❤️ این قصه تقدیم به سبحان جان داروغگی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: سبحان رییس کمک کننده ها قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی ☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه کودک قصه اختصاصی صوتی
❤️ این قصه تقدیم به آسمان جان ابراهیمی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: آسمان و عروسک بپر و پپا قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی ☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه کودک قصه اختصاصی صوتی
اسم قصه: قصه صوتی راهکار موشی و سنجاب کوچولو قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: نوشین فرزین فرد 🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال موضوع: خرابکاری آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio متن قصه روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، حیوونای زیادی زندگی می کردن. یه روز صبح سنجاب کوچولو با سرو صدای بلندی از خواب بیدار شد. سنجاب کوچولوفوری و با ترس از لونه اش بیرون اومد و با صحنه عجیبی برخورد کرد. یه طناب بزرگ از تنه ی درختی که لونه ی سنجاب کوچولو توش بود تا تنه ی درخت روبرویی کشیده شده بود و بچه های گردشگردان جنگل روش تاب می خوردن و می خندیدن. سنجاب کوچولو عصبانی شد و با خودش گفت: ای آدمای بدجنس! تنه ی درخت ها رو خراب کردید و من هم ترسوندید. باید یه فکری کنم سنجاب کوچولو با عصبانیت شروع کرد به فکر کردن و فکر کردن. بعد از مدتی سنجاب کوچولو از درخت پایین اومد و سراغ موشی رفت. موشی با دیدن سنجاب کوچولو تعجب کرد و گفت: چی شده سنجاب کوچولو؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟ سنجاب کوچولو ماجرای طناب کشیدن آدم ها به دور تنه ی درختها رو برای موشی تعریف کرد. موشی گفت: من یه فکری دارم. من الان همراهت میام و با دندونام طناب رو می جوئم. اینطوری طناب پاره میشه و دیگه نمی تونن تاب بازی کنن. سنجاب کوچولو پیشنهاد موشی رو قبول کرد و هردو راهی لونه ی سنجاب کوچولو شدن. وقتی رسیدند، بچه های آدم مشغول توپ بازی بودند و تاب خالی بود. موشی از فرصت استفاده کرد و شروع کرد به جویدن و طناب پاره شد. وقتی بچه های آدم توپ بازی رو تموم کردند و به سمت تاب برگشتند تا دوباره تاب بازی کنند، دیدند که طناب پاره شده و نمی تونند تاب بازی کنند. یکی از بچه های آدم گفت: بچه ها! اونجا رو نگاه کنید. یه موش و سنجاب کنار درخت هستند. فکر کنم کار اون دوتاست. یکی دیگه از بچه های آدم گفت: _فکر کنم مزاحمشون شدیم. نباید به درختا طناب می بستیم. بهتره بریم و دیگه هیچ وقت به درختا طناب نبدیم. بچه های آدم دور شدند و موشی و سنجاب کوچولوهم با خیال راحت به لونه هاشون برگشتند. 🦋رادیو قصه کودک خاله سمینا
❤️ این قصه تقدیم به بردیا جان رزمجویی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: بردیا و قدرت های درونش💪 قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی ☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه کودک قصه اختصاصی صوتی
❤️ این قصه تقدیم به شایلین جان کلیایی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: شایلین و میلو میو میو قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی ☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه کودک 🦋قصه اختصاصی صوتی
❤️ این قصه تقدیم به یارا جان احدی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: یارا و خیال بازی های خوشحالی قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی ☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه صوتی قصه اختصاصی صوتی
❤️ این قصه تقدیم به رونیکا جان طباطبایی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: رونیکا و دوستی های قشنگ قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی ☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه کودک خاله سمینا 🦋قصه صوتی اختصاصی
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، حیوونای زیادی زندگی می کردن. بین حیوونای جنگل یه کلاغ بالای درخت کاج زندگی می کرد و حیوونای جنگل، کلاغی صداش می زدن. کلاغی یه رفتار عجیبی داشت. هرروز صبح که از خواب بیدار می شد و صبحونه شو می خورد، دم در لونه ی سنجاب کوچولو می رفت. بعد خبرهایی که توی لونه ی سنجاب کوچولو شده بود حتی رازهای سنجاب کوچولو رو به بقیه ی حیوونای جنگل می گفت. سنجاب کوچولو هروقت از لونه اش بیرون می رفت، حیوونای جنگل از رازهای سنجاب کوچولو می پرسیدند و سنجاب کوچولو هم با ناراحتی می گفت: _ کی این حرفها رو به شما گفته؟ حیوونای جنگل هم جواب می دادند: _کلاغی بهمون گفته. یه روز که مثل هر روز کلاغی بعد از خوردن صبحونه اش به دم در لونه ی سنجاب کوچولو رفت، سنجاب کوچولو با عصبانیت در لونه رو باز کرد و گفت: _کلاغی خبرچین! دیگه حق نداری بیای لونه ام. دیگه نمی خوام ببینمت. تو همه ی رازهامو به همه گفتی. تو راز نگه دار نیستی. بعد در لونه شو محکم بست. کلاغی که متوجه ی رفتار بدش شده بود، پیش جغد دانا رفت. جغد دانا گفت: _بهتره امشب که همه ی حیوونای جنگل وسط جنگل برای جشن تولد فیلی میان، بیایی و از سنجاب کوچولو جلوی همه معذرت خواهی کنی. کلاغی پیشنهاد جغد دانا رو قبول کرد و همون شب از سنجاب کوچولو معذرت خواهی کرد و سنجاب کوچولو هم کلاغی رو بخشید. از فردای اونروز کلاغی دیگه خبرچین نبود و راز نگه دار شد.
❤️ این قصه تقدیم به هیلدا جان قنبری عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: هیلدا و بادکنک قرمزی قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی ☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio قصه اخصاصی صوتی رادیو قصه کودک
اسم قصه: قصه صوتی بهار خانم قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۳ تا ۶ سال موضوع: آمدن بهار آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com متن داستان عمو زمستون دیگه خیلی خسته شد بود. کوله بارش رو بسته بود و داشت می رفت. چون هر چی برف و سرما با خودش آورده بود رو به همه داده بود و دیگه برفی با خودش نداشت. دلش می خواست بره بخوابه تا بتونه یکسال دیگه دوباره با کلی برف خوشگل برگرده.. وقتی خانوم بهار رو دید گفت: سلام بهار خانوم، من دارم می رم، حالا دیگه شما باید باشی تا همه جا سرسبز بشه. خانم بهار زیبا که خودش آماده اومدن بود و بارش روهم بسته بود. گفت: سلام عمو زمستون مهربون، من دارم می یام، می خوام برم به همه جا تا همه خوشحال بشن. عمو زمستون هم خداحافظی کرد و رفت. بهار خانوم که با خودش کلی سوغاتی آورده بود، رفت و رفت تا به دشت و کوه و صحرا رسید. می دونید سوغاتی های بهار خانوم مهربون چی بود؟ اون تو کوله بارش کلی سبزه و گل و شکوفه گذاشته بود تا همه جا رو پر از گل و شکوفه کنه. و وقتی از کوهها و دشت ها و صحرا ها می گذشت با دستهاش کلی سبزه و گل و شکوفه می پاشید و همه جا رو زیبا می کرد کم کم همه جا قشنگ می شد، گلهای رنگارنگ روی زمین و شکوفه های سفید و صورتی روی درختها نشستند. و زمین ها سرسبز شدند. ابرسفید از توی آسمون این منظره های زیبا رو می دید و لذت می برد. به بهار خانم گفت : سلام بهار خانوم، خوش اومدین، مرسی که این همه گل و سبزه آوردین. بهار خانوم گفت: سلام ابر سفید پف پفی..تو هم باید با آقای باد کمک کنید تا همه گلها و سبزه ها بزرگ بشن. باد صدای خانم بهار رو شنید و زود خودشو به اونجا رسوند و گفت: _سلام به بهار خانوم زیبا، من برای کمک آماده ام. آقای باد همراه با ابرپف پفی راه افتادند، توی راه چند تا ابر دیگه هم با اونا همراه شدند و وقتی می رفتند مرتب به همدیگه می خوردند و قلقلکشون می اومد و می خندیدند و تند تند نور افشانی می کردند . و بعد هم رعد و برق شد و بارون که توی ابرها خونه داشت، بیدار شد و شروع به بارش کرد و به تمام گلها و سبزه ها آب داد. سبزه ها و گلها وقتی آب بارون رو می خوردند ، مرتب بزرگ و بزرگ ترمی شدند. جنگلها،سبز شدند. پرنده ها،آواز می خوندند. حیوونا هم خیلی خوشحال بودند و بازی و شادی می کردند. . خلاصه همه جا پرشد از زیبایی و شادی .. از همه مهمتر، همه مامانا و باباها و بچه ها از اومدن بهارخانوم شاد شدند. بزرگترها خونه هاشون رو تمیز کرده بودند، لباسای نو پوشیده بودند، سبزه درست کرده بودند و منتظر بهار خانوم بودند. بعد به همه شیرینی دادند و جشن گرفتند ،چون با اومدن بهار خانوم عید نوروز هم از راه رسیده بود و می تونستند کلی شادی کنند و خوراکیهای خوشمزه هم بخورند. رادیو قصه کودک خاله سمینا