عصای بابایی

اسم قصه: عصای بابایی
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: پنهان کاری

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان:

یه صبح جمعه با مامان و بابا رفتم خونه ی مامانی و بابایی
یک ساعت بعد خاله پریا و شوهر خاله سهراب و پویا هم به خونه مامانی و بابایی اومدند
.من و پویا حسابی بازی کردیم و از منچ و مارپله بگیر تا گیم توی گوشی همراه مامان و بابا هامون
《 . بعد از ناهار پویا گفت 《 حوصله ام سررفته
《گفتم 《منم حوصله ام سر رفته. چیکار کنیم؟
در همین موقع بابایی ، عصا زنان و با یه بالشت توی دست ، گفت 《 من میرم بخوابم . چرت بعد از ناهار خیلی
《 می چسبه
《پویا با شیطنت نگاهم کرد . پرسیدم 《 چیه ! چرا اینطوری نگاه می کنی ؟
《 پویا جواب داد《 بهت میگم
《 گفتم 《 خب الان بگو
پویا در گوشم چیزی گفت که باعث شد بخندم .مامان و بابا و خاله پریا و شوهر خاله سهراب و مامانی با تعجب به من و پویا
.نگاه کردند
وقتی بابایی خوابید ، پویا به بهانه دستشویی رفتن از من دور شد و یواشکی و بدون اینکه کسی بفهمه توی اتاق بابایی رفت
.و عصای بابایی رو برداشت و از اتاق بیرون اومد و دوباره یواشکی رفت توی اتاق خواب کنار آشپزخونه
همون اتاقی که هر وقت مهمون ، خونه مامانی و بابایی میاد و شب بخواد بمونه ، مامانی رختخواب پهن می کنه تا بخوابه .
.وقتی پویا می خواست در اتاقو ببنده ، به من اشاره داد که توی اتاق برم
.مامان و بابا و مامانی و خاله پریا و شوهر خاله سهراب مشغول حرف زدن بودند که من وارد اتاق کنار آشپزخونه شدم
《 پویا گفت 《 خب الان با این عصا میشه یه نمایش کمدی بازی کرد. من میشم پیرمرد .تو هم نوه میشی
با اخم گفتم 《 نخیر. من پیرمرد میشم . تو هم نوه میشی 》و عصا رو گرفتم تا از دست پویا بگیرم ولی پویا عصا رو محکم
. گرفته بود 《 .با صدای بلند گفتم 《 عصا رو ول کن
اما پویا با حرص عصا رو از دستم کشید و گفت 《 ول نمیکنم. من از تو بزرگترم و من باید نقش پیرمرد رو بازی کنم . تو هم
《 نوه میشی
من و پویا درحال کشیدن عصا بودیم که ناگهان عصا از وسط شکست و نصف عصا توی دست من موند و نصف دیگه اش توی
. دست پویا
《… رنگ از صورت جفتمون پرید. گفتم 《 وای! اگه بابایی بفهمه چه بلایی سر عصاش آوردیم
《 پویا توی حرف من پرید و گفت 《 همش تقصیر توئه
《 گفتم 《 نخیر. تقصیر توئه گفتی با عصای بابایی نمایش بازی کنیم
پویا با صدای آروم گفت 《 بسه دیگه. الان مامان اینا
《 می فهمن عصای باباییو شکوندیم
《 گفتم 《 بیا قایمش کنیم
پویا خندید و گفت 《 عقل کل! بابایی سریع می فهمه که عصاش نیست و از مامانی می خواد که دنبالش بگرده .اگه قایم کنیم
《 مامانی پیداش میکنه
گفتم 《 پس بریم چسب بزنیم . چسب چوب .یادمه بابایی پایه یکی از صندلی های آشپزخونه رو با چسب چوب چسبوند .

《پویا گفت 《 فکر خوبیه. خب حالا چسب چوب کجاست ؟
《 گفتم 《 فکر کنم توی تراس باشه . من یواشکی میرم توی تراس و چسب چوب رو برمی دارم و میام
.آروم و بی سروصدا در اتاقو باز کردم. مامان و بابا و مامانی و خاله پریا و شوهر خاله سهراب هنوز مشغول حرف زدن بودند
. یواشکی رفتم توی تراس و چسب چوب رو برداشتم و سریع برگشتم توی اتاق پیش پویا
《 وقتی عصا رو داشتیم چسب می زدیم ، در اتاق زده شد . پویا گفت 《 در رو باز نکنی ها ! هنوز عصا خوب نچسبیده
. به حرف پویا گوش دادم ولی دوباره در اتاق زده شد
《 ! بابایی پشت در بود .بابایی گفت 《 نوه های عزیزم ! بیاد بیرون . من بیدار شدم . پویا جان ! امیر محمد جان
《 پویا گفت 《 وای ! خود بابایی پشت دره . اگه در رو باز کنیم می بینه چیکار کردیم
《 گفتم 《گفته بودم قایمش کنیم ولی تو گوش ندادی پویا فکری کرد و گفت 《 صبر کن ببینم . عصا دست ما دوتاست .بابایی هم بدون عصا نمیتونه راه بره . پس بابایی چطوری
《! اومده دم در اتاق
.هم من هم پویا از سوراخ در بیرون رو نگاه کردیم اما چیزی معلوم نبود
.دوباره بابایی در زد.مجبور شدم در رو باز کنم. بابایی با یه عصای دیگه که جدید هم بود روبرومون ایستاده بود
بابایی با دیدن تعجب من و پویا ، خندید و گفت 《 ای بچه های شیطون ! عصای منو برداشتید و شکوندید و حالا دارید چسب
《! می زنید
《پویا گفت 《 شما از کجا فهمیدید؟
بابایی گفت 《 وقتی عصا رو برداشتی پویا خان بیدار بودم ولی به روی خودم نیاوردم .خب الان هم بوی چسب چوب میاد
《 . معلومه که شکوندینش
《! من و پویا همزمان گفتیم 《 ببخشید بابایی
بابایی دستی به موهای من و پویا کشید و گفت 《 عیبی نداره. همون بهتر که شکست . دیگه عمرشو کرده بود. پوسیده شده
《. بود .منتظر بودم بشکنه تا از عصای جدیدم استفاده کنم . حالا بیاید باهم بریم هندونه بخوریم
. من و پویا و بابایی خوشحال و خندان به اتاق پذیرایی رفتیم و مشغول هندونه خوردن شدیم

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

 

الاغ بینوا و اسب مغرور

اسم قصه: الاغ بینوا و اسب مغرور
قصه گو : دنیا استکی❤️

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

مرغ دریایی کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: مرغ دریایی کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
موضوع: پشیمانی
گروه سنی : پنج سال به بالا

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان : 

یه روز آفتابی مرغ دریایی کوچولو همراه مامان مرغی و بابا مرغی و دوستانشون توی هوای خنک صبح دریا پرواز می کردند .
.اون روز خانواده های زیادی لب دریا اومده بودند تا تفریح و شنا کنند
. مرغ دریایی کوچولو خیلی دلش می خواست اوج بگیره و اون بالا بالا ها بره ولی خیلی زود بود اوج بگیره
.توی همین فکرها بود ناگهان چشمش افتاد به یه کلاه حصیری که روی سر یه دختر بچه بود
مرغ دریایی کوچولو به مامان مرغی گفت 《 وای مامان ! چه کلاه قشنگی روی سر اون دختر بچه ست . منم یکی از اونا
《 میخوام
مامان مرغی با مهربونی گفت 《عزیزم ! ما پرنده ها که
《. نمی تونیم کلاه سرمون بزاریم
مرغ دریایی کوچولو اخم کرد و گفت 《 چرا ؟ چرا ما
《پرنده ها نمی تونیم کلاه سرمون بزاریم؟
مامان مرغی جواب داد 《 آخه ما پرنده ها اگه کلاه سرمون بزاریم نمی تونیم پرواز کنیم . کلاه جلوی دیدمون برای پرواز رو
《 می گیره
《 مرغ دریایی کوچولو با شیطنت گفت 《 ولی من یه کاری می کنم که بتونیم با کلاه پرواز کنیم
.بعد به سمت دختر بچه پرواز کرد و هر چقدر مامان مرغی صداش زد ، اهمیتی نداد
مرغ دریایی کوچولو فوری با منقارش ، کلاه حصیری رو از روی سر دختر بچه برداشت و فرار کرد به سمت آسمون و به گریه
.دختر بچه هم توجهی نکرد
درهمین موقع سرعت پرواز مرغ دریایی کوچولو با کلاه حصیری کم شد و اصلا نتونست خوب بال بزنه و پیش مامان مرغی و
. بابا مرغی برگرده
مامان مرغی و بابا مرغی به محض دیدن مرغ دریایی کوچولو که نمی تونست با کلاه حصیری خوب پرواز کنه ، به سمتش
. رفتند. مامان مرغی ، کلاه حصیری رو از نوک مرغ دریایی کوچولو بیرون آورد و کلاه حصیری روی آب دریا افتاد
دختر بچه با دیدن کلاهش روی آب دریا خوشحال شد و بابای دختر بچه توی آب رفت و کلاه حصیری رو برداشت و به دختر .بچه داد
. مرغ دریایی کوچولو به مامان مرغی گفت 《ببخشید 》و بعد دوباره به سمت دختر بچه رفت و روی شن های ساحل نشست
دختر بچه با دیدن مرغ دریایی کوچولو گفت 《 ای وای ! الان می خواد دوباره کلاهمو برداره . کلاهمو بهت نمیدم مرغ
《! بدجنس
《 بابای دختر بچه خندید و گفت 《 نه دخترم ! به چشماش نگاه کن. پشیمونه . براش خوراکی بریز تا بخوره . گناه داره
《دختر بچه با تعجب پرسید 《 راست میگی بابا؟ پشیمونه ؟
《 بابای دختر بچه جواب داد 《 آره عزیزم. یه ذره پفیلا بریز روی شن تا بیاد بخوره . می خواد باهات دوست بشه
. دختر بچه با ذوق و شوق از توی پاکتی که توی دستش بود ، مقداری پفیلا روی شن های ساحل ریخت .
مرغ دریایی کوچولو مشغول خوردن پفیلا شد و دختر بچه و بابای دختر بچه با مرغ دریایی کوچولو عکس انداختند

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

هدیه جنگلبان

اسم قصه: هدیه جنگلبان
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع : وفاداری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه جنگلبان مهربون مواظب حیوونای جنگل بود
. و به خاطر همین حیوونای جنگل ؛ جنگلبان رو خیلی دوست داشتند
. یه شب خرگوشی همه حیوونای جنگل رو صدا زد تا وسط جنگل جمع بشن و باهم در مورد یه مسئله مهم حرف بزنند
《سنجاب کوچولو که مثل همیشه عجول بود ، گفت 《 زود باش خرگوشی ! چی شده؟ چرا گفتی بیایم اینجا؟
《 ..خرگوشی صداشو صاف کرد و گفت 《 میخوام یه خبر خوب بدم. فرداشب تولد جنگلبانه و
《 راکون کوچولو توی حرف خرگوشی پرید و گفت 《 تو از کجا میدونی ؟
《 خرگوشی گفت 《امروز صبح جنگلبان با گوشی همراهش حرف می زد و فهمیدم که فرداشب تولدشه
《سنجاب کوچولو پرسید 《 حالا ما باید چیکار کنیم ؟
《 خرگوشی جواب داد 《 من میگم جنگلبان همیشه مراقب ما بوده و هست . پس برای تولدش یه کادو بگیریم
راکون کوچولو خندید و گفت 《 آخه ما که از جنگل
《 نمی تونیم بیرون بریم . بعدشم جنگلبان ، انسانه و باید یه کادویی ، هدیه بدیم که به دردش بخوره
《 خرگوشی گفت 《 من یه فکری دارم
همه حیوونای جنگل با صدای بلند پرسیدند
《چه فکری ؟ 》
خرگوشی گفت 《 فردا صبح همه مون هر خوراکی که توی لونه هامون داریم و فکر می کنیم به درد جنگلبان میخوره رو از
《 . لونه هامون بیرون میاریم و وسط جنگل میزاریم
سنجاب کوچولو با هیجان گفت 《 آهان فهمیدم. جنگلبان فندق و گردو می تونه بخوره. من فردا فندق و گردو وسط جنگل
《 میزارم 《 خرگوشی گفت 《 آفرین به تو دوست باهوشم ! منم هویج از توی لونه ام میارم . جنگلبان هویج دوست داره
《 راکون کوچولو با ناراحتی گفت 《 اما من خوراکی ندارم که به درد جنگلبان بخوره
《! سنجاب کوچولو گفت 《 چرا نداری ! پس اون آلوها چی هستن که هرروز می خوری
《 راکون کوچولو گفت 《 یعنی جنگلبان ،آلو دوست داره ؟ آخه هیچ وقت ندیدم آلو بخوره
《 خرگوشی لبخندی زد و گفت 《 اشکالی نداره. آلوها رو بردار بیار .شاید جنگلبان دهنش آب افتاد و خورد
صبح فردای اون روز هر کدوم از حیوونای جنگل ، خوراکی هایی که توی لونه داشتند رو وسط جنگل بردند و وقتی جنگلبان
. اومد ، کنار خوراکی هاشون ایستادند و دست زدند
جنگلبان از دیدن خوراکی های خوشمزه که حیوونای جنگل برایش آورده بودند ، خوشحال شد و از ایشان تشکر کرد و به
.همراه ایشان مشغول خوردن خوراکی ها شد

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

قصه لینالونا

اسم قصه:??? لینالونا ???

قصه گو: آرین بقائی❤️

نویسنده و تصویرگر: کلر ژوبرت ✍

ویراستار: سهیلا امامی ?

آدرس کانال تلگرام?
 @childrenradio

خروس، اردک و پری دریایی( قصه کودکانه)

کودکان عزیز سمینا با ما همراه باشید و قصه زیر را که از زبان انگلیسی برای شما ترجمه شده بخوانید.

خروس، اردک و پری دریایی( قصه کودکانه)

یک خروس و یک اردک باهم بحث‌های زیادی می‌کردند که آیا پری دریایی وجود دارد یا خیر. این‌قدر بحث کردند که آخر تصمیم گرفتند که موضوع را یک بار برای همیشه با رفتن به اعماق دریا حل کنند .

آن‌ها به سمت پایین دریا شیرجه زدند و شنا کردند. اول ماهی‌های رنگارنگ دیدند؛ سپس ماهی‌هایی با اندازه‌های متوسط دیدند؛ و سپس ماهی‌های بزرگ دیدند. سپس آن‌قدری در اعماق دریا فرو رفته بودند که در تاریکی کامل بودند و نمی‌توانستند چیزی ببینند .

این موضوع آن‌ها را به شدت ترساند. برای همین به سطح زمین بازگشتند. خروس بسیار وحشت زده شده بود و

نمی‌خواست که دیگر هیچ وقت به اعماق دریا برگردد. اما اردک او را تشویق کرد که به تلاشش ادامه بدهد و برای این‌که خروس را آرام کند، این بار اردک با خودش یک چراغ آورد. آن‌ها باری دیگر به سمت تاریکی شنا کردند و وقتی که احساس کردند که دارند می‌ترسند، آن‌ها چراغ را روشن کردند .

وقتی که تاریکی روشن شد، آن‌ها مشاهده کردند که کاملاً در میان تعدادی پری دریایی محاصره شده اند .

پری‌های دریایی به آن‌ها گفتند که فکر کرده بودند که خروس و اردک از آن‌ها خوششان نیامده است. دفعه

قبلی پری‌های دریایی نزدیک بود که بازدیدکنندگان‌شان را به یک مهمانی دعوت کنند؛ اما خروس و اردک سریع صحنه را ترک کردند .

با این حال، پری‌های دریایی بسیار خوشحال بودند که آن‌ها دوباره برگشتتند و با تشکر از شجاعت و استقامت

خروس و اردک، آن‌ها دوستان خیلی خوبی برای پری‌های دریایی شدند.

در ادامه متن قصه را به زبان انگلیسی با هم می‌خوانیم.

The Rooster, the Duck, and the Mermaids

A cockerel and a duck were arguing so much over whether mermaids exist or not, that they decided to settle the matter once and for all, by searching the bottom of the sea.

They dived down, first seeing colorful fish, then medium-sized fish and large fish. Then they got so deep that they were in complete darkness and couldn’t see a thing.

This made them terribly scared, so they returned to the surface. The cockerel was terrified and never wanted to return to the depths, but the duck encouraged him to keep trying. To calm the cockerel, this time the duck took a torch. They dived down again to the darkness, and when they started getting scared, they switched the torch on.

When the darkness was lit up they saw that they were totally surrounded by mermaids.

The mermaids told them that they thought the cockerel and the duck didn’t like them. The previous time the mermaids had been just about to invite their visitors to a big party, but the cockerel and the duck had quickly left.

The mermaids were very happy to see that they had returned, though.

And thanks to their bravery and perseverance, the cockerel and the duck became great friends with the mermaids.

لاک‌پشت و خرگوش( قصه کودکانه)

بچه‌های عزیز سلام. داستان دیگری از مجموعه قصه‌های کودکانه سمینا را برای شما ترجمه کردیم. با ما همراه باشید و از خواندن قصه زیر لذت ببرید.

لاک‌پشت و خرگوش( قصه کودکانه)

خرگوشی چابک در جنگل زندگی می‌کرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف می‌زد .

حیوانات از گوش دادن به حرف‌های خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاک‌پشت آرام‌ آرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خنده‌ای فریاد زد .

خرگوش گفت: با تو مسابقه بدم؟ من تو رو به‌راحتی می‌برم! اما نظر لاک‌پشت عوض نشد. باشه لاک‌پشته. پس تو می خوای با من مسابقه بدی؟ با شه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه. حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند .

سوتی زدند و آن‌ها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت می‌دوید درحالی‌که لاک‌پشت

به‌کندی از خط شروع مسابقه دور می‌شد .

خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمی‌توانست لاک‌پشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش

که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایه یک درخت کمی استراحت کند .

لاک‌پشت با سرعت همیشگی‌اش آهسته آهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنه درختی به خواب

رفته است. لاک‌پشت درست از کنارش رد شد .

خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کش و قوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاک‌پشت ندید. با خودش

فکر کرد من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم .

وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه می‌دید تعجب کرد. لاک‌پشت داشت از خط پایان رد می‌شد.

لاک‌پشت مسابقه را برد !

خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: وای لاک‌پشته، من واقعاً فکر نمی‌کردم تو بتونی منو ببری.

لاکپشت لبخندی زد و گفت: می‌دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.

در ادامه متن اصلی قصه را به زبان انگلیسی می‌خوانیم.

The Tortoise and the Hare

A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.

The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.

“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race.

A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.

The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree.

The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.

The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought.

As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!

The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won.”

بالشت سخنگو( قصه کودکانه)

دوستان عزیز سمینا سلام. با قصه کودکانه دیگری از مجموعه قصه‌های کودکانه سمینا همراه شما هستیم. امیدوارم از قصه زیر که برای کودک دلبند شما ترجمه شده استقبال کنید.

بالشت سخنگو

در زمان‌های خیلی خیلی دور، هزاران بچه در سراسر جهان نمی‌دانستند چطور بفهمند که آیا با دیگران درست رفتار می‌کردند یا نه. آن‌ها می‌توانستند برادران و خواهران خود را کتک بزنند درحالی‌که فکر کنند که رفتار خوبی داشته‌اند یا می‌توانستند پر از پشیمانی بشوند که چرا به مادرشان کمک کرده‌اند یا اتاق‌خوابشان را مرتب کرده‌اند. در تمام طول روز، پری‌ها بایستی به بچه‌ها توضیح می‌دادند که آیا رفتارشان درست بوده یا نه. این کار فوق‌العاده کسل‌کننده و خسته‌کننده بود.
یکی از پری‌ها اسمش اسپارکلز بود، که خیلی باصفا بود. او با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشد که به بچه‌ها چیزهایی یاد بدهد. بنابراین یک بالشت سخنگو برای دختر محبوبش آلیسا، اختراع کرد.
وقتی آلیسا به رختخواب می‌رفت، آن بالشت از او می‌پرسید:
-دخترم، به من بگو که امروز چه‌ کار کردی؟
هر وقت آلیسا به بالشت می‌گفت که کارهای بدی انجام داده، آن بالشت صداهای اذیت کننده‌ای در طول شب از خود درمیاورد؛ و خودش را تبدیل به یک بالشت سفت‌ و سخت و بدترکیب می‌کرد. به خاطر همین آلیسا اصلاً نمی‌توانست خوب بخوابد.
اما هنگامی که آلیسا از کارهای خوبی که انجام داده بود صحبت می‌کرد، آن بالشت بسیار گرم‌ و نرم می‌شد، آرزو می‌کرد که آلیسا خواب خیلی خوبی داشته باشد، و در طول شب یک موسیقی دل‌نشین برای آلیسا پخش می‌کرد.
زیاد طول نکشید که دختر قصه‌ ما یاد گرفت که چه طور رفتار کند که هر شب بالشتش یک موسیقی دوست‌داشتنی برایش پخش کند.
پس‌ازاین، پری قصه‌ ما اسپارکلز، تصمیم گرفت که این بالشت را روی یکی دیگر از دخترها که خیلی برایش مشکل‌ساز بود امتحان کند. آلیسا اول نگران این بود که نکند یادش برود که چگونه می‌تواند خوب باشد یا بد. اما کلماتی که هر شب می‌شنید یادش افتاد. و هر شب به خودش می‌گفت:
-بذار ببینم آلیسا. امروز چه‌ کارهایی انجام دادی؟
آلیسا، وقتی فهمید که خودش الآن می‌داند که آیا رفتارش خوب بوده یا بد، خیلی خوشحال شد. و وقتی خوب بود، خیلی فوق‌العاده می‌خوابید. اما همانند وقتی که بالشت سخنگو پیشش بود، اصلاً نمی‌توانست خوب بخوابد وقتی متوجه می‌شد که کارهای بدی انجام داده است. و تنها وقتی به آرامش می‌رسید که به خودش قول دهد که روز بعد همه‌ چیز را درست کند. هر کار اشتباهی که انجام داده بود.

در ادامه متن اصلی قصه را به زبان انگلیسی با هم می‌خوانیم.

The Pillow Fairy

A long, long time ago, thousands of children in the world didn’t know how to tell whether they were treating others well or badly. They could hit their brothers and sisters, thinking they were doing good. They could be filled with regret at having helped their mother or having cleaned up their bedroom. The whole day through, the fairies had to explain to the kids whether they had been good or bad. It was a tremendously boring and tiring job

One of the fairies was called Sparkles, and she was great fun. She thought it would be better to teach the children a few things, and so she invented a talking pillow for her favourite girl, Alicia

When Alicia went to bed, the pillow would ask her

-Tell me, my girl, what did you do today

Whenever Alicia told her that she had done bad things, the pillow would make annoying noises through the night, and contort itself into all kinds of uncomfortable lumps and bumps. Of course, Alicia could hardly get any sleep

But when Alicia talked of good things she had done, the pillow would purr like a pussycat, would wish Alicia a good night, and would play sweet soft music the whole night through. Before long, the girl had learnt how to behave so that her pillow would play lovely music every night

Sparkles the fairy then decided to use the pillow on another little girl who was giving her a lot of trouble. At first, Alicia was afraid that she might forget how to be good, but she remembered the words she had heard every night, and she would say to herself

-Let’s see then, Alicia. What did you do today

Alicia was pleased to find that she herself now knew whether she had behaved well or not. And when she had been good, she slept wonderfully. Just like when the talking pillow had been there, she found it hard to sleep whenever she had done something bad. And she could only feel peace if she promised to make right, the next day, whatever harm she had done.

تخم‌مرغ طلایی(قصه کودکانه)

با قصه کودکانه دیگری همراه شما هستیم. امیدوارم از قصه‌ای که امروز برای شما کودکان ترجمه شده لذت ببرید. برای مشاهده قصه‌ کودکانه(متن) لطفا به سایت مراجعه کنید.

تخم‌مرغ طلایی(قصه کودکانه)

هریا، آرایشگر فقیری در کلبه کوچکش تنها زندگی می‌کرد و تمام وقتش را به کارش اختصاص داده بود. هر آن چه او به دست می‌آورد کافی بود تا نیازهایش را برآورده کند.

غروب بود و هریا هنگام برگشتن از کار گرسنه بود. با خودش فکر کرد: امشب چه غذایی درست کنم؟ سپس صدای قدقد مرغی را بیرون از کلبه‌اش شنید. هریا فکر کرد و برای گرفتن مرغ آماده شد: این مرغ ضیافت خوبی برای من درست خواهد کرد.

با کمی دقت توانست مرغ را بگیرد. در حالی که قصد داشت او را بکشد مرغ جیغ کشید و گفت: لطفا مرا نکش ای مرد مهربان! من کمکت خواهم کرد. هریا متوقف شد. با اینکه از حرف زدن مرغ شگفت زده شده بود پرسید: چطور می‌توانی به من کمک کنی؟

مرغ گفت: اگر زندگی‌ام را به من ببخشی، هر روز برایت یک تخم‌ طلایی خواهم گذاشت. چشمان هریا از تعجب و شادی باز ماند. او با شنیدن این قول شگفت زده شد. هریا گفت: یک تخم‌ طلایی! برای هر روز! اما چرا باید حرفت را باور کنم؟ ممکن است دروغ بگویی. مرغ گفت: اگر فردا یک تخم طلایی نگذاشتم تو می‌توانی مرا بکشی. بعد از این قول: هریا مرغ را رها کرد و برای روز بعد منتظر ماند.

صبح روز بعد، هریا یک تخم‌مرغ طلایی بیرون کلبه‌اش پیدا کرد و مرغ کنار آن نشسته بود. هریا از خوشحالی فریاد زد: درسته! تو واقعا می‌توانی یک تخم طلایی بگذاری! او این ماجرا را برای کسی تعریف نکرد چون می‌ترسید دیگران او را بگیرند.

از آن روز به بعد، مرغ هر روز یک تخم طلایی می‌گذاشت. هریا نیز برای جبران به خوبی از او نگهداری می‌کرد. خیلی زود او ثروتمند شد.

اما او طمع کرد و فکر کرد: اگر شکم مرغ را باز کنم، می‌توانم یک باره همه تخم‌های طلایی را به دست آورم. مجبور نیستم منتظر بمانم تا مرغ هر روز یک تخم بگذارد.

آن شب مرغ را به داخل خانه‌اش آورد و کشت. اما ناامید شد. او هیچ تخم طلایی پیدا نکرد. حتی یکی.

هریا فریاد زد: چه کار کردم؟ حرص و طمع من باعث شد مرغ را بکشم. اما دیگر خیلی دیر بود.

در ادامه متن قصه را به زبان اصلی می‌خوانیم.

The Golden Egg

This Short Story The Golden Egg is quite interesting to all the people. Enjoy reading this story.

Haria, a poor barber lived alone in his small hut. He was dedicated to his work. And whatever he earns was enough to fulfill his needs.

One evening, after returning from work, Haria was hungry. “What shall I cook tonight?” he thought. Just then he heard a hen clucking outside his hut. “That hen would make a great feast for me,” thought Haria and prepared to catch the hen.

With a little effort he was able to catch the hen. As he was about to kill the hen, it squeaked, “Please do not kill me, O kind man! I will help you.” Haria stopped. Though he was surprised that the hen spoke, he asked, “How can you help me?”

“If you spare my life, I will lay a golden egg everyday for you,” said the hen. Haria’s eyes got widened in delight. Haria was surprised to hear this promise. “A golden egg! That too everyday! But why should I believe you? You might be lying,” said Haria. “If I do not lay a golden egg tomorrow, you can kill me,” said the hen. After this promise, Haria spared the hen and waited for the next day.

The next morning, Haria found a golden egg lying outside his hut and the hen sitting beside it. “It is true! You really can lay a golden egg!” exclaimed Haria with great delight. He did not reveal this incident to any one, fearing that others would catch the hen.

From that day onwards, the hen would lay a golden egg everyday. In return, Haria took good care of the hen. Very soon, Haria became rich.

But he became greedy. He thought, “If I cut open the hen’s stomach, I can get out all the golden eggs at once. I do not have to wait for the hen to lay the golden eggs one by one.”

That night, he brought the hen to the interior portion of his house and killed the hen. But to his dismay, he found no golden eggs. Not even one.

“What have I done? My greed had made me kill the hen,” he wailed. But it was too late.

 

غازی با تخم‌‌های طلایی(قصه کودکانه)

دوستان عزیز سلام. با قصه کوتاه کودکانه دیگری درکنار شما هستیم. قصه‌های کودکانه زیادی در مجموعه قصه‌های کودکان سایت وجود دارد که از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه شده است. با ما همراه باشید و از شنیدن قصه امروز لذت ببرید.

غازی با تخم‌‌های طلایی(قصه کودکانه)

مرد فقیری در یک دهکده زندگی می‌کرد. او یک غاز داشت که تخم‌مرغ‌های زیادی می‌گذاشت. اما تخم‌ها متفاوت با تخم‌مرغ‌هایی که دیگران می‌گذاشتند بود.

غاز مرد فقیر هر روز یک تخم‌مرغ طلایی می‌گذاشت. مرد فقیر تخم‌مرغ را به شهر برده و آن را فروخت. او از فروش تخم‌مرغ پول بسیاری به دست آورد. او مرد خوشحالی بود.

یک روز با خودش گفت: هر روز من فقط یک تخم‌مرغ به دست می‌آورم. چرا همه تخم‌‌مرغ‌ها را یک جا نداشته باشم. قطعا خیلی ثروتمند می‌شوم. خب من غاز را می‌کشم و تمام تخم‌مرغ‌ها را بر می‌دارم.

به این ترتیب مرد فقیر غاز را کشت. اما چه چیزی پیدا کرد؟

غاز مثل غازهای دیگر بود. او نتوانست حتی یک تخم‌مرغ طلایی پیدا کند. غاز مرد.

از آن روز به بعد مرد تخم‌مرغ‌های طلایی‌اش را برنداشت و مثل سابق هر روز یکی بر می‌داشت.

در ادامه متن اصلی قصه را به زبان اصلی می‌خوانیم.

The Goose That Laid Golden Eggs 

Once in a village lived a poor man. He had a goose. It laid eggs. But these eggs were different from the eggs laid by other eggs.

The poor man’s goose laid a golden egg everyday.

The poor man took the egg to the town and sold it.

He got a lot of money by selling the golden egg. He was a happy man.

One day he said to himself, “I get one golden egg only everyday. Why not I have all the eggs at a time. Then I will become very rich. So, I will kill the goose and take all the eggs.”

And so the poor man killed the goose.

And what did he find?

The goose was like any other goose. He could not find a single golden egg. The goose died.

From that day the man did not get his golden egg, he used to get everyday.