی دخترم پس یک جشن دوستانه چند نفره ، مامان می دونی قراره جشنمونو کجا بگیریم کمی فکر کردم و گفتم  حتما توی نماز خونه یا کنار حیاط عزیزم ، نه مامان  زیر میز،  قرار شده زیر میزمون  جشن بگیریم، صدای خنده من خود نیایش رو هم به خنده انداخت مامان، کمکم کن برای فردایه عالم چیز خوشمزه ببرم باشه دخترم ، اول دست و صورتت را بشور، لباساتو عوض کن و نهارتو بخور بعد می تونی برای جشن فردا توی ظرف های کوچیک موز و نارنگی ببری، بیسکویت و شکلات هم داریم می تونی ببری تا یک جشن خوشمزه دوستانه داشته باشین ، نه مامان قراره با کاغذ درست کنیم ، جشن کاغذی ، بهاره گفته همه چی با کاغذ درست کنیم میوه ، شیرینی ، شکلات دوباره خندم گرفت اما این بار نخندیدم چه عالی عزیزم چه جشن قشنگی چه جشن کاغذی خوشمزه ای اون شب نیایش بعد از انجام تکالیف تا آخر شب مشغول درست کردن میوه ها و خوراکی های کاغذی که بهاره دوستش خواسته بود درست کنه.

شما می توانید ما را از طریق رادیو قصه برای شنیدن قصه شب ، قصه صوتی کودکانه با صدای خاله سمینا دنیال کنید.

 فردای اون روز دوباره جشن کاغذیه بچه ها تکرار شد و بازهم دوباره دوباره دوباره ، هر  روز چند نوع میوه و شیرینی و شکلات که به خواست بهاره ساخته می شد و توی جشن همه باهم بازی می کردند  بچه ها خودشون خیلی خوشحال بودندو خیلی بهشون خوش میگذشت از تکرار این خواسته های کاغذی کمی نگران شدم  وخیلی بدون اینکه نیایش متوجه بشه  یکم در مورد زندگی  بهاره کوچولو  با این فرمایشات کاغذیش تحقیق کردم و دورادور کمی زندگی  اونها رو مورد بررسی قرار دادم اون روز وقتی متوجه شدم که پدر بهاره مریضه و مادر برای گذروندن خرج زندگی جوراب می فروشه  خیلی خیلی حال عجیبی  بهم دست داد  کنار ما  کنار نیایش  کودکی با آرزوی های کاغذی  به همین نزدیکی  به همین سادگی  کودکی تلاش می کند  آرزوهای کودکانه اش را به واقعیت  کاغذی تبدیل کند  چه بی صدا  چه قدر بدون اینکه  بدانم هر روز رنگ چاشت  و خوراکی های نیایش  را پر رنگ تر  کردم .

ننه یلدا

بچه ها جونم فربد تازه از مدرسه اومده بود و حسابی خسته بود.میخواست بخوابه که مامانش گفت:پسرم ،امشب همگی میریم خونه مادربزرگ.چون امشب شب یلداس.کارهاتو انجام بده و آماده شو تا یکساعت دیگه حرکت کنیم
فربد با خستگی گفت:مامان میشه من نیام.آخه امروز تو مدرسه خیلی بدو بدو کردم .
مامان با مهربونی گفت:نه پسر گلم.اتفاقا امشب قراره به تو خیلی خوش بگذره.
فربد کمی فکر گرد و گفت؟
مامان شب یلدا یعنی چی؟؟
مامان گفت: پسرم آخرین روز پاییز تا فردا طلوع آفتاب روز بعد که اولین روز زمستونه میشه شب یلدا.چون از بقیه شبها بلندتره و همه میتونن بیشتر دور هم بیدار بمونن و یلدا رو جشن بگیرن.و این شب یکی از شبهای مهم در فرهنگ ما ایرانیهاس.
فربد گفت:مامان یعنی امشب وقت بیشتری برای بازی دارم..مامان خندید و گفت: بله پسرم.حالا بقیه قصه رو مامان بزرگ برات میگه و صد در صد خاله سمینا هم قصه یلدا رو برای همه بچه ها تعریف میکنه.وقتی با خونه مامان بزرگ رسیدیم دیدم خاله جون.دایی جونم.پسر دایی دختر دایی پسرخاله هام ..خلاصه همه هستن.وای که چه سفره ای ..به به کلی خوراکیهای خوشمزه.انار و هندونه.آجیل و شیرینی.باسلوق و لواشک..فربد رو کرد به مامان بزرگ و گفت..هوا خیلی سرده پس چرا هندونه میخوریم.مامان بزرگ گفت :پسرم همه جمع بشین سر سفره تا قصه ننه یلدا که امشب به خونه همه میاد رو براتون بگم.
ولی من هر چی گشتم ننه یلدارو ندیدم.شایدم تو راه مونده و الان میرسه.شایدم توی کمد قایم شده تا مارو سوپرایز کنه.آره همینه
همه دور سفره جمع شدیم و شروع به صحبت و آجیل خوردن کردیم..من اول رفتم سراغ باسلوغ..چون خاله جونم درست کرده بود و میدونستم خیلی خوشمزن.مامان با سینی چای دارچینی اومد و به همه تاروف کرد.
مادر بزرگ گفت:نوه های عزیزم ،ننه یلدا یا ننه سرما همون زمستون برفیه که با اومدنش همه جا سفید میشه و درختا به خواب زمستونی میرن و چادر سفید برفی میپوشن.عزیزای من ننه سرمای ما چهل روز اول زمستون با برف میادکه بهش میگن چله بزرگه.واسه همین هوای سرده که هندونه میخوریم .چون باعث میشه بدنمون در برابر هوای سرد زمستوگ قوی بشه و ویتامین c زیاد هندونه نمیزاره زود سرما بخوریم.
مادر بزرگ رو کرد به فربد و گفت: پسرم،با خوردن خوراکیهای گرم و پر انرژی به استقبال زمستون میریم.
فربد گفت: مادر بزرگ مهربونم خیلی عالیه پس من از همه این خوراکیها میخورم تا حسابی قوی بشم.

شما میتوانید مارا از طریق رادیو قصه کودکانه برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه و قصه شب با صدای خاله سمینا دنبال کنید.

نویسنده: مریم مجتهدی

جعبه آرزو ها ۲

بخوانید:

شما می توانید ما را برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه از رادیو قصه با قصه گویی خاله سمینا دنبال کنید.

جعبه آرزوها ۲
روزها گذشت و همه حیوونا از اینکه به آرزوهاشون میرسیدن خیلی خوشحال بودن .اونقدر که از جنگلهای اطراف هم دوستاشون رو آورده بودن تا به آرزوشون برسن.
خلاصه همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه روزی از این روزها روباه مکار و حیله گر رفت پیش پادشاه جنگل.و با کلی حیله و کلک بهش گفت:
ای شیر قوی،ای سلطان همه حیوانات،میخواهم مطلبی را به شما بگویم.شیر غرشی کرد و گفت:چی میخوای بگی؟
روباه مکار گفت:میخواستم بگم شما که سلطان جنگلی پس بهتر نیست جعبه آرزوها نزد شما باشه در حالیکه در خانه جغد داناس.و حیوانات به جغد دانا بیشتر احترام میگذارن تا شما که سلطان جنگلی و رئیس همه مایی.اگر جعبه آرزوها نزد شما باشد همه حیوونا اینجا میان و قدرت شما به گوش همه حیونای دنیا میرسه.
شیر چند دقیقه ای فکر کرد و نگاهی به روباه انداخت و گفت:آفرین به تو ای روباه.فکر زیرکانه ای کردی.من سلطان جنگلم .پس باید جعبه آرزوها پیش من باشه تا قدرتم به گوش همه حیوونا برسه و معروفترین و قویترین سلطان شوم و همه به من تعظیم کنن.
بله بچه ها…شیر وسوسه شد و فریب طمع کاریه روباه رو خورد.
شیر به رو باه گفت به سمت خونه جغد دانا میریم.
کلاغ زیرک که داشت توی جنگل چرخ میزد یهو شیر و روباه رو دید و با عجله به سمت خونه جغد دانا پرواز کرد.و با هیجان زیاد گفت:
غار غار،جغد دانا،جغد دانا،شیر و روباه مکار به این سمت میان.غار غار
جغد دانا که خیلی باهوش بود قضیه رو متوجه شد و رو کرد به خرگوش کوچولو و گفت :شیر برای بردن جعبه آرزوها به اینجا میاد.به همه خبر بده.
خرگوش کوچولو با عجله به سمت حیوونای جنگل رفت و گفت:همه گوش بدین شیرو روباه مکار به این سمت میان و میخوان جعبه آرزوها رو از جغد دانا بگیرن.همگی جمع بشین چون باید با هم متحد باشیم و اجازه ندیم روباه به هدفش برسه.حیونای ناراحت شدن..هر کدومشون یه چیزی میگفتن.
روباه مکار خودش رو به بقیه رسوند و با صدای بلند گفت:تعظیم کنین سلطان جنگل میآید.همه جا سکوت شد.و ناراحتی از چشمای همه معلوم بود بچه ها
آقا شیره غرشی کرد و گفت:من تصمیم گرفتم از این به بعد جعبه آرزوها پیش من باشه و چون من سلطان جنگلم تشخیص میدم که چه کسی باید به آرزوش برسه.
همه حیوونا نگاهی به هم انداختن و ناراحت شدن و به جغد دانا نگاه کردن.
جغد دانا با خونسردی گفت:شیر قوی درسته که تو سلطان جنگلی ؛اما اینکه جعبه آرزوها نزد من باشد تو مشکل داری؟؟
آقا شیره م ن م ن کنان گفت :نه نه اما روباه با من صحبت کرد و من به این نتیجه رسیدم که نزد من باشه.
جغد دانا که دید سلطان جنگل فریب طمع کاریه روباه مکار رو خورده گفت:
ای سلطان جنگل ،من پیشنهادی دارم.شیر گفت:چه پیشنهادی؟؟؟؟؟

بچه های گلم شما می توانید ما را از طریق رادیو قصه برای شنیدن قصه های جدید صوتی کودکانه با صدای خاله سمینا دنبال کنید.

