پادشاه و لباس جادویی (قصه کودکانه جهان)

دوستان عزیز، قصه کودک امروز از بخش داستانی انتخاب و ترجمه شده است. پدران و مادران می‌توانند از این قصه‌های کودک شبانه برای هنگام خوابیدن کودک استفاد کنند. اگر مایل به شنیدن قصه‌های صوتی هستید یا می‌خواهید هر شب یکی از آن را برای کودکتان پخش کنید، لطفا از این لینک وارد شوید. امیدوارم از داستان امروز لذت ببرید.

لباس جادویی

پادشاه بزرگی به پسرش گفت: پسرم! من حال خوبی ندارم. سریعا یک دکتر خوب خبر کن.

پادشاه حال خیلی خوبی نداشت. اما مدام تکرار می‌کرد: من مریضم. من مریضم.

او بسیار تنبل بود، به این خاطر بیمار شد.

دکتر حاذقی آمد و پادشاه را معاینه کرد و به او گفت: شما بیمار نیستید، بلکه بسیار سرحال و قوی هستید.

پادشاه عصبانی شد و گفت: حرفت را باور ندارم. تو یک احمق هستی. سپس دستور داد سر دکتر را قطع کنند.

دکتر دیگری آمد و گفت: اوه پادشاه! یک شب در لباس مردی که خوشحال است بخوابید، مطمئن باشید بعد از آن شاد و سرحال خواهید بود.

شاه خدمتکارانش را صدا زد و به آن‌ها گفت: بروید و لباس یک مرد خوشحال را برایم بیاورید. خدمتکاران به جستجوی مرد خوشحالی رفتند. مردم ثروتمندی را دیدند. اما آن‌ها گفتند: ما خوشحال نیستیم. ما فقیر هستیم.

مرد فقیری گفت: ما مردان فقیر همیشه ناراحت هستیم. لباس ما برای پادشاه شما فایده‌ای ندارد.

خدمتکاران به طرف شخص فقیری(گدا) رفتند که در حال قهقهه زدن و آواز خواندن بود و روی چمن‌ها غلت می‌زد. خدمتکاران به او گفتند: تو مرد شادی هستی، لباست را به ما بده تا آن را برای شاه ببریم. من هیچ وقت لباسی نداشتم.

خدمتکاران داستان را برای پادشان تعریف کردند. شاه از قصرش خارج شد و سخت کار کرد. او شاد بود و مردم نیز شاد بودند. این درسی بود که پاداش گرفت.

The Magic Shirt

A great king said to his son. “Son! I am not well. Go and bring a good doctor.”

The king was not really well. But he said, “I am sick. I am sick.”

He was lazy. So he fell sick.

A great doctor came. He examined the king.

He said, “You are not sick. You are well and strong.”

The king was angry. “I do not believe you. You are a fool.” The king cut off the doctor’s head.

Another doctor came. He said, “Oh King! Sleep one night in the shirt of a man who is happy. You will be happy and well.”

The king called his servants. He said to them, “Go and get me a shirt of a happy man.”

The servants went in search of a happy man. They saw some rich people. The rich people said, “We are NOT happy. We are poor.”

The poor people said, “We poor men are always unhappy. So our shirts will not be useful to your king.”

The servants went to a beggar. He was laughing and singing. He was rolling on the grass. The servants said to him. “You are a happy man. Give us your shirt. We will take it to the king.”

The beggar said, “I have no shirt at all.”

The servants told this story to the king. He learnt a lesson. He went out of his palace. He worked hard. He was happy. The people were also happy.

بزهای نادان (قصه کودکانه)

بچه‌های عزیز سلام

امروز قصه کودکانه کوتاه دیگری را برای شما عزیزان ترجمه کردیم. امیدواریم از خواندن آن لذت ببرید.

بزهای نادان

بزی مجبور بود از رودخانه کوچکی عبور کند. تخته باریکی برای عبور از رودخانه قرار داشت. بز با شادمانی روی آن راه می‌رفت. در این حال بز دیگری از رو به رو به سمت او می‌آمد.

بزی اولی فریاد زد: برو عقب! صبر کن.. اول من از رودخانه رد می‌شوم سپس تو بیا و رد شو.

بز دومی در حالی که گریه می‌کرد گفت: چرا باید این کار را بکنم؟ من اول آمدم اینجا پس من باید اول رد شوم.

بز اولی فریاد زد: نه… من اول آمدم. و با عصبانیت اضافه کرد: برو عقب یا پرتت می‌کنم کنار. وایسا و ببین.

بز دوم با عصبانیت گفت: من اول پرتت می‌کنم.

دو بز شروع به مشاجره و جدل کردند. هر دوی آن‌ها عصبانی شدند و به یکدیگر حمله‌کردند. در نهایت هر دو بز نادان توی رودخانه پر آب افتادند.

در ادامه متن اصلی داستان را با هم می‌خوانیم.

 

The Foolish Goats 

A goat had to cross a small river. A narrow plank was across the river. The goat was walking on it happily.

On the opposite side it saw another goat coming towards it.

“Go back” shouted the first goat. “Wait…I will cross the river first. Then you can come.”

“Why should I?” cried the second goat. “I came first here so I should cross first,” the second one said.

“No…I came first,” shouted the first goat. It further added, “Go away or I will kick you,” and added “Wait and see.” The first goat said angrily.

“I will kick you first.” The second goat also said angrily.

The two goats started the arguing. Both the goats got very angry. They attacked each other. At last both the foolish goats fell into the water running in the river.

روباه و خرگوش (قصه کودکانه)

دوستان عزیز قصه کودک امروز از مجموعه حیوانات انتخاب و ترجمه شده که در قسمت زیر با هم می‌خوانیم. برای شنیدن قصه‌های صوتی کودک می توانید به بخش قصه صوتی کودک مراجعه کنید.

روباه و خرگوش

یک روز خرگوشی هنگام غروب در حال قدم زدن بود و از دیدن نور و زیبایی طبیعت لذت می‌برد. ناگهان، روباهی به او نزدیک شد، خرگوش ترسید و فکر کرد که فرار کند. اما روباه نزدیک آمد و به او گفت: آرام باش دوست من، نباید از من بترسی. من می‌خواهم دوست تو باشم و آسیبی به تو نخواهم زد.

روباه با کلام شیرین با خرگوش صحبت کرد و خیلی زود خرگوش به دام روباه افتاد. خرگوش روز به روز به روباه نزدیک‌تر می‌شد.

یک روز روباه، او را برای ناهار دعوت کرد. خرگوش که بهترین لباسش را پوشیده بود به خانه روباه رسید. روباه خوشامدگویی گرمی با او کرد. سپس آب هویج مورد علاقه خرگوش را به او تعارف کرد. اما خرگوش بعد از نوشیدن آب هویج، همچنان گرسنه بود.

خرگوش از روباه پرسید: دوست من، هنوز هیچ غذایی نپختی؟

روباه خندید و گفت: برای من آماده است چون من می‌توانم یک ناهار خام داشته باشم.

در نهایت، روباه با چنگالش او را گرفت و خورد.

در ادامه متن اصلی قصه را به زبان اصلی آن می‌خوانیم:

Friend of The Rabbit

One day, a rabbit was taking a stroll in the evening. He was busy enjoying the light breeze and the bounty of nature. Suddenly he spotted a fox approaching him. The rabbit got scared and thought of running away. But the fox came up to him and said, “Relax friend, don’t be afraid of me. I want to be your friend. I will not harm you.”

The fox poured out such sweet talk that soon the rabbit fell right into his trap. Day by day the rabbit became a close friend of the fox.

One day, the fox invited the rabbit for lunch. The rabbit, dressed in his finest suit, reached the fox’s house. The fox gave the rabbit a warm welcome. Then he offered him the rabbit’s favourite dish carrot juice. But even after drinking the carrot juice, the rabbit was still hungry.

He asked the fox, “Friend, has the lunch not been cooked yet?”

 

The fox smiled and said, “Mine is ready because I can have raw lunch.”

 

With these words, the fox pounced on the rabbit and ate him up.

فیل و دوستان (قصه کودک)

روزی فیلی در جستجوی پیدا کردن دوستانی وارد جنگل شد. میمون را بالای درخت دید و از او پرسید: می‌خوای دوست من باشی؟ میمون گفت: تو خیلی بزرگی، نمی‌تونی مثل من روی درخت تاب بخوری

داستان کودک کوتاه دیگری را از زبان انگلیسی برای شما کودکان ترجمه کرده‌ایم. امیدواریم از شنیدن آن لذت ببرید. برای خوانن قصه کودکانه بیشتر به بخش قصه کودک مراجعه کنید.

فیل و دوستان

روزی فیلی در جستجوی پیدا کردن دوستانی وارد جنگل شد. میمون را بالای درخت دید و از او پرسید: می‌خوای دوست من باشی؟ میمون گفت: تو خیلی بزرگی، نمی‌تونی مثل من روی درخت تاب بخوری.

فیل رفت تا این که یک خرگوش دید. از او درخواست کرد که با او دوست شود. اما خرگوش گفت: تو خیلی بزرگی برای بازی توی خونه من.

سپس فیل یک قورباغه دید و از او پرسید: می‌خوای دوست من باشی؟ قورباغه پرسید: چطور می‌تونم؟ تو خیلی بزرگی و نمی‌تونی مثل من بپری.

فیل غمگین شد. او یک روباه را دید. از او پرسید: می‌خوای دوست من باشی؟ روباه گفت: متاسفم آقا شما بسیار بزرگی.

روز بعد فیل همه حیوانات را در جنگل دید که برای حفظ جونشون در حال دویدن هستند. فیل از آن‌ها پرسید: چه اتفاقی افتاد. خرس گفت: ببری در جنگل وجود دارد که می‌خواد بین همه ما رو به بزنه. همه حیوانات فرار کردند تا قایم شوند.

فیل شگفت زده شد که چه کاری می‌تواند برای حل مسئله بقیه انجام دهد. در این حال، ببر به خوردن هر چیزی که می‌توانست پیدا کند ادامه داد. فیل به طرف ببر رفت و گفت: آقای ببر، لطفا این حیوانات بیچاره رو نخور. ببر غرید: سرت به کار خودت باشه.

فیل انتخاب دیگری نداشت اما  ضربه سنگینی به ببر زد. ببر می‌غرید تا زنده بماند. فیل به جنگل برگشت تا خبرهای خوبی را به بقیه دهد.

همه حیوانات از او تشکر کردند و او گفت: شما دوستان لایقی برای ما هستید.

حالا با هم متن اصلی داستان را به زبان انگلیسی می‌خوانیم:

 

Elephant and Friends 

One day an elephant wandered into a forest in search of friends.
He saw a monkey on a tree.

“Will you be my friend?” asked the elephant.

Replied the monkey, “You are too big. You can not swing from trees like me.”

Next, the elephant met a rabbit. He asked him to be his friends.

But the rabbit said, “You are too big to play in my burrow!”

Then the elephant met a frog.

“Will you be my friend? He asked.

“How can I?” asked the frog.

“You are too big to leap about like me.”

The elephant was upset. He met a fox next.

“Will you be my friend?” he asked the fox.

The fox said, “Sorry, sir, you are too big.”

The next day, the elephant saw all the animals in the forest running for their lives.

The elephant asked them what the matter was.

The bear replied, “There is a tier in the forest. He’s trying to gobble us all up!”

The animals all ran away to hide.

The elephant wondered what he could do to solve everyone in the forest.

Meanwhile, the tiger kept eating up whoever he could find.

The elephant walked up to the tiger and said, “Please, Mr. Tiger, do not eat up these poor animals.”

“Mind your own business!” growled the tiger.

The elephant has a no choice but to give the tiger a hefty kick.

The frightened tiger ran for his life.

The elephant ambled back into the forest to announce the good news to everyone.

All the animals thanked the elephant.

They said, “You are just the right size to be our friend.”

شعر میوه‌ها برای کودکان

کودکان علاقه زیادی به شعر خواندن دارند.معمولا کودکان خردسال و پیش دبستانی از یادگیری و خواندن شعر لذت می‌برند. معمولا در مهدکودک یا پیش دبستانی واحد کار با میوه وجود دارد. در این مرحله کودکان کاردستی و نقاشی‌هایی با تم میوه درست می‌کنند. نمایش عروسکی با تم میوه نیز برگزار می‌شود. اگر کودک میلی به خوردن میوه یا غذا ندارد، می‌توانید با خواندن شعر در مورد میوه و غذا او را ترغیب کنید. سمینا در ادامه چند شعر در مورد میوه از مصطفی رحماندوست برای کودکان عزیز قرار داده است که با هم می‌خوانیم.

 

سیب

گاهی سرخم، خوشبویم

گاهی زردم، شیرینم

گاهی هم سبز و ترشم

یک دنیا ویتامینم

سیبم، هر فصلی هستم

سیبم در هر جا هستم

هم میوه، هم مسواکم

خوشمزه، زیبا هستم

انجیر

میوه‌ای خوشمزه و خوبم

توی قرآن، اسم من “تین” است.

