من و تالاب انزلی اسم قصه: من و تالاب انزلیقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سالموضوع: ایرانگردیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن قصه:یه شب بهاری مامان گفت (( شنیدم یه مرکز خرید توی ساحل بندر انزلیه . اسمش کاسپینه . خیلی بزرگه و قیمتهاشم بد نیست ))هیجان زده گفتم (( آخ جون. توی ساحل دریا و مرکز خرید بزرگ !! بریم ؟؟))بابا موافقت کرد و گفت (( اتفاقا خوبه . تالاب انزلی هم میریم ))گفتم (( تالاب !! تالاب دیگه چیه ؟))بابا جواب داد (( تالاب از بوجود اومدن اکو سیستم های خشکی و دریایی بوجود میاد و مثل دریا و دریاچه هم نیست . اطرافش و حتی داخل تالاب پر از گیاهان و گل هاست ))گفتم (( پس باید جای قشنگی باشه ))بابا گفت (( بله ))وقتی تعطیلات آخر هفته از راه رسید و به ساحل بندر انزلی رسیدیم وبعد از اینکه مامان از مرکز خرید کاسپین خرید کرد و توی ساحل انزلی قدم زدیم و من و بابا کمی در دریا شنا کردیم ، به سمت تالاب انزلی حرکت کردیم.از دیدن نیلوفرهای آبی و نی زارها و لاله های دریایی ذوق زده شدم مخصوصا وقتی که سوار قایق شدیم از دیدنشان سیر نمی شدم و دوربینمو از کیفم بیرون آوردم و مشغول عکسبرداری شدم و حسابی با تالاب انزلی خاطره ها و عکس های خوبی ثبت کردم .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
من و باغ دولت آباد اسم قصه: من و باغ دولت آبادقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سالموضوع: ایرانگردیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستان《 یه روز مامان گفت 《 دلم برای خاله صنم تنگ شده . بهتره چند روزی بریم پیشش. خاله صنم خاله ی مامان هست و یه پیرزن تنها و مهربونه که توی یزد زندگی می کنه《 . با هیجان گفتم 《 آخ جون ! خاله صنم و باقلواهایی که درست می کنه رو خیلی دوست دارم《 بابا گفت 《 خوبه . آخر هفته یزد میریم《 گفتم 《 میشه با هواپیما بریم . میخوام کل شهر یزد رو از بالا ببینم《 بابا گفت 《 پیشنهاد خوبیه . الان میرم اینترنتی بلیت هواپیما می خرم.وقتی آخر هفته رسید و به خونه ی خاله صنم رسیدیم ، هرچقدر در خونه شو زدیم ، در باز نشد《. مامان با ناراحتی گفت 《 خاله صنم کجاست ؟ دیروز خودم زنگ زدم و گفتم امروز میایم خونه ات《 بابا گفت 《 کوچه هم خیلی خلوته . همیشه این کوچه شلوغ بود و خاله صنم و همسایه ها مشغول صحبت کردن بودندگوش هامو تیز کردم . صدای ساز و دهل می اومد . گفتم《 مامان ! بابا! صدای ساز و دهل از کوچه بغلی میاد . شاید خاله صنم و همسایه ها رفتند کوچه بغلی 》مامان هیجان زده گفت《 آخ یادم رفت . خاله صنم پشت تلفن گفت عروسی دختر حاج رضاست . اگه خونه نبودم بیاین《 عروسیبا عجله خودمونو رسوندیم کوچه بغلی. خاله صنم توی حیاط بزرگ خونه ی حاج رضا به استقبال مون اومد و خوش آمد. گفت. همه ی حیاط رو چراغونی کرده بودند و میز و صندلی چیده بودند و مهمان ها هم با لباس محلی یزدی مشغول شادی بودند.تا به حال عروسی یزدی ها رو ندیده بودم و خیلی برام جالب و دیدنی بود و خیلی خوش گذشت《 فردای اون روز بابا گفت 《 خاله صنم ! تا اینجا اومدیم یه سر میخواییم بریم باغ دولت آباد. شما هم با ما بیا《 خاله صنم گفت 《 من پادرد دارم . زیاد نمی تونم راه برم . خودتون برید و خوش بگذرونیدمن و مامان و بابا بدون همراه شدن با خاله صنم راهی باغ دولت آباد یزد شدیم . یه باغ بزرگ با یه بنای بزرگ که یه بادگیر. بزرگ و بلند روی سقفش هست در دوران زندیه ساخته شده《 هیجان زده گفتم 《 بریم داخل بنا و بادگیرمامان و بابا موافقت کردند و داخل بنا شدیم . داخل بنا خیلی خنک بود و باد از هر طرف به راحتی می اومد و بنا رو خنک. می کرد. یه حوض آبی هم وسط بنا بود《 مامان گفت 《 این بنا به ساختمون تابستونه معروفه . بدون اینکه کولر و پنکه داشته باشه ، بنا فقط با باد خنک میشهبعد از بازدید از باغ دولت آباد و عکس انداختن به سمت خونه ی خاله صنم برگشتیم و خاطرات خوبی از باغ دولت آباد توی.ذهن و دوربین مان باقی موندرادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
من و میدان شهرداری اسم قصه: من و میدان شهرداریقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سالموضوع: ایرانگردیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانچند روز تعطیلی بود و عمه رزیتا ، خواهر کوچیکه بابا ، ما رو به خونه اش دعوت کرد. عمه رزیتا تازه عروسه و به خاطر شغل همسرش که توی نیروی دریایی خدمت میکنه ، توی رشت زندگی می کنهمشغول بستن چمدونم بودم که گفتم《آخ جون . دریا هم میریم ؟ 》《 . بابا جواب داد 《 رشت دریا نداره ولی اگه از رشت بخواییم دریا بریم یک ساعت تا یک ساعت و نیم فاصله داره《 مامان گفت 《اگه وقت شد حتما میریمبا ماشین خودمون راه افتادیم و از شهرهای کرج و قزوین و منجیل گذشتیم و به رودبار که رسیدیم ، بابا برای مدتی ماشینو. متوقف کرد تا هم هوای پاک تنفس کنیم هم از بازار رودبار ، زیتون بخریم.وقتی زیتون خریدیم ، بابا ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم به سمت رشت. وقتی به خونه ی عمه رزیتا رسیدیم با استقبال گرم عمه رزیتا و همسرش، عمو رامین مواجه شدیم《 عمه رزیتا گفت 《 این چند روز تعطیلی رو حسابی توی رشت بگردید. جاهای قشنگی داره《هیجان زده پرسیدم 《 مثلا کجا عمه جون ؟《 عمه رزیتا جواب داد 《 مثلا سبزه میدان … میدان شهرداری《 . گفتم 《 آهان . یادم اومد . یه دفعه عکسشونو برامون فرستاده بودید《 عمه رزیتا گفت 《 آره عزیزم . مخصوصا شبهای میدون شهرداری خیلی قشنگه . اگه موافق باشید امشب همگی میریم《 دستامو بهم زدم و گفتم 《 هوراااوقتی شب شد و به میدون شهرداری رشت رسیدیم ، از تماشای ساختمون شهرداری که توی میدون بود و مجسمه میرزا. کوچک خان جنگلی، مبارز رشتی و استخر بزرگ و فواره ها و درختان نخل اطراف استخر ذوق زده شدم. در همین موقع صدای زنگ ساعت بزرگ که بالای ساختمون شهرداری قرار داشت بلند شد《 عمه رزیتا گفت 《 این ساختمون ۹۵ ساله که ساخته شده و ساعتش هم هر نیم ساعت یکبار زنگ می زنه《 هیجان زده گفتم 《 عالیه《 عمو رامین پرسید 《 امیر محمد جان! کتاب دوست داری ؟《 با تعجب جواب دادم 《 خیلی دوست دارم .چطور مگه ؟عمو رامین لبخندی زد و گفت 《 کنار ساختمون شهرداری ، یه کتابخونه بزرگ هست که ۸۷ سال پیش ساخته شد.البته اینو《 بدون که رشت کتابخوان ترین شهر کشور شناخته شده و مردمش عاشق کتابن《پرسیدم 《 راستی چرا اینجا اسمش میدون شهرداری هست ؟عمو رامین انگشت اشاره شو به سمت تابلویی که بالای در اصلی ساختمون نصب شده بود گرفت و گفت 《 چون اداره《 شهرداری رشت اینجاست و به خاطر همین به این میدون میگن شهرداریدر همین موقع صدای موسیقی زنده از میدان شهرداری بلند شد .بابا گفت 《 به به …آفرین به آهنگسازان موسیقی گیلکی ..《 بریم از نزدیک ببینیم《 من گفتم 《 من و عمو رامین با هم میریم کتابخونه رو از نزدیک ببینیم بعد میایم پیشتونبابا گفت 《 باشه .من و مامانت و عمه رزیتا میریم موسیقی زنده تماشا کنیم بعد همگی کنار استخر میدون جمع میشیم و《 میریم موزه شهرداریوقتی از کتابخونه بازدید کردیم ، همگی به موزه شهرداری رشت که کنار ساختمون شهرداری رشت قرارداشت رفتیم و خاطره. خوبی از بازدید از میدان شهرداری رشت توی ذهنم و دوربینم باقی موندرادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
من و درّه لیقوان اسم قصه: من و درّه لیقوانقصه گو: سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی 🌱گروه سنی: ۱۰ تا ۱۲ سالموضوع: ایرانگردیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانمن و ّدره لیقواننویسنده : نوشین فرزین فردموضوع: ایرانگردیگروه سنی ۱۰ تا ۱۲.چند وقت پیش بابا ماموریت چند روزه به تبریز داشت و پیشنهاد کرد من و مامان هم همراهش بریممن که دلم می خواست تبریز رو از نزدیک ببینم ، حسابی خوشحال شدم و تا روز سفر به تبریز هیجان داشتم حتی وقتی. سوار هواپیما شدیم دعا کردم زودتر هواپیما توی فرودگاه تبریز فرود بیادچند روزی که تبریز بودیم ، بابا ، صبح ها بعد از صبحونه به محل ماموریتش می رفت و عصرها که توی هتل بود همراه من و. مامان می شد تا به گشت و گذار توی بازار تبریز و مکانهای دیدنی اش بریمآخرین روزی که توی تبریز بودیم، بعد از خوردن عصرونه توی رستوران هتل ، بابا گفت《 یکی از همکاران تبریزیم گفت تا تبریز هستید یه سری به دره لیقوان بزنید .جای بکر و خوش آب و هواییه 》هیجان زده پرسیدم《از اینجا خیلی فاصله داره ؟ 》بابا جواب دادنه زیاد… دور نیست .یه روستا به اسم لیقوان توی دامنه کوه سهند هست که اتفاقا یه رودخونه به همین اسم هم داره . 》》مامان لبخندی زد و گفت《 . پس حتما جای خوبیه 》دستامو بهم زدم و گفتم《 هورااا . بریم دره گردی 》. وقتی به دره لیقوان رسیدیم ، سه نفری هاج وواج نگاه کردیم. خیلی قشنگ بودمامان گفت《 .انگار توی رویاست . باورم نمیشه 》بابا گفت《.یه گشتی توی روستا و رودخونه بزنیم و بعد اگه موافقید شامو همینجا بخوریم . وسایل پذیرایی از مسافرها رو دارند 》هیجان زده گفتم《 . آره خیلی خوبه 》بعد از مدتی گشت و گذار توی روستای لیقوان و عکاسی و نفس کشیدن توی هوای پاک روستا و صرف شام و خرید پنیرگوسفندی که اصلی ترین سوغات روستای لیقوان هست، به سمت هتل برگشتیم و خاطرات خوبی از دره لیقوان توی ذهن ودوربین مان باقی موندرادیو قصه کودک