باران و نقاشی جادویی

❤️ این قصه تقدیم به باران جان احمدی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: باران و نقاشی جادویی✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
🦋قصه صوتی اختصاصی
🌹رادیو قصه کودک

رهام و ماجراهای موفرقیچقیچی

❤️ این قصه تقدیم به رهام جان نبوی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: رهام و ماجرای موفرقیچقیچی🧒🏻
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راصیه احمدی☘
تنظیم: رویامومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست  مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
🦋 قصه اختصاصی صوتی

خیاطی خاله کفشدوزک

اسم قصه: خیاطی خاله کفشدوزک🐞✂️〰💈
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن قصه
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، موشی
. می خواست مهمونی خاله خرسه بره
. موشی خوشحال و خندان از اینکه خاله خرسه و بقیه حیوونای جنگل رو می بینه از توی کمد لباس مهمونی شو بیرون آورد
. وقتی موشی جلوی آیینه رفت و لباس رو پوشید ناگهان آستین لباس پاره شد
موشی ناراحت شد و با خودش گفت
《 ای وای ! حالا چیکار کنم؟ دو شب دیگه مهمونیه. لباس دیگه ای هم ندارم 》
در همین موقع یاد خاله کفشدوزک افتاد و با خوشحالی گفت
《 باید برم پیش خاله کفشدوزک .خاله کفشدوزک بلده چطوری آستین لباسمو بدوزه 》
وقتی موشی به خیاطی خاله کفشدوزک رسید خیلی شلوغ بود . همه حیوونای جنگل می خواستند خاله کفشدوزک براشون
. لباس بدوزه تا برای مهمونی خاله خرسه آماده بشه
موشی با صدای بلند گفت
《سلام خاله کفشدوزک ! آستین لباسم پاره شده . میشه بدوزی ؟ 》
خاله کفشدوزک جواب داد
《 . موشی جان ! سرم شلوغه. فعلا وقت ندارم 》
《 موشی با ناراحتی گفت 《 آخه لباس مهمونی مه و برای مهمونی خاله خرسه میخوام بپوشم
《 . خاله کفشدوزک گفت 《 نمیشه
موشی زیر لب گفت 《 باشه . 》 و وقتی دستگیره در خروجی خیاطی رو گرفت تا بیرون بره خاله کفشدوزک گفت 《
《موشی !بلدی با نخ و سوزن کار کنی ؟
《. موشی خوشحال شد و گفت 《 آره بلدم
《 خاله کفشدوزک گفت 《 خوبه . بیا اینجا پیشم بشین و نخ و سوزنو بردار و آستین لباستو بدوز
موشی کنار خاله کفشدوزک نشست و نخ و سوزنو به دست گرفت و همون جوری که خاله کفشدوزک یادش داده بود آستین
. لباسشو دوخت
.کم کم لباسهای حیوونای جنگل آماده شدند و یکی یکی لباسها رو تحویل گرفتند و رفتند و خیاطی خاله کفشدوزک خلوت شد
در همین موقع مورچه حنایی با یه پارچه صورتی در دست از راه رسید و گفت
《 سلام خاله کفشدوزک ! میشه برای منم لباس مهمونی بدوزی ؟》
《 . خاله کفشدوزک جواب داد ادامه داستان در کلیپ
قصه شب صوتی کودکانه خاله سمینا با قصه های آموزنده، کودک دلبند شما را مشتاق شنیدن قصه های متنوع می کند تا ضمن
. برخورداری از هیجان و شادی و نشاط ، نکات آموزنده فرا گیرد
. قصه های خاله سمینا از رادیو قصه کودک ، کودک دلبند شما را خوشحال و سرحال می کند
قصه های خاله سمینا را از رادیو قصه کودک دانلود کنید و هرشب برای کودک دلبندتان بگذارید تا گوش دهد و به خواب راحتی
. برود

قصه و ائمه

قصه های چهار ده معصوم باز خوانی و بازنویسی داستان های برجا مانده از ائمه معصوم (ع) یکی از سنت های کهن بر جای مانده در ادبیات فارسی است. در طول قرن های گذشته بر این ادبیات، داستان ها، احادیث، روایات و حکایت های نقل شده از ائمه (ع) به صورت های گوناگون منظوم و منثور توسط ادیبان ایرانی بازگویی شده است و این سنت ها تا سال های معاصر در ایران نیز ادامه پیدا کرده است.

والدین گرامی شبی دلنشین را با سایت رادیو قصه کودکانه برای شنیدن قصه شب و قصه کودکانه صوتی برای فرزندان عزیزتان به وجود آورید.

داستان صحبت پرنده با امام رضا (ع) به نقل از سلیمان:

امام رضا (ع) باغی داشتند که بعضی اوقات برای استراحت به آن جا می رفتند روزی من هم با ایشان به باغ رفتم. نشسته بودم و به هنگام ظهر بود. گنجشکی آمد و در کنار امام (ع) نشست و گویا دارد چیزی به امام می گید. نوک خودش را تکان می دهد و جیک جیک می کرد. ناگهان امام فرمودند سلیمان، زیر سقف ایوان، لانه ی این گنجشک است، ماری سمی به جوجه هایش حمله کرده است. سریع برو و به آن ها کمک کن . با تعجب چوب بلندی برداشتم و به طرف ایوان دویدم. از ایشان پرسیدم شما چگونه حرف آن گنجشک را می فهمید؟ ایشان فرمودند من حجت خدا هستم  آیا این کافی نیست.

قصه ائمه + قصه شب

داستان مورچه حضرت سلیمان(ع):

روزی حضرت سلیمان (ع) در کنار دریا نشسته بودند مورچه ای را دیدند که دانه گندمی در دهان خودگذاشته و به سمت آب می رود. به آب که رسید، غورباقه ای از درون آب بیرون آمد و مورچه به دهان غورباقه وارد شد و سپس به درون آب رفت. حضرت سلیمان که شگفت زده بودند، به فکر فرو رفتند، که ناگهان غورباقه از آب بیرون آمد، دهانش را گشود و مورچه بیرون آمد. حضرت سلیمان آن مورچه را خواست و از این جریان از او پرسید. مورچه گفت، ای فرستاده خدا در اعماق این دریا سنگی تو خالی وجود دارد  کرمی درون آن زندگی میکند. خداوند این غورباقه را مامور کرده که بیاید و مرا به سمت کرم ببرد تا روزی اش را به او برسانم. وقتی دانه گندم را به او میدهم می گوید:

ای خدایی که رزق و روزی مرا در اعماق دریا درون تکه سنگی می رسانی رحمت خودت را به بندگان با ایمانت عطا فرما.

شما می توانید ما را از طریق سایت رادیو قصه کودکانه برای شنیدن قصه شب و قصه کودکاته صوتی با صدای خاله قصه گو سمینا دنبال کنید.