پوستم را هم بخور، زیرا

پوستم هم، خوب و شیرین است

یا سیاهم، یا طلای زرد

دانه‌‌های خوشگلی دارم

اسم من آقای انجیر است

دانه‌های فسقلی دارم

هندوانه

گرد و گنده

سبز و زیبا

آمده تا خانه‌ی ما

توی آن هم

سرخ و خوش بو

نرم و شیرین جانمی، هو…

خربزه، نه

هندوانه ست

تخمه‌هایش دانه، دانه‌ست

تخمه‌ها را

بو بده، بو

نوش جانت سهم ما کو؟

گلابی

خوشمزه و شیرینه

میوه‌ای نازنینه

نه سیبه، نه خیاره

نه هلو، نه اناره

گردن باریک داره

کله‌ی کوچیک داره

شکم نگو، یه انباره

به، چه لطیف و آب‌داره

دُم داره یا دسته داره

توی دلش هسته داره

زردآلو

به به به رنگین است

خوشمزه شیرین است

رویش زرد

بیمار است

لپش سرخ

تب دار است

مغزش را چون بادام

بشکن زود دام دام دام

هم خوش رو

هم خوش بو

زرد و سرخ

زردآلو

خربزه

نه بُزه بُزه

نه خَره خَره

نه مع معیه

نه عَر و عَره

نداره اصلاً سر و دست و پا

امّا خوشمزه‌س بیا، بفرما!

هم خرِه، هم بز

نه خر، نه بزه

خیلی شیرینه

چیه؟ خربزه

خیار

خوش قد و بالا

تو میوه‌ها، خیاره

لباس سبزی داره

روی سرش گُل می‌زنه

گلی که زردِ زرده

کاکل به سر،

تو میوه‌ها می‌گرده

روی سرش تاج طلایی داره

گل به سر و سبزه قبا، خیاره

نارنگی

کندن پوست من، آسان است

میوه‌ای از شمال ایرانم

مثل لیمو و مثل نارنجم

باب دندانِ پیر مردانم

اسم من هم جناب نارنگی است

فصل پاییز، روزگار من است

دوستم پرتقال هم خوب است

هر کجا باشم او کنارِ من است

انگور

صد حَبّه دارد

هر خوشه انگور

هر حَبّه یک رنگ

هر حَبّه یک جور

هر حَبّه‌ای هست بسیار زیبا

خوشمزّه، شیرین

به به، بفرما

هر حَبّه‌ی آن

مثل چراغ است

این خوشه، خوشه‌ست یا چلچراغ است؟

گیلاس

درخت گیلاس مغازه داره

چی چی می‌فروشه؟

صدتا گوشواره

گوشواره‌هاشو بگیر و بچین

خیلی خوشمزه‌س

بخور و ببین

دوتاشو بخور

دوتاشو بردار

خیلی خوشگلن

رو گوشِت بذار

داستان پسری خوب و مهربان (قصه کودکانه)

زنی سالخورده می‌خواست از جاده عبور کند. او ضعیف بود و به کمک نیاز داشت. شاو مدتی طولانی تنها ایستاده و منتظر بود.

گوش کنید:

دوستان خوب سمینا سلام

با قصه کودکانه دیگری همراه شما هستیم که از زبان انگلیسی برای شما عزیزان ترجمه شده است. امیدواریم از خواندن آن لذت ببرید. و برای شنیدن داستان های صوتی به بخش داستان کودک صوتی سایت مراجعه کنید.

متن داستان

داستان پسر خوب و مهربان”

روزی روزگاری در یک شهر قشنگ پسری به نام با خونواده اش زندگی می کرد.

نیما خیلی دوست داشت به همه کمک کنه و همه ازش تعریف کنن که پسر خوب و مهربونیه ولی از شانسش هیچ کس از نیما کمک نمی خواست.

مثلا یه روز نوید،داداش کوچولوی نیما ،وقتی داشت فوتبال بازی می کرد،خورد زمین و به محض اینکه نیما خواست نوید رو از زمین بلند کنه،خود نوید از روی زمین بلند شد و به کمک نیما نیازی نداشت.

یا اینکه یه روز بابا ،کاپوت ماشینو بالا زده بود و در حال تعمیر ماشین بود و به محض اینکه نیما ازراه رسید تا به بابا کمک کنه،تعمیر ماشین تموم شد و بابا در کاپوتو بست.

نیما خیلی غمگین بود و به همین دلیل یه شب با خدا حرف زد “خدا جون !مگه نگفتی به همدیگه کمک کنید پس چرا کسی از من کمک نمی خواد!” نیما .

شب تا صبح توی این فکر بود که چطوری به دیگران کمک کنه اما به هیچ نتیجه ای نرسید فردای آن روز وقتی نیما،نت گوشیو روشن کرد و مشغول درس خواندن شد،یهو یه پیام صوتی از آقای حجازی دریافت کرد “نیما جان!می تونی امروز به من کمک کنی ؟نت گوشیم قطع و وصل میشه به خاطر همین شما که دانش آموز خوب و مهربون و منظم کلاس هستی،لطف کن بچه ها رو حاضر غایب کن و تکالیف مدرسه هم به شما میگم که به بقیه بچه ها بگی تا ” بنویسن .

نیما با شنیدن پیام صوتی آقای حجازی خوشحال شد و توصیه های آقای حجازی رو مو به مو اجرا کرد.

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

روباه و خوشه‌های انگور (داستان کودک)

در یک روز گرم تابستان روباهی گم شده بود. او از دیدن نور خورشید در آسمان لذت می‌برد. رفت و رفت تا به یک درخت انگور رسید. به خوشه‌های آبدار انگور که رسیده و تازه بودند نگاه کرد. خوشه‌های انگور که به شاخه‌ها چسبیده بودند، درشت و آماده خوردن بودند.

بچه‌های عزیز، امروز با داستان کودکانه دیگری به سراغ شما آمدیم. داستان کوتاه زیر ترجمه یک داستان خارجی است. در مورد یک روباهی که دلش انگور می‌خواهد. برای مطالعه بقیه داستان های کودکانه روی آن کلیک کنید.

روباه و خوشه‌های انگور

در یک روز گرم تابستان روباهی گم شده بود. او از دیدن نور خورشید در آسمان لذت می‌برد. رفت و رفت تا به یک درخت انگور رسید. به خوشه‌های آبدار انگور که رسیده و تازه بودند نگاه کرد. خوشه‌های انگور که به شاخه‌ها چسبیده بودند، درشت و آماده خوردن بودند.

روباه تشنه بود. وقتی چشمش به خوشه‌های آبدار انگور افتاد؛ دلش می‌خواست به سرعت همه آن‌ها را بخورد. چند قدم به عقب رفت، سپس خیز برداشت و به طرف شاخه درخت پرید چیزی نمانده بود که به انگور برسد اما به زمین افتاد.

روباه با خودش فکر کرد: دوباره امتحان می‌کنم. باز چند قدم به عقب رفت، تا شماره سه شمرد سپس حرکت کرد و به بالا پرید. اما باز هم نتوانست به خوشه‌های انگور برسد. روباه با خودش گفت: بار سوم حتما موفق می‌شوم و برای بار سوم به بالا پرید. اما همچنان چیزی به دست نیاورده بود.

چند بار دیگر امتحان کرد تا این که خسته شد و دیگر نمی‌توانست بالا بپرد. روباه چند دقیقه‌ای با خودش فکر کرد، پوزه‌اش را بالا داد و به خودش گفت: به هر حال من مطمئنم که انگورها ترش بودند. وقتی نمی‌توانی چیزی را بدست آوری، نمی‌توانی خیلی راحت خوشحال باشی.

در ادامه متن انگلیسی داستان را با هم می‌خوانیم.

One warm summer’s day a fox was ambling along, enjoying the sunshine. He came across a vine.
Juicy bunches of grapes were hanging from its branches, ripe and ready to be eaten.
The fox was thirsty, so when he saw the grapes, he wanted to eat them right away.
Walking back a few steps, the fox took a run up and jumped and almost reached the grapes. “I’ll try again,” the fox thought. He took a few steps back, counted to three and ran and jumped again, but he still couldn’t reach the grapes.
“Third time lucky!”, the fox said and jumped for a third time. But he still couldn’t reach. He tried again and again until he became very tired and couldn’t jump any more.
The fox thought for a while, put his nose in the air and said to himself, “Well, I’m sure the grapes were sour anyway!” It is not еasy to like what you cannot get.

امیدوارم از قصه امروز لذت برده باشید. تا قصه بعدی شما را به خدای مهربان می‌سپارم.

نوازندگان شهر بِرِمِن (قصه کودکانه)

امروز برای شما کودکان عزیز سمینا قصه‌ای از ادبیات ملل آماده کردیم که توسط برادران گریم نوشته شده است. مجموعه قصه‌های کودک سمینا، قصه‌های آموزنده‌ای را برای مادران گرامی فراهم آورده تا برای کودکان دلبند خود بخوانند.

امروز برای شما کودکان عزیز سمینا قصه‌ای از ادبیات ملل آماده کردیم که توسط برادران گریم نوشته شده است. مجموعه قصه‌های کودک سمینا، قصه‌های آموزنده‌ای را برای مادران گرامی فراهم آورده تا برای کودکان دلبند خود بخوانند. مجموعه کامل قصه‌های کودکانه سمینا را می‌توانید در قسمت دسته بندی‌های سایت مشاهده کنید. داستان کوتاه زیر با عنوان نوازندگان شهر برمن، نوشته برادران گریم را با هم می‌خوانیم.

نوازندگان شهر بِرِمِن

مردی یک الاغ داشت، که سال‌های طولانی دانه‌های ذرت را به آسیاب حمل می‌کرد؛ اما توانایی‌اش را از دست داده بود و روز به روز ناتوان‌تر می‌شد. سپس صاحبش فکر کرد که چگونه می‌تواند او را نگه دارد؛ اما الاغ، اوضاع خوبی نداشت. از آن‌جا رفت و به طرف جاده به سمت برمن به راه افتاد.

در آن‌جا، با خودش فکر کرد که، «من حتما می‌تونم نوازنده خوبی برای شهر بشم.» وقتی مسافتی را طی کرد، یک سگ شکارچی کنار جاده پیدا کرد، که برای رهایی از شکار خسته شده و  فرار کرده بود. الاغ پرسید: «تو چطور شکار می‌شی وقتی خودت شکارچی بزرگی هستی؟»

شکارچی جواب داد: «آه. من پیر هستم و هر روز ضعیف‌تر می‌شوم و دیگر نمی‌توانم شکار کنم. اربابم می‌خواست من را بکشد، بنابراین سعی کردم فرار کنم اما حالا چطور می‌توانم نانی به دست آورم؟» الاغ گفت: من تصمیم دارم به برمن بروم، باید حتما نوازنده شهر بشوم. با من بیا و خودت را به عنوان یک نوازنده معرفی کن. من عود می‌نوازم و تو باید دهل بنوازی. سگ شکارچی موافقت کرد.

مدت زیادی رفتند تا به یک گربه رسیدند که روی زمین نشسته بود با صورتی که خیس از باران‌های طولانی بود. الاغ پرسید: چه بر سرت آمده درنده قدیمی؟ گربه گفت: کی می‌تونه خوشحال باشه وقتی گردنش زیر تیغه؟ چون من پیر شدم و دندان‌هایم از بین رفته‌اند. ترجیح می‌دهم زیر آتش و خشکی دفن بشوم تا این که بعد از گرفتن موش، شکار شوم. مالک من تصمیم داشت مرا بکشد. به خاطر همین فرار کردم. اما الان پیشنهادی ندارم. کجا باید بروم؟با ما به برمن بیا. تو موسیقی شبانه را می‌فهمی و می‌توانی نوازنده شهر باشی.

گربه خوب فکر کرد و همراه آن‌ها رفت. بعد از فرار سه نفره به یک مزرعه رسیدند جایی که خروس بالای دروازه نشسته بود و با تمام توانش قوقولی قوقو می‌کرد. الاغ گفت: فریادت همه را با خبر می‌کند.  چه اتفاقی افتاده؟ خروس گفت: من وضعیت هوا را پیش‌بینی می‌کنم چون امروز روزیه که بانوی ما پیراهن مسیح کوچک را می‌شوید و خشک می‌کند؛ ولی مهمان‌ها یکشنبه می‌آیند. بنابراین زن خانه‌دار هیچ رحمی ندارد و به آشپز گفت که قصد دارد فردا گوشت من را در سوپ بخورد. و هنگام غروب سر من بریده خواهد شد. بنابراین با صدای بلند بانگ می‌زنم تا وقتی که بتوانم. الاغ گفت: آه اما کاکل قرمز، بهتر است که همراه ما بیایی. ما می‌رویم به برمن. می‌توانی چیزهایی بهتر از مرگ پیدا کنی. تو صدای خوبی داری و اگر ما با هم یک آهنگ بسازیم باید کیفیت خوبی داشته باشه. خروس با این فکر موافقت کرد و هر ۴ نفر با هم رفتند.

هر چند که آن‌ها نمی‌توانستند یک روزه به شهر برمن برسند. هنگام غروب به جنگل رسیدند تا شب را در آن‌جا بگذرانند. الاغ و سگ شکارچی زیر یک درخت بزرگ خوابیدند. گربه و خروس نیز روی شاخه‌ها خوابیدند. اما خروس برای این که در امان باشد به شاخه بالایی رفت.

قبل از این که بخوابد اطراف را نگاه کرد و فکر کرد. در فاصله‌ای نور آتش سوزی کوچکی را دید. همراهانش را صدا کرد و به آن‌ها گفت در این اطراف باید خانه‌ای باشد چون یک نور دیدم. الاغ گفت: اگر این طوره بهتر است بلند شویم و حرکت کنیم این‌جا برای پناهگاه مناسب نیست.

سگ شکاری فکر کرد تعدادی استخوان با مقداری گوشت روی آن او را سرحال خواهد کرد. به این ترتیب آن‌ها مسیرشان را به سمت نور مشخص کردند. خیلی زود دیدند که نور روشن‌تر می‌شود و بالاتر می‌رود. آن‌ها به خانه دزدها رسیدند. الاغ به عنوان بزرگ‌ترین حیوان جمع رفت داخل پنجره و آن را باز کرد.

خروس پرسید: اسب خاکستری من چی می‌بینی؟ الاغ گفت: چی می‌بینم؟ یک میز که چیزهای خوبی برای خوردن و نوشیدن روی آن چیده شده و دزدها نشته‌اند و لذت می‌برند. خروس گفت: این باید نشانه چیزی برای ما باشد. الاغ گفت: بله، بله، ای کاش ما آن‌جا بودیم.

حیوانات جمع شدند تا چاره‌ای برای بیرون کردن دزد‌ها پیدا کنند، در نهایت نقشه‌ای کشیدند. الاغ پیشانی‌اش را بالای لبه پنجره گذاشت، سگ شکاری روی کمر الاغ پرید، گربه از سگ بالا رفت و در آخر خروس پرواز کرد و بالای سر گربه قرار گرفت.

وقتی جا به جایی انجام شد همه با هم شروع به اجرای آهنگ کردند: الاغ عرعر ، سگ شکارچی وغ وغ ، گربه میو میو و خروس قوقولی قوقو کردند. سپس همه با هم از پنجره به داخل اتاق افتادند طوری که شیشه شکست. در این موقعیت خطرناک، دزدها فکر کردند که روح وارد اتاق شده و همگی به سمت جنگل فرار کردند. ۴ همراه روی میز نشستند و هر چه که باقی مانده بود را، برای یک ماه خوردند، تا بتوانند سریع‌تر به شهر برمن برسند.

امیدوارم که از قصه امروز خوشتان آمده باشد. لطفا نظرات ارزشمندتان را با ما در میان بگذارید.

از چه زمانی به کودکان میوه بدهیم؟

میوه سرشار از ویتامین‌های بسیاری است که تاثیر به سزایی در رشد و سلامت بدن دارد. برای همه لازم است که میوه مصرف کنند تا ویتامین‌ها و آنتی اکسیدان‌های لازم را دریافت کنند. همان قدر که خوردن میوه برای بزرگسالان لازم و ضروری است، برای کودکان نیز اهمیت دارد.

میوه سرشار از ویتامین‌های بسیاری است که تاثیر به سزایی در رشد و سلامت بدن دارد. برای همه لازم است که میوه مصرف کنند تا ویتامین‌ها و آنتی اکسیدان‌های لازم را دریافت کنند. همان قدر که خوردن میوه برای بزرگسالان لازم و ضروری است، برای کودکان نیز اهمیت دارد.

سن شروع میوه خوردن در کودکان

معمولا کودکان از ۶ ماهگی به بعد آماده غذا خوردن می‌شوند و نوع غذای آن‌ها از حالت مابع به پوره و غذای سفره تغییر می‌کند. در این مرحله کودک با تنوع غذایی زیادی رو به رو می‌شود اما مواد غذایی باید به میزان مناسبی دریافت شود تا معده نوزاد توانایی هضم را داشته باشد. همیشه از مقدار کم شروع کنید و کم‌کم به او غذا بدهید. اوایل با یک قاشق مربا خوری به او غذا دهید. غذاهایی که لعاب دارند برای او آماده کنید.

به تدریج بدن کودک آنزیم لازم برای هضم مواد را ترشح می‌کند. بسیاری از کودکان ممکن است به میوه حساسیت داشته باشند، در این صورت باید میوه‌هایی به آن‌ها بدهیم که باعث بروز حساسیت نمی‌شوند. بهتر است در چند هفته ابتداییِ آغاز تغذیه تکمیلی آبمیوه رقیق را وارد برنامه غذایی او کرد و به تدریج به غلظت آن افزود.

آب هویج و آب سیب مخلوط شده برای کودک مناسب است. با بزرگتر شدن کودک می‌توانید میوه‌ها را به صورت پوره و تکه‌های کوچک به او بدهید تا به روند جویدن و بلعیدن کودک کمک کند. آخرین میوه که وارد برنامه غذایی او می‌شود مرکبات است. البته مرکبات حساسیت‌زا هستند اما آب لیمو شیرین حساسیت کمتری دارد.

بهترین زمان برای خوردن میوه

بهترین زمان برای خوردن میوه زمانی است که معده کودک خالی باشد. معده کودک حجم زیادی ندارد به این خاطر باید به تدریج به او غذا و میوه بدهیم. تغذیه تاثیر فوق العاده‌ای در رشد کودک دارد، به خصوص که کودکان به خاطر رویش دندان لاغر و مریض می‌شوند، پس باید از تغذیه خوبی برخوردار باشند. استفاده از مواد غذایی‌ای که دارای ویتامین‌های معدنی مانند آهن و سی هستند بی نهایت برای کودک مفید است.

آهن از جمله مواد معدنی مورد نیاز بدن است که کودکان بسیار به آن احتیاج دارند. کودک می‌تواند با تغذیه از میوه و خشکبار، نیاز بدنش به آهن را تامین کند. خوردن میوه به صورت میان وعده، و تزئین آن اشتهای کودک را تحریک می‌کند. البته باید توجه داشته باشیم که زمان خوردن میان وعده تا وعده اصلی طولانی باشد تا جلوی اشتهای کودک را نگیرد.

کودکانی که دچار افت قند خون می‌شوند بهتر است سیب مصرف کنند تا عملکرد بهتری در یادگیری داشته باشند.

میوه برای کودکان چاق

سرعت رشد کودک بسیار زیاد است و وزن او به شدت رو به افزایش است. اما از سال سوم رشد کودک کندتر می‌شود و به قد او اضافه می‌شود. حتی ممکن است کودک دچار بی اشتهایی شود و خیلی کمتر غذا بخورد. در این شرایط وقتی آبمیوه یا میوه شیرین به کودک داده می‌شود آن را به صورت بافت چربی ذخیره می‌کند. البته مصرف تنقلات و شیرینی‌ها و شکلات کالری بیشتری نسبت به میوه دارند و بهتر است که از برنامه غذایی کودک حذف یا میزان‌شان کمتر شود.

تاثیر پوست میوه برای کودک

پوست میوه مواد مغذی بسیاری دارد اما به شرطی که عاری از هرگونه مواد شیمیایی سمپاشی باشد. پوست برخی از میوه‌ها به دلیل داشتن فیبر ممکن است نفاخ باشند و برای جویدن کودک مناسب نباشند. در این شرایط توصیه می‌شود که بدون پوست مصرف شوند.

مقدار مصرف میوه برای کودکان

کودکان با خوردن پروتئین‌ها، چربی‌ها و مواد قندی کالری زیادی دریافت می‌کنند. می‌توان به جای خوردن بعضی خوراکی‌ها، میوه را جایگزین آن کرد. البته مصرف باید به حدی باشد که کودک دچار مشکل نفخ و دل درد نشود. خوردن نوبرانه‌ها با سمپاشی نادرست منجر به مسمومیت کودک می‌شود. برای جلب نظر کودک می‌توانید از سالاد میوه استفاده کنید و مقداری آبمیوه داخل آن بریزید تا طعم دار شود.

چگونگی شستن میوه‌ها

برای شستن میوه‌ها باید حتما آن‌ها را ضدعفونی کرد. مقداری ماده ضدعفونی کننده در مقداری آب بریزید و بگذارید در آب حل شود. چند دقیقه صبر کنید سپس میوه‌ها را بشویید.

رفع عطش کودک

کودک به خاطر تعریق و اسهال و استفراغ آب زیادی از بدن را از دست می‌دهدو دچار کم آبی می‌شود. برای رفع عطش کودک بهتر است به او آب و آبمیوه بدهید تا عطش او برطرف شود. مصرف مواد قندی به جای آب برای رفع عطش کودک مؤثر است.