نویسنده: مریم مجتهدی

آدرس تلگرامی: @childrenradio

جعبه آرزو ها ۱

بخوانید:

بچه های گلم شما می توانید مارا از طریق رادیو قصه برای شنیدن قصه های جدید صوتی کودکانه با صدای خاله سمینا دنبال کنید.

جعبه آرزوها
خرگوش کوچولوی باهوش داشت توی جنگل بازی میکرد و بالا و پایین میپرید و هویجی که مامان خرگوشی بهش داده بود گاز میزد.از روی تخته سنگا میدوید و به همه پرنده ها و حیوونای جنگل سلام میکرد.انقدر ورجه وورجه کرد که حسابی تشنه شد.رفت سمت رودخونه تا آب بخوره.
خاله قورباغه رو دید که داشت غورغور میکرد و با زبون درازش پشه ها و مگس ها رو میخورد.خندید و گفت سلام خاله قورباغه مهربون و حسابی آب خورد تا شکمش باد کرد و سنگین شد و شروع کرد به سکسه کردن.بعد روی تخته سنگی دراز کشید و گفت :به به چه آفتاب خوبی.
رو کرد به خاله قورباغه و گفت:خاله قورباغه تو همیشه پشه و مگس و حشرات رو میخوری؟منکه اصلا نمیتونم مگس بخورم به جاش هویج و کاهوی خوشمزه میخورم.
خاله قورباغه نگاهی به خرگوش کوچولو انداخت و گفت:خرگوش کوچولو اگه من پشه ها و مگسها رو نخورم رودخونه زیبا تبدیل به مرداب میشه و همونطور که غذای تو هویجه غذای من هم حشراته.
خرگوش کوچولو به حرفای خاله قورباغه گوش میکرد که یهو متوجه شد یه چیزی روی آب داره حرکت میکنه.رو کرد به خاله قورباغه و گفت:
خاله قورباغه اون چیه روی آب
خاله قورباغه زبون دراز و قرمزش رو بیرون آورد و به سمت اون چیزی که رو آب بود پرت کرد و زبونش بهش چسبید و کشیدش به سمت خودش.
خرگوش کوچولو با تعجب نگاه میکرد و از اینکه زبون خاله قورباغه انقدر قوی بود حسابی چشاش گرد شده بود.با همون چشای گرد پرسید :توی این جعبه چی میتونه باشه.خاله قورباغه گفت نمیدونم اما بهتره جعبه رو پیش جغد دانا ببریم تا ازش بپرسیم چون جغد دانا همه چیو میدونه.
خرگوش کوچولو با کمک زبون خاله قورباغه جعبه رو پشتش گذاشت و به سمت خونه جغد دانا رفتن.با هیجان کا ماجرارو تعریف کردن.
جغد دانا حسابی به جعبه نگاه کرد و بعد از کلی فکر کردن گفت: این جعبه آرزوهاس
خرگوش کوچولو و خاله قورباغه با تعجب به جغد دانا نگاه کردن و گفتن : جعبه آرزوها چیه؟
جغد دانا گفت:خرگوش کوچولو همین الان بگو چی دلت میخواد؟
خرگوش کوچولو گفت یه هویج میخوام با کلی پنیر پیتزا.خاله قورباغه خنده بلندی کرد و گفت :پنیر پیتزا برای آدمهاس نه حیونای جنگل.
یهو یه صدایی از تو جعبه اومد و در جعبه باز شد و یه هویج بزرگ نارنجی با یه عالمه پنیر خوشمزه ازش اومد بیرون.
خرگوش کوچولو خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خوردن.
جغد دانا جعبه رو پیش خودش نگه داشت و به خرگوش کوچولو گفت :به همه حیونای جنگل خبر بده و بگو هر کی هر چی میخواد بیاد و به جعبه آرزوها بگه تا براش آماده کنه.
بچه ها از اون روز به بعد همه حیونای جنگل کنار در خونه جغد دانا صف میکشیدن و یکی یکی آرزوهاشونو به جعبه میگفتن وخوشحال و دست پر به خونه هاشون میرفتن.

شما می توانید ما را برای شنیدن قصه های صوتی کودکانه از رادیو قصه با قصه گویی خاله سمینا دنبال کنید.

نویسنده: مریم مجتهدی 

آدرس تلگرامی ما: @childrenradio