ناخن های موشی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید


اسم قصه: ناخن های موشی?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: مراقبت _سلامتی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
متن داستان:
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه موش کوچولو همراه مامان و بابا زندگی می کرد
. موشی ناخن هاشو خیلی دوست داشت و دلش نمی خواست کوتاه بشن
《 یه روز مامان موشی گفت 《 دختر قشنگم ! ناخن هاتو کوتاه کن
《 موشی اخم کرد و گفت 《 نمی خوام . من ناخن هامو دوست دارم
《 مامان موشی گفت 《 آخه عزیزم ناخن هات خیلی بلند شدند و زیرشونم چرک جمع شده . مریض میشی عزیزم
《 موشی دوباره اخم کرد و گفت 《 ناخن های چرکیمو دوست دارم
.همون روز یه اتفاق عجیبی برای موشی افتاد
. مورچه سیاه کوچولو خونه موشی اومد مهمونی
. موشی خوشحال شد و با همدیگه توی اتاق موشی رفتند تا نقاشی بکشند
. موشی مداد رنگی هاشو به مورچه سیاه کوچولو تعارف کرد
وقتی مورچه سیاه کوچولو با خوشحالی خواست جعبه مداد رنگی رو از موشی بگیره یهو ناخن موشی ، انگشت مورچه سیاه
. کوچولو رو خراشید
《 مورچه سیاه کوچولو گفت 《 آخخخخ…انگشتم…چرا اینقدر ناخن هات بلندن؟
《 موشی نگاهی به انگشت مورچه سیاه کوچولو انداخت و گفت 《 آخ ببخشید . خیلی دردت اومد ؟
《 مورچه سیاه کوچولو لبخندی زد و گفت 《 نه زیاد
وقتی مورچه سیاه کوچولو از خونه موشی رفت ، موشی ناخن گیر رو از توی کمد برداشت و پیش مامان موشی رفت و گفت
《 《 لطفا ناخن ها مو کوتاه کن
《 مامان موشی لبخندی زد و گفت 《 حتما عزیزم
. موشی با حوصله نشست تا مامان موشی ناخن هاشو کوتاه کنه
.موشی بعد از اینکه ناخن هاش کوتاه شدن ، نگاهی به انگشتاش کرد و از تمیزی و سلامتی اونها خوشحال شد

خاله سمینا

رادیوقصه کودک

قصه صوتی

پاندا شکمو و کیک توت فرنگی

اسم قصه: پاندا شکمو و کیک توت فرنگی ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: لجبازی _ حرف گوش ندادن _ پشیمانی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان:
توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه پاندا کوچولو همراه مامان پاندا و بابا پاندا و خواهر کوچولوش به اسم پانی زندگی می کرد.
پاندا کوچولو خیلی شکمو بود و عاشق کیک توت فرنگی.
همیشه مامان پاندا رو مجبور می کرد کیک توت فرنگی بپزه تا بخوره .
پانی می گفت 《 داداشی ! یه کم از کیک توت فرنگی هم به من بده 》
اما پاندا شکمو داد می زد 《 نخیرم ! کیک توت فرنگی مال خودمه 》
تا اینکه یه شب اتفاق عجیبی افتاد.
وقتی پاندا شکمو روی تختخوابش دراز کشیده بود ناگهان صدای قار و قور شکمشو شنید .
از تختخواب پایین اومد و به آشپزخونه رفت .
در یخچالو باز کرد تا باقی مونده ی کیک توت فرنگی که مامان پاندا پخته بود رو برداره.
اما وقتی توی یخچال رو نگاه کرد، کیک توت فرنگی نبود.
با خودش گفت 《 یعنی چی! کیک توت فرنگی کو !؟ کجاست ؟ خودم گذاشتمش توی یخچال 》
توی همین فکرها بود که صدای عجیبی شنید .
در یخچالو بست ودنبال صدا رفت . صدا از زیر میز ناهار خوری می اومد.
پاندا شکمو سرشو پایین آورد و زیر میز ناهار خوری رو نگاه کرد.
ناگهان با صدای بلند گفت 《 تو اینجا چیکار میکنی پانی ؟ صبر کن ببینم کیک توت فرنگی منو داری میخوری؟ 》
پانی گفت 《 آره . تو که هیچ وقت اجازه نمیدی کیک توت فرنگی بخورم و همشو خودت میخوری . منم دلم کیک توت فرنگی می خواد 》
پاندا شکمو سینی کیک توت فرنگی رو گرفت و کشید و گفت 《این کیک توت فرنگی برای خودمه . مامان فقط برای من کیک توت فرنگی می پزه نه تو . بِدِش به من 》
پانی سینی کیک توت فرنگی رو محکم گرفته بود و
نمی خواست پاندا شکمو ازش بگیره .
در همین موقع سر پانی به میز ناهار خوری خورد و میز ناهار خوری تکون خورد و روی پای پاندا شکمو افتاد .
پانی و پاندا شکمو هر دو همزمان شروع کردند به گریه کردن.
مامان پاندا و بابا پاندا فوری اومدند آشپزخونه و پاندا شکمو رو بردند درمانگاه .
توی درمانگاه آقای دکتر پای پاندا شکمو رو گچ گرفت .
وقتی همگی به خونه برگشتند پاندا شکمو با پای گچ گرفته از پانی و مامان پاندا و بابا پاندا عذر خواهی کرد .
از اون روز به بعد هر وقت مامان پاندا ، کیک توت فرنگی می پخت ، پاندا شکمو، کیک توت فرنگی رو با چاقو برش می زد و تیکه های اونو بین پانی و مامان پاندا و بابا پاندا تقسیم می کرد .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه
قصه کودک

کوسه کوچولوی مهربان

یه قصه ی قشنگ دیگه از خاله سمینا
اسم قصه: کوسه کوچولوی مهربان ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی ?
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: کمک _ مهربانی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

.توی یه دریای بزرگ و قشنگ یه عالمه ماهی و نهنگ و کوسه و هشت پا و عروس دریایی باهم زندگی می کردند
.هر روز صبح ماهی های کوچولو با شادی و هیجان دنبال هم می کردند و بازی می کردند
. کوسه کوچولو ، ماهی کوچولوها رو خیلی دوست داشت و دلش می خواست با اونا بازی کنه
.اما هر وقت نزدیک میشد ، ماهی کوچولوها فرار می کردند
《یه روز کوسه کوچولو ناراحت بود. مامان کوسه پرسید 《 چی شده پسرم ؟چرا ناراحتی ؟
《 کوسه کوچولو جواب داد《 دلم می خواد با ماهی کوچولوها بازی کنم ولی هر وقت پیششون میرم فرار میکنن
مامان کوسه لبخندی زد و گفت 《 پسرم ! خودت که میدونی ماهی ها از ما می ترسند چون غذای ما کوسه ها ماهی و شیر
《 . دریایی و فُک هاست
《 کوسه کوچولو گفت 《 ولی من دلم میخواد با ماهی کوچولو ها بازی کنم. دوست ندارم اونا رو بخورم
《 مامان کوسه لبخندی زد و گفت 《 ولی ماهی کوچولو ها نمیدونن که تو دوست داری بازی کنی
. اون روز گذشت تا اینکه یه روز ظهر صدای عجیبی توی دریا شنیده شد
《کوسه کوچولو با کنجکاوی از مامان کوسه پرسید 《 چی شده ؟ این صدای چیه ؟
《 مامان کوسه با نگرانی گفت 《یه کشتی پر از ماهیگیر اومده تا ماهی کوچولوها رو صید کنه
ِبَ َرن و بخورن ؟
《!کوسه کوچولو با تعجب پرسید 《 یعنی می خوان ماهی کوچولوها رو ب
مامان کوسه جواب داد 《 بله پسرم . آدمها هم مثل ما کوسه ها ، ماهی می خورن . اونا ماهی ها رو روی آتیش کباب می کنند
《 و می خورند
《 کوسه کوچولو با عصبانیت گفت 《 من نمی زارم ماهی ها رو کباب کنند و بخورند
. بعد روی آب دریا اومد و نزدیک تور ماهیگیرها شد
. ماهیگیرها با دیدن کوسه کوچولو ، ترسیدند و تور ماهیگیریو رها کردند و با کشتی دور شدند ماهی کوچولوها از کوسه کوچولو تشکر کردند و از آن روز به بعد با کوسه کوچولو ی مهربون بازی کردند

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

قصه کودکانه

باشگاه ببری خان

اسم قصه: باشگاه ببری خان??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: سلامتی_ همکاری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :
.توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوونای جنگل یه باشگاه ورزشی داشتند
.مدیر باشگاه ببری خان بود
. ببری خان برای اینکه همه حیوونای جنگل سلامت باشند و هرروز ورزش کنند برنامه ورزشی میزاشت
. مثلا به مورچه سیاه وزنه های مناسب میداد تا بازوهاش پرقدرت بشن
. به فیل کوچولو رژیم غذایی میداد تا بیش از حد چاق نشه
. به کرگدن وزنه سبک میداد تا وزنشو کم کنه و لاغر بشه
.همه حیوونای جنگل از برنامه ها و باشگاه ببری خان خوشحال و راضی بودند
.اما یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد . اتفاقی که ببری خان و حیوونای جنگل ناراحت شدند
.یه طوفان اومد و ساختمون باشگاه رو خراب کرد
《ببری خان گفت 《 ای وای …حالا چیکار کنم ؟ چطوری دیگه به سلامت حیوونای جنگل رسیدگی کنم ؟
《 مورچه سیاه گفت 《 من میگم ساختمونو باهم بسازیم
فیل کوچولو گفت 《 ساختمون ساختن خیلی طول
《می کشه .تا اون موقع چیکار کنیم ؟
کرگدن گفت 《 من یه فکری دارم . الان بریم وزنه ها و وسایل ورزشی که سالم موندند رو از ساختمون بیرون بیاریم و هرروز
《 توی هوای آزاد جنگل ورزش کنیم . بعد از ورزش به ببری خان کمک می کنیم تا ساختمون درست کنه
همه از پیشنهاد کرگدن استقبال کردند و وسایل ورزشی که سالم مونده بودند رو از ساختمون باشگاه بیرون آوردند و شروع . کردن به ورزش کردن
بعد از مدتی باشگاه ببری خان با کمک حیوونای جنگل ساخته شد و همگی مثل قبل توی باشگاه ورزش کردند

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

قصه کودکانه

جشن تولد خرگوشی

اسم قصه: جشن تولد خرگوشی ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: کمک در شرایط اضطراری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :
صبح زود یه روز قشنگ خرگوشی از خواب بیدار شد و
《 با خوشحالی گفت 《 آخ جون! امشب تولدمه . امشب همه دوستام میان توی لونه ام تا جشن بگیریم
. خرگوشی لونه رو تمیز کرد ، بعد بازار رفت و کلی میوه و شیرینی و لوازم تولد خرید
: وقتی به لونه برگشت ، کیک تولد صورتی حاضر کرد و روی کیک صورتی ، اسمارتیز گذاشت و با خامه شکلاتی نوشت
《. خرگوشی جون تولدت مبارک 》
. عصر همون روز مهمونا با هدیه هایی در دست از راه رسیدند و خرگوشی به همه مهمونا خوش آمد گفت
.وقتی خرگوشی پشت میز تولد رفت و شمع های کیک تولد رو فوت کرد ،ناگهان برق رفت
《!!لاکی کوچولو گفت 《 ای وای .. چه موقع برق رفتن بود
《 خرس شکمو گفت 《 توی بی برقی نمی تونیم کیک بخوریم . الان کیک آب میشه
《 قورباغه سبز گفت 《 یه فکری کنیم تا برق بیاد
《 جغد دانا گفت 《نگران نباشید . من چشمام توی تاریکی بهتر می بینن. الان درستش میکنم
. جغد دانا آروم آروم به سمت آشپزخونه رفت و کبریت آورد و شمع ها و فشفشه ها رو روشن کرد
. لونه ی خرگوشی با روشن شدن شمع ها و فشفشه ها، روشن شد
. خرگوشی و مهمونا از جغد دانا تشکر کردند و برایش دست زدند
. درهمین موقع برق اومد و همگی خوشحال و خندان، شعر تولدت مبارک رو برای خرگوشی خوندند و شادی کردند
.بعد کیک صورتی خوردند و خرگوشی هدیه هایی که مهمونا آورده بودند رو باز کرد و از همگی تشکر کرد

