نازنین و غول غولک (قسمت اول)

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: نازنین و غول غولک( قسمت اول )???✨
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: افسانه شب یلدا

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

روزی روزگاری توی یه شهر قشنگ و زیبا ، یه دختر کوچولو به نام نازنین زندگی می کرد.

نازنین کوچولو یه روز عصر پاییزی همراه مامان و بابا به بازار رفت .
بازار خیلی شلوغ بود و نازنین هاج و واج به فروشنده هایی که جلوی مغازه شون ایستاده بودند و با صدای بلند محصولاتشونو معرفی می کردند ، نگاه می کرد :
_ بدو اینور بازار ….هندونه ی شب یلدا به شرط چاقو داریم.
_ بیا اینو ر بازار ..آجیل درجه یک شب یلدا داریم .
_ بفرمایید باسلوق شب یلدا.
نازنین با تعجب از مامان پرسید
(( شب یلدا دیگه چیه ؟))
مامان با مهربونی جواب داد
(( شب یلدا شبیه که همه مردم با خونواده ها و فامیلاشون دور هم جمع میشن تا زمستونو جشن بگیرند ))
نازنین هیجان زده گفت
(( آهان فهمیدم. مثل وقتی که میریم خونه مامانی و بابایی ، خاله سارا اینا و دایی سامان اینا هم میان ))
مامان گفت (( آره عزیزم ))
درهمین موقع نازنین و مامان و بابا داخل یه مغازه آجیل فروشی رفتند تا آجیل شب یلدا بخرند.
نازنین توی فکر رفت و با خودش گفت
(( چرا آجیل می خورن ؟ چرا اصلا دور هم جمع میشن ؟ مگه هر هفته خونه مامانی و بابایی نمیریم و خاله اینا و دایی اینا هم میان. پس چرا شب یلدا اینقدر مهمه ؟))
نازنین جواب این سوالها رو توی ذهن خودش می گشت و می خواست از مامان و بابا بپرسه اما فرصت نشد وبا یه عالمه بسته ی آجیل و هندونه و میوه به خونه برگشتند.

همون شب نازنین خسته و خواب آلو روی تختخوابش رفت تا بخوابه اما سوالهای شب یلدا هنوز توی ذهنش بود و دنبال جواب بود .

درهمین موقع صدایی از پنجره ی اتاقش به گوش رسید .
نازنین از روی تختخواب پایین اومد ، به پنجره نزدیک شد ، پرده رو کنار زد و از تعجب خشکش زد.
_ سلام نازنین!
نازنین نمی دونست جواب غول غولک رو که هرشب به خوابش می اومد و حالا پشت پنجره ی اتاقش اومده و با مهربونی سلام میده رو چی بده .
_ سلام نازنین ! میشه بیام توی اتاقت ؟

نازنین به خودش اومد ، پنجره رو باز کرد و اجازه داد غول غولک سبز و مهربون توی اتاقش بیاد .

پایان قسمت اول

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه

قصه های صوتی

خرگوش کوچولو پرستار میشود

 


سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

خرگوش کوچولو پرستار میشود

اسم قصه: خرگوش کوچولو پرستار میشود?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: مادر
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کوچولو و مادرش در زیر یک درخت بزرگ زندگی می کردند. یک روز صبح که خرگوش کوچولو از خواب بیدار شد، دید مادرش هنوز بیدار نشده و توی رخت خوابش خوابیده.

به سراغ مادرش رفت اونو صدا کرد و گفت: مامان جون آفتاب همه جا رو پر کرده. امروز چرا شما هنوز بیدار نشدی؟ مامانش با زحمت چشماشو بازکرد و باصدای گرفته ای گفت: پسرم من حالم خوب نیست و نمی تونم بلند شم.

خرگوش کوچولو خیلی ناراحت شد و تندی پرید و نزدیکتر رفت و گفت: مامان جونم چی شده؟ چرا مریض شدی … و شروع کرد به گریه کردن. مادرش گفت: گریه نکن عزیزم. اول برو، برات صبحانه گذاشتم ،بخور بعد بیا بهت بگم.

خرگوش کوچولو تند تند رفت و صبحانه شو خورد و به پیش مامانش برگشت و گفت: مامان جون حالا بگو من چه کار کنم ؟ من چه جوری باید زندگی کنم مامانش گفت: عزیزم همیشه که من نباید از تو نگهداری کنم.

