دسته: قصه شب صوتی
در این دسته قصههایی که مناسب برای شب کودکان است، دسته بندی میگردد. سعی کنید این داستانها را شبها قبل از خواب برای کودکان پخش کنید.
نمایشگاه صنایع دستی
ناخن های موشی
سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
رادیوقصه کودک
قصه صوتی
روز بارانی
سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
قصه کودک
خاله سمینا
موشی و سمور آبی
امشب در رادیو قصه کودک ، خاله سمینا شما رو دعوت میکنه به شنیدن این قصه صوتی?
اسم قصه: موشی و سمور آبی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: خودخواهی _ صبوری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
متن داستان :
یه روز آفتابی روی رودخونه ی جنگل ،سمور آبی مشغول ساخت سد بود.
بچه های سمور آبی شاخه های درخت های اطراف رودخونه رو می کندند و برای بابا سمور آبی می آوردند تا سد بسازه و بتونند غذا هاشونو روی آب رودخونه بزارند .
موشی کنار رودخونه توپ بازی می کرد که ناگهان توپ اون طرف رودخونه افتاد.
موشی با عجله می خواست از روی رودخونه عبور کنه تا به توپش برسه .
در همین موقع سمور آبی با صدای بلند گفت
《صبر کن موشی ! بزار سد ساختنم تموم بشه بعد خودم میرم توپتو میارم 》
اما موشی حرف گوش نداد و می خواست هر جور شده به اون طرف رودخونه بره و توپشو برداره .
سمور آبی عصبانی شد و گفت 《 مگه من با تو نیستم موشی ! چند دقیقه صبر کن . میارم برات 》
موشی داد زد 《 نمیخوام. خودم میخوام توپمو بیارم 》
و بعد رفت توی آب رودخونه .
آب رودخونه عمیق بود و نزدیک بود موشی رو با خودش ببره .
موشی ترسید و داد زد 《 کمک ..کمک》
سمور آبی سد ساختنو متوقف کرد و به کمک موشی اومد و از توی رودخونه نجاتش داد.
موشی خیس آب شده بود و دندوناشم از شدت سرمای آب رودخونه بِهَم می خوردند .
سمور آبی ، موشی رو برد توی آفتاب و گفت
《 بشین همینجا تا خشک بشی 》
موشی که از سرما می لرزید ، گفت
《 مرسییییی سمور جون ! هر وقت سددددددساختنت تموم شد توپموووو بیار 》
سمور آبی لبخند زنان گفت
《 چشم . میارم 》
بعد از مدتی بدن موشی توی آفتاب خشک شد و سمور آبی هم ساخت سد رو تموم کرد و توپ موشیو از اون طرف رودخونه آورد .
موشی تشکر کرد و همراه توپش به لونه برگشت .
رادیو قصه کودک
قصه صوتی
خاله سمینا
قصه کودکانه
پاندا شکمو و کیک توت فرنگی
تاج مرغ حنایی
امشب در رادیو قصه کودک ، خاله سمینا شما رو دعوت میکنه به شنیدن این قصه صوتی??
اسم قصه: تاج مرغ حنایی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع:حسادت_دزدی_پشیمانی_
بخشش
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
متن داستان:
دیشب شب عروسی مرغ حنایی و خروس کاکلی بود
. حیوونای جنگل همه جای جنگل رو چراغونی کردند تا جشن و شادی کنند
میمون کوچولو فلوت می زد ، خرس شکمو تنبک می زد ، قورباغه ی سبز آواز می خوند و خرگوشی و آهو کوچولو پذیرایی
. می کردند
.همه خوشحال بودند اما مرغ حنایی خوشحال نبود
《 خروس کاکلی گفت 《 غصه نخور عزیزم
. پچ پچ مهمونها از ناراحتی مرغ حنایی شروع شد
خاله قورباغه به خاله خرسه گفت
《چرا مرغ حنایی ناراحته ؟ چرا تاج روی سرش نیست ؟ 》
《خاله خرسه گفت 《 مگه نشنیدی ؟ تاجشو دزدیدن
《! خاله قورباغه با تعجب گفت 《 واقعا
خاله قورباغه از روی صندلی بلند شد و نزدیک مرغ حنایی رفت و در گوشش گفت
《 خودم میرم تاجتو پیدا میکنم . نگران نباش 》
. مرغ حنایی خوشحال شد و تشکر کرد
خاله قورباغه اطراف لونه ی مرغ حنایی رو گشت اما چیزی پیدا نکرد و
. می خواست برگرده پیش مهمون ها ناگهان یه چیز براق رو بالای درخت دید
《 ! با دقت نگاه کرد و بعد گفت 《 ای کلاغ سیاه دزد
《 .خاله قورباغه قور قور بلندی کرد و گفت 《 کلاغ سیاه ! دیدمت . زودباش تاجو بنداز پایین تا ببرمش برای مرغ حنایی . کلاغ سیاه با تعجب نگاهی به خاله قورباغه که پایین درخت ایستاده بود ، کرد و بعد خندید
خاله قورباغه عصبانی شد و گفت
《برای چی می خندی؟ 》
کلاغ سیاه خنده کنان گفت
《 . قار قار .. دوست دارم بخندم 》
خاله قورباغه دوباره عصبانی شد و گفت
《 زودباش تاجو بنداز پایین 》
کلاغ سیاه گفت
《 نه…من این تاجو دوست دارم و دلم نمی خواد بندازمش پایین 》
《خاله قورباغه گفت 《 چرا ؟
خنده ی کلاغ سیاه قطع شد و گفت
اون روز که مرغ حنایی و خروس کاکلی رفتند این تاجو بخرند منم باهاشون بودم .من اول این تاجو دیدم . منم دلم این 》
تاجو می خواست که برای جشن عروسی دخترم روی سر دخترم بزارم. به مرغ حنایی هم گفتم این تاج برای دخترم باشه ولی
《 قبول نکرد
خاله قورباغه سری تکون داد و گفت
《خب به تاج فروش می گفتی یه تاج مثل همین برای دخترت درست کنه 》
کلاغ سیاه گفت 《 به تاج فروش گفتم ولی گفت همین یه تاجو دارم و بلد نیستم درست کنم . این تاجو از جنگل دیگه ای برام
《 آوردند
خاله قورباغه با ناراحتی گفت
《 . تو نباید این تاجو می دزدی . مرغ حنایی ناراحته 》
درهمین موقع دختر کلاغ سیاه گفت
《 مامان کلاغ! لطفا برو تاجو به مرغ حنایی پس بده. خوب نیست شب عروسیش ناراحت باشه 》
. کلاغ سیاه به حرف دخترش گوش داد و همراه دخترش به جشن عروسی مرغ حنایی و خروس کاکلی رفت 《 کلاغ سیاه تاج رو روی سر مرغ حنایی گذاشت و گفت 《 مبارکه
. مرغ حنایی خوشحال شد و کلاغ سیاه رو بخشید
رادیو قصه کودک
رادیوقصه
خاله سمینا
قصه کودکانه
گلفروشی اکبر آقا
ساعت زنگدار
دیشب ساعت روی میزی اتاقم زنگ نزد و خواب موندم .
با عصبانیت از تختخواب پایین میام و به ساعت رومیزی نگاهی می اندازم و میگم 《 از دست تو . می خواستم امروز زودتر بیدار شم تا درس بخونم 》
در همین موقع مامان صدام میزنه 《 امیر محمد جان! بیدار شدی ؟ اگه بیدار شدی برو دست و صورتتو بشور و بیا صبحونه بخور . صبحونه حاضره 》
وقتی روی صندلی میز ناهار خوری می شینم، مامان می پرسه 《 چی شده پسرم! چرا ناراحتی ؟》
جواب میدم 《 دوباره خواب موندم . ساعت اتاقم خراب شده . میخواستم صبح درس بخونم که وقتی رفتیم خونه مامانی راحت باشم》
مامان میگه 《 اشکالی نداره. از خونه مامانی که برگشتیم درس می خونی 》
با ناراحتی میگم 《 آخه فردا امتحان هدیه های آسمانی دارم و هیچی نخوندم . از خونه مامانی که برگردیم خیلی دیر میشه و خسته ام 》
مامانی پا درد و کمر درد داره و نمی تونه خونه شو تمیز کنه و به خاطر همین من و مامان هفته ای یکبار میریم و خونه شو جارو و گردگیری میکنیم .
به خونه مامانی که می رسیم ، مامانی در گنجه رو باز
می کنه و میگه 《 میخوام گنجه رو تمیز کنم . خیلی وقته تمیزش نکردم . 》
با هیجان میگم 《 من کمکت می کنم مامانی》
مامانی خوشحال میشه و میگه 《 آفرین به تو نوه گلم ! از همین قفسه های پایین شروع کن. هر وقت خسته شدی استراحت کن 》
وقتی قفسه های پایینو نگاه می کنم یهو یه ساعت زنگ دار قدیمی از داخل کارتن به چشمم می خوره . از همون ساعتها که با صدای بلند زنگ می زنه و صفحه گرد و دوتا گوش فلزی هم بالای صفحه گرد داره .
فوری ساعتو از توی کارتن برمی دارم و از مامانی می پرسم 《 این ساعته کار می کنه ؟》
مامانی می خنده و میگه 《 آره عزیزم. این ساعت برای دوران مدرسه خاله سودابه ات بوده . خاله سودابه همیشه برای مدرسه رفتن خواب می موند . همون موقع رفتم این ساعتو براش خریدم تا خواب نَمونه . 》
میگم《 پس خاله سودابه هم مثل من خواب
می مونده. پس چرا ساعتشو نَبُرده ؟》
مامانی جواب میده 《 وقتی عروسی کرد گفت نمیخوامش . منم گذاشتمش توی گنجه. اگه دوستش داری بردار برای خودت . یه باتری نو بنداز مثل روز اولش کار میکنه》
بغل مامانی می پرم و بوسش میکنم و میگم
《 مرسی مامانی 》
به خونه که می رسیم، باتری نو داخل ساعت زنگ دار
می اندازم و برای ساعت ۶ صبح کوک می کنم .
صبح که میشه برای اولین بار با صدای ساعت زنگ دار خاله سودابه از خواب بیدار میشم و شروع به درس خوندن می کنم.
پیراشکی شکلاتی
یه روز سرد پاییزی توی یه جنگل سرسبز و زیبا ،جوجه تیغی کوچولو سوار دوچرخه بابا جوجه تیغی بود.
جوجه تیغی کوچولو دوچرخه سواری رو خیلی دوست داشت مخصوصا با دوچرخه ی بزرگ بابا جوجه تیغی
می تونست جلو ی دوچرخه و روی پای بابا جوجه تیغی بشینه و دسته های دوچرخه رو بگیره و بعضی وقتا هم زنگ دوچرخه رو بزنه .
بابا جوجه تیغی و جوجه تیغی کوچولو رکاب زنان وسط جنگل پیش می رفتند یهو بوی پیراشکی شکلاتی به دماغ جوجه تیغی کوچولو رسید .
جوجه تیغی کوچولو گفت 《 اممم …چه بوی پیراشکی میاد . باباجون ! میشه برام پیراشکی شکلاتی بخری ؟》
بابا جوجه تیغی لبخند زنان گفت 《 چرا که نه ! حتما برای پسر کوچولوی خودم یه پیراشکی خوشمزه می خرم 》
بابا جوجه تیغی دوچرخه رو کنار پیراشکی فروشی متوقف کرد و همراه با جوجه تیغی کوچولو داخل پیراشکی فروشی شد.
وقتی داخل پیراشکی فروشی شدند،جوجه تیغی کوچولو اخم کرد و گفت 《 وااای چقدر شلوغه. نکنه پیراشکی ها تموم بشن 》
بابا جوجه تیغی گفت 《 نه پسرم ! به همه می رسه 》
یه مدت گذشت و پیراشکی فروشی کمی خلوت شد .
جوجه تیغی کوچولو خوشحال و خندان به سمت ویترین پیراشکی ها رفت اما بعد از چند دقیقه با قیافه ای ناراحت به سمت بابا جوجه تیغی برگشت.
بابا جوجه تیغی پرسید 《 چی شد پسرم ؟ چرا ناراحتی ؟》
جوجه تیغی کوچولو جواب داد 《 دیدی گفتم بابا جون پیراشکی ها تموم میشن .》
بابا جوجه تیغی موهای جوجه تیغی کوچولو رو نوازش کرد و گفت 《 عجله نکن پسرم ! الان دوباره پیراشکی میارن 》
در همین موقع فروشنده پیراشکی یه سینی بزرگ پر از پیراشکی های شکلاتی تازه از توی فر بیرون آورد و گذاشت توی ویترین .
جوجه تیغی کوچولو خوشحال شد و یه پیراشکی شکلاتی خوشمزه خرید و همراه بابا جوجه تیغی سوار دوچرخه شد.
بعد پیراشکی شکلاتی رو از وسط به دونیم کرد و یه نیم رو به بابا جوجه تیغی تعارف کرد و نیم دیگرش هم برای خودش برداشت و هردو با ملچ ملوچ پیراشکی شکلاتی رو خوردند .