میمون کوچولو و حیوانات جنگل

اسم قصه: میمون کوچولو و حیوانات جنگل ???
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بیماری _ عیادت

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :
توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، حیوانات زیادی کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند
هرروز صبح زود خروس کاکلی با قوقولی همه حیوانات جنگل را از خواب بیدار می کرد و همگی بعد از بیدار شدن از خواب و شستن دست و صورت ، کنار برکه جمع می شدند تا صبحونه بخورند
خاله خرسه صبحونه مفصل آماده می کرد و همه حیوانات جنگل از خاله خرسه تشکر می کردند و با اشتها صبحونه
.می خوردند
یک روز صبح که مثل همیشه حیوانات جنگل کنار برکه جمع شده بودند و خاله خرسه مشغول پذیرایی کردن بود ، پرسید《پس میمون کوچولو کجاست؟ چرا نیومده صبحونه بخوره ؟》
.صدای پچ پچ حیوانات جنگل بلند شد
《خانم زرافه گفت 《خاله خرسه راست میگه . همه اومدن جز میمون کوچولو
《آقا سنجاب گفت《یعنی چی شده ؟ میمون کوچولو زودتر از همه مون هر روز میومد برکه ولی امروز چرا نیومده؟
《خاله خرسه گفت《 بهتره یکی از ما دنبالش برِه
آقا سنجاب گفت《من میرم. لونه ی میمون کوچولو نزدیک لونه ی منه
《!وقتی آقا سنجاب پای درخت نارگیل رسید، با صدای بلند گفت میمون کوچولو! میمون کوچولو
《 میمون کوچولو با صدای ضعیف از توی لونه گفت 《آقا سنجاب ! من مریض شدم . نمی تونم بیام پیشتون . ببخشید
《آقا سنجاب پرسید《سرما خوردی ؟
《میمون کوچولو دوباره با صدای ضعیف از توی لونه جواب داد : بله
.آقا سنجاب به برکه برگشت و سرماخوردگی میمون کوچولو رو برای حیوانات جنگل تعریف کرد
《خاله خرسه گفت 《من سوپ می پزم تا میمون کوچولو بخوره و حالش خوب بشه
یک ساعت بعد خاله خرسه با ظرف سوپ در دست به همراه حیوانات جنگل به لونه ی میمون کوچولو بردند و از میمون
کوچولو عیادت کردند
میمون کوچولو بعد از خوردن سوپ گفت 《به به ! چه سوپ خوشمزه ای ! مرسی خاله خرسه به فکرم بودی و مرسی از همه
《شما که به عیادتم اومدید . الان حالم خوب شد
خاله خرسه و حیوانات جنگل خوشحال شدند و برای سلامتی میمون کوچولو دعا کردند

رادیو قصه کودک 

رادیو قصه صوتی 

خاله سمینا

گردش آبی

قصه های زیبا از خاله سمینا را گوش کنید :

اسم قصه: گردش آبی ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بازیگوشی

آدرس کانال تلگرام?

 @childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا و یه روز گرم تابستونی، حیوونای جنگل تصمیم گرفتند همگی به گردش برن
خرس مهربون گفت : بهتره یه قایق درست کنیم و بندازیم توی رودخونه .بعد همگی سوار بشیم و تا آبشار بریم و گردش کنیم
《حیوونای جنگل همگی دست زدند و گفتند 《 هورااااا
َسمور های آبی یه قایق بزرگ ساختند تا همه بتونند سوار بشند
از بین حیوونای جنگل، فیل کوچولو از همه بیشتر خوشحال بود و هیجان داشت
فیل کوچولو گفت : آخ جون. خیلی دوست دارم با قایق برم نزدیک آبشار
اما وقتی میخواست سوار قایق بشه ، شیر ، سلطان جنگل ، گفت 《نخیر فیل کوچولو نباید سوار قایق بشه سنگین و بزرگه .خرس مهربون جواب داد نه .سمورهای آبی قایق بزرگی درست کردند و همه ، جا میشن
وقتی همه حیوونای جنگل سوار قایق شدند و قایق حرکت کرد ، فیل کوچولو با هیجان ، آب رودخونه و ماهی ها رو تماشا میکرد و بالا و پایین می پرید
شیر که عصبانی شده بود، گفت بچه جون ! آروم بشین . الان همه مون می افتیم توی آب رودخونه
《 ! اما فیل کوچولو گوش نداد و به بالا و پایین پریدنش ادامه داد تا اینکه موشی جیغ زد و گفت 《 کمک ! کمک
. همه حیوونای جنگل برگشتند به سمت موشی . .یکی از چوب های قایق
تَرک برداشته بود و آب رودخونه زیر پای موشی بالا اومده بود و پاهای موشی رو خیس کرده بود
《 شیر دوباره عصبانی شد و گفت 《دیدید گفتم فیل کوچولو نباید توی قایق بیاد
《 خرس مهربون نزدیک فیل کوچولو شد و گفت《فیلی جون ! تو باید آروم بشینی
خرگوش کوچولو ، موشی رو بغل کرد و زیر نور آفتاب برد تا پاهاش خشک بشن
ِ
آقا ببری و خانم ببری که پارو می زدند ، قایق رو نگه داشتند تا دو تا از سمور های آبی بَرن یه تخته چوب بیارن و ترک
. برداشتن قایق رو درست کنند
《وقتی تعمیر قایق تموم شد ، فیل کوچولو که کف قایق نشسته بود،به موشی گفت《ببخشید تقصیر من بود
موشی خندید و گفت《 اشکالی نداره. منم از خرگوشی ممنونم منو بغل کرد تا پاهام خشک بشن
《فیل کوچولو به شیر گفت《ازاین به بعد به حرفتون گوش می کنم
《شیر دستی به خرطوم فیل کوچولو کشید و گفت《ممنون
. وقتی قایق به نزدیکی های آبشار رسید ، آقا ببری و خانم ببری، قایق رو نگه داشتند و همه حیوونای جنگل پیاده شدند
قایق رو کنار رودخونه با طناب به درخت نزدیک آبشار بستند و آبشار و رنگین کمانی که بالای آبشار پیدا شده بود ، تماشا کردند و یه روز گرم تابستانی رو به خوبی و خوشی گذراندند

عصای بابایی

اسم قصه: عصای بابایی
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: پنهان کاری

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان:

یه صبح جمعه با مامان و بابا رفتم خونه ی مامانی و بابایی
یک ساعت بعد خاله پریا و شوهر خاله سهراب و پویا هم به خونه مامانی و بابایی اومدند
.من و پویا حسابی بازی کردیم و از منچ و مارپله بگیر تا گیم توی گوشی همراه مامان و بابا هامون
《 . بعد از ناهار پویا گفت 《 حوصله ام سررفته
《گفتم 《منم حوصله ام سر رفته. چیکار کنیم؟
در همین موقع بابایی ، عصا زنان و با یه بالشت توی دست ، گفت 《 من میرم بخوابم . چرت بعد از ناهار خیلی
《 می چسبه
《پویا با شیطنت نگاهم کرد . پرسیدم 《 چیه ! چرا اینطوری نگاه می کنی ؟
《 پویا جواب داد《 بهت میگم
《 گفتم 《 خب الان بگو
پویا در گوشم چیزی گفت که باعث شد بخندم .مامان و بابا و خاله پریا و شوهر خاله سهراب و مامانی با تعجب به من و پویا
.نگاه کردند
وقتی بابایی خوابید ، پویا به بهانه دستشویی رفتن از من دور شد و یواشکی و بدون اینکه کسی بفهمه توی اتاق بابایی رفت
.و عصای بابایی رو برداشت و از اتاق بیرون اومد و دوباره یواشکی رفت توی اتاق خواب کنار آشپزخونه
همون اتاقی که هر وقت مهمون ، خونه مامانی و بابایی میاد و شب بخواد بمونه ، مامانی رختخواب پهن می کنه تا بخوابه .
.وقتی پویا می خواست در اتاقو ببنده ، به من اشاره داد که توی اتاق برم
.مامان و بابا و مامانی و خاله پریا و شوهر خاله سهراب مشغول حرف زدن بودند که من وارد اتاق کنار آشپزخونه شدم
《 پویا گفت 《 خب الان با این عصا میشه یه نمایش کمدی بازی کرد. من میشم پیرمرد .تو هم نوه میشی
با اخم گفتم 《 نخیر. من پیرمرد میشم . تو هم نوه میشی 》و عصا رو گرفتم تا از دست پویا بگیرم ولی پویا عصا رو محکم
. گرفته بود 《 .با صدای بلند گفتم 《 عصا رو ول کن
اما پویا با حرص عصا رو از دستم کشید و گفت 《 ول نمیکنم. من از تو بزرگترم و من باید نقش پیرمرد رو بازی کنم . تو هم
《 نوه میشی
من و پویا درحال کشیدن عصا بودیم که ناگهان عصا از وسط شکست و نصف عصا توی دست من موند و نصف دیگه اش توی
. دست پویا
《… رنگ از صورت جفتمون پرید. گفتم 《 وای! اگه بابایی بفهمه چه بلایی سر عصاش آوردیم
《 پویا توی حرف من پرید و گفت 《 همش تقصیر توئه
《 گفتم 《 نخیر. تقصیر توئه گفتی با عصای بابایی نمایش بازی کنیم
پویا با صدای آروم گفت 《 بسه دیگه. الان مامان اینا
《 می فهمن عصای باباییو شکوندیم
《 گفتم 《 بیا قایمش کنیم
پویا خندید و گفت 《 عقل کل! بابایی سریع می فهمه که عصاش نیست و از مامانی می خواد که دنبالش بگرده .اگه قایم کنیم
《 مامانی پیداش میکنه
گفتم 《 پس بریم چسب بزنیم . چسب چوب .یادمه بابایی پایه یکی از صندلی های آشپزخونه رو با چسب چوب چسبوند .