امروز نوبت تو که از من پرستاری کنی. خرگوش کوچولو گفت: باشه مامان جون بگو چیکار باید بکنم تاحالتون خوب بشه؟ مامان خرگوشه گفت: برو سراغ دکتر بزی. بگو مامانم مریض شده و بیارش اینجا.


خرگوش کوچولو تند پرید و رفت در خونه آقای بزی و گفت: سلام آقا بزی مهربون. مادرم مریضه. باید زودتر بیای پیشش. آقا بزی هم تا حرفای خرگوش کوچولو روشنید، فوری کیفشو برداشت و راه افتاد و اومد خونه خانم خرگوشه و رفت سراغش.

دستشو گذاشت رو پیشونیه خرگوش خانم و معاینه اش کرد وبعد علفهای جنگل که گیاهای دارویی بودن رو ازتو کیفش در آورد وگفت: برو یه کاسه آب و یه حوله تمیز بیار.

خرگوش کوچولو رفت واز توی آشپزخونه ظرف آب وحوله آورد وداد به آقا بزی. آقا بزی گفت: خرگوش کوچولو، مامانت تب داره. این حوله رومرتب خیس کن وبزار روی پیشونی مامانت تاخنک بشه.

امروز تو باید از مامان مهربونت پرستاری کنی. خرگوش کوچولو گفت: چشم حوله روتو آب خیس کرد وگذاشت رو پیشونی مامانش.

آقا بزی گفت: آفرین پسرم از این سبزه ها هم بده مامانت تا بخوره. اگر این کارا رو بکنی تاشب حالش خوب میشه. بعد کیفشو برداشت ورفت.

اون روز خرگوش کوچولو به مادرش دارو داد و انقدر با حوله پیشونی مامانشو خنک کرد تا حالا مادرش خوب خوب شد. خرگوش کوچولو ازاینکه تونسته بود کمک کنه تاحال مامانش خوب شه خوشحال بود وخدا رو شکر می کرد.

افسردگی و قصه صوتی کودکانه

افسردگی و قصه صوتی کودکانه

نویسنده : نوشین فرزین فرد

مقدمه

کودکی که به دنیا می آید نه افسرده است نه غمگین. کودک از بدو تولد دوست دارد شاد باشد و با والدین خود روزگار شادی را تجربه کند و در این راه سعی و تلاش می کند تا شادی را به والدین خود منتقل کند.

اما وقتی مشکلی برای والدین به وجود می آید و اگر آن مشکل به نظر والدین کم اهمیت و عادی جلوه کند اما برای کودک مهم و با ارزش تلقی شده و او را دچار افسردگی می کند.

تا همین چند سال پیش افسردگی را مربوط به بزرگسالان می دانستند اما متاسفانه با توجه به شرایط اقتصادی جامعه که باعث درگیری و جرو بحث های زیاد بین والدین و حتی طلاق والدین منجر می شود.

کودک در معرض افسردگی قرار می گیرد. آمارها می گویند دو درصد از کودکان ۴ تا ۱۶ ساله به افسردگی مبتلا هستند و دختران دوبرابر پسران به افسردگی دچار می شوند.

در این مقاله به چگونگی برخورد با کودک افسرده و ارتباط افسردگی با قصه های صوتی کودکانه و ریشه کن کردن آن می پردازیم.

نادیا و سارینا

نادیا و سارینا دو خواهر هستند. نادیا هفت ساله و سارینا پنج ساله است و جدا از همدیگر زندگی می کنند. یک سال پیش پدر و مادر نادیا و سارینا به دلیل اختلافات زیاد از همدیگر جدا شدند.

حضانت نادیا به مادر و حضانت سارینا به پدر واگذار شد. تعطیلات آخر هفته نادیا و سارینا همدیگر را در پارک به همراه پدر و مادر می بینند و گردش می کنند و ناهار را با همدیگر می خورند.

یک روز تعطیل که مثل همیشه نادیا و سارینا و پدر و مادر در پارک مشغول گردش بودند، مادر متوجه بی اشتهایی و لاغری بیش از حد سارینا می شود.

در همین موقع نادیا به مادر نزدیک شده و می گوید: مامان ! سارینا اصلا بازی نمی کنه. همش میگه خسته ام. همش اضطراب داره. مادر سری تکان می دهد.

نادیا نزدیک سارینا شده و می گوید: سارینا ! توقصه شب صوتی کودکانه گوش میدی ؟ قصه های خاله سمینا ! سارینا با بی حوصلگی نادیا را نگاه می کند و شانه به نشانه ی نه بالا می اندازد.

نادیا با لحن مهربانه ای می گوید: من هر شب قصه های سمینا رو از رادیو قصه کودک گوش میدم. چطوره تو هم گوش بدی و هفته ی دیگه که همدیگر رو دیدیم برای من تعریف کنی.

سارینا سری تکان می دهد و نادیا آدرس کانال تلگرام رادیو قصه کودک و سایت رادیو قصه کودک را به پدر می گوید. یک هفته بعد نادیا و سارینا همدیگر را در پارک می بینند.

مادر متوجه تغییر حالت سارینا می شود و نادیا با خوشحالی می گوید: مامان ! فکر کنم سارینا یه ذره چاق شده. سارینا لبخند زنان به نادیا نزدیک می شود.

قصه های سمینا را که هرشب از رادیو قصه کودک گوش کرده را برای نادیا تعریف می کند. به تدریج سارینا با گوش سپردن به قصه های صوتی کودکانه ازحالت افسردگی خارج شده و به دختری شاد و سرحال تبدیل می شود .

افسردگی با قصه صوتی کودکانه ریشه کن می شود

افسردگی اختلالی است که باید جدی گرفته شود مخصوصا افسردگی در کودکان اگر نادیده گرفته شود در بزرگسالی عواقب دشواری را برای خود و دیگران بوجود می آورد.

شما والدین عزیز در ابتدا برای ریشه کن کردن افسردگی در کودک دلبندتان، مشکلات و مسائل زندگی مشترک را به حداقل برسانید وسعی کنید با گفتگوی صادقانه با همسر خود مشکلات را حل کنید.

اگر به دلایلی مجبور شدید از همسر خود جدا شوید، کودک و یا کودکان دلبندتان را به آرامش دعوت کرده وقصه های صوتی کودکانه را به او پیشنهاد دهید.

تا از اضطراب و بی حوصلگی و افسردگی ناشی از طلاق والدین و یا هر اتفاق ناگواری که در زندگی کودک رخ داده کاسته شود.

حرف آخر

قصه های صوتی کودکانه را از رادیو قصه کودک دانلود کنید و هرشب برای کودک دلبندتان بگذارید تا گوش دهد. گوش سپردن به قصه صوتی شب به کودک افسرده تان کمک می کند.

تا شادی و هیجان را تجربه کند و از قصه های آموزنده سمینا درس بگیرد. کودک افسرده شما به تدریج می تواند قصه های صوتی سمینا را برای دوستان و خواهر و برادران خود تعریف کند و از افسردگی رهایی یابد.

ترنم و راهکار داداندانی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

❤️ این قصه تقدیم به ترنم جان تولایی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
?امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: ترنم و راهکار داداندانی?
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘️
تنظیم : رویا مومنی?
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
??موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا ??
دنیای کودک را بساز ?

پشتیبانی:
? @mhdsab
به کانال تلگرام بپیوندید?
? @childrenradio
رادیوقصه
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

زنبورک و شاپرک

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: زنبورک و شاپرک
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

“زنبورک و شاپرک”
در یک باغ پر از گل و سبزه ، حشرات زیادی در میان گلها و گیاهان بخوبی و خوشی زندگی می کردند . دراین باغ زیبا زنبورک طلایی ، کفشدوزک ، شاپرک و سنجاقک چهار دوست بودند که هر روز با هم میان گل های باغ و بوته ها پر می زدند و می چرخیدند وبازی می کردند.

با گلها دوست بودند و گلها هم از شهدشون به آنها غذا می دادند . زنبورک قصه ما بالهای طلایی راه راه کوچکی داشت و وقتی پرواز می کرد و دو تا بال کوچکش را حرکت می داد وز وز صدا می کرد .
آن روز هم در کنار دوستانش کفشدوزک و شاپرک درمیان گلها مشغول بازی شدند . اما سنجاقک مریض شده بود و همراه آن ها نبود .
شاپرک که بالهای بزرگ رنگارنگی داشت ، فکر می کرد خیلی قشنگ تر از بقیه ست و بخاطر همین مغرور شده و ازخودش تعریف می کرد . اونا مشغول بازی شدند یکدفعه شاپرک گفت :
( زنبورک بالها زردت چقدر زشتن ! چقدرم وز وز می کنی ! به بالهای من وکفشدوزک نگاه کن قرمز و خال خالیه. وز وز هم نمی کنیم. ما نمیخوام دیگه با تو بازی کنیم . )
کفشدوزک گفت :
(شاپرک تو نباید با زنبورک اینطوری صحبت کنی .اون دوست ماست. )
اما شاپرک دست کفشدوزک را گرفت وگفت :
(بیا بریم . ازش بدم میاد . )
کفشدوزک از رفتار شاپرک ناراحت شد و گفت :
( دستمو ول کن . نمی خوام با تو بیام .)
بطرف زنبورک آمد و گفت :
( ناراحت نباش زنبورک تو خیلی هم قشنگی . بالهای طلایی راه راه داری .)
زنبورک که ناراحت شده بود به بال های طلایی کوچکش نگاه کرد و با خودش گفت :
( شاپرک راست میگه بال های من زشته ! )
و بدون این که جواب کفشدوزک رابدهد ، گریه کنان تند وتند به پیش مادرش که ملکه نام داشت برگشت . ملکه تا زنبورک را دید ، گفت :
( چی شده عزیزم ؟ چرا گریه می کنی ؟ )
زنبورک خیلی دلش گرفته بود . دوباره بغض کرد و گفت :
( مامان جون، شاپرک میگه تو خیلی زشتی. )
مادرش با تعجب گفت :
( زشتی ؟ یعنی چی؟ )
زنبورک گریه کنان به بالهش نگاه کرد وگفت :
( آره .شاپرک راست میگه . بال های من کوچیکه . رنگی هم نیست . ببین .. ) ملکه که دید زنبورک خیلی ناراحت است با خودش فکری کرد و دستی به سر زنبورک کشید و گفت :
( عزیزم تو نباید ناراحت باشی.بالهات خیلی هم خوشگله ).
زنبورک گفت :
( ولی شاپرک میگه تو بالت کوچیکه .صدای وز وز بالتم زشته .)
ملکه گفت :
( پسرم ، تو خوشگلی .با بالهای طلایی. خدا هرکسی را یک شکلی آفریده.)
بعد دست زنبورک را گرفت و گفت : ( حالا بیا با هم پرواز کنیم بریم تا یه چیزهایی رو نشونت بدم .)
زنبورک و ملکه با هم به روی کندوهای عسل که محل کار ملکه و زنبورهای دیگر بود ، رفتند .ملکه گفت :
( ما زنبورها با زحمت این همه عسل درست می کنیم و به دیگران می بخشیم . بیا تا بهت نشون بدم چطوری این کار رو می کنیم . )
زنبورک به همراه مادرش از روی گل ها پر زدند و به نزدیک خانه خاله سنجاقک کنار گل سرخ رسیدند . ملکه گفت : ( عزیزم . ما به خاطر پرهای کوچیکمون می تونیم داخل این گلها بریم و بیشتر شهد جمع کنیم .)
بعد تند و فرز به داخل گل سرخ پرزد ، کمی ازشهد گلها برداشت وبه کنار زنبورک برگشت وگفت :
( ما از گلها شهد برمی داریم و عسل درست می کنیم . )
زنبورک گفت :
(خوب عسل به چه دردی می خوره؟ )
ملکه گفت :
( عسل خوشمزه ، غذا و دوای درمان خیلی از مریضی هاست .)
زنبورک به دقت به حرفهای مادرش گوش می کرد . مادرش بالهایش را بدور زنبورک کشید و گفت :
( درسته که شاپرک و کفشدوزک بالهای رنگی قشنگی دارن . ولی اونا نمیتونن عسل بسازن . خدا ما زنبورها رو آفریده تا بتونیم به دیگران کمک کنیم . )
خانم سنجاقک که صدای آن ها را شنید نزدیکتر آمد و گفت :
( سلام ملکه . سلام زنبور کوچولو ) ملکه گفت :
( سلام مامان سنجاقک . اومدیم ببینیم سنجاقک کوچولو حالش خوب شده یا نه . )
خاله سنجاقک گفت :
(وقتی از عسل هایی که آوردین خورد خوب شد . من خیلی از شما ممنونم . ) در این موقع سنجاقک کوچولو هم از خانه‌شان بیرون آمد و با شادی گفت : (سلام خاله ملکه .سلام زنبورک . عسلو که خوردم خوب شدم . )
خانم ملکه گفت :
( سلام سنجاقک . خیلی خوشحالم که خوب شدی . )
بعد به زنبور گفت :
( حالا فهمیدی ؟ ببین دوستت چقدر خوشحاله . )
سنجاقک کنار زنبورک پرید و گفت : ( زنبورک بریم بازی کنیم ؟ )
زنبورک به مادرش نگاه کرد . مادرش گفت :
( حالا دیگه ناراحت نباش . برو با سنجاقک کوچولو بازی کن تا منم برم با شاپرک صحبت کنم . )
زنبورک که فهمید خدا اونها رو آفریده تا بوسیله بالهای کوچیکشون بتونند تندتر بپرند وداخل گلها بمونند و عسل بسازند و نباید به خاطر شکل بالهاش ناراحت باشد ؛ خوشحال و خندان بهمراه سنجاقک در میان گلها پر زد و با سنجاقک به بازی مشغول شدند.

 

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه صوتی

قصه گویی و کاهش لجبازی

به نام خالق زیبایی ها

موضوع: قصه گویی و کاهش لجبازی

مقدمه


لجبازی یکی از رفتارهای شایع در بین کودکان (به خصوص سنین قبل از ورود به دبستان)، شناخته شده است که والدین بسیاری، نسبت به این موضوع حساس هستند و به دنبال راه چاره می گردند.

در این مقاله سعی داریم تا به شما والدین عزیز راهکارهایی را جهت کنترل و کاهش لجبازی، پیشنهاد کنیم. علت یابی لجبازی در کودک لجبازی رفتاری است که در سنین مختلف و با دلایل مختلف، رخ می دهد.

یکی از علت های لجبازی کردن کودک می تواند نیاز به دیده شدن باشد. کودک احساس کمبود محبت میکند وقتی از بهش کم توجهی میشه.

دست به هر کاری می زند تا به عنوان مخاطب والدینش قرار بگیرد، متاسفانه یکی از همین کارها، لجبازی کردن است. لجبازی کودک میتواند از حسادت نیز باشد.

تصور کنید کودکی که هنوز نمی تواند به درستی اتاق خود را مرتب کند. در این موقع مادر شروع به مقایسه ی فرزندش با یکی از دوستانش می کند، به او می گوید دوستتت را دیدی که چقدر مرتب و منظم است و همیشه خودش اتاق شخصی اش را مرتب می کند.

و هیچ وقت هم از مادرش کمک نمی گیرد! کودک در این شرایط به دوست خود حسادت می کند. اولین راهی که به ذهنش می رسد “لجبازی کردن” با شما است.

از اینکه مادر دوستش را تشویق میکند، حسادت می کند. نحوه برخورد والدین در برابر لجبازی کودک پدر و مادر در مقابل لجبازی فرزندشان، به هیچ عنوان نباید مقابله به مثل کنند.

این روش بسیار نادرست است که اگر کودک جیغ زد و گفت: نمی خواهم غذا بخوررم، شما هم در جواب بگویید: پس امروز از بازی و فعالیت خبری نیست! پس این نکته مهم را بدانید که لجبازی در برابر لجبازی ممنوع!

در ابتدا سعی کنید علت رفتار ناپسند کودک را جویا شوید. و در ادامه به او متذکر شوید که عملش بسیار ناپسند است و نباید به آن ادامه دهد. اگر کودک احساس آرامش کند، بدون شک علت را به شما می گوید.

و شما می توانید در برطرف کردن آن، یاریگر فرزندتان باشید، پس به همین منظور باید تلاش کنید که کودکتان نسبت به شما و محیط خانه احساس آرامش و امنیت داشته باشد و در مواقع دشواری روی کمک شما حساب کند.

برای کودکتان قصه بخوانید امروزه قصه خوانی و گوش سپردن به قصه های مختلف، به یکی از روش های درمانی مفید، برای برخی از مشکلات رفتاری کودکان، شناخته شده است.

در واقع می توان یکی از موثرترین روش های کاهش لجبازی کودک را، گوش سپردن به قصه های مختلف و کاربردی دانست. قصه های صوتی کودکانه با صدای دلنشین خاله سمینا، میتواند پیشنهاد خوبی برای کودک عزیز شما باشد.

در ابتدا می توانید یکی از قصه های مورد علاقه کودکتان را برایش پخش کنید، اگر شخصیت اصلی قصه، رفتار نادرستی دارد، از کودکتان بخواهید نظرش را در مورد رفتار های ناپسند آن کاراکتر بگوید.

و همینطور رفتار های شایسته او را هم برای شما شرح دهد، کم کم او را سوق دهید به سمت رفتار نادرست خودش و به او بگویید زمانی که لجبازی می کند، شما از دستش ناراحت می شوید؛

به این ترتیب کودک به نتیجه ی کار خود فکر می کند و این گام موثری در کاهش لجبازی است. قصه های خوب، الگو های خوب کودک شما از قصه ها و شخصیت های آن، به شدت الگو گیری می کند.

پس تصمیم شما در انتخاب یک قصه خوب و مفید، نقش موثری در الگو پذیری فرزندتان دارد. وقتی کودک شما لجبازی می کند و شما به او شنیدن یک قصه صوتی را پیشنهاد می دهید.

او آماده پذیرش است، پذیرش شخصیت هایی که به آن ها احساس نزدیکی می کند، پس قصه ای را برای او پخش کنید که الگوی مفیدی برای فرزند شما باشد.

کودک شما بعد از شنیدن قصه، رفتار کاراکتر ها را در ذهنش مورد بررسی قرار می دهد و آن رفتارهایی که به نظرش جالب هست را به طور ناخودآگاه انجام می دهد.

به این ترتیب اگر داستانی را شنیده باشد که کودک لجباز، کاراکتر اصلی آن باشد و آن کودک در نهایت با انجام بازی و قصه، لجبازی را کنار گذاشته و پی به اشتباهش برده باشد.

به تدریج این رفتارها در کودک شما نهادینه می شود و به کاهش لجبازی در کودک، کمک شایانی می شود. سخن آخر همانطور که در مقاله قصه گویی و کاهش لجبازی بررسی شد.

لجبازی کودک را می توان با در اختیار قرار دادن قصه های صوتی کودکانه متناسب با این موضوع، کاهش داد و در این مسیر می توانید از قصه های صوتی کودکانه خاله سمینا استفاده مفید و شایسته ای داشته باشید.

شال گردن راکون کوچولو

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

شال گردن راکون کوچولو

اسم قصه: شال گردن راکون کوچولو??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: لجبازی _ حرف گوش ندادن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه راکون کوچولو با مامانش زندگی می کرد. یه روز سرد پاییزی راکون کوچولو شال گردن آبی رنگشو پوشید تا از لونه بیرون بره و با دوستاش بازی کنه، وقتی در لونه رو باز کرد تا بیرون بره یهو ریشه های شال گردن آبی گیر کرد به دستگیره در لونه و شال گردن شکافته شد.

شروع کرد به گریه کردن، مامانش دلداری داد و گفت: راکون جونم ! پسرم ! گریه نکن. یه شال گردن دیگه مثل همین می بافم. اما او داد زد و گفت: نخیر، من شال گردن خودمو میخوام. نمیخوام ببافی، مامانش هر چقدر دلداری می داد، راکون کوچولو داد می زد.

در همین موقع جغد دانا نزدیک لونه ی راکون ها شد و با عصبانیت گفت: چی شده ؟ راکون کوچولو چرا اینقدر داد می زنی ؟ همه فهمیدند شالگردنت پاره شده، سرمامانت چرا داد می زنی ؟ مامان راکون از جغد دانا عذرخواهی کرد. راکون کوچولو داد و فریاد رو تموم کرد و به بیرون لونه نگاه کرد.

او با تعجب و صدای آروم گفت: وای همه حیوونای جنگل اینجا جمع شدن. همه صدامو شنیدن بعد سرشو پایین انداخت و با صدای نسبتا بلند گفت: ببخشید، همه حیوونای جنگل عذرخواهی راکون کوچولو رو قبول کردند و به لونه هاشون برگشتند.

او از مامان راکون هم عذرخواهی کرد و گفت: مامان جون میشه یه شال گردن دیگه برام ببافی ؟ مامانش لبخندی زد و گفت: حتما عزیزم، چند روز بعد راکون کوچولو شالگردن جدیدش رو دور گردنش انداخت و بیرون رفت و با دوستاش بازی کرد

گل آفتابگردان

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: گل آفتابگردان
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۵ سال به بالا
موضوع: امیدواری _ علاقه مندی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

کنار یه جاده بزرگ یه مزرعه گل آفتابگردون بود. مزرعه گل آفتابگردون بزرگ و پر از گلهای آفتابگردون قشنگ بود. هر وقت مسافرها از کنار مزرعه آفتابگردون عبور می کردند، با گلهای آفتابگردون عکس می گرفتند.‌ بین گلهای آفتابگردون یه گل آفتابگردون کوچولو بود.

گل آفتابگردون کوچولو خیلی دوست داشت توی عکس مسافرها باشه ولی چون کوچولو بود هیچ وقت توی عکس مسافرها نبود . یه روز که مثل همیشه مسافرها به مزرعه آفتابگردون اومدند و مشغول عکاسی بودند یهو یه دختر بچه نزدیک گل آفتابگردون کوچولو شد.

با شادی و صدای بلند گفت: وااای !!! چه گل آفتابگردون خوشگلی !!! بعد گلبرگهای زرد گل آفتابگردون کوچولو رو توی دستش گرفت و نوازش کرد و گفت: تو چقدر کوچولویی !!! مثل من کوچولویی !!! مامان !!! مامان !!! مامان دختر بچه نزدیک شد و گفت: جانم دخترم !!! دختر بچه هیجان زده گفت: مامان جون !!! ببین این گل آفتابگردون رو، مثل خودم کوچولو هست.

میشه با دوربینت از من و گل عکس بگیری ؟ مامان دختر بچه جواب داد: حتما عزیز دلم. دختر بچه کنار گل آفتابگردون کوچولو ایستاد و یه عکس دونفری انداختند.

بعد دختر بچه دوباره گلبرگهای زرد گل آفتابگردون کوچولو نوازش کرد و بوسید و خداحافظی کرد. گل آفتابگردون کوچولو خوشحال شد و با ورزش نسیم خنک توی مزرعه، گلبرگهاشو برای دختر بچه تکون داد.

خرگوشی و اسب سفید

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: خرگوشی و اسب سفید
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: حسادت _غرور_ دوستی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه اسب سفید کوچولو بود که خیلی دوندگی رو دوست داشت و از صبح تا شب توی جنگل می دوید. بیشتر حیوونای جنگل، اسب سفید کوچولو رو خیلی دوست داشتند و هر وقت می دیدنش و یا صدای پاشو از توی لونه شون می شنیدند، می گفتند: آفرین به تو پسر !!! چقدر خوب میدویی. اما خرگوشی اسب سفید کوچولو رو دوست نداشت و هر وقت می دیدش و یا صدای پاشو می شنید، می گفت: خب منم سرعتم زیاده. هیچ حیوونی به پای سرعت من نمی رسه.


یه شب حیوونای جنگل دور هم جمع شدند تا صحبت کنند، خرگوشی با دیدن اسب سفید کوچولو گفت: من از تو سریع تر می دوم. اسب سفید کوچولو گفت: می دونم. در همین موقع فیل بزرگ گفت: چطوره شماها باهم مسابقه بدین ؟ اسب سفید کوچولو گفت: فکر خوبیه. من آماده ام، خرگوشی با غرور گفت: با اینکه میدونم سرعتم بیشتر از اسبی هست، قبول می کنم. فیل بزرگ گفت: عالیه.

هردو نفرتون از وسط جنگل تا پایِ کوه انتهای جنگل بدویید. پای کوه آخر مسابقه ست و معلوم دمیشه کی زودتر رسیده. روز مسابقه همه حیوونای جنگل وسط جنگل جمع شدند تا مسابقه بین اسب سفید کوچولو و خرگوشی رو ببینند کلاغ سیاه سوت آغاز مسابقه رو زد و اسب سفید کوچولو و خرگوشی شروع به دویدن کردند. هردو با سرعت زیاد می دویدند تا به پای کوه برسند و برنده بشن.


خرگوشی با خودش گفت: فکر کرده خیلی زرنگه اسبی !!! من برنده میشما اسب سفید کوچولو فقط به روبرو نگاه می کرد و با تمام سرعت می دوید بعد از مدتی اسب سفید کوچولو متوجه شد فقط خودش داره میدوه و خبری از خرگوشی نیست سرعتشو کم کرد تا ببینه خرگوشی کجاست اما پیداش نکرد. اسب سفید کوچولو ایستاد و اطراف رو نگاه کرد ولی باز هم خبری از خرگوشی نبود. یهو صدای ناله ی خرگوشی رو شنید


اسب سفید کوچولو به سمت صدا برگشت و خرگوشی رو پیدا کرد وقتی نزدیک خرگوشی شد، خرگوشی گریه کنان گفت : پام پیچ خورد و نتونستم بدوم. خوش به حالت اسبی. تو برنده ای. اسب سفید کوچولو روی زمین نشست و گفت: بشین روی کمرم. هر دومون برنده ایم. دیدم با چه سرعتی می دوییدی. خرگوشی روی کمر اسب سفید کوچولو نشست و گفت: الان که من روی کمرت هستم دیگه نمیتونی بدویی.

اسب سفید کوچولو همراه خرگوشی که روی کمرش نشسته بود، از روی زمین بلند شد و گفت: اشکالی نداره. باهم میریم تا پای کوه. وقتی به پای کوه رسیدند، حیوونای جنگل که خودشونو به پای کوه رسونده بودند و مشتاق دیدن اسب سفید کوچولو و خرگوشی بودند و دوست داشتند بدونن برنده کدوم یکی از اونهاست، تعجب کردند و هاج و واج به اسب سفید کوچولو و خرگوشی نگاه کردند کلاغ سیاه سوت پایانی مسابقه رو زد اسب سفید کوچولو ماجرا رو تعریف کرد.


فیل بزرگ که داور مسابقه بود، گفت: پس هم اسبی و هم خرگوشی برنده مسابقه هستند. همه حیوونای جنگل دست و سوت زدند و هوررا کشیدند از اون روز به بعد اسب سفید کوچولو و خرگوشی دوستای خوبی برای همدیگه شدند.

جشنواره انار

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: جشنواره انار
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع: فکر خوب _اتحاد
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
یه روز پاییزی توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، باد شدیدی وزید و چند ساعت طول کشید .
همه حیوونای جنگل بعد از اینکه آسمون آروم شد و باد خوابید ، از لونه هاشون بیرون اومدند اما با صحنه عجیبی روبرو شدند .
سنجاب کوچولو گفت 《 وااااای! همه ی انارها ریختند روی زمین 》
میمون کوچولو گفت 《 همشون له شدند 》
موشی گفت 《 بیچاره انارها 》
شیر ، سلطان جنگل، نزدیک انارها رفت و با دقت به انارها نگاه کرد .
بعد غرشی کرد و گفت 《بعضی از انارها له شدند اما خیلی هاشون سالم موندند . این روزها گردشگران جنگل زیاد شدند .می تونیم انارها رو از روی زمین برداریم و دون کنیم و برای گردشگران بزاریم تا بخورند 》
میمون کوچولو هیجان زده گفت 《 من فهمیدم .
من یه عالمه پوست نارگیل توی لونه ام دارم .توی پوست نارگیل ، انارها رو دون کنیم و بعد بزاریمشون ورودی جنگل تا گردشگران ببینند و بخورن 》
شیر لبخندی زد و گفت 《 آفرین میمون کوچولو!پس همگی پیش به سوی انار دون کردن 》
حیوونای جنگل با شادی و هیجان، انارها رو از روی زمین برداشتند و داخل یه سبد بزرگ گذاشتند و برای میمون کوچولو بردند تا میمون کوچولو انارها رو توی پوست نارگیل ها دون کنه .
وقتی پوست نارگیل ها حاضر شدند ، همگی به کمک میمون کوچولو اومدند و پوست نارگیل ها رو به ورودی جنگل بردند و منتظر موندند تا گردشگران از راه برسند.
در همین موقع چند گردشگر وارد جنگل شدند و با دیدن پوست نارگیل ها و انارهای دون کرده داخلشان ،خوشحال شدند و به همدیگر گفتند 《 به به …چه جشنواره اناری توی جنگل راه افتاده 》
حیوونای جنگل هم با دیدن گردشگران و خوردن انارها خوشحال شدند.

 

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه