درختی که غمگین بود

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
اسم قصه: درختی که که غمگین بود?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: آرزو امین خندقی?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: مراقبت از محیط زیست
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان
جمعه بود.سعید و سارا اونروز صبح زود بیدار شده بودن و خیلی خوشحال بودن.می خواستن با مامان و باباشون برن گردش.بابا سبد وسایل گردشو برداشت و صندوق عقب ماشین گذاشت و گفت بچه ها زودتر بیاین سوار بشیم تا راه بیفتیم.مامان قابلمه غذا رو برداشت و سارا و سعید هم زیرانداز و توپ و ماشین شن کش رو برداشتن و همگی سوار ماشین شدن. بابا ماشینو روشن کرد و راه افتادن.اونا یک ساعتی تو راه بودن تا اینکه به یه رودخونه قشنگ رسیدن.دو طرف رودخونه هم پراز دار و درخت بود.سعید و سارا با خوشحالی توپشون رو برداشتن و دویدن که برن بازی کنن.مامان گفت بچه ها صبر کنین اول بیاین صبحانه بخوریم بعد.بابا گفت آره دخترم آره پسرم اول صبحانه بعد بازی.
بعد از خوردن صبحانه و کمک به جمع کردن سفره، بچه ها مشغول بازی شدن و مامان و بابا هم نشستن تا با هم حرف بزنن و چایی بخورن.بابا و مامان همینطور که گل میگفتن و گل می شنیدن بازی بچه ها رو هم تماشا می کردند.سعید و سارا اول کلی توپ بازی کردن و بعد هم رفتن کنار رودخونه تا با ماشین شن بازی شون خاک بازی و گل بازی کنن.همینطور که مشغول بازی بودن صدای ناله و گریه ای شنیدن.این طرفو نگاه کردن اون طرفو نگاه کردن اما کسی نبود.سعید گفت تو هم شنیدی خواهرجون؟یعنی صدای گریه کی بود؟سارا گفت نمی دونم.اما اینجا که غیر ما کسی نیست داداشی.یه دفعه ای بازم صدای گریه اومد.بچه ها هاج و واج همو نگاه کردن.یه صدایی گفت من اینجام.منم گریه می کنم بچه ها.
بچه ها پشت سرشونو نگاه کردن.وای خدای من صدا از یه درخت پیر بود که کنار رودخونه بود.سعید و سارا دویدن طرف درخت و با تعجب سلام کردن.درخت گفت سلام بچه ها و دوباره گریه کرد.سارا گفت چی شده درخت قشنگم؟سعید گفت بازی و سر وصدای ما اذیتت کرد؟سارا گفت یا توپمون به شاخه هات خورد و دردت گرفت؟درخت گفت نه عزیزای من.من عاشق اینم که بچه ها کنار من بازی کنن.خیلی هم از اومدنتون خوشحالم.فقط یکم دلم گرفته بود گریه می کردم.سارا گفت میشه بگی چرا اینقد ناراحتی؟سعید گفت خواهش میکنیم بگو.
درخت گفت دور و بر منو ببینین.چی میبینین؟سارا و سعید نگاه کردن.وای.کلی زباله.بعضی آدما اومده بودن اونجا کلی تفریح کرده بودنو غذا و خوراکیای خوشمزه خورده بودنو کلی بطری آبمیوه و پلاستیک و پاکت میوه و آجیل اونجا انداخته بودن و بدون اینکه جمع کنن رفته بودن.سعید گفت ببین اینجا چه خبره.سارا گفت واقعا زشته.درخت گفت خسته شدم از بوی بد این زباله ها.از وقتی دور و برم پر از آشغال شده دیگه حتی پرنده ها هم نمیان رو شاخه هام بشینن و آواز بخونن. منم اینجا تنها موندم.تازه.بیاین جلوتر.یالا بیاین تا یه چیز دیگه نشونتون بدم.سارا وسعید نزدیکتر رفتن.درخت گفت ببینین بعضی بچه ها و آدم بزرگا روی دست و بدن من چیکار کردن؟روی بدن من با میخ و خودکار نقاشی کردن.این دستمم شکستن.آخ.دستام درد میکنه.دیگه نمیتونم دردشو تحمل کنم.
سعید و سارا خیلی ناراحت شدن.هیچوقت فکرنمی کردن درختا هم ناراحت بشن و گریه کنن.حتی فکر نمی کردن درختا هم دردشون بیاد.یه دفعه ای سارا گفت ناراحت نباش درخت قشنگ.و به سعید نگاه کرد و یه دفعه ای غیبشون زد.
چند دقیقه بعد خواهر و برادر مهربون قصه ی ما با یک پلاستیک زباله به طرف درخت اومدن و شروع کردن به جمع کردن زباله هایی که دور درخت ریخته بود.مامان و بابا هم به کمکشون اومدن.نیم ساعت بعد پلاستیک زباله پر شد اما اطراف درخت پیر تمیز تمیز شده بود.حالا چشمای درخت از خوشحالی برق میزد.درخت دو تا دستشو باز کرد تا سعید و سارارو بغل بگیره.سعید وسارا با مهربونی درختو بغل کردنو بابا هم از اونا عکس گرفت.
تو راه برگشت به خونه بچه ها حسابی تو فکر رفته بودن.سعید تو دلش گفت کاش همه آدما یادبگیرن وقتی به گردش و طبیعت میرن اونجا رو کثیف نکنن.سارا هم تو فکرش به دنیایی فکر می کرد که درختاش شاد و خوشحال بودن.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه
قصه کودکانه صوتی

مداد رنگی هایی که ناراحت شدند

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
اسم قصه: مداد رنگی هایی که ناراحت شدند
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: آرزو امین خندقی?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: منظم بودن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
متن داستان
خرسی کوچولو یه خرس مهربون و پرتلاش بود.از صبح که از خواب بیدار میشد تا شب که میخواست بخوابه کلی کارای مختلف انجام می داد.توی جنگل با بچه سنجاب و میمون بازیگوش توپ بازی و قایم موشک بازی می کرد و وقتایی هم که توی خونه بود نقاشی می کشید.آخه می دونین نقاشی کردنو خیلی دوست داشت؛ اون کلی نقاشیای مختلف می کشید.درخت می کشید، ماشین میکشید، قایق و پیشی می کشید و بعدم با مدادهای رنگی رنگیش در حالی که برای خودش آواز و شعر میخوند نقاشیشو رنگ می کرد.مامان خرسی و بابا خرسی هم چون می دیدند که خرسی کوچولو نقاشی کردنوخیلی دوس داره تو جشن تولداش یا روزایی که تو جنگل جشن بهارو میگرفتن براش دفتر نقاشی یا مدادرنگی می خریدن. نقاشیای خرسی کوچولو قشنگ و جالب بودن اما کار خرسی کوچولوی قصه ی ما یه ایرادی داشت.خرسی همیشه بعد اینکه نقاشیاش تموم میشد دفترشو برمیداشت و می برد نقاشیشو به مامان بابا نشون بده یا میرفت دنبال بازی با توپش یا دوستاش و یادش می رفت مداداشو جمع کنه و سر جاشون بذاره. یه روز مامان خرسی به خرسی کوچولو گفت خرسی کوچولوی من میدونی امروز که داشتم اتاقتو مرتب می کردم چه اتفاقی افتاد؟می تونی حدس بزنی ؟خرسی گفت لابد مامان بزرگ خرسی تلفن زده و گفته میخواد برای جشن زمستون بیاد خونه ما .مامان گفت نه پسرم هنوز که پاییزه و زمستون نرسیده.مدادات اومده بودن با من حرف بزنن.خرسی کوچولو با تعجب گفت مدادام؟

مامان گفت بله عزیزم.امروز که داشتم لباساتو تا میکردم و میذاشتم توی کشو یه دفعه ای دیدم مدادات یکی یکی جلوم صف کشیدن و با ناراحتی و تندتند شروع کردن به حرف زدن.گفتن به خرسی کوچولو بگو ما از اینکه خرسی کوچولو بعد از تموم شدن نقاشیاش ما رو این طرف و اونطرف میندازه و میره هم ناراحتیم هم خسته.
مداد زرد گفت بله تازه از اینکه هرشب باید یه جای عجیب غریب بخوابیم و از دوستامون دور باشیم خیلی ناراحتیم.مداد قرمز گفت به خرسی کوچولو بگو ما دوستداریم شبا تو اتاق خودمون یعنی جامدادی بخوابیم.مداد نارنجی گفت آره بابا راس میگه.آخه زیر یخچال و تو آشپزخونه و کنار جاکفشی هم شد جای خواب؟
مداد سبزگفت آخه اصلا بگو ببینم خرسی خودش حاضره هر شب یه جا بخوابه؟بابا ما دوسداریم شبا با همه مدادرنگیای دیگه سرجای مخصوص خودمون بخوابیم نه اینکه زیر دست و پا بیفتیم. مداد سفید گفت میدونین تا حالا چندباز کسی پاشو روی کمر من گذاشته و کمرم له شده؟ خرسی کوچولو با تعجب زیاد داشت به حرفای مامان خرسی گوش میداد.مامان گفت خرسی کوچولوی من میدونی آخرین مدادی که حرف زد کی بود و چی گفت؟
مداد صورتی بوداون گفت اگه این دفعه خرسی کوچولو ما رو بعد نقاشیش اینور اونور بندازه ماهمخودمونو گم و گور می کنیم تا دیگه نتونه ما رو پیدا کنه و نقاشی بکشه.بعدم با اخم و ناراحتی همه مدادا رفتن رو میز دور هم نشستن و ساکت شدن.
خرسی کوچولو وقتی این ماجرارو فهمید به مامان خرسی گفت نه مامان من دلم نمیخواد مدادرنگیام قهرکنن یا گم و گور بشن.
مامان میشه کمکم کنی جامدادیمو پیداکنم؟میخوام همین الان همه مدادامو بذارم تو جامدادی.میخوام امشب بعدمدتها راحت بخوابن.بعدم بدون اینکه معطل کنه تند تند همه مدادا رو جمع کرد و تندی گذاشت تو جامدادیش و جامدادیشم گذاشت تو کیف مدرسه ش.
مدادرنگیای خرسی از خوشحالی یه هورای بلند گفتن و خیلی زود خوابشون برد.مدادرنگیا دیگه هیچ وقت نه روی زمین افتادن و نه خودشونو گم و گور کردن.


رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

جشن تولد سنجاب

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
اسم قصه: جشن تولد سنجاب? ✨
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: آرزو خندقی?
تنظیم: رویا مومنی?
موضوع: خوش اخلاقی و مهربان بودن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان

سنجاب کتشو پوشید کیف پولشو برداشت و از لونه ش بیرون اومد. اونروز تو جنگل دو تا کار داشت.هم می خواست یکی یکی دوستاشو برای جشن تولدش دعوت کنه هم می خواست برای تزیین میز تولدش بادکنک بخره.

اولین نفری که سنجاب دید لاک پشت بود.سنجاب گفت سلام لاکی یواشکی.هنوزم خیلی یواش یواش راه میری؟بابا یکم تندتر راه برو. فردا ساعت پنج تولدمه.تو هم دعوتی.از صب زود راه بیفت تا به موقع برسی.بعدشم بلند بلند خندید و بدون اینکه اجازه بده لاکی حتی جواب سلامشو بده راهشو کشید و رفت.

نفر بعدی کلاغ بود.کلاغ تا سنجابو دید گفت قار سلام سنجاب مهربون.کجا میری؟سنجاب گفت سلام کلاغ سیاه بدصدا.هنوزم که قارقار می کنی.واقعا که صدای بدی داری.راستی خوب شد که دیدمت.فردا ساعت پنج کنار درخت بلوط منتظرتم تولدمه.بعدشم بدون خداحافظی به راهش ادامه داد.
کلاغ طفلکی حسابی ناراحت شد.رفت رو شاخه ی درختی و بی صدا نشست و به جنگل نگاه کرد.

سنجاب رفت و رفت تا به طاووس رسید.طاووس داشت تو جنگل پراشو باز و بسته می کرد.پرای طاووس خیلی قشنگ بودن.سنجاب گفت پرات قشنگن اما چه فایده.پاهات خیلی زشتن.چطوری طاووس؟فردا تولدمه.بیای.منتظرتم.بعدشم سوت زنان به راهش ادامه داد.
بله بچه ها سنجاب تا ظهر تو جنگل راه رفت و همه حیوونای جنگلو به جشن تولدش دعوت کرد.اما چه فایده؟همه رو با بی ادبی و حرفای بدش مسخره کرد و ناراحت کرد.بعدشم رفت چنتا بادکنک خرید و به خونه برگشت.
روز جشن تولد سنجاب رسید.سنجاب همه چیزو آماده کرده بود و لباسای مخصوصشو پوشیده بود و کاملا آماده بود.اما هرچقدر منتظر شد کسی به جشن تولدش نیومد که نیومد.سنجاب با خودش گفت:وا چرا حیوونای جنگل نیومدن پس؟من که یکی یکی همه شونو دعوت کردم.نکنه اتفاقی افتاده.و چند دقیقه بعد از لونه ش بیرون اومد.
جغد پیر روی شاخه درخت نشسته بود و داشت چرت میزد.سنجاب گفت سلام جغد خوابالو تو حیوونای جنگلو ندیدی؟قرار بود بیان تولدم.جغد گفت سلام سنجاب.نه.من کسی رو ندیدم.سنجاب گفت ببینم جغد پیرچاقالو پس چرا نیومدن تولدم.اصلا خودت چرا نمیای تولدم؟جغد با ناراحتی جواب داد.نمیدونم.اصلا مطمئنی دعوتشون کردی و ساعت و آدرس دقیق رو بهشون اطلاع دادی؟سنجاب گفت آره بابا.مطمینم.اما نمی دونم چرا نیومدن.جغد گفت با اونا هم همینطور که با من حرف زدی سلام و احوالپرسی کردی و همینطوری دعوتشون کردی؟ سنجاب گفت مگه با تو چجوری حرف زدم؟جغد گفت تو منو مسخره کردی و با بی ادبی با من حرف زدی.اگه با اونا هم مثل من حرف زدی حتما ناراحت شدن و به همین خاطر به جشن تولدت نیومدن.یادت باشه خدا هر کسی رو یه جوری آفریده و هر کسی فایده ها و خوبیای مخصوص به خودشو داره.پس ما اجازه نداریم کسی رو به خاطر اینکه مثل ما نیست یا یک طور دیگه س مسخره کنیم.حالا هم برو و به همه حیوونای جنگل زنگ بزن و ازشون عذرخواهی کن.شاید به جشن تولدت اومدن.
سنجاب که متوجه اشتباهش شده بود با ناراحتی و خجالت به جغد نگاه کرد و بعد هم به لونه ش رفت تا به دوستاش زنگ بزنه و از همه شون عذرخواهی کنه و این دفعه با ادب و مهربونی ازشون خواهش کنه تو جشن تولدش شرکت کنن.

رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه
خاله سمینا
قصه صوتی

سفینه فضایی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
اسم قصه: قصه صوتی سفینه فضایی?
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: پاکیزگی _ مراقبت _ شادی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان
یه شب خواب عجیبی دیدم
.خواب دیدم سوار یه سفینه ی فضایی واقعی هستم و موجودات عجیب و غریب توی سفینه رفت و آمد می کنند
.موجودات فضایی از این طرف سفینه به اون طرف سفینه بدون اینکه پاهاشونو کف سفینه بزارن ، راه می رفتند
. نگاهی به پاهام انداختم
. پاهام کف سفینه نبودند و مثل موجودات فضایی به این طرف و اون طرف سفینه کشیده می شدم
《یکی از موجودات فضایی نزدیکم شد و گفت 《قربان ! چی دستور میدید ؟ به سیاره شلیک کنیم ؟
. از شیشه سفینه نگاهی به سیاره که کمی دور بود انداختم
.سیاره رو شناختم
.نه …. خدای من . سیاره ، سیاره زمین بود
. موجودات فضایی می خواستن از من دستور بگیرند که به زمین شلیک کنند
《 داد زدم 《 نه ..نباید شلیک کنید
اما موجودات فضایی اصلا به حرفم گوش ندادند و وقتی
می خواستند دکمه ها رو بزنن و شلیک کنند ناگهان
. از خواب پریدم
. وقتی از خواب پریدم ساعت ۸ صبح بود
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
《 آخیش …فقط خواب بود 》
نزدیک ظهر خاله سودابه زنگ زد و گفت
《 امشب ما می خواییم بریم شهربازی. شما هم بیاید 》
.توی شهربازی وقتی چشمم به سفینه افتاد ، خوابمو برای پویا تعریف کردم
《 پویا گفت 《 باید از زمین مواظبت کنیم
《پرسیدم 《 چطوری ؟
جواب داد 《 خب از وسیله نقلیه عمومی استفاده کنیم . گل ها رو لگد نکنیم . شاخه ی درختا رو نشکنیم . توی دریا و
《 رودخونه و زمین ، زباله نریزیم . هوای زمین رو با دود ماشین ها آلوده نکنیم
《! گفتم 《چه ربطی به موجودات فضایی داره
پویا که مشغول بستنی خوردن بود ، گفت
خب خوابت میگه از زمین مراقبت کنیم . باید اونقدر زمینو پاک و تمیز نگه داریم تا از بین نره . حالا بلند شو بریم سفینه سواری به حرف های پویا فکر کردم . راست می گفت
باید از زمین مراقبت کنیم تا از بین نره و بتونیم از هوای تازه و زمین پاک لذت ببریم و شاد و سرحال بمونیم

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه

قصه های آموزنده

جعبه چوبی

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: قصه صوتی جعبه چوبی
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: کنجکاوی _ یادآوری _ کمک کردن

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان

دیروز موقع کلاس آنلاین بارون شدیدی بارید
.وقتی کلاس آنلاین تموم شد ، به سمت پنجره رفتم و پرده پنجره رو کنار زدم تا بارونو تماشا کنم
درحال تماشای بارون بودم که با شدت به زمین برخورد می کرد ناگهان چشمم به یه جعبه کوچیک چوبی جلوی ساختمون
.روبرویی افتاد
. دقت کردم ببینم اون جعبه چیه و داخلش چی میتونه باشه
《 در همین موقع مامان صدا زد 《 امیر محمد جان! بیا عصرونه بخور
. از پنجره دور شدم و به آشپزخونه رفتم
《مامان پرسید 《 چیه پسرم ؟ تو فکری ؟
《 جواب دادم 《 یه جعبه چوبی جلوی ساختمون روبرویی دیدم . دوست دارم بدونم توش چیه
《 مامان گفت 《 حتما گربه ی خانم سلمانیه
《با تعجب پرسیدم 《 گربه ی خانم سلمانی؟!مگه گربه خریده ؟
《 مامان جواب داد 《 آره . تازگی ها خریده
《دوباره با تعجب پرسیدم 《 پس چرا بیرون گذاشته؟ مگه گربه رو با جعبه اش نَبُرده توی خونه ؟
《 مامان جواب داد 《 نمی دونم . شایدم گربه رو توی خونه برده و جعبه رو نخواسته
. عصرونه رو که خوردم ، دوباره کنار پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم
. یه حسی به من میگفت گربه توی جعبه ست و خانم سلمانی که یه پیرزن فراموشکار هست یادش رفته ببره توی خونه
. توی همین فکرها بودم که یاد گوشی همراهم افتادم
. فوری رفتم گوشیمو آوردم و روی جعبه چوبی زوم کردم و عکس گرفتم
《 . وقتی عکس گرفتم و نگاهش کردم با صدای بلند گفتم 《 دیدی گفتم
《مامان از توی آشپزخونه پرسید 《 چیو گفتی؟
. بدو بدو رفتم توی آشپزخونه و عکسو نشون مامان دادم
مامان با ناراحتی گفت 《 ای وای ..گربه ی بیچاره توی جعبه مونده و الان توی این بارون یخ میزنه . حتما خانم سلمانی یادش
《 رفته
《 هیجان زده گفتم 《 من میرم دم در خونه خانم سلمانی و میگم
《 مامان گفت 《 آفرین پسرم ! چتر هم با خودت ببر
.کاپشنمو پوشیدم و چتر هم برداشتم و بیرون رفتم
وقتی زنگ خونه خانم سلمانی رو زدم، خانم سلمانی پشت آیفون گفت
《 ممنون پسر خوب ! الان میام پایین 》
خانم سلمانی پایین اومد و دوباره از من تشکر کرد و گفت
. آخ آخ…بابی کوچولو رو تا همین پارک پشت خونه ام بردم تا بگردونم ولی یهو بارون گرفت و فوری اومدم خونه 》
《 یادم رفت که جلوی ساختمون گذاشتمش
.بابی کوچولو به من نگاهی انداخت و میو میو کرد
.منم دستی به موهای سفید پشمالوش کشیدم و از خانم سلمانی خداحافظی کردم و به خونه برگشتم

رادیو قصه کودک
قصه های صوتی خاله سمینا

یک عصر پاییزی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
اسم قصه: قصه صوتی یک عصر پاییزی??
ازسری قصه های امیر محمد??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ده سال به بالا
موضوع: لذت بردن _ کمک کردن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان
یه روز عصر به خونه مامانی رفتیم و وقتی از َدرِ حیاط داخل خونه شدیم ، با صحنه عجیبی روبرو شدیم

حیاط خونه مامانی پر از برگ های پاییزی بود
تا به حال حیاط خونه ی مامانی رو پر از برگ ندیده بودم هر وقت می رفتیم خونه مامانی، حیاط تمیز و مرتب بود
مامانی با دیدن من و مامان و بابا گفت 《 وقت نکردم برگها رو جارو کنم .》و تعارف کرد بریم توی اتاق پذیرایی بشینیم

چند دقیقه بعد به بالکن رفتم و حیاط رو نگاه کردم و به اتاق پذیرایی برگشتم و هیجان زده گفتم
《 مامان ! بابا ! من میرم توی حیاط . میخوام با برگ ها ، سلفی بگیرم . خیلی رنگاوارنگن 》
《 . مامان که مثل من هیجان زده شده بود ، گفت 《 منم میام . اتفاقا منم دلم می خواد عکس بگیرم
. بابا و مامانی هم موافقت کردند که همراه من و مامان بیان

وقتی چهار نفری به حیاط رفتیم با برگهای ریخته شده توی حیاط کلی عکس انداختیم
《 بعداز مدتی بابا گفت 《به نظرم چند کیسه زباله بیاریم و خودمون برگها رو جمع کنیم
《 مامانی خوشحال شد و گفت 《 دست تون درد نکنه . الهی خیر ببینید . الان میرم کیسه زباله میارم
.مامانی توی خونه رفت و با چند کیسه زباله پیش ما برگشت
من و بابا دست به کار شدیم
بابا برگها رو جارو کرد و من هم برگها رو با خاک انداز ریختم توی کیسه زباله
یک ساعت بعد کل حیاط تمیز شد و بعد همراه بابا کیسه زباله ها رو بیرون بردیم و توی سطل زباله بزرگ سر کوچه انداختیم .
وقتی به خونه مامانی برگشتیم ، مامانی با یک استکان چای داغ از ما پذیرایی کرد

رادیو کودک

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه

نازنین و غول غولک (قسمت آخر)

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
اسم قصه: نازنین و غول غولک( قسمت آخر )???✨
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: افسانه شب یلدا
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :
بعد از صبحونه، نازنین کوچولو به مامان گفت
(( مامان جون! امشب که شب یلداست میشه منم کمک کنم ؟))
مامان لبخندی زد و گفت
(( اتفاقا میخواستم بهت بگم برای پختن کیک هندونه به من کمک کنی))
نازنین کوچولو هیجان زده دستاشو بهم زد و گفت
(( آخ جون! راستی مامانی و بابایی و خاله اینا و دایی اینا میان خونه مون؟))
مامان جواب داد (( نه دخترم . ما میریم خونه مامانی و بابایی. کیک هندونه و آجیل هم ما می بریم خونه شون))
نازنین کوچولو با تعجب گفت
(( برای چی ما آجیل ببریم؟ اصلا چرا آجیل خریدیم ؟ هرسال بابایی یه عالمه آجیل می خرید ))
مامان گفت (( بابایی امسال پادرد شدید داره و نمیتونه بیرون بره و آجیل بخره .من و خاله و دایی تصمیم گرفتیم میز شب یلدای خونه مامانی و بابایی رو بچینیم ))
نازنین کوچولو ذوق زده گفت (( آخ جون ! منم کمک می کنم ))
وقتی غروب شد، نازنین کوچولو همراه مامان و بابا به خونه مامانی و بابایی رفتند . وقتی رسیدند خاله ی نازنین کوچولو گفت
(( زود باشید زودتر میزو بچینیم ))
نازنین کوچولو ، کیک هندونه رو که با کمک مامان پخته بود روی میز مبل گذاشت ، دخترخاله ، آجیل ها رو روی میز مبل گذاشت ، پسردایی و دختر دایی ، هندونه و انارها و خرمالوها رو روی میز مبل گذاشتند و خاله و مامان و زن دایی هم مشغول تزیین میز شب یلدا شدند.
بعد از شام همگی دور میز شب یلدا نشستند . بابایی کتاب حافظ رو باز کرد و غزلیاتی از حافظ رو خوند .همگی با اشتیاق به غزلیات حافظ که بابایی می خوند ، گوش دادند .بعد بابایی برای همه فال حافظ گرفت . در همین موقع نازنین کوچولو از مامان پرسید
(( مامان جون ! چرا شب یلدا فال حافظ
می گیرند؟))
مامان جواب داد ((از قدیم ها مردم ایران ، حافظ و شعرهاشو دوست داشتند و وقتی شب یلدا دورهم جمع می شدند، شعرهای حافظ رو می خوندند و فال می گرفتند تا بشنوند حافظ در مورد آرزوهاشون چی میگه . این رسم از همون قدیم ها تا همین الان اجرا میشه ))
مامانی گفت (( خب حالا نوبت قصه گفتن منه))
همه با ذوق و شوق دست زدند و آماده ی شنیدن قصه مامانی شدند. مامانی یه قصه قشنگ تعریف کرد بعد همگی مشغول خوردن آجیل و هندونه و انار و خرمالو شدند . وقتی نازنین کوچولو پسته و بادام از توی ظرف آجیل برداشت یاد ننه سرما و چله بزرگه و غول غولک افتاد و لبخند زد .
پایان
رادیو قصه کودک
قصه های خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه
قصه های آموزنده

نازنین و غول غولک (قسمت ششم)

☆سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
******************************

اسم قصه: نازنین و غول غولک( قسمت ششم )???✨
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: افسانه شب یلدا
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
متن داستان:

غول غولک ، نازنین کوچولو رو به خونه رسوند و موقع خداحافظی، نازنین کوچولو گفت
(( غول غولک جون ! دلم برات تنگ میشه.بازم کی میای پیشم ؟))
غول غولک خندید و گفت
(( منم دلم برات تنگ میشه نازنین ! به زودی زود میام پیشت . خداحافظ ))
غول غولک پرواز کرد واز نازنین کوچولو دور شد .
نازنین کوچولو دور شدن غول غولک رو از پنجره اتاقش تماشا کرد و وقتی غول غولک دور دور شد، پنجره رو بست و روی تختخوابش دراز کشید .
در همین موقع صدای در اتاق نازنین کوچولو بلند شد
((نازنین جان ! دخترم ! بیدار شو . صبح شده))
نازنین کوچولو خمیازه ای کشید ، پتو رو کنار زد، به پنجره اتاقش نگاه کرد و خورشید خانمو دید که نورشو توی اتاقش می تابونه .
وقتی از تختخواب پایین اومد یاد غول غولک افتاد . با خودش گفت
(( چه خواب خوبی بود. غول غولک بازم به خوابم بیا ))
وقتی نازنین کوچولو مشغول صبحونه خوردن بود ، گفت (( راستی مامان جون ! دیشب دوباره خواب غول غولک رو دیدم . منو برد پیش ننه سرما ))
مامان با تعجب نگاهی به نازنین کوچولو کرد و گفت
(( واقعا ! ننه سرما چه شکلی بود؟))
نازنین کوچولو جواب داد
(( یه پیرزن مهربون با موهای سفید و پیرهن و روسری گل گلی ))
مامان خندید و گفت
(( خوش به حالت که ننه سرما رو دیدی . منم وقتی کوچولو بودم خیلی دوست داشتم ننه سرما رو ببینم ولی نشد ))
نازنین کوچولو هیجان زده گفت
(( هم ننه سرما رو دیدم هم پسرش ))
مامان تعجب کرد .
نازنین کوچولو ادامه داد
(( پسرش چله بزرگه . تولدش اول زمستونه . همون شب یلدا . توی جشن تولد پسر ننه سرما ، آجیل و انار و هندونه می خورند چون خوراکی های خوشمزه و سالمی هستند))
مامان هیجان زده گفت
(( نازنینننن ! تو اینا رو از کجا می دونی ؟))
نازنین کوچولو که صبحونه رو کامل خورده بود و از روی صندلی بلند شده بود ، جواب داد
(( از ننه سرما ! ننه سرما بهم گفت ))
مامان خندید و گفت (( آفرین به ننه سرما !))
پایان قسمت ششم

رادیوقصه کودک

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه

قصه های آموزنده

نازنین و غول غولک (قسمت پنجم)

امسال در شب تولد کودک دلبندتان و یا نوه مغز بادامتان متفاوت سورپرایزش کنید.
❇️قصه ای صوتی به نام کودک

✅ اسم قصه: نازنین و غول غولک( قسمت پنجم )???✨
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: افسانه شب یلدا
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

نازنین گفت (( ننه سرما !))
ننه سرما فوری جواب داد (( جانِ ننه سرما!))
نازنین پرسید (( یلدا یعنی چی ؟ ))
ننه سرما جواب داد (( یعنی تولد .یعنی میلاد ))
نازنین هیجان زده گفت
(( یعنی الان جشن تولد آقا چله بزرگه ! تولد پسرتونه !))
ننه سرما خندید و گفت (( آره عزیزم. آجیل بخور . هندونه بخور .انار بخور ))
نازنین، پسته و بادام از توی ظرف آجیل برداشت ، به دهن گذاشت و با ولع قورت داد .
یه مدت که گذشت نازنین کوچولو دوباره گفت
(( ننه سرما ! ))
ننه سرما فوری جواب داد (( جانِ ننه سرما !))
نازنین کوچولو پرسید (( ننه سرما ! چرا جشن تولد پسرت آجیل و هندونه و انار می خورن ؟))
ننه سرما خندید و گفت (( خب آجیل خوراکی خوشمزه و سالمیه . آجیل بدنمونو قوی می کنه . هندونه هم میوه ی خوشمزه و خنکیه . آب بدنمونو توی زمستون زیاد می کنه و خنکمون می کنه . انار هم خون بدنمونو زیاد می کنه ))
نازنین کوچولو دست زد و گفت
(( تولد تولد تولدت مبارک ))
ننه سرما و غول غولک و چله بزرگه خندیدند و دست زدند .
ساعتی گذشت و سپیده صبح از راه رسید .بعد خورشید خانم خمیازه ای کشید و کم کم از پشت کوه ها پیداش شد.
غول غولک گفت
(( نازنین ! بهتره برگردیم خونه . ننه سرما و چله بزرگه باید استراحت کنند))
نازنین کوچولو و غول غولک از ننه سرما و چله بزرگه تشکر کردند و خداحافظی کنان با پرواز غول غولک به آسمون از کلبه ی ننه سرما بیرون اومدند .
پایان قسمت پنجم

مامان و بابا های همراه همیشگی رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا
مامان بزرگها و بابا بزرگ های مهربون
برای کودک دلبندتان قصه اختصاصی سفارش بدهید .قصه ای که کودک دلبندتان ، آن را دوست داشته باشد و از آن لذت ببرد.
با سفارش قصه اختصاصی مهارتی ( عزت نفس ، استقلال ، مهارت نه گفتن ، راستگویی )و رفتاری ( جدا خوابیدن در تختخواب شخصی ، مسواک زدن و تمام کردن غذا ) برای کودک دلبندتان خاطره سازی کنید .

نازنین و غول غولک (قسمت چهارم)

برای قصه گویی به کودکان دلبندتان چه راهکاری دارید ؟
آیا شبها با خواندن کتاب داستان برای او قصه می گویید یا از خودتان قصه می سازید؟؟
شاید بعضی وقتها از خواندن کتاب داستان و یا قصه سازی برای کودک دلبندتان خسته شده باشید و یا وقت کافی برای اینکار نداشته باشید و با اصرار کودکتان مواجه شده باشید .
رادیو قصه کودک مشکل شما را حل کرده است و با قصه های صوتی کودکانه سمینا ، هرشب کودک دلبندتان را با قصه های شب صوتی کودکانه و آموزنده همراه می کند.

اسم قصه: نازنین و غول غولک( قسمت چهارم )???✨
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: افسانه شب یلدا
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :
هر چقدر غول غولک و نازنین کوچولو به کلبه ی ننه سرما نزدیک می شدند ، کلبه دورتر و به سمت آسمان بالا می رفت .
نازنین کوچولو با تعجب گفت
(( واای ! کلبه چرا بالا می ره !چرا میره آسمون !))
غول غولک با خونسردی جواب داد
(( خب معلومه ننه سرما توی آسمون زندگی می کنه ))
نازنین کوچولو گفت
(( آهان فهمیدم .ننه سرما همونیه که برف و سرما برامون از آسمون می فرسته ))
غول غولک حرفی نزد .
نازنین کوچولو به غول غولک نگاه کرد و گفت (( چرا حرف نمی زنی ؟ اصلا ما کجا داریم میریم ؟))
غول غولک جواب داد
(( پیش ننه سرما ))
نازنین کوچولو پقی زد زیر خنده .
غول غولک چپ چپ به نازنین کوچولو نگاه کرد .
نازنین کوچولو متوجه ی چپ چپ نگاه کردن غول غولک شد وگفت
(( اینطوری نگام نکن. آخه تو میگی میخواییم بریم پیش ننه سرما ولی هرچقدر میریم کلبه ی ننه سرما توی آسمون میره و ما این پایین هستیم ))
غول غولک گفت
(( پشتم بشین نازنین ))
نازنین کوچولو پشت غول غولک نشست و غول غولک به سمت کلبه ی ننه سرما پرواز کرد .‌
وقتی به کلبه ی ننه سرما رسیدند ، ننه سرما خوش آمد گفت
(( خوش اومدی غول غولک ! چه دختر کوچولوی خوشگلی رو با خودت آوردی غول غولک جان ! اسمش چیه ؟))
نازنین کوچولوبه جای غول غولک جواب داد
(( اسمم نازنینه ))
ننه سرما لبخندی زد و گفت
(( به به ..اسمتم مثل خودت قشنگه ))
وبعد اشاره کرد به چِله ی بزرگ که دور کرسی نشسته بود و گفت
(( بفرمائید دور کرسی پیش چله بزرگ بشینید تا براتون آجیل و هندونه بزارم ))
نازنین کوچولو با دستهای کوچولوش ، پیراهن زرد رنگ غول غولک رو کشید و پرسید
(( چله دیگه کیه ؟))
غول غولک جواب داد
(( پسر بزرگ ننه سرما ، چله بزرگه . امشب که اول زمستونه تا چهل روز دیگه روی زمین حکمفرمایی می کنه ))
ننه سرما آجیل توی ظرف کشید و هندونه هم قاچ کرد و جلوی غول غولک و نازنین کوچولو گذاشت تا بخورند .
پایان قسمت چهارم

رادیو قصه

کودکانه

خاله سمینا