خیاطی خاله کفشدوزک اسم قصه: خیاطی خاله کفشدوزک🐞✂️〰💈قصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم : رویا مومنی 🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالموضوع: آشنایی با مشاغلآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن قصهروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، موشی. می خواست مهمونی خاله خرسه بره. موشی خوشحال و خندان از اینکه خاله خرسه و بقیه حیوونای جنگل رو می بینه از توی کمد لباس مهمونی شو بیرون آورد. وقتی موشی جلوی آیینه رفت و لباس رو پوشید ناگهان آستین لباس پاره شدموشی ناراحت شد و با خودش گفت《 ای وای ! حالا چیکار کنم؟ دو شب دیگه مهمونیه. لباس دیگه ای هم ندارم 》در همین موقع یاد خاله کفشدوزک افتاد و با خوشحالی گفت《 باید برم پیش خاله کفشدوزک .خاله کفشدوزک بلده چطوری آستین لباسمو بدوزه 》وقتی موشی به خیاطی خاله کفشدوزک رسید خیلی شلوغ بود . همه حیوونای جنگل می خواستند خاله کفشدوزک براشون. لباس بدوزه تا برای مهمونی خاله خرسه آماده بشهموشی با صدای بلند گفت《سلام خاله کفشدوزک ! آستین لباسم پاره شده . میشه بدوزی ؟ 》خاله کفشدوزک جواب داد《 . موشی جان ! سرم شلوغه. فعلا وقت ندارم 》《 موشی با ناراحتی گفت 《 آخه لباس مهمونی مه و برای مهمونی خاله خرسه میخوام بپوشم《 . خاله کفشدوزک گفت 《 نمیشهموشی زیر لب گفت 《 باشه . 》 و وقتی دستگیره در خروجی خیاطی رو گرفت تا بیرون بره خاله کفشدوزک گفت 《《موشی !بلدی با نخ و سوزن کار کنی ؟《. موشی خوشحال شد و گفت 《 آره بلدم《 خاله کفشدوزک گفت 《 خوبه . بیا اینجا پیشم بشین و نخ و سوزنو بردار و آستین لباستو بدوزموشی کنار خاله کفشدوزک نشست و نخ و سوزنو به دست گرفت و همون جوری که خاله کفشدوزک یادش داده بود آستین. لباسشو دوخت.کم کم لباسهای حیوونای جنگل آماده شدند و یکی یکی لباسها رو تحویل گرفتند و رفتند و خیاطی خاله کفشدوزک خلوت شددر همین موقع مورچه حنایی با یه پارچه صورتی در دست از راه رسید و گفت《 سلام خاله کفشدوزک ! میشه برای منم لباس مهمونی بدوزی ؟》《 . خاله کفشدوزک جواب داد ادامه داستان در کلیپقصه شب صوتی کودکانه خاله سمینا با قصه های آموزنده، کودک دلبند شما را مشتاق شنیدن قصه های متنوع می کند تا ضمن. برخورداری از هیجان و شادی و نشاط ، نکات آموزنده فرا گیرد. قصه های خاله سمینا از رادیو قصه کودک ، کودک دلبند شما را خوشحال و سرحال می کندقصه های خاله سمینا را از رادیو قصه کودک دانلود کنید و هرشب برای کودک دلبندتان بگذارید تا گوش دهد و به خواب راحتی. برود
انگشت های پیشی اسم قصه: انگشت های پیشیقصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالموضوع: مکیدن انگشتآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، پیشی کوچولو همراه مامان گربه و بابا گربه زندگی می کرد.پیشی کوچولو انگشتهای دستاشو خیلی دوست داشت و مدام اونا روتوی دهنش می گذاشت و می مکید .مامان گربه می گفت (( دخترم ! عزیزم ! انگشتهاتو نخور ))بابا گربه می گفت (( دختر قشنگم ! انگشت ها تو نخور. بد شکل میشن ))اما پیشی کوچولو گوش نمی داد و بازهم انگشتهاشو توی دهنش می گذاشت و می مکید.یه شب پیشی کوچولو خواب عجیبی دید .خواب دید انگشتهاش بد شکل شدن وبه همین دلیل پیشی کوچولو توی خواب گریه کرد بعد ناگهان از خواب پرید .فردای اون روز سر میزصبحونه پیشی کوچولو به مامان گربه و بابا گربه قول داد که دیگه انگشتهاشو توی دهنش نزاره .مامان گربه و بابا گربه از شنیدن تصمیم پیشی کوچولو خوشحال شدند و تشویقش کردند .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
دکتر که ترس نداره اسم قصه : دکتر ترس ندارهقصه گو : سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۳ تا ۷ سالموضوع: آموزشیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستان:در یک دریای بزرگ و پر از آب دلفین کوچولویی بنام برفی همراه پدر و مادرش زندگی می کرد.توی این دریا ماهی های بزرگ و کوچک زیاد و خرچنگ و ستاره های دریایی هم زندگی میکردند.برفی خیلی باهوش بود و خیلی چیزها را می فهمید در آب شنا می کرد با دلفین های بزرگ و کوچک دیگه بازی میکرد.بیشتر اوقاتش با دوستش که اونم یک دلفین به اسم نیلی بود، بازی میکرد. اونا ماهی ها رو شکار می کردند و غذا میخوردند و از آب می پریدند تو آسمون و خلاصه بازی میکردند وخوشحال بودند.یک روز وقتی برفی ونیلی مشغول شنا کردن وپریدن و بازی کنار ساحل بودند، برفی از آب پرید بالا و وقتی خواست بیاد پایین، دقت نکرد و دمش خورد به یک سنگ تیز و زخمی شد و درد گرفت.برفی شروع کرد به گریه کردن. آخه دمش زخمی شده و درد گرفته بود. نیلی که دورتر از او مشغول شنا بود، نزدیکتر اومد و گفت :((برفی جونم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟))برفی گفت:((دم من خورد به این سنگ و زخمی شد و داره درد می کنه.))نیلی گفت:(( بریم به مادرت بگیم .. شاید لازم باشه بری پیش دکتر.))برفی گفت :(( نه. من نمیام .من از دکتر میترسم.))نیلی گفت:(( خوب حالا چه کار کنیم؟))برفی گفت:(( من خودم با باله ام نگهش میدارم تا خوبِ خوب بشه.))بعد هم دوتایی رفتند یه گوشه ته دریا ، روی یک تخته سنگ نشستند. اما هر چه می گذشت درد و ناراحتی برفی بیشتر می شد و حالش بدتر می شد..نیلی گفت:(( من الان میرم به خاله دلفین میگم..))و بدون اینکه منتظر جواب دادن برفی بشه رفت سراغ خانم دلفین.خاله دلفین خیلی ناراحت شد. زود دکتر دلفین رو خبر کرد و دوتایی رفتن پیش برفی.آقای دکتر زخم دلفین رو پانسمان کرد و گفت :(( پسرم، دکتر که ترس نداره. هر کسی موقعی که مریض میشه یا زخمی میشه و آسیب ببینه حتمأ باید بره دکتر))بعد یه مقدار دارو هم به دلفین داد تا بخوره ودردش کمتر بشه.برفی که حالا بهتر شده بود، فهمید کارش اشتباه بوده و نباید از دکتر بترسه .اون قول داد تا همیشه وقتی مریض میشه بره پیش آقای دکتر مهربون تا زودِ زود خوب بشه.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه