شتر کوچولو

شتر کوچولو

اسم قصه: شتر کوچولو ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: دوستی _ محبت
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه صحرای بزرگ، یه شتر کوچولو همراه مامان شتر و بابا شتر زندگی می کرد. شتر کوچولو دلش می خواست همه جای صحرا رو گشت بزنه حتی با مسافرهایی که به صحرا می اومدند هم دوست داشت آشنا بشه. به همین خاطر وقتی هر مسافری از صحرا عبور می کرد، شتر کوچولو رو از دور می دیدند.

یه روز که مثل همیشه چند مسافر همراه بچه هاشون اومدند، یهو صدای گریه ی یه بچه شنیده شد، شتر کوچولو گوشاشو تیز کرد تا بشنوه صدای گریه از کدوم طرف میاد، بعد از مدتی شتر کوچولو متوجه شد که صدا از کدوم طرف هست و به راه افتاد وقتی نزدیک شد، با تعجب به پسر بچه ای که روی زمین صحرا نشسته بود و گریه می کرد و بعد به پدر و مادرش که کمی دورتر از پسر بچه و با ناراحتی ایستاده بودند، نگاه کرد.

گریه پسربچه با دیدن شتر کوچولو قطع شد از روی زمین بلند شد و با هیجان گفت: وااای شتر کوچولو ! اومدی ! خیلی دلم می خواست روی کوهانت بشینم و سواری، کنم اما تو خیلی دور وایساده بودی و به خاطر همین مامان و بابام اجازه ندادند بیام پیشت.

مرسی که اومدی، پدر و مادر پسربچه به شتر کوچولو نزدیک شدند و پسربچه رو روی کوهان شتر کوچولو گذاشتند پسربچه روی کوهان شتر کوچولو توی صحرا سواری کرد و با شتر کوچولو دوست شد، شتر کوچولو هم آهسته به پسر بچه سواری داد و با پسربچه دوست شد.

بعداز مدتی پسربچه به کمک پدر و مادرش از روی کوهان شتر کوچولو پیاده شد و از شتر کوچولو تشکر کرد وقتی پسر بچه و پدر و مادرش از صحرا دور شدند، شتر کوچولو به سمت مامان شتر و بابا شتر برگشت و دوستیشو برای اونا تعریف کرد.

قصه صوتی کودکانه برای رفع دروغ گویی

این مطلب درمورد دروغ گویی و قصه صوتی کودکانه هست که والدین میتوانند این مطلب را برای کودکان خود بازگو کنند

تاثیرقصه صوتی کودکانه

نویسنده : نوشین فرزین فرد

مقدمه: قصه صوتی کودکانه برای رفع دروغ گویی و قصه های صوتی اختصاصی خاله سمینا به عنوان نخستین و اولین بار در دنیای قصه گوئی کودکان می باشد.هدف از تلاش گروه رادیو قصه  کودک کمک به پرورش فکری و رفتاری فرزندانمان بوده و می باشد.این گنجینه صوتی در دسترس دوست داران رادیو قصه برای انتقال به نسل های آتی قرار می گیرد. 

هیچ کودکی از همان ابتدای سالهای زندگی دروغگو و غیر قابل اعتماد نیست، اما با دیدن رفتارهای دیگران بخصوص والدین
که اگر در شرایط بحرانی قرار بگیرند، باید راست بگویند و صادق باشند، دروغ می گویند تا از شرایط بحرانی گرفتار شده در
آن رهایی یابند، اما غافل از اینکه کودکشان دروغ گفتن را یاد می گیرد.

کودک با دیدن چنین رفتاری از والدین خود یاد می گیرد که دروغ بگوید و دروغ گفتن را مانند والدین خود خلاصی از رنج و عذاب می داند و فکر می کند درست ترین رفتار را انجام داده است. این مسئله باعث تاسف است که کودک دروغگویی را از اطرافیان نزدیک خود یاد گرفته و به آن عمل کند.

به مرور زمان کودک به فردی غیر قابل اعتماد تبدیل شده و دیگران از او فاصله می گیرند. بعضی اوقات کودک از ترس تنبیه شدن توسط والدین، به دروغ متوسل می شود تا مورد سرزنش واقع نشود. به تدریج این رفتار به صورت عادی در آمده و او فردی دروغگو بار می آید.

حال در این مقاله به چگونگی برخورد با کودک دروغگو و ریشه کن کردن دروغگویی به وسیله قصه صوتی کودکانه می پردازیم. نیکا و پدرش، نیکا دختری سه ساله است و با پدرش زندگی می کند. مادر نیکا زمانی که نیکا را به دنیا می آورد از دنیا می رود و نیکا را با پدرش تنها می گذارد.

یک روز نیکا همراه پدرش به پارک می رود. پدر روی نیمکت پارک می نشیند و نیکا به محل بازی می رود تا سرسره بازی کند. مدتی می گذرد تا اینکه ناگهان صدای جیغ و داد نیکا و دختر بچه هایی که سرسره بازی می کردند بلند می شود. پدر از روی نیمکت بلند شده و به سرسره نزدیک میشود. دختربچه ای گریه کنان نیکا را نشان می دهد که اورا از پشت هل داده تا سر بخورد.

دختر براثر هل دادن نیکا به شدت از سرسره سر خورده و به زمین نزدیک سرسره برخورده کرده است. پدر از نیکا واقعیت را می پرسد اما نیکا انکار می کند. هر چقدر دختر بچه و دختران دیگر تایید می کنند که نیکا هل داده اما نیکا زیر بار نمی رود.

در همین موقع پدر نیکا از دختر بچه عذرخواهی می کند و از نیکا در خواست می کند عذرخواهی کند و با دختر بچه دوست شود. دختر بچه با نیکا دوست می شود و می گوید: من هر شب قصه های صوتی کودکانه سمینا را از رادیو قصه کودک گوش میدم. نیکا با تعجب می پرسد: قصه های صوتی کودکانه سمینا ؟

دختر بچه لبخندی می زند و می گوید: قصه های صوتی کودکانه سمینا خیلی خوبن و هر شب قبل از خواب گوش میدم. تو هم از امشب گوش بده و فردا بیا همین جا برام تعریف کن پدر نیکا آدرس کانال تلگرام رادیو قصه کودک را از دختر بچه می گیرد و قصه های صوتی کودکانه سمینا را از رادیو قصه کودک دانلود می کند.

همان شب نیکا با گوش سپردن به قصه های سمینا به خواب راحتی می رود و فردا همراه پدرش به پارک رفته و قصه ی شب گذشته ی سمینا را برای دختربچه تعریف می کند. از آن روز به بعد نیکا تصمیم میگیرددیگر دروغ نگوید و با گوش دادن به قصه های آموزنده ی سمینا به رفتار بد خود پایان دهد.

دروغگویی با قصه صوتی کودکانه ریشه کن می شود. اگر از دروغگویی کودک دلبندتان نگران هستید و بیم دارید که کودکتان دروغگو بار بیاید و فردی غیر قابل اعتماد در نظر دیگران جلوه کند، در ابتدا راستگویی را در خود تقویت کنید حتی اگر در شرایط بحرانی گرفتار شدید جلوی کودک صادق باشید و دروغ نگویید.

سپس از اولین دروغی که از او شنیده اید ، به طور جدی پیگیر عامل دروغگویی اش باشید و بعد از کشف عامل در صدد فروکش کردن آن بربیایید و سعی در سرزنش کردن و تنبیه او نباشید. برای اینکار گوش سپردن به قصه های صوتی کودکانه سمینا از رادیو قصه کودک بهترین گزینه برای ازبین بردن دروغگویی کودکتان است.

حرف آخر، شما والدین عزیز می توانید قصه های صوتی کودکانه سمینا را از رادیو قصه کودک دانلود کنید و هر شب برای کودک دلبندتان بگذارید تا گوش دهد.

سپس از او بخواهید قصه هایی را که شنیده برای شما و دوستان و خواهر و برادرش تعریف کند. تعریف کردن یک قصه صوتی کودکانه به تدریج کودک از دروغگویی فاصله و قصه های آموزنده را سرمشق خود قرار داده و او را به فردی قابل اعتماد نزد شما و دیگران تبدیل می کند.

گل آفتابگردان

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: گل آفتابگردان
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۵ سال به بالا
موضوع: امیدواری _ علاقه مندی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

کنار یه جاده بزرگ یه مزرعه گل آفتابگردون بود. مزرعه گل آفتابگردون بزرگ و پر از گلهای آفتابگردون قشنگ بود. هر وقت مسافرها از کنار مزرعه آفتابگردون عبور می کردند، با گلهای آفتابگردون عکس می گرفتند.‌ بین گلهای آفتابگردون یه گل آفتابگردون کوچولو بود.

گل آفتابگردون کوچولو خیلی دوست داشت توی عکس مسافرها باشه ولی چون کوچولو بود هیچ وقت توی عکس مسافرها نبود . یه روز که مثل همیشه مسافرها به مزرعه آفتابگردون اومدند و مشغول عکاسی بودند یهو یه دختر بچه نزدیک گل آفتابگردون کوچولو شد.

با شادی و صدای بلند گفت: وااای !!! چه گل آفتابگردون خوشگلی !!! بعد گلبرگهای زرد گل آفتابگردون کوچولو رو توی دستش گرفت و نوازش کرد و گفت: تو چقدر کوچولویی !!! مثل من کوچولویی !!! مامان !!! مامان !!! مامان دختر بچه نزدیک شد و گفت: جانم دخترم !!! دختر بچه هیجان زده گفت: مامان جون !!! ببین این گل آفتابگردون رو، مثل خودم کوچولو هست.

میشه با دوربینت از من و گل عکس بگیری ؟ مامان دختر بچه جواب داد: حتما عزیز دلم. دختر بچه کنار گل آفتابگردون کوچولو ایستاد و یه عکس دونفری انداختند.

بعد دختر بچه دوباره گلبرگهای زرد گل آفتابگردون کوچولو نوازش کرد و بوسید و خداحافظی کرد. گل آفتابگردون کوچولو خوشحال شد و با ورزش نسیم خنک توی مزرعه، گلبرگهاشو برای دختر بچه تکون داد.

حسادت و قصه صوتی کودکانه

حسادت و قصه صوتی کودکانه

نویسنده : نوشین فرزین فرد

مقدمه: 

وقتی کودکی به دنیا می آید هیچ چیز از دنیا نمی داند. کودک پاک به دنیا می آید. نه حسادت می کند نه پرخاشگر است نه لجباز است نه بی ادب اما وقتی به سن دو سالگی می رسد، رفتارهای اطرافیان بخصوص والدینش را می بیند و از آنها تقلید می کند و فکر می کند بهترین رفتار را والدینش انجام می دهند اما اگر والدینی حسود داشته باشند، ناخودآگاه کودک فرقی نمی کند دختر یا پسر باشد حسود می شود.

نسبت به همسالان خود احساس حسادت را در خود پرورش می دهد از بدترین ویژگی های یک انسان حسادت به همنوع است و این ویژگی در دراز مدت باعث از بین رفتن دوستی ها و دور شد ناطرافیان از یکدیگر می شود. حسادت عارضه ای ست که اگر از دوران کودکی ریشه کن نشود، در بزرگسالی عواقب دشواری را در پی دارد.

لازم به ذکر است برای از بین بردن ویژگی حسادت در ابتدا این والدین هستند که ریشه حسادت را در قلب خودریشه کن کنند و بعد در پی راه حلی برای فروکش کردن حسادت در کودک شان باشند. در این مقاله به چگونگی فروکش کردن حسادت در کودک می پردازیم سارا و ملیکا دو دوست همسن و سال و پنج ساله هستند و در همسایگی همدیگر زندگی می کنند.

سارا هرروز به خانه ی ملیکامی رود تا با او خاله بازی کند. سارا دختری مهربان است و عروسک خودرا به ملیکا می دهد تا بازی کند اما ملیکا به عروسک سارا حسادت می کند. با وجود اینکه سارا، عروسکش را در اختیار ملیکا قرار می دهد تا برای ساعتی با آن بازی کند اما ملیکا دوست دارد عروسک را برای خودش داشته باشد و سارا هر روز با گریه به خانه برمی گردد به تدریج رفت و آمد سارا به خانه ی ملیکا برای خاله بازی کمتر می شود.

سارا دیگر دوست ندارد با ملیکا همبازی شود و یکروز به مادرش می گوید: ملیکا حسوده دیگه خونه شون نمیرم. مادر پیشنهاد می دهد که هر دو به خانه ی ملیکا رفته و با ملیکا صحبت کند. مادر سارا به ملیکا می گوید: ملیکا جان !!! تا به حال قصه های سمینا رو گوش دادی ؟ ملیکا با تعجب می پرسد: قصه های سمینا دیگه چیست؟ مادر سارا جواب می دهد: قصه های سمینا هر شب از رادیو قصه کودک پخش میشن.

سارا هرشب قصه های سمینا رو گوش میده و به راحتی می خوابه .سارا می گوید 《 قصه های سمینا خیلی قشنگن 》ملیکا علاقمند می شودقصه های سمینا را گوش دهد. فردای آن روز ملیکا، سارا را به خانه شان دعوت می کند و قصه های سمینا را برای سارا تعریف می کند. از آن روز به بعد سارا و ملیکا با همدیگر دوست می شوند و ملیکا حسادت نمی کند.

قصه گویی می تواند حسادت را ریشه کن کند اگر کودکی حسود است و به موقعیت خواهر یا برادر یا فرزندان فامیل و یا همسایه حسادت می ورزد و به هیچ عنوان بانصیحت والدین، این عارضه را در خود فروکش نمی کند، می تواند با گوش سپردن به قصه های صوتی کودکانه حسادت را در خود ریشه کن کند چگونه قصه های صوتی کودکانه، حسادت را فروکش می کنند ؟ قصه صوتی کودکانه بهترین گزینه برای ازبین بردن حسادت است.

برای این منظور قصه های سمینا را به کودکتان معرفی کنید، قصه های سمینا، قصه هایی سرشار از مهر و عطوفت و کمک و یاری و به دور از کینه و کدورت و بر اساس آموزه های اخلاقی خوب به گویندگی خاله سمینا طراحی شده اند تا همه کودکان را به گوش سپردن به قصه هایش دعوت می کند و آرامش و امیدواری را هدیه می دهد.

حرف آخر برای کودک خود قصه های سمینا را از رادیو قصه کودک دانلود کنید و به او بگوئید گوش دهد و بعد قصه را برای خواهر یا برادر یا فرزندان فامیل و همسایه که حسادت می ورزد تعریف کند. با قصه گویی کودک حسود برای کودکی که حسادت به او می ورزد، دوستی و محبت و نزدیکی ایجاد شده و از حسادت دور می شود.

رادمان و عملیات نجات

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

❤️ این قصه تقدیم به رادمان جان انتظام عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: رادمان و عملیات نجات??✈️
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘️
تنظیم : رویا مومنی?
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab
به کانال تلگرام بپیوندید?
? @childrenradio
رادیوقصه
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

رادمان و عملیات نجات

رادمان هلکوپترش را از روی سر مبل ها بالا بردو گفت: خلبان صحبت میکنه، ما الان بالای بلندترین پیچ خطرناک کوه هستیم، چه کسی احتیاج به کمک داره؟ و بعد همان طور که هلکوپتر را جلوتر می برد ادامه داد: اون پیچ رو از اینجا می بینم، فکر می کنم تا پنج دقیقه ی دیگه اونجا باشم و با سرعت بیشتر به سمت مبل وسط خانه حرکت کرد.

روی مبل یک کامیون بزرگ کج شده بود که آرام آرام به سمت پایین دره یعنی روی زمین در حال سقوط بود. رادمان کلاه خلبانی اش را عقب داد و دوباره بلند گفت: کامیون دیده شد، خطر سقوط دو سرنشین وجود دارد. با سرعت هر چه بیشتر برای نجات آنها می روم.

رادمان طناب کمکی را از هلکویپرش به پایین پرت کرد و با صدایی که انگار از بلندگوی داخل ان شنیده می شد فریاد زد: اصلا نگران نباشید، من رادمان هستم، خلبان امدادی برای کمک به شما، فقط باید به حرف های من با دقت گوش کنید تا بتوانم شما را نجات بدهم. بعد سرفه ی کوچکی کرد و ادامه داد: یک طناب برایتان می فرستم. لطفا خونسردی خودتان را حفظ کنید و طناب را یکی یکی به دور خودتان بپیچید تا شما را بالا بکشم.

رادمان به دو راننده ی کامیون نگاه کرد که خیلی ترسیده بودند و با احتیاط از سر جایشان بلند شدند تا بتوانند طناب را بگیرند اما یک مشکل بزرگ وجود داشت. طناب از کامیون خیلی فاصله داشت و سنگی که کامیون را نگه داشته بود در حال جدا شدن از صخره بود و کامیون کم کم در حال سقوط به داخل دره یعنی پایین مبل بود. رادمان دوباره صدایش را تغییر داد و با صدای بلندگوی اش گفت: باید عجله کنید و بعد با احتیاط هلکوپتر را به سمت کامیون برد تا آنها بتوانند طناب را بگیرند.

رادمان که حسابی غرق نجات سرنشینان شده بود، از داخل آشپرخانه صدای مامان را شنید که می گفت:آفرین پسر قهرمانم رادمان خنده ی کوچکی کرد و دوباره با صدای بلندگوی اش جواب داد: لطفا با خلبان صحبت نکنید. او وسط یک ماموریت مهم است و نباید حواسش را پرت کنید. مامان با صدای آهسته ای گفت: اوخ درسته! بعدا با خلبان رادمان تماس گرفته می شود.

رادمان با احتیاط دو سرنشین را به طناب وصل کرد و هلکوپتر را به آرامی به طرف پایین کوه هدایت کرد. با شنیدن صدای بلند افتادن کامیون به ته دره ، او یک نفس عمیق کشید و گفت:ماموریت به خوبی انجام شد. هر دو سرنشین سالم و سلامت به پایگاه امدادی منتقل می شوند.

و بعد صدای مامان شنیده شد که می گفت: خدا قوت قهرمان! یک تلفن اروژانسی دیگر داریم. در ۱۰۰ کیلومتری جاده ی کویر یک خانواده به کمک احتیاج دارند.رادمان کلاهش را بالا داد و جواب داد:دریافت شد مرکز! با سرعت هر چه تمام به طرف آنها حرکت می کنم.

خرگوشی و اسب سفید

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: خرگوشی و اسب سفید
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: حسادت _غرور_ دوستی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه اسب سفید کوچولو بود که خیلی دوندگی رو دوست داشت و از صبح تا شب توی جنگل می دوید. بیشتر حیوونای جنگل، اسب سفید کوچولو رو خیلی دوست داشتند و هر وقت می دیدنش و یا صدای پاشو از توی لونه شون می شنیدند، می گفتند: آفرین به تو پسر !!! چقدر خوب میدویی. اما خرگوشی اسب سفید کوچولو رو دوست نداشت و هر وقت می دیدش و یا صدای پاشو می شنید، می گفت: خب منم سرعتم زیاده. هیچ حیوونی به پای سرعت من نمی رسه.


یه شب حیوونای جنگل دور هم جمع شدند تا صحبت کنند، خرگوشی با دیدن اسب سفید کوچولو گفت: من از تو سریع تر می دوم. اسب سفید کوچولو گفت: می دونم. در همین موقع فیل بزرگ گفت: چطوره شماها باهم مسابقه بدین ؟ اسب سفید کوچولو گفت: فکر خوبیه. من آماده ام، خرگوشی با غرور گفت: با اینکه میدونم سرعتم بیشتر از اسبی هست، قبول می کنم. فیل بزرگ گفت: عالیه.

هردو نفرتون از وسط جنگل تا پایِ کوه انتهای جنگل بدویید. پای کوه آخر مسابقه ست و معلوم دمیشه کی زودتر رسیده. روز مسابقه همه حیوونای جنگل وسط جنگل جمع شدند تا مسابقه بین اسب سفید کوچولو و خرگوشی رو ببینند کلاغ سیاه سوت آغاز مسابقه رو زد و اسب سفید کوچولو و خرگوشی شروع به دویدن کردند. هردو با سرعت زیاد می دویدند تا به پای کوه برسند و برنده بشن.


خرگوشی با خودش گفت: فکر کرده خیلی زرنگه اسبی !!! من برنده میشما اسب سفید کوچولو فقط به روبرو نگاه می کرد و با تمام سرعت می دوید بعد از مدتی اسب سفید کوچولو متوجه شد فقط خودش داره میدوه و خبری از خرگوشی نیست سرعتشو کم کرد تا ببینه خرگوشی کجاست اما پیداش نکرد. اسب سفید کوچولو ایستاد و اطراف رو نگاه کرد ولی باز هم خبری از خرگوشی نبود. یهو صدای ناله ی خرگوشی رو شنید


اسب سفید کوچولو به سمت صدا برگشت و خرگوشی رو پیدا کرد وقتی نزدیک خرگوشی شد، خرگوشی گریه کنان گفت : پام پیچ خورد و نتونستم بدوم. خوش به حالت اسبی. تو برنده ای. اسب سفید کوچولو روی زمین نشست و گفت: بشین روی کمرم. هر دومون برنده ایم. دیدم با چه سرعتی می دوییدی. خرگوشی روی کمر اسب سفید کوچولو نشست و گفت: الان که من روی کمرت هستم دیگه نمیتونی بدویی.

اسب سفید کوچولو همراه خرگوشی که روی کمرش نشسته بود، از روی زمین بلند شد و گفت: اشکالی نداره. باهم میریم تا پای کوه. وقتی به پای کوه رسیدند، حیوونای جنگل که خودشونو به پای کوه رسونده بودند و مشتاق دیدن اسب سفید کوچولو و خرگوشی بودند و دوست داشتند بدونن برنده کدوم یکی از اونهاست، تعجب کردند و هاج و واج به اسب سفید کوچولو و خرگوشی نگاه کردند کلاغ سیاه سوت پایانی مسابقه رو زد اسب سفید کوچولو ماجرا رو تعریف کرد.


فیل بزرگ که داور مسابقه بود، گفت: پس هم اسبی و هم خرگوشی برنده مسابقه هستند. همه حیوونای جنگل دست و سوت زدند و هوررا کشیدند از اون روز به بعد اسب سفید کوچولو و خرگوشی دوستای خوبی برای همدیگه شدند.

نظم اتاقی سهیل و نظم لباسی لباسشویی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

❤️ این قصه تقدیم به سهیل جان ترکارانی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: نظم اتاقی سهیل و نظم لباسی لباسشویی???
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘️
تنظیم : رویا مومنی?
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab
به کانال تلگرام بپیوندید?
? @childrenradio
رادیوقصه
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

خانواده فوتبالی ها

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

❤️ این قصه تقدیم به نامی جان صالح پور عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: خانواده فوتبالی ها⛹?‍♂⚽️
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘️
تنظیم : رویا مومنی?
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab
به کانال تلگرام بپیوندید?
? @childrenradio
رادیوقصه
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

شیر و روباه ناقلا

 


شیر و روباه ناقلا

اسم قصه: شیر و روباه ناقلا ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: کلک زدن _ دروغگویی _ پرخاشگری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

دوستای خوبم امروز با قصه شیر و روباه ناقلا که توسط خاله سمینا براتون از رادیو قصه با دسته بندی قصه صوتی کودکانه آماده شده در خدمتتون هستیم

یه روز آفتابی توی یه جنگل سرسبز و زیبا، شیر سلطان جنگل، گرسنه بود و از گرسنگی دلش ضعف می رفت. توی لونه از این طرف به اون طرف رفت و با خودش گفت: هیچی توی لونه ندارم، باید برم شکار. بعد از لونه بیرون رفت تا شکار کنه و شکار رو بخوره و سیر بشه. شیر توی جنگل آهسته قدم می زد و با دقت همه جا رو نگاه می کرد تا آهو یا گوزن یا خرگوش ببینه و فوری شکارشون کنه و بخوره.

یه ساعت شد اما خبری نشد. دو ساعت شد بازهم خبری از آهو و گوزن و خرگوش نشد. شیر که از گرسنگی و راه رفتن خسته شده بود، زیر درخت کاج نشست و خمیازه کشید و بعد به خواب رفت. وقتی شیر خوابید ناگهان با صدای عجیبی از خواب پرید، چشماشو باز کرد و اطراف رو نگاه کرد ولی خبری نبود. دوباره خمیازه کشید و چشماشو بست تا بخوابه.

در همین موقع دوباره صدای عجیب رو شنید. از زیر درخت کاج بلند شد و به سمت صدای عجیب رفت. وقتی نزدیک شد با تعجب دید روباه با ملچ ملوچ مشغول خوردن خرگوش هست. شیر غرشی کرد و گفت: کی جرات کرده بدون اجازه  من شکار کنه و بخوره ؟ روباه ترسید و گفت: قربان !!! داشتم از اینجا رد میشدم یهو دیدم یه خرگوش این اطراف هست.

شما رو هم دیدم که خواب بودید. نخواستم مزاحم تون بشم. بفرمائید میل کنید. شیر نزدیک شکار شد و با عصبانیت گفت: همه رو خوردی، هیچی برای من نمونده. روباه عذرخواهی کرد و گفت: قربان!!! این اطراف پر از خرگوشه من هرروز میام اینجا و شکار می کنم. اجازه بدید من برم و براتون یه خرگوش تپل شکار کنم و خدمتتون بیارم. شیرکه از گرسنگی بی حال شده بود، پیشنهاد روباه ناقلا رو قبول کرد و اجازه داد شکار بره.

شب از راه رسید و جنگل تاریک شد ولی  شیر همچنان  زیر درخت کاج نشسته بود و منتظر برگشتِ روباه ناقلا بود. شیر خمیازه ای کشید و گفت: ای روباه بدجنس !!! کلک زد، مطمئنم فرار کرده و گرنه شکار کردن خرگوش برای روباه کاری نداره. اینجا اصلا خرگوش نداره. بعد از زیر درخت کاج بلند شد و به لونه اش برگشت و با گرسنگی به خواب رفت.

فردای اون روز از لونه بیرون رفت تا شکار کنه. توی راه ناگهان روباه ناقلا رو دید. روباه ناقلا دوباره مشغول خوردن خرگوش بود. روباه ناقلا تا چشمش افتاد به شیر گفت: قربان !!! اجازه بدید برم شکار. شیر غرشی کرد و گفت: دیروز همین حرفو به من زدی و اجازه دادم بری ولی هر چقدر منتظر شدم نیومدی. اینجا اصلا خرگوش نداره دروغگو.

روباه ناقلا سرشو پایین انداخت و گفت: ببخشید دروغ گفتم. خرگوشو از جنگل بالا شکار کردم. شیر آروم شد و گفت : باشه، باهم بریم جنگل بالا. شیر و روباه ناقلا با همدیگه رفتند جنگل بالا و خرگوش شکار کردند و خوردند.

قصه صوتی کودکانه

انار جشنواره
فرد فرزین نوشین : نویسنده
اتحاد _ خوب فکر :موضوع
بالا به سال پنج سنی گروه
کشید طول ساعت چند و وزید شدیدی باد ، زیبا و سرسبز جنگل یه توی پاییزی روز یه .
روبرو عجیبی صحنه با اما اومدند بیرون هاشون لونه از ، خوابید باد و شد آروم آسمون اینکه از بعد جنگل حیوونای همه
شدند .
زمین روی ریختند انارها ی همه !وااااای 》 گفت کوچولو سنجاب 》
شدند له همشون 》 گفت کوچولو میمون 》