اسم قصه: یک روز برفی در جنگل❄️ قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۳ تا ۷ سال آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio متن داستان در یک جنگل سرسبز و قشنگ دو روباه کوچولو با مادر و پدرشون زیر یک درخت بزرگ لونه داشتند و در آن زندگی میکردند. اسم یکیشون دم قشنگ و اون یکی گوش گوشی بود. یه روز صبح سرد زمستون مامان روباهه وقتی بیرون رو نگاه کرد، دید برف زیادی اومده و روی همه زمین و درختها رو پوشونده. تند وتند سراغ دوتا پسرهای کوچولوش رفت و صداشون کرد و گفت: (( گوش گوشی ، دم قشنگ، زود پاشین بیاین ببینین برف اومده ..بیدار شین..)) دم قشنگ و گوش گوشی چشماشونو باز کردند به مادرشون سلام کردند. دم قشنگ گفت:(( برف دیگه کیه؟)) گوش گوشی گفت :((وااای..من خوابم میاد..میخوام بخوابم..)) مادرشون گفت:(( پسرای گلم برف کسی نیست، برف دونه های قشنگ سفیده که از آسمون میریزه روی زمین. نمیخوان ببینین ؟)) روباه های کوچولو با کنجکاوی فوری از جا پریدند و درلونه شون رو باز کردند و پریدند بیرون.. دم قشنگ گفت: (( وااای ..برف…چقدر قشنگه. واای چقدر خوبه..)) گوش گوشی با دستاش برفها رو پخش کرد و گفت:(( آره، چقدرم سرده..وااای)) آخه اونا خیلی کوچولو بودن و تا حالا برف رو ندیده بودند.. جنگل خیلی خیلی قشنگ و سفید شده بود و آفتاب از لای برف ها به اونا چشمک می زد. روباه های کوچولو قهوه ای خیلی خوشحال بودند و مرتب روی برفا می پریدند ومی خندیدند که یهو دم قشنگ تو برفا فرو رفت و هر کارمی کرد نمی تونست از توی برفا بیاد بیرون.. گوش گوشی دست دم قشنگ رو گرفت و اونو از برف کشید بیرون وگفت :(( آره خیلی قشنگه. ولی سرده.. بیا بریم تو لونه..)) در همین موقع یه دفعه یه صدایی شنیدند :((کمک.. کمک )) دو تایی گوشاشون رو تیز کردند تا ببینن صدا از کدوم طرف میاد.. دوباره همون صدا رو شنیدند: (( کمک..کمک کنید.. من نمیتونم بیام بیرون. )) دوتایی پریدن این طرف واون طرف ودیدن صدا از زیر درخت بلوط میاد.. دم قشنگ گفت :(( این صدای خرگوشیه بهتره مامان رو صدا کنیم. اونجا برف خیلی زیاده ما هم فرو میریم.)) گوش گوشی گفت:(( آره درسته. من میرم مامانو صداکنم..)) خانم روباهه وقتی اومد ، تندوتند رفت برف رو کنار زد و خرگوشی رو از توی برف بیرون آورد. خرگوشی خیلی کوچولو بود و داشت از سرما میلرزید.. در همین موقع مامان خرگوشی که خونه اش نزدیک اونا بود هم سررسید و خرگوشی روبغل کرد وگفت :((واااای چی شده؟)) مامان روباهه خندید و گفت:(( خرگوشی افتاده بود تو برفا و نمی تونست بیاد بیرون )) خاله خرگوشه پسر کوچولوش رو بغل کرد و گفت:(( وای..وای.. دیدی گفتم صبر کن با هم بریم.)) خرگوشی حسابی ترسیده بود و نمی تونست حرف بزنه. مامان روباهه گفت:((من یه سوپ خوشمزه درست کردم. بهتره همه باهم بریم سوپ بخوریم تا خرگوشی هم گرم بشه.)) بعد همگی باهم به داخل لونه خانم روباه رفتند تا هم گرم بشن و هم سوپ خوشمزه بخورن. پدرومادرای مهربون.بچه های عزیز.گلهای خوشبوی خونه..ماشمارو خیلی دوست داریم. بخاطر همین هرشب براتون قصه های خوب وشیرین با صدای خاله سمینای عزیز که اونم شما رو خیلی هم دوست داره پخش می کنیم. پس با قصه های شبانه صوتی رادیو قصه همراه ما باشید.🌱🌱
