راکون تنبل

اسم قصه: راکون تنبل
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۳ سال
موضوع: ناسزا گفتن
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان:
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، راکون کوچولو همراه مامان راکون و بابا راکون زندگی می کرد.
راکون کوچولو خیلی تنبل بود و همیشه توی تختخواب بود و دلش می خواست بخوابه .
هر وقت مامان راکون و بابا راکون، راکون کوچولو رو صدا می زدند تا از خواب بیدار بشه ، فقط چشماشو باز می کرد و دوباره می خوابید.
مامان راکون و بابا راکون نگران شدند و دلشون می خواست راکون کوچولو تنبل نباشه و از صبح تا شب توی تختخوابش نخوابه.
یه روز اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد .
اون روز صبح وقتی همه حیوونای جنگل از خواب بیدار شدند ، صدای شیپور فیلی رو شنیدند.
بعد فیلی گفت
(( توجه ! توجه ! مسابقه داریم ! یه مسابقه ی شگفت انگیز برای همه بچه ها))
راکون کوچولو با صدای شیپور و فیلی یهو از خواب پرید و از تختخواب پایین اومد و از اتاقش بیرون رفت .
مامان راکون و بابا راکون از دیدن راکون کوچولو تعجب کردند.
راکون کوچولو گفت (( سلام ! فیلی چه مسابقه ای رو میگه ؟))
مامان راکون و بابا راکون لبخند زنان جواب سلام راکون کوچولو رو دادند و گفتند (( نمی دونیم . باید از فیلی بپرسیم ))
تا روز مسابقه راکون کوچولو تنبلی رو کنار گذاشت و کمتر می خوابید و توی فکر بود که چه مسابقه ای قراره برای بچه های همسن و سال خودش برگزار بشه .فیلی با وجود اینکه مامان راکون و بابا راکون در مورد مسابقه پرسیده بودند ، گفته بود (( روز مسابقه ، معلوم میشه چه مسابقه ای برگزار میشه))
روز مسابقه رسید. همه حیوونای جنگل همراه بچه هاشون وسط جنگل جمع شدند تا فیلی اعلام کنه چه مسابقه ای بچه ها شرکت کنند .
فیلی گفت(( دوستان عزیز ! خیلی خوش اومدید . مسابقه ای که قراره برگزار بشه اسمش هست مسابقه ی توپ داخل سبد . هر بچه ای باید توپ ها رو داخل سبد بزرگها بندازه و تنبلی نکنه . اگه تنبلی کنه و تعداد کمی توپ داخل سبد بندازه ، می بازه ))
راکون کوچولو با شنیدن اسم مسابقه مشتاق شد و با سوت آغاز مسابقه شروع کرد به توپ انداختن توی سبد بزرگها .
وقتی سوت پایانی مسابقه زده شد، فیلی برنده رو اعلام کرد
(( برنده مسابقه ، راکون کوچولو ه .چون تعداد زیادی توپ داخل سبد انداخته . تبریک میگم . راکون کوچولو بیا روی سکو بایست تا جایزه بگیری ))
راکون کوچولو و مامان راکون و بابا راکون با شنیدن برنده شدن راکون کوچولو خوشحال شدند و همه ی حیوونای جنگل راکون کوچولو رو تشویق کردند.
از اون روز به بعد راکون کوچولو تنبلی رو کنار گذاشت و به موقع بیدار میشد و به موقع می خوابید .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

پیک نیک کنار برکه

اسم قصه : پیک نیک کنار برکه
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_تربیتی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
ننه زمستون کم کم چمدونش را می‌بست تا بار سفر ببندند و بره. بهارزیبا آماده اومدن بود و منتظر رفتن ننه زمستون.
اونروز هوا آفتابی بود. آسمون آبی بود و زیبا. پیشی کوچولو و بزی و خرگوشی تصمیم گرفتند تا با هم دیگه وسایلشون رو بردارند و برَند کنار برکه برای پیک نیک.
به خاطر همین هر کدام یک سبد خوراکی و وسایل بازی برداشتند و راه افتادند.
رفتند و رفتند تا رسیدن به کنار برکه ی زیبا.
کنار درخت بزرگ و برکه پرآب وسایلشون رو گذاشتند و توپشون رو برداشتند و مشغول شدند به بازی.
چند دقیقه که گذشت، پیشی که گربه تنبل و شکمو هم بود، گفت:(( من خسته شدم. دیگه نمی تونم بازی کنم. بریم خوراکی بخوریم..))
بزی گفت:((پیشی جون حالا تازه اومدیم. بیا یکم دیگه بازی کنیم.))
اما پیشی گرسنه شده بود. به حرف بزی گوش نکرد و رفت کنار برکه نشست. از خوراکیهای توی سبدش برداشت و شروع کرد به خوردن.
پیش خیلی تنبل بود. به خاطر همین هر چیزی که می خورد، آشغال رو مینداخت دور وبرش و توی برکه.
عمو کلاغ دانا که روی درخت نشسته بود و داشت نگاه می کرد؛ وقتی کار پیشی رو دید ناراحت شد. رفت نزدیک پیشی و گفت:((آهای پیشیِ تنبل، چرا آشغالهاتو میریزی تو برکه ؟))
پیشی همانطور که روی سبزه ها لم داده بود،
گفت:((دلم می خواد بریزم. مگه چی میشه؟ تازه آب اونها رو با خودش میبره.))
کلاغ دانا گفت:((تو نباید این کار را بکنی. اگر همه بخوان تو برکه آشغال بریزن، برکه پر از آشغال میشه و انقدر قشنگ نمیمونه.))
بزی و خرگوشی صدای پیشی و عمو کلاغ دانا را شنیدند، دوتایی اومدند پیش پیشی و وقتی کار بدش رو دیدند خیلی ناراحت شدند.
خرگوشی تند و تند آشغال ها را از کنار برکه جمع کرد و گفت:(( آقای کلاغ راست میگه. تو نباید آشغالا رو بریزی تو برکه.))
بزی هم رفت یک دونه کیسه مخصوص زباله که مامان بزی بهش داده بود را آورد و گفت:
(( خرگوش جونم آشغالا رو بریز توی کیسه.))
بعد به پیشی گفت:((مامان بزی همیشه به من میگه وقتی میریم تو جنگل، یا هرجای دیگه، نباید آشغال بریزیم یا به درخت آسیب برسونیم.))
پیشی حالا دیگه ناراحت شده بود. از کار بدش خجالت می کشید و فهمیده بود هیچ کس نباید موقع گردش در جنگل و یا هرجای دیگه، اونجا رو کثیف کنه، گفت:
(( من از شما معذرت می خوام. قول میدم دیگه هیچ وقت این کار بد رو تکرار نکنم.))
اون وقت کیسه مخصوص آشغال رو از بزی گرفت و هرچی زباله و آشغال دور و برش ریخته بود رو جمع کرد و داخل کیسه ریخت.وبعد هم همراه بزی وخرگوشی مشغول بازی شدند.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

امید دیگه نمیترسه

اسم قصه : امید دیگه نمیترسه
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_تربیتی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

✅متن داستان
امید کوچولو اتاقش رو خیلی دوست داشت. آخه توی اتاقش خیلی چیزا داشت؛ خرسی مهربون، خرگوشی گوش دراز، الاغ خابالو ،پیشی کوچولو که مامانش براش درست کرده بود و ماشینهای کوکی و تختخواب قشنگ و نرم و خلاصه همه چی..
تازه کتاب های قصه هم داشت که مامانش هر روز میومد و براش میخوند.
امید دوست داشت همیشه روز باشه واون بتونه با اسباب بازیهاش بازی کنه و کارتون ببینه. آخه..آخه.. امید یکم از شب که هوا تاریک می شد ، می ترسید..
حالا دوباره شب شده بود و موقع خوابیدن امید و مامانش همراه امید اومده بود تو اتاقش.
مامان می خواست مثل هر شب گوشی تلفن همراهش رو روشن کنه و امید دوباره یکی دیگه از قصه های خاله سمینا رو گوش کنه و با شنیدن لالایی های قشنگ رادیو قصه ،راحت بخوابه.
اما، امید روی صندلی اتاقش نشست و گفت:(( مامان جون من دلم میخواد همیشه روز باشه. من ازشب بدم میاد!))
مامانش گفت:(( عزیزم خوب، اگر شب نباشه که ما راحت نمیتونیم بخوابیم و همیشه خسته میمونیم.))
امید گفت:(( آخه چرا خورشید خانم میره میخوابه؟ اونوقت همه جا تاریک میشه!))
مامان امید فهمید که امید از تاریکی میترسه.
گفت:((پسرم تو دیگه بزرگ شدی و نباید بترسی. ))
وهمانطور که کنار امید نشسته بود و امید را نوازش می کرد، گفت:(( پسرم، خورشید خانوم وقتی میخوابه، یکم از نورش رو میده به ماه. تا با نورکم ماه، ما و همه موجودات زمین، راحت بتونیم بخوابیم.))
امید گفت:(( اما.. من دلم میخواد پیش شما بخوابم..اینجا تاریکه.))
مامان امید بلند شد، پرده اتاق امید رو کنار زد وگفت:(( ببین چه رختخواب نرم و خوشگلی داری. اگر بیایی پیش مامان نمیتونی راحت بخوابی.
حالا بیا اینجا پسرم..ببین ماه چقدر قشنگه ..تازه ستاره ها هم خیلی خوشگلن.))
امید کنار مادرش ایستاد و از شیشه پنجره، ماه و ستاره ها رو دید و گفت: ((وااای چقدر قشنگه..!!))
مامانش گفت:(( پسرم امید جان.. حالا بیا همه جای اتاقت را با هم ببینیم))..
بعد در کمد لباس و کشوهای تختش رو یکی باز کرد و گفت:(( ببین پسرم.. اینجا هیچی نیست که تو بترسی.. هیچ جای اتاقت هیچ چیز ترسناکی نیست..))
بعد چراغ خواب رو روشن کرد و گفت:(( عزیزم.برو روی تخت خوشگلت بخواب تا من هم گوشی تلفن همراهم رو بیارم و دوتایی قصه امشب خاله سمینا را گوش کنیم.))
امید روی تختش خوابید. حالا دیگه از هیچی نمی ترسید.
صدای خاله سمینا را شنید:(( اینجا رادیو قصه.. شبتون بخیر. آسمون تو پر ستاره و ستاره هاتون، تو این شب زیبا، پر نور. از این که امشب دوباره صدای خاله سمینا را می شنوید ازصمیم قلب خوشحالم..))
امید خیلی خوشحال شد ..صدای خاله سمینای مهربون رو خیلی دوست داشت..دست مادرش رو که کنار تختش نشسته بود، گرفت.
چشمانش را بست و قصه اونشب که چهار زرافه بود رو گوش کرد و بعد هم با لالایی های قشنگ رادیو قصه آروم خوابید.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

امید گیاهان رو دوست داره

اسم قصه: امید گیاهان رو دوست داره
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_گیاهان
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
امید کوچولوی ما جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنامه کودک نگاه می کرد.
تلویزیون کارتن دوستان جنگل رو نشون می داد.
آقای زرافه داشت گل میکاشت و می‌گفت : ((بچه‌ها ما باید گل‌ها و درختان رو دوست داشته باشیم و از اونها درست مراقبت کنیم .))
امید خیلی دلش میخواست یک گل خوشگل داشته باشه.
به مامانش گفت :(( مامان جون، من دلم میخواد یه گلدون پر از گلهای قشنگ داشته باشم. می تونم ؟))
مامانش گفت :(( آفرین پسرم. خیلی خوبه .بله می تونی.من میتونم یه دونه از گلدان های خودم رو بهت بدم که مال خودت باشه.))
بعد دست امید را گرفت و برده کنار پنجره.
توی طاقچه جلوی پنجره چندتا گلدون بود که امید هم اونا رو خیلی دوست داشت.
مامان امید گلدون پر از گلهای صورتی رو نشون امید داد و گفت:(( ببین .این گلدون مال تو خوبه پسرم؟))
امید خیلی خوشحال شد و گفت :(( آخ جونمی جون .. این گلدان با این گل های صورتی خوشگل مال منه..هورااا..))
مامانش گفت:(( ولی تو باید ازش خوب مراقبت کنی. هر روز بهش آب بدی وگلهاش رو نچینی. باشه؟))
امید گفت:(( آره مامان جون. من از این به بعد هر روز دیگه بهش آب میدم. هر روز..))
مامان امید یه دونه آب پاش قرمز کوچیک پلاستیکی رو به امید داد وگفت:(( پسرم، این آب پاش مال تو. گلدونت رو میذارم کنار پنجره اتاقت. و تو باید هر روز بهش آب بدی.))
مادر امید گلدون کوچیک خوشگل وپر گل رو برداشت وبرد گذاشت کنار پنجره اتاق امید.
امید اونروز چند بار به گلش آب داد. فردای آن روز هم وقتی بیدار شد، فوری آب پاشش رو برداشت و به گلش آب داد.
اما….چند روز که گذشت؛ امید دیگه یادش رفت که باید به گلش آب بده.
یه روز که مامانش اومد تا اتاق امید رو تمیز کنه، دید گلهای گلدون امید پژمرده شده وچندتا از برگهاش هم ریخته!
..
امید رو صدا کرد وگفت :(( امید جان ،پسرم . مگه تو گلت رو آب نمیدی؟))
امید گفت :(( چرا مامان جون همون روز که شما گفتی چند بار بهش آب دادم. یه روز دیگه هم آب دادم…))
مامانش گفت :((وااای ..گلهات رو ببین چقدر پژمرده شدن!))
امید گفت:(( آخه یادم رفت که باید بهش آب بدم!))
مامان گفت:(( پسرم گلها هم مثل ما احتیاج به آب دارند و باید هر روز بهشون بدی. ولی نه زیاد و چند بار. فقط روزی یکبار.))
امید گفت:(( باشه.. ببخشید مامان جون. من دیگه قولِ قول میدم که هر روز بهش آب بدم.))
مامانش گفت:((آفرین پسرم. اینطوری میتونی گل های قشنگی داشته باشی.))
امید آب پاشش رو پر از آب کرد و به گلش آب داد. مامانش هم برگ‌های زرد و گرفت و گفت:(( امید حواست باشه که باید از گلت خوبِ خوب مراقبت کنی تا یه گلدون خیلی قشنگ و خوب داشته باشی.)
از اونروز به بعد امید هر روز به گلش آب میداد وازش نگهداری میکرد.
گلدون امید حالا پرشده بود از گلهای صورتی وخوشگل..

رادیوقصه کودک

جوجه اردک لجباز

اسم قصه: جوجه اردک لجباز
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۳ سال
موضوع: لجبازی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جوجه اردک زندگی می کرد.
جوجه اردک هرروز همراه مامان اردک و بابا اردک و خواهر و برادرش کنار برکه می رفت و روی آب برکه شنا می کرد .
یه روز آفتابی و تعطیل یه اتفاق عجیبی توی برکه افتاد .
آدمهای زیادی کنار برکه اومده بودند تا گردش و تفریح کنند .
اون روز جوجه اردک مثل هرروز همراه مامان اردک و بابا اردک و خواهر و برادرش روی آب برکه شنا می کرد ناگهان یه چیز بزرگ نزدیک جوجه اردک افتاد .
جوجه اردک با تعجب نگاه کرد . بعد صدای یه پسربچه رو شنید
(( آهای جوجه اردک! توپمو بیار))
اما جوجه اردک که از توپ خوشش اومده بود به در خواست پسر بچه اهمیت نداد و مشغول توپ بازی شد .
در همین موقع مامان اردک و بابا اردک و خواهر و برادر جوجه اردک متوجه توپ بازی کردن جوجه اردک شدند.
بابا اردک گفت (( پسرم ! توپو به صاحبش پس بده ))
مامان اردک گفت (( بابا اردک راست میگه . توپو پس بده ))
اما جوجه اردک اهمیت نداد و مشغول توپ بازی شد.
پسربچه گفت (( جوجه اردک! لجبازی نکن .توپمو پس بده ))
جوجه اردک جواب داد (( نمیخوام . میخوام توپ بازی کنم ))
ناگهان نوک جوجه اردک به توپ خورد و توپ سوراخ شد ، باد توپ خالی شد و توپ کوچیک شد.
جوجه اردک و پسربچه هردو ناراحت شدند .
بابا اردک گفت (( پسرم! برو عذرخواهی کن. ))
جوجه اردک توپ کوچولو رو به دست پسر بچه داد و گفت (( ببخشید ))
پسر بچه گفت (( حالا چیکار کنم ؟! من فقط همین یه دونه توپو داشتم ))
بعد شروع کرد به گریه کردن. جوجه اردک با دیدن گریه ی پسربچه ، گریه کرد.
در همین موقع گریه پسربچه قطع شد و گفت (( جوجه اردک! تو هم بلدی گریه کنی ! باشه . بخشیدم . الان به بابام میگم یه توپ دیگه بخره و باهم بازی کنیم ))
پسربچه همین کار رو کرد و بعد از مدتی که توپ جدید خریده شد ، با جوجه اردک مشغول توپ بازی شد.
جوجه اردک هم به خودش قول داد دیگه لجبازی نکنه و دل کسی رو نشکنه .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

خروس جنگجو

اسم قصه: خروس جنگجو🐓
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۳ سال
موضوع: پرخاشگری
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، آقا خروسه همراه خانم مرغه و جوجه هاش زندگی می کرد.
آقا خروسه خیلی دعوایی بود و هر کدوم از حیوونای جنگل نزدیکش می شدند ، با صدای بلند حرف می زد و باهاشون دعوا می کرد و می جنگید.
یه روزی یه اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد.
آقا خروسه مثل هرروز صبح از لونه اش بیرون اومد و قوقولی قوقو کرد تا همه حیوونای جنگل از خواب بیدار شَن اما هر چقدر قوقولی قوقو کرد هیچ کس بیدار نشد .
در همین موقع صدای قوقولی قوقو ی یه خروس جدید شنید و همه ی حیوونای جنگل شاد و سرحال از خواب بیدار شدند.
آقا خروسه با تعجب به اطراف نگاه کرد تا ببینه خروس جدید کجاست اما هر چقدر نگاه کرد خروس جدید رو پیدا نکرد .
آقا خروسه ناراحت و غمگین به وسط جنگل رفت تا مثل همه کنار میز صبحونه بشینه و صبحونه بخوره.
خاله خرسه از روی صندلی بلند شد و گفت
(( سلام صبح بخیر دوستان !))
همه حیوونای جنگل با خوشحالی جواب دادند (( سلام صبح بخیر خاله خرسه!))
خاله خرسه به خروس جدید که کنار صندلی خاله خرسه نشسته بود اشاره کرد و گفت
(( دوستان عزیز! میخوام خروسی رو به شما معرفی کنم. خروسی و خونواده اش از جنگل بالایی اومدن . متاسفانه جنگل بالا آتیش گرفته و لونه ی خروسی هم آتیش گرفت . حالا از امروز خروسی ، ساکن جنگل ما میشه و ما ها رو از خواب بیدار می کنه ))
آقا خروسه با شنیدن این خبر بدون اینکه صبحونه بخوره از روی صندلی بلند شد و همراه خانم مرغه و جوجه هاش به لونه اش برگشت.
وقتی توی لونه ناراحت و غمگین نشسته بود، صدای در بلند شد.‌
آقا خروسه در رو باز کرد . گربه سفید پشت در بود.
گفت ((میو میو ! آقا خروسه ! چیزی شده ؟چرا صبحونه نخورده برگشتید لونه تون؟))
آقا خروسه قوقولی قوقویی کرد و جواب داد (( مگه نشنیدی خاله خرسه چی گفت ! امروز صبح صدای همون خروس جدیده که خاله خرسه معرفی اش کرد رو شنیدم . دیگه به من نیازی نیست ))
در همین موقع آقا خروسه و گربه سفید صدای حیوونای جنگل رو که از کنار لونه ی آقا خروسه می گذشتند، شنیدند
(( آخیش ! از دست آقا خروسه راحت شدیم. ))
(( آره . آقا خروسه همش دعوا می کنه و خوش اخلاق نیست .))
(( این خروسی چقدر خوش اخلاقه . خونواده اش هم همین طور ))
آقا خروسه با شنیدن این حرفها بیشتر ناراحت شد .
گربه سفید گفت (( یادته همش می گفتم آقا خروسه ! اینقدر دعوا نکن . شنیدی حیوونا چی می گفتن ))
آقا خروسه قوقولی قوقوی بلندی کرد و از لونه اش بیرون رفت و گربه سفید و خانم مرغه و جوجه هاش هم دنبالش راه افتادند.
آقا خروسه وسط جنگل قوقولی قوقوی بلندی کرد. همه ی حیوونای جنگل که صبحونه خورده بودند و به لونه هاشون برگشتند ، از لونه هاشون بیرون اومدند و دوباره به وسط جنگل رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده آقا خروسه قوقولی قوقو می کنه .
وقتی حیوونای جنگل وسط جنگل جمع شدند ، آقا خروسه نزدیک خروس جدید شد و گفت (( به جنگل ما خوش اومدی خروسی! خوشحالم همکار جدید مو می بینم . من کمکت می کنم ))
خاله خرسه و گربه سفید و بقیه حیوونای جنگل که از مهربونی آقا خروسه تعجب کرده بودند برای آقا خروسه دست زدند.
از همون روز آقا خروسه با هیچ کدوم از حیوونا دعوا نکرد و مهربون شد.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

امید و ماشین کوکی

اسم قصه: امید و ماشین کوکی🚗
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
امید کوچولو خیلی ناراحت بود . آخه اون روز اتفاق بدی براش افتاده بود. وقتی داشت با ماشین کوکی قرمز و خوشگلش که خیلی هم دوستش داشت بازی می‌کرد ، یدفعه از دستش افتاد و ماشینش خراب شد وکوکش از کار افتاد. دیگه هم هرکاری م کرد درست نشد که نشد.
امید اومد پیش مامانش و گفت:« مامان جون، ماشینم خراب شده و دیگه نمیتونم باهاش بازی کنم.» مامانش ماشین‌ ‌کوکی امید را گرفت وخواست کوکش رو بچرخونه. ولی نشد که نشد.. اون خراب شده بود..
امید گریه افتاد و پاهاش رو به زمین کوبید وگفت:« من یه ماشین جدید می خوام .یه ماشین جدید. دیگه اینونمیخوام. این ماشین خرابه..»
مامانش از گریه امید خیلی ناراحت شد.
دستی به سر امید کشید وگفت :« پسرم صبر کن. وقتی بابا اومد، با هم میریم مغازه اسباب بازی فروشی، یکی دیگه میخریم. گریه نکن»
مامان امید تلویزیون رو،روشن کرد و گفت:« پسرم، حالا به جای گریه کردن بیا کارتون نگاه کن. تا من هم برم برات خوراکی بیارم.»
امید چشمهاشو پاک کرد وروی مبل نشست و مشغول تماشای کارتون شد.
گذشت وگذشت تا اینکه پدر امید از سرکار اومد. امید فوری پرید بغل باباش وگفت:« سلام باباجون. امروز قراره بریم اسباب بازی فروشی ماشین کوکی خوشگل بخریم . مامان گفته.. »
باباش بغلش کرد و خندید و گفت:« چرا مگه ماشین‌کوکی قرمز خوشگلت چه ایرادی داره که باید بریم ماشین جدید بخریم؟»
امید گفت:« آخه بابا جون امروز وقتی میخواستم بااون بازی کنم، هر کار کردم کوک نشد..دیگه به درد نمیخوره ..»
پدر امید گفت :« صبر کن بذار.. بذار ببینم چی شده بعد. هر چیز که خراب بشه که نباید بندازیمش بیرون.»
بابا، ماشین امید رو باز کرد. پیچش رو در آورد و توی ماشین نگاه کرد.اون یکم روی ماشین امید کار کرد و فهمید می تونه ماشین امید رو درست کنه.
وقتی ماشین درست شد وکوکش دوباره راه افتاد، ماشین رو به امید داد و گفت:« پسرم ببین؛ وقتی یک ماشین یا هر چیزی خراب شد، باید ببینیم که میتونیم درستش کنیم یا نه؟»
بعد ماشین امید رو کوک کرد و گفت:« ببین پسرم؛ ماشین خوشگل قرمزت داره را میره ومیتونی باهاش بازی کنی ولازم نیست دوباره ماشین بخری.»
امید که خوشحال شده بود ماشین کوکی شو برداشت و شاد و خندان با ماشین کو چولوی قشنگش شروع به بازی کرد.
☆☆☆☆☆☆☆
کوچولوهای مهربون.. عزیزای نازنینم ..بچه های رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا.. پدر و مادرای مهربون. ما هم مثل شما، بچه های گلتون روخیلی دوست داریم..
دلمون میخواد اونا با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی هم سرگرم بشن وبا آرامش بخوابن و هم کارهای درست رو انجام بدن.
پس بهتون توصیه می کنیم همراه ما باشین. تا با قصه های آموزشی ما، کودکان عزیز شما کارهای خوب رو بهتر یاد بگیرن.

امید و پل عابر پیاده

اسم قصه: امید و پل عابر پیاده
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
امید کوچولوی ما یک مادربزرگ داشت که خیلی دوستش داشت. چون مادر بزرگش خیلی مهربون بود. براش قصه میگفت و بهش خوراکیهای خوشمزه می داد. تازه پندار پسرخاله امید هم اونجا بود ومی تونستن دوتایی با هم بازی کنند.
اون روز صبح که از خواب بیدار شد مادرش گفت:(( پسرم پاشو صبحونت رو بخور. بعد لباساتو بپوش تا با هم بریم خونه مامان بزرگ))
امید خیلی خوشحال شد.زود دست وصورتش روشست. صبحونه اش رو خورد و لباساشو پوشید و با مادرش از خونه اومد بیرون.
خونه مادربزرگش چند تا کوچه بالاتر از خانه خودشون بود و با مامانش می تونستن پیاده برن.
امید تو راه خیلی بازیگوشی می‌کرد. دست مامانش و ول میکرد ومی گفت :((می خوام تنهایی تو خیابون بدوم.))
تا اینکه پاش رفت توی چاله و درد گرفت. مامانش دستشو گرفت وبلندش کرد وگفت :(( حالا فهمیدی..تو نباید دست مامانو ول کنی..))
امید و مامانش همین طور که می رفتند رسیدن به یک پل بزرگ که روی خیابون کشیده شده بود.
مامانش گفت: ((حالا باید از روی پل بریم اونطرف خیابون.))
امید گفت:(( وای چقدر پله داره..من نمیتونم این همه پله رو بالا بیام.. خسته میشم.))
مامانش گفت: ((مگه نمی خوای بریم خونه مامان بزرگ؟))
امید گفت: (( آره. بریم از خیابون رد بشیم.))
مامان امید گفت:((حالا بیا با هم روی پله ها بریم. من دستتو می گیرم پسرم. از اون بالا می تونیم خیابونو حسابی تماشا کنیم .))
بعد دست کوچولوی امید رو گرفت وآروم آروم شروع کردن به شمردن و بالا رفتن پله ها..
یک…دو…سه…چهار…
وقتی به اون بالا رسیدند، مامانش گفت:
(( پسرم اون پایین رو ببین.. همه ماشین ها تند وتند دارن راه میرن. اگر ما بخوام از توی خیابون رد بشیم با ماشینها تصادف می کنیم. ))
امید گفت:(( وااای.. اونوقت پامون می شکنه..))
مامانش گفت:((درسته پسرم. به همین دلیل باید حتمأ از روی پل عابر پیاده رد بشیم.))
امید دست مامانشو گرفت وگفت:((مامان جون من دیگه همیشه از روی پل عابر پیاده از خیابون رد می شم.قول میدم))
بعد مادرش یه دونه شکلات خوشمزه به امید داد و گفت :((آفرین به تو پسر خوشگلم. اینم جایزه تو… حالا بیا زودتر بریم که مامان بزرگ منتظره))
بعد دوتایی با همدیگه خوشحال وخندان به طرف خونه مادر بزرگش رفتند.
☆☆☆☆☆☆☆
پدرومادرای مهربون.بچه های عزیز.گلهای خوشبوی خونه..ماشمارو خیلی دوست داریم.
بخاطر همین هرشب براتون قصه های خوب وشیرین باصدای خاله سمینای عزیز که شمارو خیلی هم دوست داره پخش می کنیم.
پس با قصه های شبانه صوتی رادیو قصه همراه ما باشید.🌱🌱

ببری معلم

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
اسم قصه: ببری معلم🐯
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، ببری خان معلم بود.
همه حیوونای جنگل، بچه هاشونو به مدرسه ببری خان می فرستادند تا به اونا درس بده و باسواد بشن .
یه روز وقتی ببری خان پای تخته وایت برد کلاس ایستاده بود و مشغول درس دادن بود ، یکی از بچه خرگوش ها گفت
(( اجازه آقا معلم !))
ببری خان به بچه خرگوش نگاه کرد و گفت
(( جانم ! ))
بچه خرگوش گفت
(( آقا اجازه ! شما چطوری معلم شدید ؟ من خیلی دوست دارم معلم بشم .))
ببری خان لبخندی زد و گفت
(( بعد از کلاس ، به شما توضیح می دم ))
وقتی زنگ آخر خورد ، بچه خرگوش نزدیک ببری خان شد و گفت
(( آقا اجازه ! میشه بگید چطوری معلم شدید ؟))
ببری خان جواب داد
(( برای معلمی باید درسشو بخونی هم استعدادشو داشته باشی ))
بچه خرگوش پرسید
(( استعداد یعنی چی ؟))
ببری خان جواب داد
(( یعنی هم به معلمی علاقه داشته باشی هم اینکه بتونی کلاس و بچه های کلاس رو با کلام محکم خودت مدیریت کنی و بچه ها به حرفت گوش بدن ))
بچه خرگوش گفت
(( آهان فهمیدم . من وقتی به خواهر کوچولوم نقاشی یاد میدم ، خواهر کوچولوم به حرفم گوش میده. ))
فردای اون روز وقتی ببری خان وارد حیاط مدرسه شد ، ناگهان روباه کوچولو از توی کلاس بیرون اومد و دوان دوان به ببری خان نزدیک شد .
ببری خان با تعجب پرسید (( چی شده ؟ چرا اینقدر بدو بدو میکنی ؟))
روباه کوچولو نفس زنان جواب داد (( آخه ..بچه خرگوش رفته پای تخته و داره مثل شما درس میده ))
ببری خان خندید و به همراه روباه کوچولو به کلاس وارد شد . بچه خرگوش با دیدن ببری خان گفت (( آقا اجازه ! ببخشید . می خواستم تمرین معلمی کنم ))
ببری خان خندید و بعد به روباه کوچولو گفت
(( روباه جان ! خبرچینی کار خوب نیست و دیگه تکرار نکن . ایندفعه می بخشم . همه بچه ها یاد بگیرید که وقتی من توی کلاس نیستم خبر بیرون نبرید مخصوصا وقتی منو می بینید هم همین طور . چون خودم میام و می بینم و خبردار میشم ))
روباه کوچولو سرشو از خجالت پایین انداخت و سر جایش نشست.
ببری خان به بچه خرگوش گفت (( اتفاقا امروز می خواستم به همتون بگم که زمانی که کاری برام پیش میاد و یا دیر به سر کلاس میام ، بچه خرگوش ، کلاس رو مدیریت کنه . بچه خرگوش جان ! شما هم دیروز باید به من می گفتی که امروز میخوای توی کلاس تمرین معلمی کنی ))
بچه خرگوش گفت (( ببخشید آقا ! ممنون که اجازه دادید تمرین کنم )) و بعد سر جایش نشست .
ببری خان لبخندی زد و گفت (( خب بچه ها! حالا کتاب ریاضی رو باز کنید . میخوام درس جدید بدم ))
همه بچه ها کتاب ریاضی رو باز کردند و مشتاقانه به درس جدید گوش دادند و تمرینات ریاضی رو حل کردند .
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

قورقورک و قورقوری

کوچولوهای نازنین امشب هم خاله سمینا یک قصه خوب وقشنگ برای شماداره.
پس با رادیو قصه همراه باشین.
اسم قصه: قورقورک و قورقوری🐸
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۸ سال
موضوع: آموزشی_تربیتی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
در یک برکه زیبا و کوچک و پر آب قورباغه های زیادی زندگی میکردند.
قورباغه کوچولوی قصه ما”قورقوری”، به همراه آقا و خانم قورباغه که پدر و مادرش بودند، در کنار دوستاشون بخوبی و خوشی دراین برکه زندگی میکردند.
قورقوری برکه شون رو خیلی دوست داشت و هر روز با دوستاش در آب خنکش تند وتند شنا می کرد.
کوچولوهای نازنینم ،قورباغه ها رو خدای مهربون طوری آفریده که میتونن هم توی آب شنا کنند و هم توی باغ و کنار گل و سبزه ها زندگی کنن.
قورقوری هر روز با دوستش قورقورک هر روز بازی می کردند و خوش می گذروندن. اونا هم شنا میکردند و هم روی برگ های سبز رنگ و بزرگ که روی آب می‌افتادند، یا تکه های چوب می‌نشستند و از این طرف برکه تا اون طرف برکه قایق سواری می‌کردند و لذت می‌بردند.
مادر قورقوری وقورقورک بهشون گفته بودند که هیچ وقت نباید زیاد از خونشون دور بشن . چون ممکنه راه خونشون رو گم کنم و دیگه نتونه به پیش پدر و مادرش برگردند.
یه روز که دوتایی روی یک تکه چوب نشسته و به کمک باد وپاهاشون قایق سواری میکردند و با زبون‌های درازشون حشرات کوچولو رو شکار می‌کردند و می‌خوردند، یه دفعه قورقورک گفت :
((قورقوری جونم، من خیلی دلم میخواد برم اون طرف برکه رو ببینم. اونجا گلهای رنگارنگ قشنگی داره. خوردنی های زیادی هم هست که می تونیم بخوریم و تو سبزها بپریم و بازی کنیم ..میای بریم ؟))
قورقوری گفت:
(( ولی مامانم گفته نباید زیاد از خونمون دور بشیم. ممکنه راه رو گم کنیم و دیگه نتونم برگردیم. تازه حیوونای بدجنس هم ممکن ما را اذیت کنن.))
اما قورقورک انقدرحرف زد و حرف زد تا قورقوری گول خورد و راضی شد تا دوتایی به اون طرف برکه که از خونشون دور هم بود برن و زودی برگردن.
خلاصه دوتایی پارو زدن و پارو زدن تا رسیدن به این باغ پر گل و سبزه و تند و تند پریدند توی علفهای باغ و شروع کردند به بازی با گلها..
اما هنوز زیاد نگذشته بود که صدای خش خشی رو از روی درخت شنیدند.
قورقوری که باهوش تر بود و از مادرش شنیده بود که همیشه باید مواظب حیوانات خطرناک باشن، به قورقورک گفت:
((بیا بریم پشت درخت قایم بشیم. از بالای این شاخه صدای خش خش میاد.))
قورقورک گفت:
((من ..من ..میترسم ..))
قورقوری گفت:
((الان اصلأ نباید بترسیم.. زودباش بیا قایم بشیم))
بعد دوتایی در پشت درخت قایم شدند و یواشکی روی شاخه رو نگاه کردند.
همون موقع یک مار خال خالیِ قهوه ای بزرگ از روی درخت اومد پایین و رفت داخل سبزه های باغ..
قورقورک از ترس میلرزید و گریه می کرد، گفت:
((قورقوری جونم..بیا برگردیم. من خیلی میترسم. دیدی گفتم خطرناکه.. ))
قورقورک هم ترسیده بود .. گفت:
(( باشه..بیا بریم .فقط باید خیلی مواظب باشیم..))
بعد دوتایی شروع کردند به پریدن تو سبزه های باغ که زودتر برسن به برکه وشنا کنان برگردن خونه شون.
هی اینور پریدن .. اونور پریدن…اما دیگه راهشون رو پیدا نمی کردن.. هرچی که می گشتن دیگه برکه رو نمی دیدند..
خیلی دیر شده بود و هردوتایی گریه می کردن .قورقوری گفت:
((الان مامان بابامون نگران ماشدن. چکارکنیم..؟))
تا اینکه صداهایی شنیدند ..((قورقوری …قورقورک….کجایین.))
دوتایی صدای مامان باباشون رو شناختن و بلند گفتن:
(( ما اینجاییم..ما اینجاییم ..))
پدر ومادر شون تند تند پریدند و به نزدیکشون رسیدند و قورقوری و قورقورک هم فوری پریدند بغل مامان و باباهاشون .
قورقورک گریه کنان گفت :
((مامان جون ببخشید، تقصیر من بود.من به قورقوری جون گفتم بیام این طرف برکه..بب خشید..))
بعد شروع کرد به گریه کردن.
مامان قورقوری که دید قورقورک وقورقوری خیلی پشیمون شدن گفت:
(( باید قول بدین دیگه هیچ وقت تنهایی از خونه دور نشین، چون ممکنه گم بشین و ما نتونیم پیدا کنیم. اونوقت ممکنه حیوونای خطرناک اذیتتون بکنن.))
قورقوری و قورقورک که آرومتر شده بودند ، قول دادند به حرف پدر ومادرشون گوش کنند و تنهایی از خونشون دور نشن.
بعد هم همگی به برکه زیبا شون برگشتند.
عزیزای رادیو قصه صوتی شبِ رادیوقصه وخاله سمینا.. گلای مهربون. ما شما رو خیلی دوست داریم..
دلمون میخواد با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی، شبا با آرامش بخوابین..
پس هر شب به قصه های ما گوش کنید و لذت ببرید.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه