اسم قصه: خروس جنگجو🐓 قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۱ تا ۳ سال موضوع: پرخاشگری آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، آقا خروسه همراه خانم مرغه و جوجه هاش زندگی می کرد. آقا خروسه خیلی دعوایی بود و هر کدوم از حیوونای جنگل نزدیکش می شدند ، با صدای بلند حرف می زد و باهاشون دعوا می کرد و می جنگید. یه روزی یه اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد. آقا خروسه مثل هرروز صبح از لونه اش بیرون اومد و قوقولی قوقو کرد تا همه حیوونای جنگل از خواب بیدار شَن اما هر چقدر قوقولی قوقو کرد هیچ کس بیدار نشد . در همین موقع صدای قوقولی قوقو ی یه خروس جدید شنید و همه ی حیوونای جنگل شاد و سرحال از خواب بیدار شدند. آقا خروسه با تعجب به اطراف نگاه کرد تا ببینه خروس جدید کجاست اما هر چقدر نگاه کرد خروس جدید رو پیدا نکرد . آقا خروسه ناراحت و غمگین به وسط جنگل رفت تا مثل همه کنار میز صبحونه بشینه و صبحونه بخوره. خاله خرسه از روی صندلی بلند شد و گفت (( سلام صبح بخیر دوستان !)) همه حیوونای جنگل با خوشحالی جواب دادند (( سلام صبح بخیر خاله خرسه!)) خاله خرسه به خروس جدید که کنار صندلی خاله خرسه نشسته بود اشاره کرد و گفت (( دوستان عزیز! میخوام خروسی رو به شما معرفی کنم. خروسی و خونواده اش از جنگل بالایی اومدن . متاسفانه جنگل بالا آتیش گرفته و لونه ی خروسی هم آتیش گرفت . حالا از امروز خروسی ، ساکن جنگل ما میشه و ما ها رو از خواب بیدار می کنه )) آقا خروسه با شنیدن این خبر بدون اینکه صبحونه بخوره از روی صندلی بلند شد و همراه خانم مرغه و جوجه هاش به لونه اش برگشت. وقتی توی لونه ناراحت و غمگین نشسته بود، صدای در بلند شد. آقا خروسه در رو باز کرد . گربه سفید پشت در بود. گفت ((میو میو ! آقا خروسه ! چیزی شده ؟چرا صبحونه نخورده برگشتید لونه تون؟)) آقا خروسه قوقولی قوقویی کرد و جواب داد (( مگه نشنیدی خاله خرسه چی گفت ! امروز صبح صدای همون خروس جدیده که خاله خرسه معرفی اش کرد رو شنیدم . دیگه به من نیازی نیست )) در همین موقع آقا خروسه و گربه سفید صدای حیوونای جنگل رو که از کنار لونه ی آقا خروسه می گذشتند، شنیدند (( آخیش ! از دست آقا خروسه راحت شدیم. )) (( آره . آقا خروسه همش دعوا می کنه و خوش اخلاق نیست .)) (( این خروسی چقدر خوش اخلاقه . خونواده اش هم همین طور )) آقا خروسه با شنیدن این حرفها بیشتر ناراحت شد . گربه سفید گفت (( یادته همش می گفتم آقا خروسه ! اینقدر دعوا نکن . شنیدی حیوونا چی می گفتن )) آقا خروسه قوقولی قوقوی بلندی کرد و از لونه اش بیرون رفت و گربه سفید و خانم مرغه و جوجه هاش هم دنبالش راه افتادند. آقا خروسه وسط جنگل قوقولی قوقوی بلندی کرد. همه ی حیوونای جنگل که صبحونه خورده بودند و به لونه هاشون برگشتند ، از لونه هاشون بیرون اومدند و دوباره به وسط جنگل رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده آقا خروسه قوقولی قوقو می کنه . وقتی حیوونای جنگل وسط جنگل جمع شدند ، آقا خروسه نزدیک خروس جدید شد و گفت (( به جنگل ما خوش اومدی خروسی! خوشحالم همکار جدید مو می بینم . من کمکت می کنم )) خاله خرسه و گربه سفید و بقیه حیوونای جنگل که از مهربونی آقا خروسه تعجب کرده بودند برای آقا خروسه دست زدند. از همون روز آقا خروسه با هیچ کدوم از حیوونا دعوا نکرد و مهربون شد.
اسم قصه: امید و ماشین کوکی🚗 قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۳ تا ۷ سال موضوع: آموزشی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان امید کوچولو خیلی ناراحت بود . آخه اون روز اتفاق بدی براش افتاده بود. وقتی داشت با ماشین کوکی قرمز و خوشگلش که خیلی هم دوستش داشت بازی میکرد ، یدفعه از دستش افتاد و ماشینش خراب شد وکوکش از کار افتاد. دیگه هم هرکاری م کرد درست نشد که نشد. امید اومد پیش مامانش و گفت:« مامان جون، ماشینم خراب شده و دیگه نمیتونم باهاش بازی کنم.» مامانش ماشین کوکی امید را گرفت وخواست کوکش رو بچرخونه. ولی نشد که نشد.. اون خراب شده بود.. امید گریه افتاد و پاهاش رو به زمین کوبید وگفت:« من یه ماشین جدید می خوام .یه ماشین جدید. دیگه اینونمیخوام. این ماشین خرابه..» مامانش از گریه امید خیلی ناراحت شد. دستی به سر امید کشید وگفت :« پسرم صبر کن. وقتی بابا اومد، با هم میریم مغازه اسباب بازی فروشی، یکی دیگه میخریم. گریه نکن» مامان امید تلویزیون رو،روشن کرد و گفت:« پسرم، حالا به جای گریه کردن بیا کارتون نگاه کن. تا من هم برم برات خوراکی بیارم.» امید چشمهاشو پاک کرد وروی مبل نشست و مشغول تماشای کارتون شد. گذشت وگذشت تا اینکه پدر امید از سرکار اومد. امید فوری پرید بغل باباش وگفت:« سلام باباجون. امروز قراره بریم اسباب بازی فروشی ماشین کوکی خوشگل بخریم . مامان گفته.. » باباش بغلش کرد و خندید و گفت:« چرا مگه ماشینکوکی قرمز خوشگلت چه ایرادی داره که باید بریم ماشین جدید بخریم؟» امید گفت:« آخه بابا جون امروز وقتی میخواستم بااون بازی کنم، هر کار کردم کوک نشد..دیگه به درد نمیخوره ..» پدر امید گفت :« صبر کن بذار.. بذار ببینم چی شده بعد. هر چیز که خراب بشه که نباید بندازیمش بیرون.» بابا، ماشین امید رو باز کرد. پیچش رو در آورد و توی ماشین نگاه کرد.اون یکم روی ماشین امید کار کرد و فهمید می تونه ماشین امید رو درست کنه. وقتی ماشین درست شد وکوکش دوباره راه افتاد، ماشین رو به امید داد و گفت:« پسرم ببین؛ وقتی یک ماشین یا هر چیزی خراب شد، باید ببینیم که میتونیم درستش کنیم یا نه؟» بعد ماشین امید رو کوک کرد و گفت:« ببین پسرم؛ ماشین خوشگل قرمزت داره را میره ومیتونی باهاش بازی کنی ولازم نیست دوباره ماشین بخری.» امید که خوشحال شده بود ماشین کوکی شو برداشت و شاد و خندان با ماشین کو چولوی قشنگش شروع به بازی کرد. ☆☆☆☆☆☆☆ کوچولوهای مهربون.. عزیزای نازنینم ..بچه های رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا.. پدر و مادرای مهربون. ما هم مثل شما، بچه های گلتون روخیلی دوست داریم.. دلمون میخواد اونا با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی هم سرگرم بشن وبا آرامش بخوابن و هم کارهای درست رو انجام بدن. پس بهتون توصیه می کنیم همراه ما باشین. تا با قصه های آموزشی ما، کودکان عزیز شما کارهای خوب رو بهتر یاد بگیرن.
اسم قصه: امید و پل عابر پیاده قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۳ تا ۷ سال موضوع: آموزشی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio متن داستان امید کوچولوی ما یک مادربزرگ داشت که خیلی دوستش داشت. چون مادر بزرگش خیلی مهربون بود. براش قصه میگفت و بهش خوراکیهای خوشمزه می داد. تازه پندار پسرخاله امید هم اونجا بود ومی تونستن دوتایی با هم بازی کنند. اون روز صبح که از خواب بیدار شد مادرش گفت:(( پسرم پاشو صبحونت رو بخور. بعد لباساتو بپوش تا با هم بریم خونه مامان بزرگ)) امید خیلی خوشحال شد.زود دست وصورتش روشست. صبحونه اش رو خورد و لباساشو پوشید و با مادرش از خونه اومد بیرون. خونه مادربزرگش چند تا کوچه بالاتر از خانه خودشون بود و با مامانش می تونستن پیاده برن. امید تو راه خیلی بازیگوشی میکرد. دست مامانش و ول میکرد ومی گفت :((می خوام تنهایی تو خیابون بدوم.)) تا اینکه پاش رفت توی چاله و درد گرفت. مامانش دستشو گرفت وبلندش کرد وگفت :(( حالا فهمیدی..تو نباید دست مامانو ول کنی..)) امید و مامانش همین طور که می رفتند رسیدن به یک پل بزرگ که روی خیابون کشیده شده بود. مامانش گفت: ((حالا باید از روی پل بریم اونطرف خیابون.)) امید گفت:(( وای چقدر پله داره..من نمیتونم این همه پله رو بالا بیام.. خسته میشم.)) مامانش گفت: ((مگه نمی خوای بریم خونه مامان بزرگ؟)) امید گفت: (( آره. بریم از خیابون رد بشیم.)) مامان امید گفت:((حالا بیا با هم روی پله ها بریم. من دستتو می گیرم پسرم. از اون بالا می تونیم خیابونو حسابی تماشا کنیم .)) بعد دست کوچولوی امید رو گرفت وآروم آروم شروع کردن به شمردن و بالا رفتن پله ها.. یک…دو…سه…چهار… وقتی به اون بالا رسیدند، مامانش گفت: (( پسرم اون پایین رو ببین.. همه ماشین ها تند وتند دارن راه میرن. اگر ما بخوام از توی خیابون رد بشیم با ماشینها تصادف می کنیم. )) امید گفت:(( وااای.. اونوقت پامون می شکنه..)) مامانش گفت:((درسته پسرم. به همین دلیل باید حتمأ از روی پل عابر پیاده رد بشیم.)) امید دست مامانشو گرفت وگفت:((مامان جون من دیگه همیشه از روی پل عابر پیاده از خیابون رد می شم.قول میدم)) بعد مادرش یه دونه شکلات خوشمزه به امید داد و گفت :((آفرین به تو پسر خوشگلم. اینم جایزه تو… حالا بیا زودتر بریم که مامان بزرگ منتظره)) بعد دوتایی با همدیگه خوشحال وخندان به طرف خونه مادر بزرگش رفتند. ☆☆☆☆☆☆☆ پدرومادرای مهربون.بچه های عزیز.گلهای خوشبوی خونه..ماشمارو خیلی دوست داریم. بخاطر همین هرشب براتون قصه های خوب وشیرین باصدای خاله سمینای عزیز که شمارو خیلی هم دوست داره پخش می کنیم. پس با قصه های شبانه صوتی رادیو قصه همراه ما باشید.🌱🌱
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ اسم قصه: ببری معلم🐯 قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم : رویا مومنی 🌱 گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: آشنایی با مشاغل آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، ببری خان معلم بود. همه حیوونای جنگل، بچه هاشونو به مدرسه ببری خان می فرستادند تا به اونا درس بده و باسواد بشن . یه روز وقتی ببری خان پای تخته وایت برد کلاس ایستاده بود و مشغول درس دادن بود ، یکی از بچه خرگوش ها گفت (( اجازه آقا معلم !)) ببری خان به بچه خرگوش نگاه کرد و گفت (( جانم ! )) بچه خرگوش گفت (( آقا اجازه ! شما چطوری معلم شدید ؟ من خیلی دوست دارم معلم بشم .)) ببری خان لبخندی زد و گفت (( بعد از کلاس ، به شما توضیح می دم )) وقتی زنگ آخر خورد ، بچه خرگوش نزدیک ببری خان شد و گفت (( آقا اجازه ! میشه بگید چطوری معلم شدید ؟)) ببری خان جواب داد (( برای معلمی باید درسشو بخونی هم استعدادشو داشته باشی )) بچه خرگوش پرسید (( استعداد یعنی چی ؟)) ببری خان جواب داد (( یعنی هم به معلمی علاقه داشته باشی هم اینکه بتونی کلاس و بچه های کلاس رو با کلام محکم خودت مدیریت کنی و بچه ها به حرفت گوش بدن )) بچه خرگوش گفت (( آهان فهمیدم . من وقتی به خواهر کوچولوم نقاشی یاد میدم ، خواهر کوچولوم به حرفم گوش میده. )) فردای اون روز وقتی ببری خان وارد حیاط مدرسه شد ، ناگهان روباه کوچولو از توی کلاس بیرون اومد و دوان دوان به ببری خان نزدیک شد . ببری خان با تعجب پرسید (( چی شده ؟ چرا اینقدر بدو بدو میکنی ؟)) روباه کوچولو نفس زنان جواب داد (( آخه ..بچه خرگوش رفته پای تخته و داره مثل شما درس میده )) ببری خان خندید و به همراه روباه کوچولو به کلاس وارد شد . بچه خرگوش با دیدن ببری خان گفت (( آقا اجازه ! ببخشید . می خواستم تمرین معلمی کنم )) ببری خان خندید و بعد به روباه کوچولو گفت (( روباه جان ! خبرچینی کار خوب نیست و دیگه تکرار نکن . ایندفعه می بخشم . همه بچه ها یاد بگیرید که وقتی من توی کلاس نیستم خبر بیرون نبرید مخصوصا وقتی منو می بینید هم همین طور . چون خودم میام و می بینم و خبردار میشم )) روباه کوچولو سرشو از خجالت پایین انداخت و سر جایش نشست. ببری خان به بچه خرگوش گفت (( اتفاقا امروز می خواستم به همتون بگم که زمانی که کاری برام پیش میاد و یا دیر به سر کلاس میام ، بچه خرگوش ، کلاس رو مدیریت کنه . بچه خرگوش جان ! شما هم دیروز باید به من می گفتی که امروز میخوای توی کلاس تمرین معلمی کنی )) بچه خرگوش گفت (( ببخشید آقا ! ممنون که اجازه دادید تمرین کنم )) و بعد سر جایش نشست . ببری خان لبخندی زد و گفت (( خب بچه ها! حالا کتاب ریاضی رو باز کنید . میخوام درس جدید بدم )) همه بچه ها کتاب ریاضی رو باز کردند و مشتاقانه به درس جدید گوش دادند و تمرینات ریاضی رو حل کردند . ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
کوچولوهای نازنین امشب هم خاله سمینا یک قصه خوب وقشنگ برای شماداره. پس با رادیو قصه همراه باشین. اسم قصه: قورقورک و قورقوری🐸 قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۳ تا ۸ سال موضوع: آموزشی_تربیتی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان در یک برکه زیبا و کوچک و پر آب قورباغه های زیادی زندگی میکردند. قورباغه کوچولوی قصه ما”قورقوری”، به همراه آقا و خانم قورباغه که پدر و مادرش بودند، در کنار دوستاشون بخوبی و خوشی دراین برکه زندگی میکردند. قورقوری برکه شون رو خیلی دوست داشت و هر روز با دوستاش در آب خنکش تند وتند شنا می کرد. کوچولوهای نازنینم ،قورباغه ها رو خدای مهربون طوری آفریده که میتونن هم توی آب شنا کنند و هم توی باغ و کنار گل و سبزه ها زندگی کنن. قورقوری هر روز با دوستش قورقورک هر روز بازی می کردند و خوش می گذروندن. اونا هم شنا میکردند و هم روی برگ های سبز رنگ و بزرگ که روی آب میافتادند، یا تکه های چوب مینشستند و از این طرف برکه تا اون طرف برکه قایق سواری میکردند و لذت میبردند. مادر قورقوری وقورقورک بهشون گفته بودند که هیچ وقت نباید زیاد از خونشون دور بشن . چون ممکنه راه خونشون رو گم کنم و دیگه نتونه به پیش پدر و مادرش برگردند. یه روز که دوتایی روی یک تکه چوب نشسته و به کمک باد وپاهاشون قایق سواری میکردند و با زبونهای درازشون حشرات کوچولو رو شکار میکردند و میخوردند، یه دفعه قورقورک گفت : ((قورقوری جونم، من خیلی دلم میخواد برم اون طرف برکه رو ببینم. اونجا گلهای رنگارنگ قشنگی داره. خوردنی های زیادی هم هست که می تونیم بخوریم و تو سبزها بپریم و بازی کنیم ..میای بریم ؟)) قورقوری گفت: (( ولی مامانم گفته نباید زیاد از خونمون دور بشیم. ممکنه راه رو گم کنیم و دیگه نتونم برگردیم. تازه حیوونای بدجنس هم ممکن ما را اذیت کنن.)) اما قورقورک انقدرحرف زد و حرف زد تا قورقوری گول خورد و راضی شد تا دوتایی به اون طرف برکه که از خونشون دور هم بود برن و زودی برگردن. خلاصه دوتایی پارو زدن و پارو زدن تا رسیدن به این باغ پر گل و سبزه و تند و تند پریدند توی علفهای باغ و شروع کردند به بازی با گلها.. اما هنوز زیاد نگذشته بود که صدای خش خشی رو از روی درخت شنیدند. قورقوری که باهوش تر بود و از مادرش شنیده بود که همیشه باید مواظب حیوانات خطرناک باشن، به قورقورک گفت: ((بیا بریم پشت درخت قایم بشیم. از بالای این شاخه صدای خش خش میاد.)) قورقورک گفت: ((من ..من ..میترسم ..)) قورقوری گفت: ((الان اصلأ نباید بترسیم.. زودباش بیا قایم بشیم)) بعد دوتایی در پشت درخت قایم شدند و یواشکی روی شاخه رو نگاه کردند. همون موقع یک مار خال خالیِ قهوه ای بزرگ از روی درخت اومد پایین و رفت داخل سبزه های باغ.. قورقورک از ترس میلرزید و گریه می کرد، گفت: ((قورقوری جونم..بیا برگردیم. من خیلی میترسم. دیدی گفتم خطرناکه.. )) قورقورک هم ترسیده بود .. گفت: (( باشه..بیا بریم .فقط باید خیلی مواظب باشیم..)) بعد دوتایی شروع کردند به پریدن تو سبزه های باغ که زودتر برسن به برکه وشنا کنان برگردن خونه شون. هی اینور پریدن .. اونور پریدن…اما دیگه راهشون رو پیدا نمی کردن.. هرچی که می گشتن دیگه برکه رو نمی دیدند.. خیلی دیر شده بود و هردوتایی گریه می کردن .قورقوری گفت: ((الان مامان بابامون نگران ماشدن. چکارکنیم..؟)) تا اینکه صداهایی شنیدند ..((قورقوری …قورقورک….کجایین.)) دوتایی صدای مامان باباشون رو شناختن و بلند گفتن: (( ما اینجاییم..ما اینجاییم ..)) پدر ومادر شون تند تند پریدند و به نزدیکشون رسیدند و قورقوری و قورقورک هم فوری پریدند بغل مامان و باباهاشون . قورقورک گریه کنان گفت : ((مامان جون ببخشید، تقصیر من بود.من به قورقوری جون گفتم بیام این طرف برکه..بب خشید..)) بعد شروع کرد به گریه کردن. مامان قورقوری که دید قورقورک وقورقوری خیلی پشیمون شدن گفت: (( باید قول بدین دیگه هیچ وقت تنهایی از خونه دور نشین، چون ممکنه گم بشین و ما نتونیم پیدا کنیم. اونوقت ممکنه حیوونای خطرناک اذیتتون بکنن.)) قورقوری و قورقورک که آرومتر شده بودند ، قول دادند به حرف پدر ومادرشون گوش کنند و تنهایی از خونشون دور نشن. بعد هم همگی به برکه زیبا شون برگشتند. عزیزای رادیو قصه صوتی شبِ رادیوقصه وخاله سمینا.. گلای مهربون. ما شما رو خیلی دوست داریم.. دلمون میخواد با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی، شبا با آرامش بخوابین.. پس هر شب به قصه های ما گوش کنید و لذت ببرید. رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
اسم قصه: من و لشکر آباد قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم : رویا مومنی 🌱 گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: ایرانگردی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradioi
متن داستان یه شب خاله سودی و شوهر خاله سهراب و پویا و پریا مهمون خونه مون بودند. خاله سودی گفت (( ما هفته دیگه پروازمی کنیم اهواز)) مامان گفت (( خوش به حالتون. اهواز شهر قشنگیه)) خاله سودی گفت (( آره شهر قشنگیه. می خوایم بریم اهواز یه حال و هوایی عوض کنیم. توی زمستون هوای اهواز عالیه )) شوهر خاله سهراب گفت (( اگه دوست داشته باشید با هم بریم. بلیت برای شما هم می گیرم)) مامان و بابا به همدیگه نگاه کردند. بابا گفت (( عالیه . سهراب جان! برای ماهم بلیت بگیر)) وقتی به اهواز رسیدیم ، پریا گفت (( فلافل دوست داری امیرمحمد !)) جواب دادم (( خب آره . برای چی می پرسی ؟)) پریا گفت (( به خاطر اینکه امشب می خوایم بریم لشکر آباد و یه عالمه فلافل بخوریم )) گفتم (( واقعا !!)) پریا گفت (( آره . لشکر آباد اهواز بازار فلافله.پارسال که با مامانم و بابامو پویا اومده بودم اهواز ، رفتیم لشکر آباد و یه عالمه فلافل خوردیم .فلافلاش حرف نداره . خیلی خوشمزه ست )) وقتی شب شد و همگی به لشکر آباد که نزدیک رود کارون اهواز قرار داره ، رسیدیم ، با ترافیک ماشین ها و صف های طولانی مردم دم در فلافل فروشی ها مواجه شدیم . با خودم گفتم (( پریا راست می گفت ها. حتما فلافل ها ش خیلی خوشمزه ست که اینقدر مردم صف وایسادن)) در همین موقع از ماشین پیاده شدیم و همگی توی صف ایستادیم . وقتی نوبتم شد ، از فروشنده خواستم یه عالمه فلافل و خیارشور و کاهو داخل نان باگت برام بزاره . فروشنده خندید و گفت (( معلومه خیلی فلافل دوست داری ها. چشم . نوش جونت )) از فروشنده تشکر کردم و ساندویچ فلافلمو گرفتم و همراه مامان و بابا و پویا و پریا و خاله سودی و شوهر خاله سهراب مشغول خوردن شدم . بعد از شام ، همگی به ساحل رود کارون رفتیم و عکس های یادگاری گرفتیم .
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ اسم قصه: من و پل طبیعت قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد? تنظیم : رویا مومنی ? گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال موضوع: ایرانگردی آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
متن داستان عصر یه روز تعطیل حوصله ام سررفته بود بابا مشغول تماشای تلویزیون بود و مامان مشغول . مطالعه ی کتاب 《 . با بی حوصلگی گفتم 《 حوصله ام سررفته 《 بابا گفت 《 بیا تلویزیون تماشا کن 《گفتم 《 نه 《 مامان گفت 《 بیا کتاب بخون 《 گفتم 《یک ساعت پیش کتاب داستانمو خوندم 《 . ناگهان بابا گفت 《ِاِاه…اینجا رو ببین . من و مامان به صفحه تلویزیون نگاه کردیم .یه برنامه از پل طبیعت تهران نشون می داد 《!!! هیجان زده گفتم 《چه پل بزرگی 《 . مامان گفت 《 چه قشنگه 《 بابا گفت 《 نورپردازیش عالیه . همه رنگ میشه 《گفتم 《میشه همین الان بریم پل طبیعت؟ . مامان و بابا به همدیگه نگاهی انداختند 《 . دوباره گفتم 《 تا برسیم شب میشه و می تونیم نورپردازی هم ببینیم 《 مامان لبخندی زد و گفت 《 عالیه . شام هم توی رستورانش می خوریم 《 بابا دستاشو بهم زد و گفت 《 پس بزن بریم .وقتی رسیدیم به عباس آباد تهران ، خیلی از مردم هم مثل ما برای بازدید از پل طبیعت اومده بودند باورم نمی شد روی یه پل سه طبقه که دو پارک آب و آتش و پارک طالقانی رو به همدیگه وصل می کنه برای اولین بار می . خوام راه برم 《 بابا گفت 《 اول بریم طبقه سه و غروب خورشید رو ببینیم 《 . مامان گفت 《 عالیه 《 گفتم 《 عکس هم بگیریم وقتی پیاده روی و عکاسی و تماشای غروب خورشید که قشنگ ترین قسمت بازدید بود تموم شد ، به طبقه دوم رفتیم و روی . نیمکتها نشستیم و استراحت کردیم . ساعت نزدیک ۹ شب شد که به طبقه اول رفتیم و توی رستوران سفارش غذا دادیم . من که عاشق چلوکباب هستم سفارش چلو کباب دادم ، مامان سفارش جوجه کباب و بابا سفارش زرشک پلو با مرغ داد شام رو که خوردیم ، گفتم 《 میشه الان بریم پارک آب و آتش و بستنی بخوریم 》 مامان و بابا نگاهی به همدیگر انداختند و گفتند 《 .فکر خوبیه 》 توی پارک آب و آتش خیلی خوش گذشت مخصوصا وقتی کنار فواره های بزرگ قدم زدیم و موسیقی پخش شد و حسابی .خیس شدیم
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ اسم قصه: نمی دونم چی بازی کنم قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: آرزو امین خندقی? تنظیم: رویا مومنی? گروه سنی : ۱ تا ۷ سال آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
متن داستان کوثر کوچولو ناراحت یک گوشه نشسته بود.مامان و بابا داشتن با هم صحبت می کردند.بابا گفت موش موشک چرا ناراحتی؟کوثر گفت نمی دونم چی بازی کنم؟ مامان گفت دخترم کلی اسباب بازی داری.عروسک،کتاب،خونه سازی،مدادرنگیای کوچیک و بزرگ،کتاب رنگ آمیزی.قیچی و چسب و کاغذرنگی هم داری. با همه اینا می تونی بازی کنی.کوثر گفت آخه با کدوم بازی کنم؟بابا گفت با هر کدوم دوس داری. کوثر بازم اخماش تو هم بود و ناراحت بود.یه دفعه ای گفت اصلا کاش من یک خواهر کوچولو داشتم که می تونستم باهاش بازی کنم.و بعد زد زیر گریه و جیغ کشید.
چند روز بعد بابا داشت تو محل کارش کاراشو انجام می داد.مامان هم داشت درسای دانشگاهشو می خوند.کوثر هم داشت یه فیلم بچگونه نگاه می کرد.وقتی فیلم تموم شد کوثر اومد پیش مامان و گفت مامان میای با هم بازی کنیم؟ مامان گفت دخترم امروز تا شب باید درسمو بخونم و تکلیفمو تموم کنم.شما خودت بازی بکن شب که درسمو خوندمو تموم شد باهم اون چیه و اون چی چیه یا چیستان بازی می کنیم.کوثر گفت نه همین الان.اما مامان گفت نه دخترم الان نمی تونم.
کوثر به محل کار بابا رفت.بابا داشت با یک وسیله ی برقی کار می کرد.کوثر به بابا گفت بابا میای با هم بازی کنیم؟بابا گفت دخترم امروز یک مشتری میاد که کارشو تحویل بگیره.باید هر چه زودتر کار مشتری رو کامل و آماده کنم.وقتی مشتری رفت می تونیم با هم بازی کنیم. شایدم با هم رفتیم پیاده روی و از اونجا هم سر راه چنتا از نونوایی نون خریدیم.کوثر گفت بابا کار مشتری رو انجام نده.بیا بازی کنیم.
بابا گفت دخترم من به مشتری قول دادم.اگه بیاد ببینه کارش آماده نیست خیلی ناراحت میشه. کوثر گفت پس من چی کار کنم؟بابا با خنده گفت خب معلومه خودت بازی کن. کوثر گفت من تنهایی بازی نمی کنم.بعدم دوباره با ناراحتی رفت پیش مامان. مامان وقتی دید کوثر ناراحته گفت دخترم موافقی اسباب بازیاتو به بچه هایی که اسباب بازی ندارن هدیه بدیم؟کوثر با تعجب پرسید اسباب بازیای منو؟مامان گفت آره دخترم.کوثر گفت اما اونا مال منن. من اسباب بازیامو دوسدارم.مامان گفت آخه تو که باهاشون بازی نمی کنی. همه اسباب بازیات تک و تنها و ساکت و بیصدا تو اتاقت نشستن اما تو نه بهشون سر می زنی نه باهاشون بازی می کنی.کوثر گفت من اسباب بازیامو دوسدارم فقط دوسدارم یکی با من باشه با هم با اسباب بازیام بازی کنیم. مثلا با بابا یا با مامان یا با یک خواهر کوچولو.مامان گفت دخترم بازی برای بچه ها بهترین چیز دنیاست.بچه ها عاشق بازی کردن هستن.
مخصوصا اگه با خواهر برادر یا بابا مامان یا دوستا و همبازیا باشه.اما بعضی وقتا هیچکدوم از این آدما نیستن.مثلا بعضی بابا مامان بیرون از خونه کار میکنن یا بعضی بچه ها مثل شما خواهر برادر کوچیکتر یا بزرگتر ندارن.حتی بعضی بچه ها هستن که هیچی اسباب بازی ندارن.یعنی همه بچه هایی که اینجوری هستن باید گریه کنن؟باید ناراحت باشن؟کوثر گفت پس چیکار کنم؟با چی بازی کنم؟
مامان گفت دختر گلم من و بابا هر کدوم تو فرصت ها و وقتای مختلف با تو بازی می کنیم.گاهی با بابا یا با من به پارک و پیاده روی یا گردش و مهمونی میری.تو مهمونیا با دوستا و بچه ها بازیهای مختلف می کنین و صدای شادی و خنده تون تا آسمونا میره. درسته؟کوثر گفت آره مامان.خیلی هم خوش میگذره و کیف میده. مامان گفت خیلی خوبه.خب بعضی وقتا هم هست که مامان یا بابا گرفتارن یا کار دارن.بچه های دیگه هم نیستن.فقط خودتی و اسباب بازیات.به نظرت کدوم کار بهتره؟ هر دفعه با یک کتاب یا نقاشی یا اسباب بازی خودتو سرگرم و مشغول کنی بهتره یا همش بگی چیکار کنم و چی بازی کنم و ناراحت باشی؟کوثر گفت بازی کردن بهتره.مامان گفت آفرین دخترم.شاید تنهایی بازی کردن کیفش از بازی با مامان و بابا یا دوستات کمتر باشه اما به نظر من تو بازیای تنهایی هم می تونی کلی چیز جدید یاد بگیری. مثلا می تونی کتاباتو ورق بزنی و تماشا کنی.یا می تونی عروسکتو بخوابونی و براش قصه بگی یا می تونی با کاغذرنگیات کاردستای قشنگ درست کنی.
اینجوری هم بازی کردی هم مامان و بابا فرصت پیدا میکنن تند تند کاراشونو بکنن تا بتونن زمان بیشتری با تو باشن.حالا هم بیا این سیب خوشمزه رو بگیر و بخور و بعدم یه نقاشی خوشگل برای من و بابا بکش. کوثر سیبو خورد و رفت تو اتاقش تا یه رنگین کمون قشنگو برای مامان و بابا بکشه و بهشون هدیه بده.آخه کوثر رنگین کمونو خیلی دوسداره.
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ اسم قصه: بهم کمک میکنی؟ قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: آرزو امین خندقی? تنظیم: رویا مومنی? گروه سنی : پنج سال به بالا موضوع: کمک کردن آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
متن داستان مریم تو اتاق داشت کاردستی درست می کرد و مامان تو آشپزخونه داشت ظرف می شست.آخه دیشب تولد مریم بود و اونا کلی مهمون داشتن.حالا مامان مونده بود و کلی ظرف کثیف.همینطور که مامان و مریم مشغول بودن تلفن خونه زنگ زد.یه بار دوبار سه بار اما هیشکی جواب نداد.آخه دستای مامان تو دستکش بود و کفی بود. مامان گفت دخترم میشه تلفنو جواب بدی؟مریم گقت مامان من نمی تونم تلفنو جواب بدم من کار دارم.مامان گفت دخترم دستای من کفی و خیسن شما دستات تمیزن بدو تلفنو جواب بده شاید کسی کار مهمی داشته باشه. اما مریم کوچولو به حرف مامان توجهی نکرد.مامان با عجله دستکشا رو درآورد و طرف تلفن دوید.مریمم بقیه کاردستیشو درست کرد. مامان همه ظرفارو شست و یه چایی برای خودش ریخت و روی مبل نشست و به مبل تکیه داد و گفت آخیش خسته شدما.یه چایی بخورم تا انرژی بگیرم و بتونم بقیه کارارو بکنم. اما تا اومد چایی بخوره گفت ای وای قندونو فراموش کردم بیارم.مریم جان میشه قندونو بیاری عزیزم؟خیلی خسته شدم نمی تونم بلند شم. مریم جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت تلویزیون می دید اصلا به حرف مامان توجهی نکرد و گفت مامان نمی بینی دارم تلویزیون میبینم؟ مامان گفت دخترم یه لحظه برو بیار و باز بیا و بشین بقیه برنامتو ببین اما مریم از جاش دیگه جوابی نداد و از جاشم تکون نخورد. شب که بابا از سر کار برگشت و خواستن شام بخورن بابا گفت دختر بابا بدو بریم آشپزخونه و تو آوردن وسایل شام به مامان کمک کنیم. اما مریم داشت با عروسکش بازی می کرد.بابا گفت دخترم نمیای کمک؟مریم گفت متاسفم بابا من باید با عروسکم بازی کنم.و اینجوری بود که فقط بابا تو پهن کردن و جمع کردن سفره به مامان کمک کرد. می دونین بچه ها مریم خانوم قصه ما هم این وسط فقط اومد شامشو خورد و باز رفت دنبال بازی.اما بابا نه تنها تو آوردن و بردن وسایل سفره به مامان کمک کرد بلکه یک کار دیگه هم کرد. مریم داشت با عروسکش حرف می زد که صدای صحبت و خنده بابا و مامانو تو آشپزخونه شنید.از آشپزخونه صدای شادی و مهربونی میومد.مریم به عروسکش گفت یعنی تو آشپزخونه چه خبره که اینقد صدای شادی و خنده میاد؟مریم عروسکشو گذاشت تو کالسکه ش و آروم به طرف آشپزخونه رفت.مریم یه چیز جالب دید. بابا و مامان تو آشپزخونه داشتن با هم ظرفارو میشستن.دو تایی و یا کمک هم.بابا هم داشت به مامان می گفت که خیلی غذایی که پخته خوشمزه بوده.بابا داشت از مامان به خاطر این که خونه رو دسته گل کرده و این شام لذیذ رو پخته تشکر می کرد.و مامان خوشحال بود که همه کاراش انجام شده و بابا هم تو انجام کارها کمکش کرده. مامان به بابا گفت کمک کردن شما برای من بهترین هدیه است.اینطوری کمتر خسته میشم و کارامم زودتر تموم میشن. یه دفعه ای مریم یادش اومد که امروز مامان و بابا چند دفعه ازش کمک خواسته بودن اما مریم هیچ کمکی به بابا مامانش نکرده بود.مریم با خودش فکر کرد و گفت خوش به حال بابا که به مامان کمک کرد و مامانو خوشحال کرد. کاش منم امروز به مامان کمک می کردم و اینجوری منم هدیه ای به مامان برای زحمتهاش داده بودم.بعدم با ناراحتی رفت تو اتاقش. شب که مریم کوچولو عروسکش رو بغلش گرفت تا بخوابه عروسکش گفت مریم جون اینقد ناراحت نباش.روزها و فرصت های زیادی منتظر ما هستن تا بتونیم به هم کمک کنیم و همدیگه رو شاد کنیم. به نظر من دیگه ناراحتی بسه.به جاش تصمیم بگیر بیشتر از قبل تو خونه به مامان و بابا کمک کنی؛ مخصوصا مامان که هر روز باید تو خونه کارهای مختلف زیادی انجام بده.مریم گفت من به این کوچیکی چطور میتونم به مامانم کمک کنم آخه؟ عروسکش گفت خیلی کارا.می تونی اگه وسیله ی کوچیکی رو زمین افتاده بود برداری و بذاری سرجاش.یا مثلا سعی کنی اسباب بازیا و وسایلتو سر جای خودشون بذاری.یا تو آوردن و بردن وسایل کوچیک سفرهکمک کنی.یا حتی اگه مامان برای انجام کاری صدات کرد زود بری کمکش.مریم گفت اینجوری مامانم خوشحال میشه؟ اینم یه هدیه برای مامان حساب میشه؟عروسک گفت بله که میشه.حتما.تازه خدای مهربونم یه جایزه برای کمک کردنات به مامان برات کنار میذاره.چون خدای مهربون کمک کردن و مهربونی رو خیلی دوست داره. مریم چشماش از خوشحالی برق میزد.تصمیم قشنگی گرفته بود.منتظر بود صبح بشه تا هرچه زودتر بتونه به مامانش کمک کنه.
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ اسم قصه: درختی که که غمگین بود? قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: آرزو امین خندقی? تنظیم: رویا مومنی? گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: مراقبت از محیط زیست آدرس کانال تلگرام? ? @childrenradio
متن داستان جمعه بود.سعید و سارا اونروز صبح زود بیدار شده بودن و خیلی خوشحال بودن.می خواستن با مامان و باباشون برن گردش.بابا سبد وسایل گردشو برداشت و صندوق عقب ماشین گذاشت و گفت بچه ها زودتر بیاین سوار بشیم تا راه بیفتیم.مامان قابلمه غذا رو برداشت و سارا و سعید هم زیرانداز و توپ و ماشین شن کش رو برداشتن و همگی سوار ماشین شدن. بابا ماشینو روشن کرد و راه افتادن.اونا یک ساعتی تو راه بودن تا اینکه به یه رودخونه قشنگ رسیدن.دو طرف رودخونه هم پراز دار و درخت بود.سعید و سارا با خوشحالی توپشون رو برداشتن و دویدن که برن بازی کنن.مامان گفت بچه ها صبر کنین اول بیاین صبحانه بخوریم بعد.بابا گفت آره دخترم آره پسرم اول صبحانه بعد بازی. بعد از خوردن صبحانه و کمک به جمع کردن سفره، بچه ها مشغول بازی شدن و مامان و بابا هم نشستن تا با هم حرف بزنن و چایی بخورن.بابا و مامان همینطور که گل میگفتن و گل می شنیدن بازی بچه ها رو هم تماشا می کردند.سعید و سارا اول کلی توپ بازی کردن و بعد هم رفتن کنار رودخونه تا با ماشین شن بازی شون خاک بازی و گل بازی کنن.همینطور که مشغول بازی بودن صدای ناله و گریه ای شنیدن.این طرفو نگاه کردن اون طرفو نگاه کردن اما کسی نبود.سعید گفت تو هم شنیدی خواهرجون؟یعنی صدای گریه کی بود؟سارا گفت نمی دونم.اما اینجا که غیر ما کسی نیست داداشی.یه دفعه ای بازم صدای گریه اومد.بچه ها هاج و واج همو نگاه کردن.یه صدایی گفت من اینجام.منم گریه می کنم بچه ها. بچه ها پشت سرشونو نگاه کردن.وای خدای من صدا از یه درخت پیر بود که کنار رودخونه بود.سعید و سارا دویدن طرف درخت و با تعجب سلام کردن.درخت گفت سلام بچه ها و دوباره گریه کرد.سارا گفت چی شده درخت قشنگم؟سعید گفت بازی و سر وصدای ما اذیتت کرد؟سارا گفت یا توپمون به شاخه هات خورد و دردت گرفت؟درخت گفت نه عزیزای من.من عاشق اینم که بچه ها کنار من بازی کنن.خیلی هم از اومدنتون خوشحالم.فقط یکم دلم گرفته بود گریه می کردم.سارا گفت میشه بگی چرا اینقد ناراحتی؟سعید گفت خواهش میکنیم بگو. درخت گفت دور و بر منو ببینین.چی میبینین؟سارا و سعید نگاه کردن.وای.کلی زباله.بعضی آدما اومده بودن اونجا کلی تفریح کرده بودنو غذا و خوراکیای خوشمزه خورده بودنو کلی بطری آبمیوه و پلاستیک و پاکت میوه و آجیل اونجا انداخته بودن و بدون اینکه جمع کنن رفته بودن.سعید گفت ببین اینجا چه خبره.سارا گفت واقعا زشته.درخت گفت خسته شدم از بوی بد این زباله ها.از وقتی دور و برم پر از آشغال شده دیگه حتی پرنده ها هم نمیان رو شاخه هام بشینن و آواز بخونن. منم اینجا تنها موندم.تازه.بیاین جلوتر.یالا بیاین تا یه چیز دیگه نشونتون بدم.سارا وسعید نزدیکتر رفتن.درخت گفت ببینین بعضی بچه ها و آدم بزرگا روی دست و بدن من چیکار کردن؟روی بدن من با میخ و خودکار نقاشی کردن.این دستمم شکستن.آخ.دستام درد میکنه.دیگه نمیتونم دردشو تحمل کنم. سعید و سارا خیلی ناراحت شدن.هیچوقت فکرنمی کردن درختا هم ناراحت بشن و گریه کنن.حتی فکر نمی کردن درختا هم دردشون بیاد.یه دفعه ای سارا گفت ناراحت نباش درخت قشنگ.و به سعید نگاه کرد و یه دفعه ای غیبشون زد. چند دقیقه بعد خواهر و برادر مهربون قصه ی ما با یک پلاستیک زباله به طرف درخت اومدن و شروع کردن به جمع کردن زباله هایی که دور درخت ریخته بود.مامان و بابا هم به کمکشون اومدن.نیم ساعت بعد پلاستیک زباله پر شد اما اطراف درخت پیر تمیز تمیز شده بود.حالا چشمای درخت از خوشحالی برق میزد.درخت دو تا دستشو باز کرد تا سعید و سارارو بغل بگیره.سعید وسارا با مهربونی درختو بغل کردنو بابا هم از اونا عکس گرفت. تو راه برگشت به خونه بچه ها حسابی تو فکر رفته بودن.سعید تو دلش گفت کاش همه آدما یادبگیرن وقتی به گردش و طبیعت میرن اونجا رو کثیف نکنن.سارا هم تو فکرش به دنیایی فکر می کرد که درختاش شاد و خوشحال بودن.