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به آدرین جان کمالی ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: آدرین و شهر ماشینها🚗🚍 قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به ثنا جان فرهوش ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: دوستی برای همیشه قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ♡♡♡♡♡♡♡ ❤️ این قصه تقدیم به سایه جان مهروز ، دختر خوب و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: شاه پری و شاه پسر قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: فاطمه مهروز☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 ترانه سرای لالایی :فاطمه مهروز🍀 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به مرسانا جان نوروز رجبی ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: مرسانا و آدمک های خمیری قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
اسم قصه: امید و چراغ راهنمایی و رانندگی🚦 قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۳ تا ۷ سال موضوع: آموزشی–چراغ راهنمایی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان یکی بود یکی نبود . در شهر قصه ها پسرکوچولوی مهربونی بود به اسم امید که با پدر و مادرش درخونه قشنگشون زندگی می کردند . امید کوچولو فقط چهار سالش بود. اون، پسر کنجکاو و بازیگوش و باهوشی بود و همش در مورد همه چی سوال میکرد و دلش می خواست همه چیز رو بدونه و بخاطر سوالهای زیادی که پرسیده بود، خیلی چیزها رو هم یاد گرفته بود . یک روز عصر وقتی پدرش از سرکار اومد ، مادرش به امید گفت : (( پسرم ، زودباش.. باید حاضر بشیم و با هم دیگه برای خرید و گردش بریم بیرون )) امید که گردش وتفریح رو خیلی دوست داشت، حسابی خوشحال شد . و وقتی حاضر شد ، همراه پدر و مادرش برای گردش و تفریح سوار ماشین سفیدشون شدند وراه افتادند. امید روی صندلی خودش نشست، کمربندش رو بست و از پشت شیشه ماشین مشغول تماشای خیابان بود. مردم تو خیابونا راه می رفتند و مغازه ها هم شلوغ بود. ماشینهای زیادی هم تو جاده در حرکت بودند. اونا رفتند ورفتند تا رسیدند به یک خیابون چهار طرفه . امید با کنجکاوی به ماشینها نگاه میکرد. ماشینها مثل همیشه از دو طرف حرکت می کردند و آقای پلیس هم وسط خیابان زیر چتر بزرگی ایستاده بود و دستهایش رو حرکت می داد . همینطور که می رفتند، امید چشمش به چراغ بزرگ چند رنگ افتاد که بالای میله در وسط خیابون و درست جلوی ماشین ها و نزدیک آقای پلیس بود افتاد . رنگ قرمز چراغ روشن بود . در همین موقع پدرش ماشین را نگه داشت و پشت خط های وسط خیابان ایستاد . امید حالا می توانست با دقت چراغ را بهتر ببینه . همین طور که به آن نگاه می کرد متوجه شد رنگ چراغ زرد شد.. با خوشحالی گفت :(( وای چقدر این چراغا خوشگلن. مرتب رنگاشون عوض میشه. )) یدفعه رنگ چراغ سبز شد و ماشین پدرش وهمه ماشین ها راه افتادند . امید پیش خودش فکر کرد :((چقدر این چراغ های رنگی قشنگه . خوبه اگه من یه دونه از این چراغ های رنگی داشته باشم تا شبها هر وقت دلم خواست رنگهای چراغمو هی عوض کنم و بازی کنم . .)) از پدرش پرسید : (( پدر جون می شه برای من یکی از این چراغهای رنگی که وسط خیابون بود بخری ؟ خیلی خوشگلن . دلم میخواد بتونم با اونا بازی کنم وشبها تو اتاقم روشن وخاموششون کنم . )) پدرش گفت :(( پسرم به این چراغ میگن چراغ راهنمایی و رانندگی این چراغ ها باید فقط همین جا باشه تا وقتی ماشین ها و آدم ها رد میشن بهشون فرمون حرکت بده . )) امید گفت : ((فرمون بده یعنی چی ؟)) پدرش گفت : (( یعنی اینکه هر وقت سبز بشه ما می توانیم از خیابان رد بشیم . یعنی فرمون حرکت می ده . اما اگر قرمز باشه نباید رد شیم و باید اجازه بدیم ماشین های سمت دیگه رد بشن . )) امید گفت :((خوب اگر این چراغ ها اینجا نباشند چی میشه ؟)) مادر امید گفت :(( خوب معلومه عزیزم ما و آدمها به هم می خوریم و تصادف میشه . )) همینطور که میرفتن به خیابان دیگری رسیده بودند که باز هم چراغ راهنمایی داشت . امید حالا با دقت بیشتری چراغهارو نگاه میکرد. پدرش گفت : (( ببین پسرم ، وقتی به سر چهار راه میرسیم باید به چراغ راهنمایی ورانندگی نگاه کنیم و ببینیم که چراغ سبزه یا قرمز . اگر هم زرد بود یعنی باید آماده باشیم . مثلا الان چون سبز شده میتونیم رد بشیم .اما اگر قرمز بود نباید حرکت کنیم.)) امید گفت :(( پس این چراغ ها به درد بازی نمیخوره و فقط باید تو خیابون باشه؟ )) مادرش گفت : ((آفرین پسرم . درسته . )) و به طرف امید که روی صندلی عقب نشسته بود برگشت و نگاهش کرد و با لبخند دست کوچک و نرم پسرش را گرفت و گفت : (( پسر خوشگلم اگه خیلی دوست داری چراغ راهنمایی و رانندگی داشته باشی ، میتونی یکی نقاشی کنی و اون رو به رنگ های سبز ، زرد و قرمز رنگ آمیزی کنی . منم کمکت می کنم . )) امید با خوشحالی گفت :((آره مامان جون . خیلی دوست دارم عکسشو بکشم .)) پدرش گفت :((آفرین پسرم، اینطوری می تونی به دوستات هم یاد بدی که کار چراغ راهنمایی چی هست . خوبه ؟ )) امید از این فکر مادرش خیلی خوشحال شد . خندید و دستهاشو به هم زد و هورا کشید . تصمیم گرفت تا چراغ راهنمایی را نقاشی کند و به دوستانش همرد شدن از خیابون رو یاد بده .
دوستای گلم..بچه های رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا.. پدر و مادرای مهربون. ما هم مثل شما، بچه های گلتون روخیلی دوست داریم.. دلمون میخواد اونا با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی شبا با آرامش بخوابن.. پس بهتون توصیه می کنیم همراه ما باشین. تا با قصه های آموزشی ما، کودکان عزیز شما کارهای خوب رو بهتر یاد بگیرن.
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆ اسم قصه: ببری معلم🐯 قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀 تنظیم : رویا مومنی 🌱 گروه سنی : ۱ تا ۷ سال موضوع: آشنایی با مشاغل آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، ببری خان معلم بود. همه حیوونای جنگل، بچه هاشونو به مدرسه ببری خان می فرستادند تا به اونا درس بده و باسواد بشن . یه روز وقتی ببری خان پای تخته وایت برد کلاس ایستاده بود و مشغول درس دادن بود ، یکی از بچه خرگوش ها گفت (( اجازه آقا معلم !)) ببری خان به بچه خرگوش نگاه کرد و گفت (( جانم ! )) بچه خرگوش گفت (( آقا اجازه ! شما چطوری معلم شدید ؟ من خیلی دوست دارم معلم بشم .)) ببری خان لبخندی زد و گفت (( بعد از کلاس ، به شما توضیح می دم )) وقتی زنگ آخر خورد ، بچه خرگوش نزدیک ببری خان شد و گفت (( آقا اجازه ! میشه بگید چطوری معلم شدید ؟)) ببری خان جواب داد (( برای معلمی باید درسشو بخونی هم استعدادشو داشته باشی )) بچه خرگوش پرسید (( استعداد یعنی چی ؟)) ببری خان جواب داد (( یعنی هم به معلمی علاقه داشته باشی هم اینکه بتونی کلاس و بچه های کلاس رو با کلام محکم خودت مدیریت کنی و بچه ها به حرفت گوش بدن )) بچه خرگوش گفت (( آهان فهمیدم . من وقتی به خواهر کوچولوم نقاشی یاد میدم ، خواهر کوچولوم به حرفم گوش میده. )) فردای اون روز وقتی ببری خان وارد حیاط مدرسه شد ، ناگهان روباه کوچولو از توی کلاس بیرون اومد و دوان دوان به ببری خان نزدیک شد . ببری خان با تعجب پرسید (( چی شده ؟ چرا اینقدر بدو بدو میکنی ؟)) روباه کوچولو نفس زنان جواب داد (( آخه ..بچه خرگوش رفته پای تخته و داره مثل شما درس میده )) ببری خان خندید و به همراه روباه کوچولو به کلاس وارد شد . بچه خرگوش با دیدن ببری خان گفت (( آقا اجازه ! ببخشید . می خواستم تمرین معلمی کنم )) ببری خان خندید و بعد به روباه کوچولو گفت (( روباه جان ! خبرچینی کار خوب نیست و دیگه تکرار نکن . ایندفعه می بخشم . همه بچه ها یاد بگیرید که وقتی من توی کلاس نیستم خبر بیرون نبرید مخصوصا وقتی منو می بینید هم همین طور . چون خودم میام و می بینم و خبردار میشم )) روباه کوچولو سرشو از خجالت پایین انداخت و سر جایش نشست. ببری خان به بچه خرگوش گفت (( اتفاقا امروز می خواستم به همتون بگم که زمانی که کاری برام پیش میاد و یا دیر به سر کلاس میام ، بچه خرگوش ، کلاس رو مدیریت کنه . بچه خرگوش جان ! شما هم دیروز باید به من می گفتی که امروز میخوای توی کلاس تمرین معلمی کنی )) بچه خرگوش گفت (( ببخشید آقا ! ممنون که اجازه دادید تمرین کنم )) و بعد سر جایش نشست . ببری خان لبخندی زد و گفت (( خب بچه ها! حالا کتاب ریاضی رو باز کنید . میخوام درس جدید بدم )) همه بچه ها کتاب ریاضی رو باز کردند و مشتاقانه به درس جدید گوش دادند و تمرینات ریاضی رو حل کردند . ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
کوچولوهای نازنین امشب هم خاله سمینا یک قصه خوب وقشنگ برای شماداره. پس با رادیو قصه همراه باشین. اسم قصه: قورقورک و قورقوری🐸 قصه گو : سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی🌱 گروه سنی : ۳ تا ۸ سال موضوع: آموزشی_تربیتی آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio
متن داستان در یک برکه زیبا و کوچک و پر آب قورباغه های زیادی زندگی میکردند. قورباغه کوچولوی قصه ما”قورقوری”، به همراه آقا و خانم قورباغه که پدر و مادرش بودند، در کنار دوستاشون بخوبی و خوشی دراین برکه زندگی میکردند. قورقوری برکه شون رو خیلی دوست داشت و هر روز با دوستاش در آب خنکش تند وتند شنا می کرد. کوچولوهای نازنینم ،قورباغه ها رو خدای مهربون طوری آفریده که میتونن هم توی آب شنا کنند و هم توی باغ و کنار گل و سبزه ها زندگی کنن. قورقوری هر روز با دوستش قورقورک هر روز بازی می کردند و خوش می گذروندن. اونا هم شنا میکردند و هم روی برگ های سبز رنگ و بزرگ که روی آب میافتادند، یا تکه های چوب مینشستند و از این طرف برکه تا اون طرف برکه قایق سواری میکردند و لذت میبردند. مادر قورقوری وقورقورک بهشون گفته بودند که هیچ وقت نباید زیاد از خونشون دور بشن . چون ممکنه راه خونشون رو گم کنم و دیگه نتونه به پیش پدر و مادرش برگردند. یه روز که دوتایی روی یک تکه چوب نشسته و به کمک باد وپاهاشون قایق سواری میکردند و با زبونهای درازشون حشرات کوچولو رو شکار میکردند و میخوردند، یه دفعه قورقورک گفت : ((قورقوری جونم، من خیلی دلم میخواد برم اون طرف برکه رو ببینم. اونجا گلهای رنگارنگ قشنگی داره. خوردنی های زیادی هم هست که می تونیم بخوریم و تو سبزها بپریم و بازی کنیم ..میای بریم ؟)) قورقوری گفت: (( ولی مامانم گفته نباید زیاد از خونمون دور بشیم. ممکنه راه رو گم کنیم و دیگه نتونم برگردیم. تازه حیوونای بدجنس هم ممکن ما را اذیت کنن.)) اما قورقورک انقدرحرف زد و حرف زد تا قورقوری گول خورد و راضی شد تا دوتایی به اون طرف برکه که از خونشون دور هم بود برن و زودی برگردن. خلاصه دوتایی پارو زدن و پارو زدن تا رسیدن به این باغ پر گل و سبزه و تند و تند پریدند توی علفهای باغ و شروع کردند به بازی با گلها.. اما هنوز زیاد نگذشته بود که صدای خش خشی رو از روی درخت شنیدند. قورقوری که باهوش تر بود و از مادرش شنیده بود که همیشه باید مواظب حیوانات خطرناک باشن، به قورقورک گفت: ((بیا بریم پشت درخت قایم بشیم. از بالای این شاخه صدای خش خش میاد.)) قورقورک گفت: ((من ..من ..میترسم ..)) قورقوری گفت: ((الان اصلأ نباید بترسیم.. زودباش بیا قایم بشیم)) بعد دوتایی در پشت درخت قایم شدند و یواشکی روی شاخه رو نگاه کردند. همون موقع یک مار خال خالیِ قهوه ای بزرگ از روی درخت اومد پایین و رفت داخل سبزه های باغ.. قورقورک از ترس میلرزید و گریه می کرد، گفت: ((قورقوری جونم..بیا برگردیم. من خیلی میترسم. دیدی گفتم خطرناکه.. )) قورقورک هم ترسیده بود .. گفت: (( باشه..بیا بریم .فقط باید خیلی مواظب باشیم..)) بعد دوتایی شروع کردند به پریدن تو سبزه های باغ که زودتر برسن به برکه وشنا کنان برگردن خونه شون. هی اینور پریدن .. اونور پریدن…اما دیگه راهشون رو پیدا نمی کردن.. هرچی که می گشتن دیگه برکه رو نمی دیدند.. خیلی دیر شده بود و هردوتایی گریه می کردن .قورقوری گفت: ((الان مامان بابامون نگران ماشدن. چکارکنیم..؟)) تا اینکه صداهایی شنیدند ..((قورقوری …قورقورک….کجایین.)) دوتایی صدای مامان باباشون رو شناختن و بلند گفتن: (( ما اینجاییم..ما اینجاییم ..)) پدر ومادر شون تند تند پریدند و به نزدیکشون رسیدند و قورقوری و قورقورک هم فوری پریدند بغل مامان و باباهاشون . قورقورک گریه کنان گفت : ((مامان جون ببخشید، تقصیر من بود.من به قورقوری جون گفتم بیام این طرف برکه..بب خشید..)) بعد شروع کرد به گریه کردن. مامان قورقوری که دید قورقورک وقورقوری خیلی پشیمون شدن گفت: (( باید قول بدین دیگه هیچ وقت تنهایی از خونه دور نشین، چون ممکنه گم بشین و ما نتونیم پیدا کنیم. اونوقت ممکنه حیوونای خطرناک اذیتتون بکنن.)) قورقوری و قورقورک که آرومتر شده بودند ، قول دادند به حرف پدر ومادرشون گوش کنند و تنهایی از خونشون دور نشن. بعد هم همگی به برکه زیبا شون برگشتند. عزیزای رادیو قصه صوتی شبِ رادیوقصه وخاله سمینا.. گلای مهربون. ما شما رو خیلی دوست داریم.. دلمون میخواد با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی، شبا با آرامش بخوابین.. پس هر شب به قصه های ما گوش کنید و لذت ببرید. رادیو قصه کودک خاله سمینا قصه صوتی کودکانه
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به رادین جان ابوطالبی ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: شب بخیر مرد عنکبوتی🕸 قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio
سوپرایزی متفاوت برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ ❤️ این قصه تقدیم به محمد متین جان حسینی ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: محمد متین و آرزوی قهرمانی قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم : رویا مومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio