من و یخچال نه پله

اسم قصه: من و یخچال نه پله
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
بابا ماموریت به ارومیه داشت . من و مامان تا به حال ارومیه رو از نزدیک ندیده بودیم و روزی که بابا خبر داد ماموریت به ارومیه داره ، خواهش کردم من و مامانو همراه خودش به ارومیه ببره .
بابا موافقت کرد و فردای اون روز همگی سوار هواپیما شدیم و راهی ارومیه شدیم .
وقتی ماموریت چند روزه بابا تموم شد و من و مامان هم حسابی بازار ارومیه رو گشتیم و نُقل هم که سوغاتی معروف ارومیه هست رو خریدیم ، بابا پیشنهاد داد
(( چطوره قبل از اینکه برگردیم خونه ، یکی از آثار تاریخی ارومیه هم ببینیم ؟))
هیجان زده جواب دادم (( عالیه ))
همون روز به یخچال نُه پله ی ارومیه که در دوره قاجار توسط حاکم وقت ارومیه ساخته شده و اتفاقا نمایشگاه صنایع دستی هم داخل انبار یخچال برقرار بود ، رفتیم .
وقتی رسیدیم و از پله های آجری که پایین می رفتیم، گفتم (( چقدر پله داره . حاکم ارومیه برای چی اینجا رو ساخته ؟))
بابا جواب داد (( برای رفع نیاز آب مردم این منطقه درتابستون . این یخچال برای ذخیره برف و آب بوده .))
بعد از بازدید ازیخچال نه پله و نمایشگاه صنایع دستی و خرید صنایع دستی به فرودگاه برگشتیم و راهی خونه شدیم . رادیو قصه کودک

مربی مرغابی

اسم قصه: مربی مرغابی🦆
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، مرغابی، مربی ورزشی و هم مربی هنری بود.
مربی مرغابی هرروز صبح حیوونا جنگل رو کنار برکه جمع می کرد و با هم ورزش می کردند .
بعد از ورزش همگی صبحونه می خوردند و بعد از صبحونه کلاس گلدوزی مربی مرغابی شروع می شد.
یه روز که مثل همیشه بعد از صبحونه، کلاس گلدوزی شروع شد و مربی مرغابی مشغول آموزش گلدوزی بود، سمور کوچولو گریه کرد.
همه با تعجب به سمور کوچولو نگاه کردند.
مربی مرغابی نزدیک سمور کوچولو شد و با مهربونی پرسید (( چرا گریه می کنی سمور جون ؟))
سمور کوچولو گریه کنان جواب داد(( گلدوزی ام خراب شد .همش خراب میشه ))
مربی مرغابی لبخندی زد و گفت (( اشکالی نداره عزیزم . دوباره یادت میدم ))
مربی مرغابی نخ و سوزن و پارچه ی گلدوزی رو از سمور کوچولو گرفت و با حوصله گلدوزی رو به سمور کوچولو دوباره یاد داد.
از اون روز به بعد گلدوزی سمور کوچولو خراب نشد و بهترین گلدوزی شد .
رادیو قصه کودک

من و ناهارخوران

اسم قصه: من و نهارخوران
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
یه روز گرم تابستون خاله سودی به خونه مون زنگ زد و پیشنهاد داد همگی آخر هفته به گرگان سفر کنیم .
مامان و بابا پیشنهاد رو قبول کردند و وقتی آخر هفته از راه رسید ، با دو ماشین راهی گرگان شدیم .
من همراه خاله سودی و پویا و پریا، داخل ماشین شوهر خاله سهراب نشستم.
وقتی ماشین به وسط های اتوبان رسید و من و پویا مشغول بازی آنلاین بودیم و پریا مشغول عروسک بازی بود ، خاله سودی گفت
(( فردا همین موقع ناهار خوران چادر زدیم و داریم تفریح می کنیم ))
پویا و پریا با خوشحالی گفتند (( آخ جون . ))
پریا گفت (( امشب توی هتل می مونیم ))
با تعجب پرسیدم (( ناهار خوران!؟))
پریا با ذوق و شوق جواب داد (( ناهار خوران یه جنگل بزرگ توی گرگانه و شهر بازی هم داره .ما قبلا رفتیم ))
دوباره پرسیدم (( چرا اسمش ناهار خورانه؟))
خاله سودی به جای پریا جواب داد(( قدیم ها وقتی حاجی ها از مکه یا مشهد برمی گشتند ، فامیلاشون توی این جنگل ازشون استقبال می کردند و ناهار می دادند .به همین خاطر اسم این جنگل به ناهار خوران معروف شده .))
گفتم (( چه جالب ))
خاله سودی به شوهر خاله سهراب گفت (( راستی سهراب جان ! بعد از ناهار خوران ، روستای زیارت هم بریم ))
در همین موقع پریا گفت (( اول شهربازی ناهار خوران بریم بعد آبشار دوقلوها توی روستای زیارت ))
شوهر خاله سهراب لبخندی زد و گفت (( چشم حتما. امامزاده ی روستای زیارت هم می ریم و یه زیارت هم می کنیم ))
پریا که بیشتر از همه ذوق و شوق رسیدن به گرگان رو داشت ، دوباره گفت (( ناهار هم توی چادر بخوریم. بعد شب برگردیم هتل ))
گفتم (( خب توی چادرهم میشه خوابید . چرا بریم هتل ؟ ))
پریا با ناراحتی جواب داد (( من دوست ندارم شب توی چادر بخوابم . دوست دارم توی هتل بخوابم ))
خاله سودی با سر تایید کرد که پریا از خوابیدن در چادر خوشش نمیاد.
فردای اون روز وقتی به جنگل ناهار خوران رسیدیم و چادر زدیم ، درختان کاج و درختان سرو وبید مجنون و درختچه های تمشک و درختچه های اَزگیل توجهمو جلب کردند.
وقتی من و پویا و پریا از شهربازی ناهار خوران دیدن کردیم و حسابی بازی کردیم ، به چادربرگشتیم و بعد از ناهار و جمع آوری چادر همگی به روستای زیارت و آبشار دوقلوها رفتیم و در آخر زیارت از امامزاده کردیم و به هتل برگشتیم .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

هشت پا نویسنده

اسم قصه: هشت پا نویسنده
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
روزی روزگاری توی یه دریای بزرگ و آبی، یکی از هشت پاها ، نویسنده بود.
هشت پا خیلی نوشتن رو دوست داشت و هر موضوعی که به ذهنش می رسید رو روی کاغذ می نوشت و بعد به دست تنها انتشاراتی که توی دریا بود و مدیرش آقای نهنگ بود ، می داد تا چاپش کنه .
همه ی موجودات دریایی کتابهای هشت پا رو خیلی دوست داشتند مخصوصا داستانهای جذاب و هیجان انگیز هشت پا رو .
یه روز ماهی کوچولو پیش هشت پا رفت و گفت
(( سلام هشت پا! من یه سوال از شما دارم ))
هشت پا لبخندی زد و گفت
(( سلام ماهی کوچولو! بگو عزیزم ))
ماهی کوچولو گفت (( من می خوام در آینده مثل شما نویسنده بشم . یه نویسنده مشهور که داستانهای جذاب می نویسه و همه دوستش دارند))
هشت پا لبخندی زد و گفت
(( خوشحالم نویسندگی رو دوست داری ماهی کوچولو . برای نویسندگی اول از همه باید استعداد داشته باشی))
ماهی کوچولو با تعجب پرسید
(( استعداد یعنی چی؟))
هشت پا جواب داد (( یعنی توی ذهنت همیشه یه داستان و قصه داری و مشتاق هستی اون داستان و قصه رو روی کاغذ بنویسی و می نویسی ))
ماهی کوچولو گفت
(( عالیه ! منم هر وقت یه قصه توی ذهنمه برای مامان ماهی و بابا ماهی تعریف می کنم و اونا هم خوششون میاد و تشویقم می کنند ))
هشت پا گفت (( خیلی خوبه . برای نویسنده ی حرفه ای شدن بعد از استعداد داشتن ، شناخت اصول نویسندگی ست ))
ماهی کوچولو پرسید(( شناخت اصول یعنی چی؟))
هشت پا جواب داد (( یعنی بدونی قصه رو برای چه کسی می خوای بنویسی ، با چه موضوعی می خوای بنویسی ، بر اساس اتفاقاتی که در جامعه می افتند و به روز هستند بنویسی ، کلمات توهین آمیز توی قصه ننویسی ، کلمات سخت توی قصه ننویسی ، کلماتی بنویسی که هم راحت خونده بشن هم‌ به خواننده ی قصه برنخوره و مودبانه باشه . ))
ماهی کوچولو گفت (( حالا فهمیدم چرا کتابهاتون اینقدر طرفدار داره .‌چون‌همه این اصول رو رعایت می کنید . ))
هشت پا خندید و گفت (( ممنون ماهی کوچولو! در ضمن قصه باید جذاب و هیجان انگیز باشه تا مردم جذب قصه بشن مخصوصا اگه می خوای قصه ای رو با موضوع تکراری بنویسی باید اونقدر جذابش کنی که خواننده ی قصه ات بگه موضوع تکراری بود ولی قشنگ نوشته شده بود))
در همین موقع مامان ماهی دنبال ماهی کوچولو اومد .‌ ماهی کوچولو گفت
(( ممنون هشت پا! خداحافظ))
هشت پا از ماهی کوچولو خداحافظی کرد و شروع به نوشتن داستان جدید کرد .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

مسافرت به دره سبز

اسم قصه : مسافرت به درّه سبز🍃
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: سرگرمی و آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
جنگل پر بود از گل و سبزه. درختان جنگل دوباره برگهای سبز ومیوه تازه داشتند .
پرنده های زیبا هم، هر روز ها روی شاخه های درختان آواز میخوندند.
یک روز از روزها آقای زرافه و آقای گوزن تصمیم گرفتند تا به دره سبز برن از کنار دره پر آب پشت جنگل، گیاهان خوشبوی دارویی بچینند.
آخه آقای گوزن دکتر جنگل بود و هر سال همراه آقای زرافه به دره سبز میرفتند و گیاهان دارویی می چیدند و وقتی حیوونای جنگل مریض می شدند، از گیاهان دارویی بهشون می داد تا بخورند و خوب بشن.
زرافه کوچولو ما به اسم”خال خالی” و گوزن کوچولوی ما “شاخ طلا” هم که خیلی تعریف دره سبز رو شنیده بودند، هم خیلی دوست داشتند به همراه پدرشون به اونجا برن و همه جا را ببینند و تفریح کنند.
خال خالی کوچولو به همراه شاخ طلا رفتند پیش آقای زرافه .
خال خالی گفت:
(( پدرجون منو شاخ طلا خیلی دوست داریم با شما بیام به دره سبز.. میشه ما هم با شما بیام؟ ))
آقای زرافه گفت:
(( پسرم راه خیلی دوره و ما مجبوریم راه زیادی بریم و شب اونجا بمونیم و شما خسته می شین.))
شاخ طلا و خال خالی دو تایی با هم گفتند:
((ما خسته نمیشیم و قول میدیم اصلا اذیتتون نکنیم.))
آقای زرافه نگاهی به آقای گوزن کرد وگفت:
(( جناب گوزن به نظر شما می تونیم شاخ طلا وخال خالی رو با خودمون ببریم؟))
آقای گوزن لبخندی زد وگفت:
(( خوب…بله. اگر بچه های خوبی باشند و اذیت نکنند میتونند با مابیان.))
شاخ طلا وخال خالی خیلی خوشحال شدند و دو تایی فریاد زدند
:((هورااا.. جانمی جان…))
و فوری دویدند و رفتند تا وسایلشان را آماده کنند.
صبح روز بعد، خال خالی و شاخ طلا که ذوق و شوق زیادی برای رفتن داشتند ، خیلی زود بیدار شدند.
آقای گوزن و آقای زرافه وسایلشون رو آماده کرده بودند.
کوله هاشون رو برداشتند و به همراه خال خالی و شاخ طلا به طرف دره سبز راه افتادند..
دره سبز خیلی دور بود و اونا مجبور بودند هی بدوند و برن و برن..
اما جنگل هم سرسبز و قشنگ بود. شاخ طلا و خال خالی اصلا خستگی رو نمی فهمیدند و از این همه زیبایی و سرسبزی لذت می بردند و دربین راه از سبزه ها و علفهای خوشمزه و تازه میخوردند و می رفتند و حسابی سیر شده بودند.
نزدیک شب شده بود و اونا همچنان راه می رفتند. خال خالی گفت: ((من خیلی خسته شدم.. ))
شاخ طلا گفت:((آرررره ، منم همینطور..))
آقای گوزن نگاهی به اونا کرد وبعد به درخت بزرگ چنار که کمی جلوتر بود، اشاره کرد و گفت:(( اونجا دره سبزه . بالاخره رسیدیم..))
آقای زرافه هم گفت:((بله، رسیدیم.. باید زودتر چادر بزنیم و بخوابیم تا صبح زود بیداربشیم و از این دره زیبا گیاه خوشبوی دارویی بچینیم..))
آقای گوزن گفت:(( درسته منم یه غذای خوشمزه آماده می کنم تابخوریم.))
…..
صبح شده بود. شاخ طلا و خال خالی با صدای پرنده ها بیدار شدن و از چادرشون اومدن بیرون.
شاخ طلا گفت:((وای خال خالی اینجا چقدر قشنگه.چه گلهای قشنگی…))
خال خالی گفت:(( آره، چه پروانه های قشنگی.. اونجا رو رودخونه و بلبل هم داره..آخ جوون))
بعد دوتایی جستی زدند و به کنار رودخونه رسیدند واز آب خنک رودخونه خوردند.
خال خالی گفت: (( شاخ طلا…بیا از این شبدرهای خوشمزه بخوریم))
شاخ طلا گفت:(( آره، حتمأ خیلی خوشمزست.))
و تا تونستن خوردند و با پروانه ها و پرنده ها بازی کردند.
وقتی آقای گوزن وآقای زرافه با یه کوله پر از سبزهاو گلهای معطر دارویی برگشتند، اون دوتا حسابی سیر شده بودند و روی سبزه های کنار رودخونه لم داده بودند.
اونروز به شاخ طلا و خال خالی خیلی خوش گذشت.
هم مسافرت کردند و جاهای زیادی رو دیدند و هم کلی تفریح کردند و چیزهای زیادی یاد گرفتند.
مهمتر این که به حرف پدرهاشون گوش دادند..
شما چی بچه ها…؟ شما هم با بزرگترهاتون مسافرت می کنید..؟
امیدوارم هر جا که میرید بهتون خوش بگذره و حسابی مواظب خودتون هم باشید عزیزای من…
رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه

خانه داری مامان کانگورو

اسم قصه: خانه داری مامان کانگورو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، مامان کانگورو همراه دوقلوهاش توی لونه اش زندگی می کرد.
مامان کانگورو هر وقت بیرون می رفت ، دوقلوهاشو توی کیسه اش می گذاشت و همراهش می برد.
یه روز مامان کانگورو همراه دوقلوهاش به فروشگاه رفت .
مامان کانگورو از داخل قفسه ها یه قوطی رب گوجه فرنگی، یه بسته ماکارونی ، یه بسته سویا و یه بسته قارچ برداشت .
قُل اولِ مامان کانگورو گفت
(( آخ جون. مامان! می خوای ماکارونی درست کنی ؟))
مامان کانگورو لبخندی زد و گفت
(( بله عزیزم ))
قُل دومِ مامان کانگورو گفت
(( آخ جون . ماکارونی خیلی دوست دارم))
مامان کانگورو گفت (( خب بچه ها ! بریم صندوق ))
مامان کانگورو و دوقلوهاش به صندوق فروشگاه نزدیک شدند. صندوق دار قوطی رب گوجه فرنگی و بسته ی ماکارونی و بسته ی سویا و بسته ی قارچ رو از مامان کانگورو گرفت و قیمتشو به مامان کانگورو اعلام کرد .
وقتی مامان کانگورو دست توی کیفش برد تا کارت بانکی شو بیرون بیاره ، صندوق دار گفت (( راستی خانوم کانگورو! زعفرون درجه یک با قیمت مناسب آوردیم . برای شما که خانوم خونه دار هستی و زعفرون درجه یک دوست داری پیشنهاد میکنم حتما این زعفرونو بخرید ))
مامان کانگورو یه بسته زعفرون هم خرید و پول همه ی خوراکی ها رو حساب کرد و همراه دوقلوهاش از فروشگاه بیرون رفت.
وقتی به خونه برمی گشتند، قل اول پرسید (( خونه دار کیه مامان !چرا خانوم صندوق دار به شما گفت خونه دار؟))
قل دوم گفت (( من بگم ؟))
مامان کانگورو لبخندی زد و گفت (( بگو عزیزم ))
قل دوم گفت (( خونه دار به کسی میگن که از صبح تا شب توی خونه ست و کارهای خونه رو انجام میده. مثل مامان کانگورو که از صبح تا شب توی خونه ست و غذا درست میکنه ، لباسامونو میشوره ، خونه رو جارو می کنه ))
مامان کانگورو اضافه کرد (( به درس و مشق بچه ها رسیدگی می کنه ، خرید های خونه رو انجام میده و به گل و گیاهان خونه رسیدگی می کنه ))
قل اول و قل دوم باهم گفتند (( آفرین به مامان خونه دارمون))
مامان کانگورو لبخند زد.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

انگشت های پیشی

اسم قصه: انگشت های پیشی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: مکیدن انگشت
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، پیشی کوچولو همراه مامان گربه و بابا گربه زندگی می کرد.
پیشی کوچولو انگشتهای دستاشو خیلی دوست داشت و مدام اونا روتوی دهنش می گذاشت و می مکید .
مامان گربه می گفت (( دخترم ! عزیزم ! انگشتهاتو نخور ))
بابا گربه می گفت (( دختر قشنگم ! انگشت ها تو نخور. بد شکل میشن ))
اما پیشی کوچولو گوش نمی داد و بازهم انگشتهاشو توی دهنش می گذاشت و می مکید.
یه شب پیشی کوچولو خواب عجیبی دید .
خواب دید انگشتهاش بد شکل شدن وبه همین دلیل پیشی کوچولو توی خواب گریه کرد بعد ناگهان از خواب پرید .
فردای اون روز سر میزصبحونه پیشی کوچولو به مامان گربه و بابا گربه قول داد که دیگه انگشتهاشو توی دهنش نزاره .
مامان گربه و بابا گربه از شنیدن تصمیم پیشی کوچولو خوشحال شدند و تشویقش کردند .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

دکتر که ترس نداره

اسم قصه : دکتر ترس نداره
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان:
در یک دریای بزرگ و پر از آب دلفین کوچولویی بنام برفی همراه پدر و مادرش زندگی می کرد.
توی این دریا ماهی های بزرگ و کوچک زیاد و خرچنگ و ستاره های دریایی هم زندگی می‌کردند.برفی خیلی باهوش بود و خیلی چیزها را می فهمید در آب شنا می کرد با دلفین های بزرگ و کوچک دیگه بازی می‌کرد.
بیشتر اوقاتش با دوستش که اونم یک دلفین به اسم نیلی بود، بازی می‌کرد. اونا ماهی ها رو شکار می کردند و غذا می‌خوردند و از آب می پریدند تو آسمون و خلاصه بازی میکردند وخوشحال بودند.
یک روز وقتی برفی ونیلی مشغول شنا کردن وپریدن و بازی کنار ساحل بودند، برفی از آب پرید بالا و وقتی خواست بیاد پایین، دقت نکرد و دمش خورد به یک سنگ تیز و زخمی شد و درد گرفت.
برفی شروع کرد به گریه کردن. آخه دمش زخمی شده و درد گرفته بود. نیلی که دورتر از او مشغول شنا بود، نزدیکتر اومد و گفت :
((برفی جونم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟))
برفی گفت:((دم من خورد به این سنگ و زخمی شد و داره درد می کنه.))
نیلی گفت:(( بریم به مادرت بگیم .. شاید لازم باشه بری پیش دکتر.))
برفی گفت :(( نه. من نمیام .من از دکتر میترسم.))
نیلی گفت:(( خوب حالا چه کار کنیم؟))
برفی گفت:(( من خودم با باله ام نگهش میدارم تا خوبِ خوب بشه.))
بعد هم دوتایی رفتند یه گوشه ته دریا ، روی یک تخته سنگ نشستند. اما هر چه می گذشت درد و ناراحتی برفی بیشتر می شد و حالش بدتر می شد..
نیلی گفت:(( من الان میرم به خاله دلفین میگم..))
و بدون اینکه منتظر جواب دادن برفی بشه رفت سراغ خانم دلفین.
خاله دلفین خیلی ناراحت شد. زود دکتر دلفین رو خبر کرد و دوتایی رفتن پیش برفی.
آقای دکتر زخم دلفین رو پانسمان کرد و گفت :(( پسرم، دکتر که ترس نداره. هر کسی موقعی که مریض میشه یا زخمی میشه و آسیب ببینه حتمأ باید بره دکتر))
بعد یه مقدار دارو هم به دلفین داد تا بخوره ودردش کمتر بشه.
برفی که حالا بهتر شده بود، فهمید کارش اشتباه بوده و نباید از دکتر بترسه .
اون قول داد تا همیشه وقتی مریض میشه بره پیش آقای دکتر مهربون تا زودِ زود خوب بشه.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

امید و آقای امدادگر

اسم قصه : امید و آقای امدادگر
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان:
خانم بهار آمده بود وهمه جا را پر از سبزه و گل و شکوفه کرده بود.
هوا گرم تر می شد و امید می تونست با پدر و مادرش به گردش و تفریح پارک بره.
آنروز امید ومادرش توی بالکن خونشون بودند. مادرامید داشت گلدانهای توی بالکن که تازه درآنها گل کاشته بود رو آب می داد.
آفتاب گرم بهار روی همه جا تابیده وامید از هوای خوب بهارلذت می برد.
نزدیک ظهربود وامید دیگه کم کم داشت گرسنه می شد. به مادرش گفت :
((مادرجون، امروز نهار چی داریم ؟))
مادرش گفت: ((پسرم تو چی دوست داری برات درست کنم؟))
امید فوری جواب داد: (( خوب معلومه .. ماکارونیِ پیچ پیچی..))
امید خیلی ماکارونی دوست داشت. مادرش گفت: ((باشه پسرم ، برات درست می کنم.))
بعد یدونه سیب قرمز خوشمزه رو شست وقاچ کرد وتو بشقاب گذاشت وگفت:
((حالا تو این سیب رو بخور تا من هم برات ماکارونی درست کنم.))
امید با خوشحالی سیب رو گرفت و رفت تا کارتن ببینه و مادرش هم چهاریایه چوبی رو برداشت واز اون بالا رفت تا از طبفه بالا کابینت بسته ماکارونی رو برداره ..
اما….پایه چهارپایه لق بود ومادر امید یدفعه ای از روی اون پرت شد و صدای ناله اش بلند شد و هر کاری کرد، نتونست از جا بلند بشه..
امید خیلی ترسیده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.
دوید رفت پیش مادرش و گفت :
((چی شده مادر جونم ..واااای))
و گریه افتاد مادر امید که هم پاهاش درد گرفته بود و هم سرش، و دستش رو به سرش گرفته بود ، با همان حال و ناله گفت:
((امید جان ؛ پسرم گریه نکن عزیزم. ببین، من حالم خوب نیست و تو باید کمک کنی..حالا برو تلفن را بردار و به اورژانس زنگ بزن.))
امید خیلی ترسیده بود ، رفت سراغ تلفن و گفت:
(( حالا چیکار کنم مادر جون؟))
مادر امید گفت:
(( حالا شماره ۱۲۵ رو بگیر.))
امید قبلاً از پدرش اعداد یک تا ده رو یاد گرفته بود. به خاطر همین به مادرش گفت:
((مادر جون من بلد نیستم این عدد رو بگیرم. من فقط تا ده بلدم))
مادر امید با همون حال گفت:
(( امید جان؛ من میگم تو شماره رو بگیر پسرم. باشه؟))
امید گفت: ((چشم مادر جون))
مادر گفت:(( پسرم اول عدد ۱ رو بگیر.. حالا عدد ۲.. و بعد هم عدد ۵ رو بگیر..))
امید گفت:((خوب، این یک، اینم دو، اینم پنج..گرفتم مادرجون ..))
تلفن بوق میزد و یکدفعه آقایی از پشت خط گفت:
(( بفرمایید..اینجا اورژانسه !!))
امید وقتی که صدا رو شنید یه دفعه گریه افتاد و گفت:
(( آقا مامانم خورده زمین و پاش درد میکنه .))
اون آقا گفت: (( پسرم ..عزیزم ..گریه نکن. آروم باش .باشه ؟من امدادگر هستم و الان میام به مادرت کمک می کنم.))
امید گفت:(( باشه آقا..))
آقای امدادگر گفت:(( حالا خوب گوش کن و بگو خونتون کجاست؟))
امید گفت:
((خونه ما یه آپارتمانه.. نزدیک خونه ما همه پارکه..))
مادر امید با ناله گفت:
(( امیدجان.. گوش کن و هر چی من میگم به آقای امدادگر بگو .))
امید هم هر چی که مادرش می گفت برای آقای امدادگر تکرار می کرد.
خیلی زود ماشین اورژانس اومد. امید به پدرش هم زنگ زده بود و پدرش هم اومده بود.
آقای امدادگر به همراه دوستش آمدند داخل خونه و یک تخت هم دستشون بود.باید مادر امید رو به بیمارستان می بردند.
آقای امدادگر وقتی امید را دید دستی به سرش کشید و گفت:
(( آفرین پسرم.. تو قهرمان من هستی .امروز تو کارِ خیلی خوبی انجام دادی.))
امید خوشحال بود. چون فهمید کار خوبش رو درست انجام داده و اورژانس به موقع رسیده بود.
اونوقت با پدرش به خونه مادر بزرگش رفت تا بعد پدرش بتونه به همراه مادرش به بیمارستان بره.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

اسبی ترسو

اسم قصه: اسبی ترسو🐎
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: ترس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، اسبی کوچولو همراه مامان اسب و بابا اسب زندگی می کرد.
اسبی کوچولو خیلی ترسو بود حتی موقع بازی با دوستاش هم می ترسید و دوستاش هم به اسبی کوچولو می خندیدند و صدا می زدند
(( اسبی ترسو ! اسبی ترسو !))
و اسبی کوچولو اشک توی چشماش جمع میشد و به خونه برمی گشت تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد .
اسبی کوچولو همراه مامان اسب و بابا اسب توی جنگل قدم می زدند ناگهان اسبی کوچولو صدای عجیبی شنید که می گفت (( کمک ! کمک! ))
اسبی کوچولو به سمت صدا راه افتاد و از مامان اسب و بابا اسب جدا شد.
وقتی نزدیک صدا شد، با تعجب دید که کبوتر کوچولو توی تله افتاده و ناله کنان کمک می خواد.
اسبی کوچولو به اطراف نگاه کرد اما کسی برای کمک نبود . پس با خودش گفت
(( باید کمک کنم . کبوتر کوچولو گناه داره . اگه کمکش نکنم می میره ))
اسبی کوچولو با همین فکر ، شروع کرد به بیرون آوردن کبوتر کوچولو از داخل تله .
وقتی کبوتر کوچولو از داخل تله بیرون اومد ، نفس عمیقی کشید و از اسبی کوچولو تشکر کرد .
بعد از این اتفاق اسبی کوچولو ترسشو کنار گذاشت و با دوستاش با شجاعت بازی کرد و اونا هم اسبی ترسو صداش نزدند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه