خانه شکلاتی
کوچولوهای نازم میخوایم بازی کنیم…بیایم اول چشماتون ببندید …بعد آماده میشیم برای پرواز ..بال هاتون باز کنید بپرید یک ..دو..سه…هوووووو
عزیزای من ادامشو گوش کنید و باهم بازی کنیم
موضوع:اعتماد بنفس
یه روز صبح موش موشک از مامانش پرسید: مامان به نظرت کی از همه قویتره ؟؟؟
مامانش خندید و گفت هر کسی اندازه خودش قویه دخترم.. موش موشک فکر میکرد که مامانش شوخی میکنه..موش کوچولو از خونه بیرون اومد و رفت و رفت تا اینکه خسته شد و روی زمین دراز کشید ..چشمش به خورشید گرم و پرنور افتاد…با خودش فکر کرد ک اره اون از همه قویتره…
بچه های نازم ببینیم موش موشک چه کسی رو پیدا میکنه که از همه قویتره باهاش دوست شه…
قصه صوتی کودکانه: سلطان جنگل- قصه صوتی شیر سلطان جنگل قصه گو: سمینا موضوع: غرور بیجا
متن داستان
سلطان جنگل
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
یه جنگل سرسبز و زیبا توی یه منطقه خوش آب و هوا بود.
توی این جنگل زیبا ،حیوونای زیادی زندگی می کردن.
خرگوش های گوش دراز با رنگهای سفید و سیاه توی جنگل خنده کنان دنبال غذا می رفتن. میمونا از این شاخه درخت به اون شاخه ی درخت،می پریدن و تاب بازی هم می کردن.طوطی های رنگی صبح به صبح با همدیگه تمرین صحبت کردن می کردن.
آخه می دونین یه بار دوتا شکارچی اومده بودن توی جنگل و می خواستن آهو شکار کنن اما همین طوطی ها تقلید صدای شکارچی ها رو در آوردند و شکارچی ها هم پا به فرار گذاشتن و آهو کوچولو هم نجات پیدا کرد.
از اون موقع طوطی خان ،رئیس طوطی ها،دستور داد که به خاطر موفق بودنشان توی نجات آهو کوچولو،هرروز بیشتر از قبل تمرین صحبت کردن کنن تا اگر خدای نکرده دوباره شکارچی ها پیداشون شد،دوباره فراری شون شدن.
همه حیوونا با همدیگه مهربون بودن و به همدیگه کمک می کردن اما یکی از حیوونا شیر تنها بود .
شیر تنها اصلا دوست نداشت مهربونی کنه .
اصلا دوست نداشت کمک کنه.
اصلا دوست نداشت از لونه اش بیرون بیاد. هر وقت از لونه اش بیرون می اومد فقط برای پیدا کردن غذا بود.
هر وقت غذا پیدا می کرد،می رفت توی لونه اش و اصلا هم با هیچ کدوم از حیوونا حرف نمی زد.
یه روز حیوونای جنگل دورهم زیر درخت کاج وسط جنگل جمع شدن. جغد که از همه باهوش تر بود،گفت ” من “یه فکری دارم “همه حیوونا بلند فریاد زدند”چه فکری !؟درباره ی چی!؟ جغد دانا گلوشو صاف کرد و جواب داد “باید یه کاری کنیم تا شیر ،سلطان جنگل،از تنهایی بیرون بیاد.
چندماهی هست تنها شده و هر کدوم از بچه هاش رو مسئولان محیط زیست بردن باغ وحش.
همه مون می دونیم که شیر چقدر به بچه هاش ” وابسته بود.
باید یه کاری کنیم که مثل قبل سرحال بشه و سلطانی برامون بکنه.
جنگل بدون شیر معنی نداره همه حیوونا موافقت کردن اما فیل مهربان گفت “ما که نمی تونیم بچه هاشو بهش برگردونیم.
ما نمی تونیم ولی چند روز پیش یه بچه شیر اطراف جنگل دیدم.
نصفه شب لا به لای علف ها جست و خیز می کرد.
اول فکر کردم یکی از بچه شیرهای خودمونه اما وقتی گوش تیز کردم،شنیدم داره گریه می کنه.
مثل اینکه مادرشو برده بودن باغ وحش.
به نظرم امروز بریم بچه شیر رو پیدا کنیم و به شیر نشونش بدیم و بگیم که بزرگش کنه ” .
و باهم زندگی کنن همه حیوونا به دستور جغد دانا همه جای جنگل رو گشتن و بچه شیر رو پیدا کردن اما بچه شیر فقط مامانشو می خواست و راضی نمی شد.
خرگوشی به بچه شیر گفت “تا وقتی که مامانت پیداش بشه پیش شیر بمون.
شیر هم بچه هاشو بردن باغ وحش. مطمئن باش مامانت پیش بچه شیر هاست و از اونا مراقبت می کنه.
شیر هم از تو مراقبت می کنه.
“بچه شیر با شنیدن حرف خرگوشی راضی شد که به دیدن شیر بره. وقتی سلطان جنگل،بچه شیر را دید،خوشحال شد و از آن روز به بعد آنها مثل همه حیوونا خوشحال و خندان به زندگی ادامه دادند.
موضوع: مهربانی
خلاصه داستانیک دختر کوچولو تصمیم گرفت با عروسکش به پیاده روی بره اون یک ساندویج خوشمزه ویک سیب قرمز توی کوله اش گذاشت وکلاهش رو روی سرش وعروسکش رو تو کالسکه اش گذاشت وبه راه افتاد
همین که بیرون رفت باد تندی وزید وکلاهش رو با خودش برد نوک درخت…
به نظرتون گنجشک مهربان کجای این داستان می یاد قصه زیبا رو خودتون گوش کنید تا بفهمید?
قصه گو: سمینا موضوع:عاقبت طمع گروه سنی:ب.ج خلاصه قصه: مار طمع کار
روزی روزگاری یه مار در جنگل زیبا وسرسبز که پر از گنجشک های زیبا بود زندگی می کرد
او روزها استراحت می کرد وشب ها دنبال موشها وخرگوشهای کوچولو می رفت وانها را شکار می کرد
روزی از روزها مار خسته از شکار شبانه آرام به میان بوته ها خزید تا استراحت کنه که صدای شیر وروباه را ازاین بوته ها می شنود
آگه دوست دارین بدونید شیر وروباه باهم چی می گفتن ومار چه نقشه ای برای اونها می کشه قصه رو گوش کنید…
یک پدر بزرگ خیلی مهربان بود که هر شب برای نوههاش قصه و معما میگفت. یه شب پدربزرگ به نوههاش گفت: فکر کنید که زمستان است و شما در یک اتاق سرد و تاریک هستید و داخل اتاق یک چراغ نفتی، یک شمع و یک بخاری است و تنها یک سیخ کبریت داریم اول کدام را روشن میکنید.
یک پدر بزرگ خیلی مهربان بود که هر شب برای نوههاش قصه و معما میگفت. یه شب پدربزرگ به نوههاش گفت: فکر کنید که زمستان است و شما در یک اتاق سرد و تاریک هستید و داخل اتاق یک چراغ نفتی، یک شمع و یک بخاری است و تنها یک سیخ کبریت داریم اول کدام را روشن میکنید.
سالها پیش مردی کیسهی بزرگ بذری را برای فروش به شهر میبرد. ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ خورد و یکی از دانهها روی زمین خشک وگرم افتاد. دانه اول ترسید بعد با خودش گفت: من فقط زیر خاک در امانم کاش یه جوری میشد که میرفتم توی خاک.
انگار خدا صدای اون رو شنید و ناگهان گاوی که از اونجا میگذشت …
ادامه قصه کودکانه رو گوش کنید. اتفاقهای جالب توی راهه …
برای گوش کردن به قصههای صوتی بیشتر به کانال رادیو قصه مراجعه کنید. و برای
توی یک شهر کوچک مردی به نام پائولو زندگی می کرد. پائولو بستنی فروش بود و هر روز بستنیهاشو توی گاریش میگذاشت و توی شهر می گشت. روزی به یک محلهای رسید که مردم اون شهرخیلی فقیر بودن. بچهها با حسرت به گاری نگاه می کردند. پائولو چون مرد خیلی مرد مهربونی بود…
قصه کودکانهی خاله سمینا رو گوش کنید تا ببینید پائولوی مهربون چه فکری داره…