مربی مرغابی

اسم قصه: مربی مرغابی🦆
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، مرغابی، مربی ورزشی و هم مربی هنری بود.
مربی مرغابی هرروز صبح حیوونا جنگل رو کنار برکه جمع می کرد و با هم ورزش می کردند .
بعد از ورزش همگی صبحونه می خوردند و بعد از صبحونه کلاس گلدوزی مربی مرغابی شروع می شد.
یه روز که مثل همیشه بعد از صبحونه، کلاس گلدوزی شروع شد و مربی مرغابی مشغول آموزش گلدوزی بود، سمور کوچولو گریه کرد.
همه با تعجب به سمور کوچولو نگاه کردند.
مربی مرغابی نزدیک سمور کوچولو شد و با مهربونی پرسید (( چرا گریه می کنی سمور جون ؟))
سمور کوچولو گریه کنان جواب داد(( گلدوزی ام خراب شد .همش خراب میشه ))
مربی مرغابی لبخندی زد و گفت (( اشکالی نداره عزیزم . دوباره یادت میدم ))
مربی مرغابی نخ و سوزن و پارچه ی گلدوزی رو از سمور کوچولو گرفت و با حوصله گلدوزی رو به سمور کوچولو دوباره یاد داد.
از اون روز به بعد گلدوزی سمور کوچولو خراب نشد و بهترین گلدوزی شد .
رادیو قصه کودک

من و ناهارخوران

اسم قصه: من و نهارخوران
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
یه روز گرم تابستون خاله سودی به خونه مون زنگ زد و پیشنهاد داد همگی آخر هفته به گرگان سفر کنیم .
مامان و بابا پیشنهاد رو قبول کردند و وقتی آخر هفته از راه رسید ، با دو ماشین راهی گرگان شدیم .
من همراه خاله سودی و پویا و پریا، داخل ماشین شوهر خاله سهراب نشستم.
وقتی ماشین به وسط های اتوبان رسید و من و پویا مشغول بازی آنلاین بودیم و پریا مشغول عروسک بازی بود ، خاله سودی گفت
(( فردا همین موقع ناهار خوران چادر زدیم و داریم تفریح می کنیم ))
پویا و پریا با خوشحالی گفتند (( آخ جون . ))
پریا گفت (( امشب توی هتل می مونیم ))
با تعجب پرسیدم (( ناهار خوران!؟))
پریا با ذوق و شوق جواب داد (( ناهار خوران یه جنگل بزرگ توی گرگانه و شهر بازی هم داره .ما قبلا رفتیم ))
دوباره پرسیدم (( چرا اسمش ناهار خورانه؟))
خاله سودی به جای پریا جواب داد(( قدیم ها وقتی حاجی ها از مکه یا مشهد برمی گشتند ، فامیلاشون توی این جنگل ازشون استقبال می کردند و ناهار می دادند .به همین خاطر اسم این جنگل به ناهار خوران معروف شده .))
گفتم (( چه جالب ))
خاله سودی به شوهر خاله سهراب گفت (( راستی سهراب جان ! بعد از ناهار خوران ، روستای زیارت هم بریم ))
در همین موقع پریا گفت (( اول شهربازی ناهار خوران بریم بعد آبشار دوقلوها توی روستای زیارت ))
شوهر خاله سهراب لبخندی زد و گفت (( چشم حتما. امامزاده ی روستای زیارت هم می ریم و یه زیارت هم می کنیم ))
پریا که بیشتر از همه ذوق و شوق رسیدن به گرگان رو داشت ، دوباره گفت (( ناهار هم توی چادر بخوریم. بعد شب برگردیم هتل ))
گفتم (( خب توی چادرهم میشه خوابید . چرا بریم هتل ؟ ))
پریا با ناراحتی جواب داد (( من دوست ندارم شب توی چادر بخوابم . دوست دارم توی هتل بخوابم ))
خاله سودی با سر تایید کرد که پریا از خوابیدن در چادر خوشش نمیاد.
فردای اون روز وقتی به جنگل ناهار خوران رسیدیم و چادر زدیم ، درختان کاج و درختان سرو وبید مجنون و درختچه های تمشک و درختچه های اَزگیل توجهمو جلب کردند.
وقتی من و پویا و پریا از شهربازی ناهار خوران دیدن کردیم و حسابی بازی کردیم ، به چادربرگشتیم و بعد از ناهار و جمع آوری چادر همگی به روستای زیارت و آبشار دوقلوها رفتیم و در آخر زیارت از امامزاده کردیم و به هتل برگشتیم .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

مسافرت به دره سبز

اسم قصه : مسافرت به درّه سبز🍃
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: سرگرمی و آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
جنگل پر بود از گل و سبزه. درختان جنگل دوباره برگهای سبز ومیوه تازه داشتند .
پرنده های زیبا هم، هر روز ها روی شاخه های درختان آواز میخوندند.
یک روز از روزها آقای زرافه و آقای گوزن تصمیم گرفتند تا به دره سبز برن از کنار دره پر آب پشت جنگل، گیاهان خوشبوی دارویی بچینند.
آخه آقای گوزن دکتر جنگل بود و هر سال همراه آقای زرافه به دره سبز میرفتند و گیاهان دارویی می چیدند و وقتی حیوونای جنگل مریض می شدند، از گیاهان دارویی بهشون می داد تا بخورند و خوب بشن.
زرافه کوچولو ما به اسم”خال خالی” و گوزن کوچولوی ما “شاخ طلا” هم که خیلی تعریف دره سبز رو شنیده بودند، هم خیلی دوست داشتند به همراه پدرشون به اونجا برن و همه جا را ببینند و تفریح کنند.
خال خالی کوچولو به همراه شاخ طلا رفتند پیش آقای زرافه .
خال خالی گفت:
(( پدرجون منو شاخ طلا خیلی دوست داریم با شما بیام به دره سبز.. میشه ما هم با شما بیام؟ ))
آقای زرافه گفت:
(( پسرم راه خیلی دوره و ما مجبوریم راه زیادی بریم و شب اونجا بمونیم و شما خسته می شین.))
شاخ طلا و خال خالی دو تایی با هم گفتند:
((ما خسته نمیشیم و قول میدیم اصلا اذیتتون نکنیم.))
آقای زرافه نگاهی به آقای گوزن کرد وگفت:
(( جناب گوزن به نظر شما می تونیم شاخ طلا وخال خالی رو با خودمون ببریم؟))
آقای گوزن لبخندی زد وگفت:
(( خوب…بله. اگر بچه های خوبی باشند و اذیت نکنند میتونند با مابیان.))
شاخ طلا وخال خالی خیلی خوشحال شدند و دو تایی فریاد زدند
:((هورااا.. جانمی جان…))
و فوری دویدند و رفتند تا وسایلشان را آماده کنند.
صبح روز بعد، خال خالی و شاخ طلا که ذوق و شوق زیادی برای رفتن داشتند ، خیلی زود بیدار شدند.
آقای گوزن و آقای زرافه وسایلشون رو آماده کرده بودند.
کوله هاشون رو برداشتند و به همراه خال خالی و شاخ طلا به طرف دره سبز راه افتادند..
دره سبز خیلی دور بود و اونا مجبور بودند هی بدوند و برن و برن..
اما جنگل هم سرسبز و قشنگ بود. شاخ طلا و خال خالی اصلا خستگی رو نمی فهمیدند و از این همه زیبایی و سرسبزی لذت می بردند و دربین راه از سبزه ها و علفهای خوشمزه و تازه میخوردند و می رفتند و حسابی سیر شده بودند.
نزدیک شب شده بود و اونا همچنان راه می رفتند. خال خالی گفت: ((من خیلی خسته شدم.. ))
شاخ طلا گفت:((آرررره ، منم همینطور..))
آقای گوزن نگاهی به اونا کرد وبعد به درخت بزرگ چنار که کمی جلوتر بود، اشاره کرد و گفت:(( اونجا دره سبزه . بالاخره رسیدیم..))
آقای زرافه هم گفت:((بله، رسیدیم.. باید زودتر چادر بزنیم و بخوابیم تا صبح زود بیداربشیم و از این دره زیبا گیاه خوشبوی دارویی بچینیم..))
آقای گوزن گفت:(( درسته منم یه غذای خوشمزه آماده می کنم تابخوریم.))
…..
صبح شده بود. شاخ طلا و خال خالی با صدای پرنده ها بیدار شدن و از چادرشون اومدن بیرون.
شاخ طلا گفت:((وای خال خالی اینجا چقدر قشنگه.چه گلهای قشنگی…))
خال خالی گفت:(( آره، چه پروانه های قشنگی.. اونجا رو رودخونه و بلبل هم داره..آخ جوون))
بعد دوتایی جستی زدند و به کنار رودخونه رسیدند واز آب خنک رودخونه خوردند.
خال خالی گفت: (( شاخ طلا…بیا از این شبدرهای خوشمزه بخوریم))
شاخ طلا گفت:(( آره، حتمأ خیلی خوشمزست.))
و تا تونستن خوردند و با پروانه ها و پرنده ها بازی کردند.
وقتی آقای گوزن وآقای زرافه با یه کوله پر از سبزهاو گلهای معطر دارویی برگشتند، اون دوتا حسابی سیر شده بودند و روی سبزه های کنار رودخونه لم داده بودند.
اونروز به شاخ طلا و خال خالی خیلی خوش گذشت.
هم مسافرت کردند و جاهای زیادی رو دیدند و هم کلی تفریح کردند و چیزهای زیادی یاد گرفتند.
مهمتر این که به حرف پدرهاشون گوش دادند..
شما چی بچه ها…؟ شما هم با بزرگترهاتون مسافرت می کنید..؟
امیدوارم هر جا که میرید بهتون خوش بگذره و حسابی مواظب خودتون هم باشید عزیزای من…
رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه

فرگون و بابایی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به فرگون جان ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: فرگون و بابایی
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: آناهیتا پور زرین☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

انگشت های پیشی

اسم قصه: انگشت های پیشی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: مکیدن انگشت
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، پیشی کوچولو همراه مامان گربه و بابا گربه زندگی می کرد.
پیشی کوچولو انگشتهای دستاشو خیلی دوست داشت و مدام اونا روتوی دهنش می گذاشت و می مکید .
مامان گربه می گفت (( دخترم ! عزیزم ! انگشتهاتو نخور ))
بابا گربه می گفت (( دختر قشنگم ! انگشت ها تو نخور. بد شکل میشن ))
اما پیشی کوچولو گوش نمی داد و بازهم انگشتهاشو توی دهنش می گذاشت و می مکید.
یه شب پیشی کوچولو خواب عجیبی دید .
خواب دید انگشتهاش بد شکل شدن وبه همین دلیل پیشی کوچولو توی خواب گریه کرد بعد ناگهان از خواب پرید .
فردای اون روز سر میزصبحونه پیشی کوچولو به مامان گربه و بابا گربه قول داد که دیگه انگشتهاشو توی دهنش نزاره .
مامان گربه و بابا گربه از شنیدن تصمیم پیشی کوچولو خوشحال شدند و تشویقش کردند .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

دکتر که ترس نداره

اسم قصه : دکتر ترس نداره
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان:
در یک دریای بزرگ و پر از آب دلفین کوچولویی بنام برفی همراه پدر و مادرش زندگی می کرد.
توی این دریا ماهی های بزرگ و کوچک زیاد و خرچنگ و ستاره های دریایی هم زندگی می‌کردند.برفی خیلی باهوش بود و خیلی چیزها را می فهمید در آب شنا می کرد با دلفین های بزرگ و کوچک دیگه بازی می‌کرد.
بیشتر اوقاتش با دوستش که اونم یک دلفین به اسم نیلی بود، بازی می‌کرد. اونا ماهی ها رو شکار می کردند و غذا می‌خوردند و از آب می پریدند تو آسمون و خلاصه بازی میکردند وخوشحال بودند.
یک روز وقتی برفی ونیلی مشغول شنا کردن وپریدن و بازی کنار ساحل بودند، برفی از آب پرید بالا و وقتی خواست بیاد پایین، دقت نکرد و دمش خورد به یک سنگ تیز و زخمی شد و درد گرفت.
برفی شروع کرد به گریه کردن. آخه دمش زخمی شده و درد گرفته بود. نیلی که دورتر از او مشغول شنا بود، نزدیکتر اومد و گفت :
((برفی جونم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟))
برفی گفت:((دم من خورد به این سنگ و زخمی شد و داره درد می کنه.))
نیلی گفت:(( بریم به مادرت بگیم .. شاید لازم باشه بری پیش دکتر.))
برفی گفت :(( نه. من نمیام .من از دکتر میترسم.))
نیلی گفت:(( خوب حالا چه کار کنیم؟))
برفی گفت:(( من خودم با باله ام نگهش میدارم تا خوبِ خوب بشه.))
بعد هم دوتایی رفتند یه گوشه ته دریا ، روی یک تخته سنگ نشستند. اما هر چه می گذشت درد و ناراحتی برفی بیشتر می شد و حالش بدتر می شد..
نیلی گفت:(( من الان میرم به خاله دلفین میگم..))
و بدون اینکه منتظر جواب دادن برفی بشه رفت سراغ خانم دلفین.
خاله دلفین خیلی ناراحت شد. زود دکتر دلفین رو خبر کرد و دوتایی رفتن پیش برفی.
آقای دکتر زخم دلفین رو پانسمان کرد و گفت :(( پسرم، دکتر که ترس نداره. هر کسی موقعی که مریض میشه یا زخمی میشه و آسیب ببینه حتمأ باید بره دکتر))
بعد یه مقدار دارو هم به دلفین داد تا بخوره ودردش کمتر بشه.
برفی که حالا بهتر شده بود، فهمید کارش اشتباه بوده و نباید از دکتر بترسه .
اون قول داد تا همیشه وقتی مریض میشه بره پیش آقای دکتر مهربون تا زودِ زود خوب بشه.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

آدم برفی

گوش کنید :

اسم قصه: جشنواره آدم برفی☃️❄️
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

” جشنواره آدم برفی”
. صبح زود از خواب بیدار می شیم . آخه امروز جمعه ست و طبق قولی که مامان و بابا به من دادند ،می خواییم بریم کوه کوه رو خیلی دوست دارم .از اون بالا همه ی خونه ها معلوم هستن .حتی می تونم با صدای بلند داد بزنم و اونوقت صدام به. سمتم برمی گرده مثلا اول اسم خودمو صدا می زنم “امیر محمد!امیر محمد !” بعد می گم “خدایا دوستت دارم ” و بعد شخصیتهای کارتونی روصدا می زنم . آخ چه کیفی داره. حتی سنگهای ریز رو که شکلهای عجیب و غریبی دارن رو پیدا می کنم و باهاشون عکس می گیرم و بعد میارمشون خونه” سر میز صبحونه ،بابا سر تکون می ده و میگه ” امروز کوه رو تعطیل کنیم”من و مامان با تعجب به همدیگه نگاه می کنیم و همزمان با هم می پرسیم “چرا ؟بابا جواب میده “داشتم می رفتم نون سنگک بخرم،داشت برف می اومد . کوه ها رو از دور نگاه کردم . برف سنگینی روشون” . نشسته” با هیجان میگم “آخ جون!توی کوه برف بازی هم می کنیم و آدم برفی هم درست می کنیم بابا میگه “نه . این هوا برای کوه نوردی مناسب نیست . ممکنه کولاک بیاد و توی برف و یخبندون گیر کنیم . هفته ی دیگه میریم” از صندلی ام بلند میشم و می گم “نخیر . باید بریم کوه . خودتون گفتید امروز کوه میریم
مامان نگاهم می کنه و می گه “بله ما قول دادیم که امروز بریم کوه ولی الان بابا میگه چون برف اومده، نریم کوه بهتره . منم” موافقم هفته ی دیگه بریم.جواب مامان رو نمی دم و با قهر از آشپزخونه میام بیرون و میرم توی اتاقم و در رو پشت سرم محکم می بندم ..فقط صبح به این زودی منو بیدار کردن .اصلاروی تختخواب دراز می کشم و به سقف خیره می شم و با ناراحتی می گم “ااگه نمی خواستیم بریم کوه برای چی بیدار شدیم ؟! این همه منتظر امروز بودم و اونوقت برف امروزمو خراب کرد
غلت می زنم به سمت پنجره . هنوز داره برف میاد. برفها ریز شدن . ازاون برفایی که تا چندروز می شینه زمین و میشه .باهاش آدم برفی درست کرد
در همین موقع یهو یه فکری به ذهنم می رسه. از تختخواب پایین می پرم و میرم سمت پنجره .پرده رو کنار می زنم و پارک جلوی خونمونو نگاه می کنم . چقدر برف روی زمین پارک نشسته . با خودم میگم “بهترین وقته که برم توی پارک و آدم برفی” درست کنم. ” توی همین فکر بودم که در اتاقم زده می شه .مامان میاد توی اتاق و با هیجان میگه امیر محمد !یه خبر خوب !سریع لباساتو بپوش تا بریم جشنواره آدم برفی !مثل اینکه امروز پای کوه جشنواره آدم برفی برگزار” . میشه

گروه سنی : الف و ب
موضوع: در شرایط نامناسب تصمیم خوب گرفتن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?

http://someina.com

مرغکی که دلش میخواست دریا رو ببینه (قسمت دوم)+ قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: مرغکی که دلش می خواست دریا رو ببینه

نویسنده: کریستیان زولی بوآ?
قصه گو: سمینا ❤️

گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

سفید پر چند هفته ی دیگه رو کشتی انتظار کشید تا بالاخره بعد از گذاشتن سی و یکمین تخم، سفید پر ساحل رو دید جنگل با شکوهی از دور دیده می شد، سفید پر آمریکا رو کشف کرده بود. فرمانده گفت: بجنبید، بجنبید ی جای خوب برای لنگر انداختن پیدا کنید بعد از هفته ها به یک خشکی رسیدیم. سفید پر سریع از کشتی بیرون اومد و خودش رو به خشکی رسوند. پشت یکی از درخت ها خروس…

سوال موموکی + قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: سوال موموکی

نویسنده: کلر ژوبرت?
قصه گو: سمینا ❤️

گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

موموکی آه کشید و برای هزار و سومین بار با خودش گفت: کاش چشمام بهتر میدید تا می تونستم خدا رو ببینم و سرشو از خاک بیرون آورد. و با چشم های ضعیفش به اطراف نگاه کرد. یکی اون جا بود که داشت گوش های درازش را تکان می داد. موموکی پرسید: تو خرگوشی، به من میگی خدا چه شکلیه. خرگوش به موموکی نزدیک شد و گفت: آخه من از کجا بدونم، منم تا حالا خدارو ندیدم شاید…

الاغی در پوست شیر…و…الاغ، خروس و شیر + قصه صوتی

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: الاغی در پوست شیر…و…الاغ، خروس و شیر

نویسنده: ازوپ یا ایزوپ?
قصه گو: سمینا ❤️

تدوین: استودیو صدا 

Farahmand_Hamed@

گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

روزی الاغی پوست شیر پوشید و تغییر قیافه داد و بعد شروع به پرسه زدن در جنگل کرد، اون با ترسوندن حیوانات کم عقلی که در راه می دیدید، خودشو سرگرم می کرد. سرانجام به روباهی رسید و سعی کرد اون رو هم بترسونه وقتی روباه صدای الاغ رو شنید گفت: اگر عرعر کردنت را نشنیده بودم حتما می ترسیدم الاغ نادان. 

پیام اخلاقی این قصه: نادان شاید بتونه ظاهرشو تغییر بده ولی حرفای اون باطنشو آشکار میکنه.