《پویا گفت 《 فکر خوبیه. خب حالا چسب چوب کجاست ؟
《 گفتم 《 فکر کنم توی تراس باشه . من یواشکی میرم توی تراس و چسب چوب رو برمی دارم و میام
.آروم و بی سروصدا در اتاقو باز کردم. مامان و بابا و مامانی و خاله پریا و شوهر خاله سهراب هنوز مشغول حرف زدن بودند
. یواشکی رفتم توی تراس و چسب چوب رو برداشتم و سریع برگشتم توی اتاق پیش پویا
《 وقتی عصا رو داشتیم چسب می زدیم ، در اتاق زده شد . پویا گفت 《 در رو باز نکنی ها ! هنوز عصا خوب نچسبیده
. به حرف پویا گوش دادم ولی دوباره در اتاق زده شد
《 ! بابایی پشت در بود .بابایی گفت 《 نوه های عزیزم ! بیاد بیرون . من بیدار شدم . پویا جان ! امیر محمد جان
《 پویا گفت 《 وای ! خود بابایی پشت دره . اگه در رو باز کنیم می بینه چیکار کردیم
《 گفتم 《گفته بودم قایمش کنیم ولی تو گوش ندادی پویا فکری کرد و گفت 《 صبر کن ببینم . عصا دست ما دوتاست .بابایی هم بدون عصا نمیتونه راه بره . پس بابایی چطوری
《! اومده دم در اتاق
.هم من هم پویا از سوراخ در بیرون رو نگاه کردیم اما چیزی معلوم نبود
.دوباره بابایی در زد.مجبور شدم در رو باز کنم. بابایی با یه عصای دیگه که جدید هم بود روبرومون ایستاده بود
بابایی با دیدن تعجب من و پویا ، خندید و گفت 《 ای بچه های شیطون ! عصای منو برداشتید و شکوندید و حالا دارید چسب
《! می زنید
《پویا گفت 《 شما از کجا فهمیدید؟
بابایی گفت 《 وقتی عصا رو برداشتی پویا خان بیدار بودم ولی به روی خودم نیاوردم .خب الان هم بوی چسب چوب میاد
《 . معلومه که شکوندینش
《! من و پویا همزمان گفتیم 《 ببخشید بابایی
بابایی دستی به موهای من و پویا کشید و گفت 《 عیبی نداره. همون بهتر که شکست . دیگه عمرشو کرده بود. پوسیده شده
《. بود .منتظر بودم بشکنه تا از عصای جدیدم استفاده کنم . حالا بیاید باهم بریم هندونه بخوریم
. من و پویا و بابایی خوشحال و خندان به اتاق پذیرایی رفتیم و مشغول هندونه خوردن شدیم

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

 

من و پویا

گوش کنید :

اسم قصه: من و پویا ???‍♂
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

من و پویا
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع : همکاری
گروه سنی ده سال به بالا
یک ماه پیش پویا ، پسرخاله ام گفت 《 امیر محمد! یه هفته دیگه مسابقه استند آپ کمدی مجازیه . منم می خوام شرکت《 . کنم خندیدم و گفتم 《 تو که بلد نیستی حتی یه جوک ساده رو بگی و اینقدر وسطش می خندی که نمی فهمیم چی گفتی اونوقت《!!! می خوای بری استند آپ کمدی شرکت کنی《 . پویا عصبانی شد و گفت 《 بله . می خوام شرکت کنم .تقصیر منه که به تو گفتم دوباره خندیدم و گفتم 《 نمی گفتی هم من شرکت《 نمی کردم چون من بلد نیستم چطوری استند آپ کمدی اجرا کنم . جوک هم بلد نیستم《. پویا خندید و گفت 《 کاری نداره که .میری جلوی آیینه و از خاطره های بامزه خودت و خونواده ات تعریف می کنی وقتی شب شد و پویا خونه شون رفت ، به حرف های پویا فکر کردم. به خاطره های بامزه خودم و مامان و بابا هم فکر کردم .. یهو یه خاطره یادم اومد. جلوی آیینه رفتم و تعریفش کردم《 فردای همان روز به پویا زنگ زدم و گفتم 《 پویا ! تا کی وقت داریم ویدیوی استند آپ کمدی بفرستیم ؟《 پویا گفت 《تا جمعه همین هفته《 . به پویا گفتم 《 من یه فکری دارم پویا ! تو بیا خونه مون و دوتایی استند آپ کمدی اجرا کنیم و بفرستیم تا این پیشنهاد رو گفتم ، فوری پویا گفت 《 اتفاقا منم توی همین فکر بودم که به تو زنگ بزنم و بگم . پس خوب شد گفتی .《 عصری میام تا باهم تمرین کنیم. عصر پویا اومد و حسابی تمرین کردیم پویا از خاطرات بامزه خودش و خاله و شوهر خاله گفت .منم از خاطرات بامزه خودم و مامان و بابا گفتم . بعد از تمرین ،. ویدیو ضبط کردیم و ویدیو رو برای مسابقه استند آپ کمدی مجازی ارسال کردیم امروز و بعد از یک ماه بعد گوشی ام زنگ می خورد . از مسابقه استند آپ کمدی مجازی تماس گرفته اند . آقایی که پشت《 ! خطه می گه 《 آقای امیر محمد صالح زاده《 جواب میدم 《 بله بفرمائید

گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع : همکاری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?

عزاداری

گوش کنید :

اسم قصه: عزاداری
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

شب عاشورا
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع: عجله _حرف گوش ندادن _ برداشت اشتباه
گروه سنی ده سال به بالا صدای طبل و سنج از بیرون میاد. پرده پنجره ی اتاقمو کنار می زنم و نگاه می کنم مهدی دوستمو می بینم که همراه مامان و بابا و برادرش توی کوچه هستند . پنجره رو باز میکنم و صدا می زنم 《 مهدی !. مهدی ! 》 اما مهدی صدامو نمی شنوه و همراه خونواده اش به راهش ادامه میده نگاهی به دور و اطراف می اندازم . صدای دسته رو .می شنوم . صدای طبل و سنج زیادتر میشه . پنجره رو می بندم و پیش مامان و بابا که توی اتاق پذیرایی نشسته اند ، می روم و با عجله می گم 《 زود باشید《 دسته اومد . مهدی هم با مامان و بابا و داداشش توی کوچه بودند بابا که مشغول گوش دادن به مداحیه که از تلویزیون پخش میشه ، نگام می کنه و میگه 《 امیر محمد جان! من و مامانت《 دسته نمیایم مامان سینی چای رو روی میز میزاره و میگه 《 آره عزیزم . من و بابات نمیایم . توی خونه میخوایم زیارت عاشورا بخونیم .《 بهتره که تو هم توی خونه باشی《 اما من اصرار میکنم 《 نخیرم . شماها دسته میاید چون همه همسایه ها هم توی دسته هستن بابا میگه《 همسایه ها حتما با ماسک رفتن و بعد از اینکه از دسته برگردند نفس تنگی نمی گیرند ولی من حساسم و نمی《 تونم توی شلوغی چند ساعت بمونم . مامان هم به خاطر من می مونه خونه . تو هم باید بمونی خونه با عصبانیت به اتاقم برمی گردم و طبل کوچیک و زنجیرمو از داخل کمدم بیرون میارم ، لباس مشکی مو می پوشم ، ماسک میزنم ،دوباره پیش مامان و بابا برمی گردم و می گم 《 من رفتم 》 و به سمت در خونه میرم .دستگیره در رو فشار می دم و. در رو باز می کنم و بدون اینکه به حرف مامان و بابا گوش بدم از خونه بیرون میرم .از آسانسور پیاده میشم ،از در خروجی ساختمون خارج میشم و به سمت ایستگاه صلواتی سر کوچه مون میرم به ایستگاه صلواتی که می رسم ، تعجب می کنم . هیچ خبری از دسته نیست . از پسری که توی ایستگاه صلواتی ایستاده می《پرسم 《 پس دسته کو ؟《پسر با تعجب نگام می کنه و میگه 《 کدوم دسته ؟《 جواب میدم 《 خودم شنیدم . صدای طبل و سنج می اومد. تازه دوستمو با خونواده اش دیدم

گروه سنی : ج
موضوع:  عجله، حرف گوش ندادن، برداشت اشتباه
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?