شتر دیدی ندیدی

گوش کنید :

اسم قصه: شتر دیدی، ندیدی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

شتر دیدی ندیدی
???????
در ایام تعطیلی نوروز که هو ا خیلی خوب و دلپذیر بود. کارن با مادرش به پارک نزدیک خانه رفتند. مادر روے نیمکت نشست و کارن از سرسره بالا رفت و با خنده وشادی سر خورد و پایین آمد. اودر نوبت تاب ایستاده بود که متوجه صدای مادری شد که بلند میگفت:دزد، دزد، کیفم را دزدیدند.
مامور پارک گفت:خانم؟ شما مطمئنید که کیفتان را از منزل با خودتان آورده اید؟
زن میگفت:بله همراهم بود.
کارن به مادرش گفت: من کیف این خانم را دیدم. همان کیفے که زرد بود و درونش یڪ کیف کوچڪ سبز رنگ بود. حالا میروم مشخصات کیف را به مامور پارک میدهم. در همین موقع مادرش جلوے او را گرفت و گفت: نه این کارو نکن
کارن گفت:برای چی؟ مادر گفت: مگر ضرب المثل شتر دیدے ندیدے را نشنیده اے؟
کارن گفت: نه!!!
مادر کارن پسرش را بوسید وگفت: بیا بشین تا برات تعریف کنم.
روزے مردے در صحرا شترش را گم کرده بود و به دنبال شترش میگشت به پسر با هوشے مثل تو برخورد کرد مرد از پسر پرسید: شتر مرا ندیدے؟ پسر گفت: همان شترے که یڪ چشم چپش کور بود؟ مرد گفت: بله! بله! خودش است.
پسر گفت: همان شترے که یڪ طرف بار ش شیرین و یڪ طرف دیگر بارش ترش بود؟ مرد گفت:بله! بله درست است. کجاست؟
پسر گفت من ندیدم!
مردگفت: تو شتر مرا دزدیده ای. تمام نشانه‌های آن را درست میدهی و باز میگویے من ندیده‌ام؟ پس مرد پسر را پیش قاضے شهر برد.
قاضی گفت: ای پسر اگر توشتر این مرد را ندیده‌اے؟ پس چطور تمام نشانے ها را درست مے دهے؟
پسر گفت: چون دیدم فقط علفهای سمت راست جاده خورده شده پس گفتم باید چشم چپش کور باشد. وچون یڪ طرفه جاده مگس ها جمع شده بودند و یڪ طرف دیگر جاده پشه ها جمع شده بودند. گفتم چون مگس ها چیز شیرین دوست دارند و پشه‌ها چیز ترش پس باید یڪ طرفه بارش شیرین باشد و یڪ طرف دیگر بارش ترش و گرنه من شتر اورا ندیده ام.
قاضے گفت تو پسر با هوشے هستے و به همه چیز دقت مے کنے اما زبانت تورا به دردسر می‌اندازد. تا از چیزے مطمئن نیستے نبایدآن را بگویی. از قدیم گفته اند شتر دیدے ندیدے.
کارن فکرے کرد و گفت :من موقع بازی کیف این خانم که روی دوشش بود رادیدم واز رنگ زردش خوشم آمد. ووقتی میخواست برای دخترش بستنی بخرد از داخل کیفش کیف کوچک سبز رنگش را دراورد. ولی نمیدانم. کیفش کجاست!!! پس شتر دیدی ندیدی!!!
هر دو با هم خندیدند و از پارڪ خارج شدند. و کارن یاد گرفت تا از چیزی مطمئن نیست در باره ی آن صحبت نکند .

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

خانه تکانی خال خالی عنکبوت

گوش کنید :

اسم قصه: خانه تکانی خال خالی عنکبوت??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نام داستان: خانه تکانی خال خالی عنکبوته
عنکبوت خال خالی از صندوق پستی نامه ای دریافت کرد. نامه را برداشت.روی تار نشست و به اسم فرستنده و آدرسش نگاه کرد: از طرف: خاله عنکبوت و بچه عنکبوت ها آدرس:جنگل پشت کوه عنکبوت خال خالی از خوشحالی یک تارش را به هوا پرت کرد و نامه را باز کرد.خاله عنکبوت نوشته بود: خال خالی عزیزم دلمان می خواهد لحظه تحویل سال جدید را در کنارت باشیم.خیلی وقت است که تو را ندیده ایم. خیلی زود به دیدنت می آییم. دوستت داریم از طرف خاله عنکبوت و بچه عنکبوتهای کوچولو خال خالی خیلی خوشحال شد. روی خانه ی تاری اش بالا و پایین پرید اما همین که چشمش به وسایلی که روی هم ریخته شده بودافتاد؛ساکت شد. نگاهی به اطرافش کرد. خانه ی تاری اش پر از گرد و خاک بود.لباس هایش نامرتب کنار کمد ریخته بود. آشپرخانه هم پر از وسایل کثیف و نامرتب بود. خال خالی نگاهی به نامه ی خاله عنکبوت کرد و با ناراحتی گفت:حالا من با این خانه ی کثیف چکار کنم؟ بعد فکری به ذهنش رسید. سه تا از دست هایش را بالا برد و هورایی کشید و گفت: من یک عالمه دست و پا دارم یعنی دقیقا هشت تا دست و پا. می توانم با سرعت اینجا را مرتب کنم. اول باید تارهایم را بتکانم نه اول باید برای خاله عنکبوت نامه بنویسم. خال خالی یک کاغذ و خودکار برداشت و جواب نامه ی خاله عنکبوت را نوشت: از طرف خال خالی آدرس: جنگل آن طرف کوه خاله عنکبوت و بچه عنکبوت های کوچولو، خیلی خوشحال هستم که شما هنگام تحویل سال نو در کنار من هستید. البته تا آن زمان من باید یک عالمه کار انجام بدهم. باید تارتکانی ام را تمام کنم و همه ی خانه را هم مرتب و تمیز کنم.تازه اگر وقت بیاورم باید تارهای اضافی داخل انبار را هم به آقای عنکبوت بازیافت بدهم تا با آنها وسایل جدیدی درست کند.
منتظر شما هستم
زودتر بیایید
عنکبوت خال خالی

 

درس کانال تلگرام?
? @childrenradio

 

 #قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

بهار

گوش کنید :

اسم قصه: بهار??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بهار????????

ویز ویزے خیلے کوچیڪ بود وتا حالا بهار رو ندیده بود.
درکندوزنبورها درباره ے بهارو بوے عطرگلهاصحبت می‌کردند. ویز ویزے گوش می‌دادووسط حرف اونا میپریدومیگفت: بهارمےخوام، منم بهارو مےخوام. همه مے خندیدند. و مادرش بهش میگفت :ویز ویزے هنوز بهار نیومده.
دریکے از روزها که زنبورهاخواب بودند واستراحت می‌کردند، زنبور قرمز که خیلے شیطون و بازیگوش بود هوس کرد، سربه‌سر ویزویزے بزاره. پس کناراون اومدوگفت: دلت میخواد بهاروببینے؟
ویز ویزے گفت:بله، بله، دلم میخواد!! زنبورقرمزگفت: فردا صبح، اول وقت که بیدار شدے از اون طرف که نور واردلانه شده بروو بهارروببین.
شب شدوویز ویزے ازذوق دیدن بهار خیلے زود خوابید.
صبح شد، ویز ویزے بدون این که از مادرش اجازه بگیره، به سمت نور حرکت کردوبیرون رفت.
نورخورشید مثل یڪ سوزن توے چشمش فرو رفت وچشمش شروع به سوختن کرد. ویز ویزے ناله کنان به درون لونه برگشت.
مادر ویز ویزے اومدوگفت: مگه نگفتم نبایداز خونه بیرون بری؟
چرا به حرف بزرگترت گوش نمےکنے؟
ویز ویزے که به اشتباه خودش پے برده بود. گفت :ببخشید من اشتباه کردم.
زنبور قرمزهم وقتے چشماےویزویزے که قرمزوپرآب شده بود دید از کار خودش خجالت کشیدوازویز ویزے عذر خواهے کرد و گفت : منو ببخش، شوخےبدےکردم.
ویز ویزے چشماش رومالید و گفت: دیگه ازاین شوخے ها نکن. اگر من سلامتے چشمام رواز دست میدادم چقدر ناراحت میشدی؟
خبرکه به ملکه رسید، گفت: باید ویز ویزے خودش دنبال بهار بگردد تا زمان ونشانه هاے امدن بهار را یاد بگیرد.
چند روز گذشت. ملکه به ویز ویزے گفت: برو ودنبال بهار بگرد.
ویز ویزے مادرش روبوسیدو پرواز کنان از خانه بیرون امد.
در بین راه باخودش گفت : وای!!!! نشانه هاے بهار را نپرسیدم! من که تاحالا بهارو ندیدم.
ولے از لانه خیلے دور شده بود. رفت و رفت ورفت تا به یڪ مترسڪ وسط مزرعه رسید روے سر مترسڪ نشست و گفت: سلام، دوست من بهار، چه‌شکلیه؟ مترسڪ نگاهے به ویز ویزے کرد وگفت: سلام، حالا چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ ویز ویزے گفت :تو نشانه هاش رو بگو!!!!!
مترسڪ گفت:فقط میدونم بهار بوے خوبے داره،وتوے بهارهوا خیلے سرد نیست. ولے الان هم بهار اینجا نیست. ویز ویزے تشکر کردو نگاهے به اطرافش انداخت و دوباره شروع به پرواز کرد.
رفت ورفت ورفت، تابه رودخانه رسید. خیلے تشنه شده بود. لب رودخانه نشست و کمے آب خوردوگفت : ببخشید!بهار کجاست؟ چه شکلیه؟
رودخانه یه نگاهے به زنبور کرد وگفت: الان چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ فقط میدونم بوےخوبے داره، هوا ش خیلے سرد نیست، خیلے هم قشنگه، ولے الان اینجا نیست.
ویز ویزے تشکر کردو دوباره شروع به پرواز کرد.
رفت و رفت و رفت، تا رسید به یڪ پرنده.
گفت : سلام! ببخشید بهار کجاست؟ چه شکلیه؟
پرنده گفت: الان چه موقعه که دنبال بهار بگردے؟ فقط میدونم بوے خوبے داره، هواش خیلے سرد نیست، خیلے قشنگ، خیلے هم رنگارنگه.
زنبور دوباره رفت و رفت ورفت. تا به یڪ شاخه ے گل رسید که تازه باز شده بود.
پیش خودش گفت :واے این بهاره چون هم قشنگه، هم بوے خوبے میده، وهم رنگش خیلے قشنگه.
داد زد:توبهاری؟
گل گفت: من؟ منو میگی؟
ویز ویزے گفت:بله!! توهمه ے نشانه‌هاے بهار و داری!!
گل گفت: بله،ولے هنوز بهار نیامده. زمانے بهار میاد که همه جا پراز شکوفه باشه، پر ازگلهاےرنگارنگ باشه، بوےگل، همه جا رو پر کرده باشه. درختها دوباره سبز شده باشند.
من یڪ گلم که خیلے زودتر از بهار باز شده. ولے نمیشه بگیم بهار اومده. چون هنوز هواخیلے سرده.
ویز ویزے روے گل نشست وکمے شیره ے گل رو مکید واز گل خداحافظے کردو به طرف لانه برگشت.

در راه به پرنده رسید.
گفت :هنوزبهارنیامده وبا یڪ گل بهار نمیشه.
به رودخونه رسید فریاد زد :بهار هنوز نیامده بایڪ گل بهارنمیشه.
به مترسڪ هم همین رو گفت و رفت.
وقتے به لانه رسید. همه ے ماجرا را براے ملکه تعریف کردوگفت:ملکه! بهار هنوز نیامده!!
ملکه گفت: ولے تو گفتے گل رو دیدے و شیره ے گل رو مکیدے؟
ویز ویزے گفت: بله! ولے فقط یڪ گل بود که زودتراز وقتش باز شده بود و اون گل گفت، با یڪ گل بهار نمیشه! باید همه ے درختها ے میوه شکوفه بدهند. درختها دوباره برگ سبز بدهند. اونوقته که بهار اومده.
ومن فهمیدم که بهار چه شکلیه.
ملکه گفت: خسته نباشے! وقتے بهار بشه همه باهم بیرون میریم و از گل‌ها و بوے عطر گلها استفاده می‌کنیم.
ویز ویزے که خیلے خسته بود در آغوش مادرش بخواب رفت. وخواب بهار رو دید.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

مترسک

گوش کنید :

اسم قصه: مترسک ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی ?
تنظیم: ندا سلیمی?

متن داستان :

مترسک

مترسک مثل آدم ها بود. پالتو تنش بود. شلوار و پیراهن پوشیده بود. کفش و شال گردن و کلاه داشت. به اضافه یک عینک ته استکانی. اما با وجود همه ی این ها دار و دسته ی کلاغ ها از او نمی ترسیدند. نصف مزرعه ی آفتابگردان را غارت کرده بودند. بالای درخت ها برای خودشان تخمه می شکستند. گل می گفتند و گل می شنیدند. یک روز پیرمرد کشاورز آمد. مزرعه را که دید با دست زد توی سرش و گفت:” خدایا! بدبخت شدم. چقدر امسال زحمت کشیدم.”
پیرمرد به سراغ مترسک رفت و سرش داد کشید:” حیف نون! پس تو اینجا به چه درد می خوری. مترسکی که حیوونا ازش نترسن به هیچ دردی نمی خوره!”
او مترسک را از زمین در آورد و پرت کرد بیرون مزرعه. مترسک هاج و واج کشاورز پیر را نگاه کرد و زیرلب گفت:” به من چه کسی ازم نمی ترسه! ”
مترسک بعد‌ از گفتن این حرف خم شد و عینکش را از روی زمین برداشت. شالش را دور گردنش پیچید. کلاهش را محکم روی سرش گذاشت و در جاده کنار مزرعه به راه افتاد. کلاغ ها که متوجه موضوع شده بودند دور سرش چرخیدند و شروع کردند به قار قار کردن و آواز خواندن:
– آخ که چقدر ترسیدیم! واخ که چقدر لرزیدیم!
مترسک به آنها محل نگذاشت. راهش را کشید و رفت. بین راه چند گنجشک را دید. ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. گنجشکها خیس شدند. مترسک صدایشان کرد:” آهای بیایید اینجا زیر پالتوی من!”
گنجشکها با ترس نزدیک شدند. مترسک پالتویش را باز کرد. گنجشکها داخل پالتو قایم شدند. آنجا خیلی گرم و نرم بود. بیرون باران می بارید و رعد و برق می شد. باران که بند آمد؛ گنجشکها بیرون آمدند. دور مترسک جمع شدند و شرو ع کردند به جیک جیک کردن و آواز خواندن:” آی که چقدر تو خوبی! وای که چقدر محبوبی!”
مترسک خوشحال شد. احساس می کرد یک جا به درد خورده . بدون این که نیاز باشد کسی را بترساند و فراری دهد. یکی از گنجشکها روی دست مترسک نشست و گفت:” اگه دوست داشته باشی می تونی بیای با ما زندگی کنی!”
مترسک گفت:” کجا؟”
گنجشگ دور سر مترسک چرخید و گفت:” توی یک دشت پر از گل، روی یک درخت بزرگ!”
مترسک کمی فکر کرد و گفت:” دشت پر از گل؟ درخت بزرگ؟ بزن بریم!”
گنجشکها به طرف دشت پرواز کردند. مترسک هم به دنبالشان دوید.
✍️ مرتضی عبدالوهابی

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

 

نیمه شعبان

گوش کنید :

اسم قصه: نیمه‌ی شعبان?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

نیمه شعبان
شب نیمه شعبان بود . سارا کوچولو توی گروه فامیلا استیکر نیمه شعبان مبارک فرستاد و همه ی فامیل تبریکات نیمه شعبان .توی گروه ارسال کردن اما مامان بزرگ استیکر غمگین فرستادسارا کوچولو نت موبایل رو خاموش کرد و پیش مامان که مشغول مطالعه کتاب بود ، رفت و گفت ” مامان! مامانی خیلی” ناراحته”مامان سرشو از روی کتاب بلند کرد و گفت ” از کجا میدونی ناراحته؟چیزی شده؟” سارا کوچولو آهی کشید و گفت ” من و فامیلا نیمه شعبان رو تبریک گفتیم ولی مامانی استیکر غمگین فرستادمامان ، کتاب رو کنار گذاشت و سارا کوچولو رو روی پاهاش نشوند و موهاشو نوازش کرد و گفت ” حق داره مامانی . هر سالهمین موقع مامانی و بابایی اگه یادت باشه نذر داشتن می رفتن مسجد جمکران و توی آشپزخونه مسجد جمکران به آشپزها” . کمک می کردن و نذری پخش می کردنسارا کوچولو هیجان زده گفت ” آره یادم اومد. به خاطر همین مامانی ناراحته و نمی تونه به خاطر شرایط پیش اومده” !جمکران بره”. مامان گفت ” آره عزیزم سارا کوچولو به اتاقش رفت و فکر کرد . فکر کرد که چطوری امشب مامانی رو خوشحال کنه و هم مامانی بتونه نذرشو ادا کنه .هی فکر کرد و فکر کرد” بعد انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، با صدای بلند گفت ” فهمیدم از اتاق بیرون اومد و دوباره پیش مامان رفت و فکرشو برای مامان و بابا توضیح داد. مامان و بابا هم با فکر سارا کوچولو.موافقت کردن سارا کوچولو به اتاقش برگشت و تبلت رو از روی میز برداشت و توی گروه فامیلا پیام صوتی گذاشت سلام . من و مامان و بابام می خواییم یه کار خیر انجام بدیم . می خواییم به مناسب عید نوروز و هم نیمه شعبان که توی “عید هست ، عیدی بدیم . عیدی به خونواده های محروم. می خواییم فردا برای خانواده های محروم غذادرست کنیم و توی ظرفهای یکبار مصرف بریزیم و ببریم دم درخونه هاشون. شماها اگه دوست دارین توی این کارخیر باشید ،می تونید توی خونه هاتون فردا غذا درست کنید . اونوقت من و مامان و بابام میاییم دم در خونه تون و غذا ها رو ازتون می گیریم و می
“. بریم تحویل خونواده های محروم میدیم مامانی تا پیام صوتی سارا کوچولو رو شنید ، خوشحال شد و به بابایی گفت ” شنیدی ! آفرین به نوه ی گلم ! الان منم پیام” میزارم که توی این کار خیر شرکت می کنم مامانی پیام صوتی گذاشت و موافقت خودشو و بابایی رو اعلام کرد. در همین موقع فامیلا هم پیام فرستادند که موافق غذا . درست کردن هستن روز نیمه شعبان که رسید ، سارا کوچولو و مامان و بابا صبح زود از خواب بیدار شدن و مشغول تهیه ی غذا شدن . وقتی غذا حاضر شد ، سوار ماشین شدن و دم در خونه ی مامانی و بابایی رفتن بعد دم در خونه ی فامیلا رفتن و غذاها رو تحویل گرفتن .و به سمت محله ای که خانواده های محروم زندگی می کردن ، رفتن. خانواده های محروم با دیدن سارا کوچولو و مامان و بابا و غذاها خوشحال شدن و تشکر کردن.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی      #عید نوروز

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

شبی که برق رفت

:گوش کنید

اسم قصه: شبی که برق رفت?⚡️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

:متن داستان

شبی که برق رفت
. یه شب سارا کوچولو همراه مامان و بابا و عمو مهرداد مشغول تماشای سریال نوروزی بودند که ناگهان برق رفت بابا با اخم گفت ” ای بابا ! حالا یه بار خواستیم سریال نوروزی تماشا کنیم، برق رفت ” بعد به سمت چراغ روشنایی رفت و روشن کرد . مامان بعد از روشن شدن چراغ روشنایی به سمت آشپزخونه رفت تا میوه بیاره .سارا کوچولو نگاهی به عمو مهرداد انداخت که سرش توی گوشی بود و اصلا متوجه ی قطع شدن برق نشده بود ” سارا کوچولو نزدیک عمو مهرداد رفت و کنارش روی مبل نشست و گفت ” عمو ! برق رفته عمو مهرداد سرشو از روی گوشی بلند کرد و به اطراف نگاه کرد .بعد خنده ای کرد و گفت ” عَه…اصلا نفهمیدم کِی برق رفت . “خیلی وقته رفته ؟ ” سارا کوچولو با ناراحتی گفت ” همین الان رفته . حالا چیکار کنیم ؟ ” عمو مهرداد گفت ” خب تبلت رو بیار و بازی کن تا برق بیاد سارا کوچولو گفت ” نه عمو ! من توی تاریکی با تبلت بازی نمی کنم . اصلا تبلت رو روشن نمی کنم . آخه نور گوشی و تبلت” توی تاریکی برای چشم ضرر داره ” عمو مهرداد گوشی رو کنار گذاشت و گفت ” راست میگی سارا جونم ! برای چشم ضرر داره . در همین موقع مامان ظرف میوه رو آورد و تعارف کرد “وقتی که مامان و بابا و سارا کوچولو و عمو مهرداد مشغول خوردن میوه بودن، بابا گفت ” کی موافقه با هم بازی کنیم ؟ “! مامان و سارا کوچولو و عمو مهرداد به همدیگه نگاه کردن . عمو مهرداد لبخندی زد و گفت ” توی این بی برقی و بازی بابا گفت ” آره. یادته بچه بودیم ، هروقت برق می رفت ، گل یا پوچ بازی می کردیم . یاد اون موقع افتادم . نیم ساعته برق رفته و معلومه که دو ساعتی طول می کشه تا برق بیاد . تا برق بیاد یه دست گل یا پوچ بازی کنیم . هر کی موافقه دستاش ” بالا .سارا کوچولو هیجان زده دستاشو بالا گرفت .بعد عمو مهرداد دستاشو بالا گرفت و در آخر مامان دستاشو بالا گرفتبابا بازی گل یا پوچ رو شروع کرد و توی هر دست یه بار عمو مهرداد برنده شد ، یه بار سارا کوچولو، یه بار مامان و بار آخر هم . بابا برنده شد بازی گل یا پوچ که تموم شد ، برق اومد . بابا با خنده گفت ” به به..انگار برق به بازی ما وصل بود. بازی مون تموم شد ، برق ” هم اومد مامان و سارا کوچولو و عمو مهرداد با شنیدن این حرف از بابا، زدن زیر خنده و بعد همگی به تماشای یکی دیگر از سریال های. نوروزی نشستند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

مو فرفری

گوش کنید :

اسم قصه: مو فرفری?‍??‍?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :
” مو فرفری”” . اَاَه…چقدر مامان گیر میده . میگه “برو موهاتو کوتاه کن . وزوزی و بلند شدن جلوی آیینه ی اتاقم می ایستم و دستی به موهام می کشم و با صدای بلند ،جوری که مامان بشنوه ،میگم ” آخه مگه موهام چه ” شونه ؟!خیلی هم خوبن و مد هستن اما مامان جواب نمیده و مشغول مطالعه کردنه . انگار نه انگار که من دارم حرف میزنم و همچنان غرق داستان کتاب شده که انگار میخواد خلاصه ای از داستان رو بنویسه” دوباره صدامو بلند می کنم و می گم “مامان ! من موهامو کوتاه نمیکنم مامان سرشو از روی کتاب برمی داره و انگشتشو می زاره لای کتاب و میاد سمت اتاقم و به من نزدیک میشه ” چی شده امیر”محمد!چرا اینقدر غر می زنی ؟ ” با اخم نگاه مامان می کنم و میگم “دیروز گفتی امروز برم موهامو کوتاه کنم ولی من کوتاه نمی کنم مامان آه بلندی می کشه و می گه ” باشه .کوتاه نکن . ” بعد برمی گرده سمت اتاق پذیرایی و روی مبل می شینه و انگشتشو از . لای کتاب در میاره و همون صفحه ای رو که قبلا داشت می خوند رو دوباره می خونه با تعجب مامان رو تماشا می کنم و از رفتار مامان و خونسردی اش سر در نمیارم. شانه هایم را بالا می اندازم و بی خیال. خونسردی مامان می شم ” حوله و لباسهامو حاضر می کنم و دم در حموم که می رسم، بازهم صدامو بلند میکنم و میگم “مامان !من رفتم حموم شامپو رو می ریزم کف سرم و چنگ می اندازم لای موهام تا تمیز شسته بشن که ناگهان انگشت هام گیر می کنه توی موهام . هی انگشتامو می کشم تا از لای موهام بیرون بیان ولی فایده ای نداره . اشک از چشمام می ریزه بیرون و بعد با صدای بلند”…. می گم “آییییی….کمک”مامان با عجله در حموم رو باز می کنه و می گه “چی شده ؟” با بغض می گم ” انگشتام لای موهام گیر کرده” مامان کمی مکث می کنه و می گه ” صبر کن. الان برمی گردم بعداز چند دقیقه مامان قیچی به دست برمی گرده توی حموم . با دیدن قیچی داد می زنم و میگم “نه ..نمی خوام موهامو” کوتاه کنی ..نمی خوام ولی مامان میگه ” مگه نمی خوای انگشتات از لای موهات در بیاد!چاره اش فقط قیچی کردن موهاته .حالا تکون نخور تا” موهاتو کوتاه کنم مامان ،موهای فرفری امو،موهایی که بچه های کلاس منو باهاش می شناختن و امیر محمد مو فرفری صدام می کردن رو داره. کوتاه می کنه” مامان می خنده و می گه “چشماتو باز کن. چقدر خوشگل شدی امیر محمد!قیافه ات هم چقدر تغییر کرد. چشمامو باز میکنم و میرم جلوی آیینه ی حموم و نگاه می کنم . چقدر قیافه ام عوض شده . مطمئنم بچه ها منو نشناسن از حموم که بیرون میام ،مامان ،موهامو سشوار می زنه. جلوی آیینه ی اتاقم می رم و دوباره خودمو نگاه میکنم و از موهای . جدیدم خوشم اومده ساعت کلاس آنلاین که می شه و بچه ها ویدیوی منو که از درس تاریخ فرستاده ام رو می بینن ،کلی ایموجی و تشویق برام ” توی گروه می فرستن و حتی آقا معلم هم می گه “چقدر خوب شد موهاتو کوتاه کردی امیر محمد جان”! شب که میشه و بابا خونه میاد ،با دیدن من شوکه میشه و میگه “امیر محمد !چقدر عوض شدی پسر” لبخندی می زنم و می گم “مامان کوتاه کرد. آخه رفتم حموم و انگشتام لای موهام گیر کرد و مجبور شدم کوتاه کنم” بابا می خنده و می گه “دست مامانت درد نکنه

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های نوروزی

#داستان های نوروز

#داستان نوروزی

اسباب کشی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی اسباب کشی?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

 متن داستان :

” اسباب کشی”
.امیر محمد جان!بیا بیرون . تا کی می خوای توی اون اتاق بمونی . بالاخره که چی ؟باید از این خونه بریم_مامان هی صدام می کنه و می خواد مثلا اتاقمو و خونه مونو فراموش کنم اما من این خونه رو خیلی دوست دارم و دلم نمی خواد از این خونه بریم. پارسال که اومدیم توی این خونه به مامان و بابا گفتم که این اتاق بالکن دار برای من تا هر وقت دلم بخواد پرده ی اتاقمو بزنم کنار و برم توی بالکن و فرزاد ،همکلاسی مو، که پنجره ی خونه شون دقیق روبروی بالکن خونه مون بود رو ببینم . چقدر خاطره از این اتاق و فرزاد و بالکن دارم. فرزاد هم مثل من ناراحته و دیشب پیام داد که امیر محمد خیلی ناراحتم . ای کاش نمی رفتید”. مامان دوباره صدام می زنه “امیر محمد جان ! بیا بیرون .کامیون اومده و وسایلامونو میخواد بار بزنه .در رو بازکن” با بغض می گم “نمیام . خونه ی جدید کوچیکه. تازه شم بالکن نداره .بعدشم اتاق جدیدمم کوچیکه .نمیام”.صدای بابا رو می شنوم که به مامان میگه “ولش کن. الان خودم باهاش صحبت می کنم بابا در اتاق رو می زنه و می گه “امیر محمد جان! نگران نباش. توی اتاق جدیدت مطمئن باش همه وسایلت جا میشه . تازه “. اونجا می تونی دوستای جدید پیدا کنی”!جواب بابا رو نمیدم . صدای کارگرها رو می شنوم ” همه وسایلو رو بردیم پایین . دیگه وسیله ای نیست ؟” بابا جواب میده “نه . وسیله ای نیست . الان میاییم پایین بابا دوباره به در اتاق می زنه و می گه “امیر محمد!شنیدی !همه وسایلا رو بار کامیون کردن و داریم می ریم ها .بیا بیرون “.پسرم . اشکالی نداره قفل در رو باز می کنم و با چشمهای گریان از اتاق بیرون میام . مامان و بابا با دیدنم لبخندی می زنند و همگی به سمت خانه. جدید اسباب کشی می کنیم .به خانه ی جدید که می رسیم و کنار آسانسور منتظر می مانیم تا در آسانسور باز بشه که ناگهان خشکم می زنه پیام ،همکلاسی دیگرم ،رو می بینم که از آسانسور پیاده می شه و با دیدن من تعجب می کنه و می گه ” عه …امیر محمد !تو “اینجا چیکار میکنی ؟ . خونه ی جدیدمون اینجاست_راست میگی. طبقه ی چندم ؟_.طبقه ی سوم_عه…پسر !ما هم طبقه ی سومیم .نکنه همون واحد روبرویی ما که چند وقته خالی بود میخواین بیاین ؟_. آره فکر کنم . من یه بار اومدم با مامان و بابا برای دیدنش و مامان و بابا پسندیدنش ولی من خوشم نیومد .خیلی کوچیکه_. آره . خونه ی ما هم کوچیکه . چه خوب شد اومدین همسایه ی ما شدین_”. بعد از چیدن وسایل اتاق جدیدم به فرزاد ،پیام فرستادم ” فرزاد،ما همسایه روبرویی پیام اینا شدیم”فرزاد جواب داد ” عه.. چه جالب . اگه گفتی کیا اومدن به جای شما ؟کیا؟_. سپهر و خانواده اش_من و فرزاد کلی به ناراحتی خودمون خندیدیم و به همدیگه قول دادیم که با پیام و سپهر که همسایه های جدیدمون هستن، مهربون باشیم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

لوبیای من

گوش کنید :

اسم قصه: لوبیای من?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

 متن داستان :

” لوبیای کوچک من”
. وای خدا ! یادم رفت . حالا چیکار کنم ؟همش تقصیر باباه که دیروز موقع خرید کردن ،یادم ننداخت که لوبیا بخرم ! اَاَه…حتی آرین و هادی و سپهر هم لوبیا کاشتن جز من . حالا این سه نفر چه زرنگ شدن از اتاقم بیرون میام و میرم روی مبل کنار بابا می شینم . چنان اخمی کردم که بابا متوجه می شه و میگه “چی شده امیر محمد
“!چرا اخمات توی همه ؟ با اخم نگاه بابا می کنم و می گم ” چرا یادم ننداختی لوبیا بخرم . الان سپهر و هادی و آرین درست کردن و گذاشتن توی گروه”. و آقا معلم هم تشویقشون کرد” بابا پِقی می زنه زیر خنده و میگه “اوووووه…فکر کردم چی شده .حالا عیبی نداره .فردا می خرم”عصبانی می شم و می گم “عیبی نداره ! من از بچه های کلاس عقب بیافتم واقعا عیبی نداره؟”بابا اخم می کنه و می گه ” حالا عصبانی بشی و سر من که بابات هستم داد بزنی کاردستی ات درست میشه ؟. جواب بابا رو نمی دم و با دلخوری میرم توی اتاقم و در رو محکم می کوبم” توی اتاقم، تبلت رو از روی میز برمی دارم و میرم توی خصوصی آقا معلم و پیام می دم”سلام . ببخشید من نتونستم لوبیا بخرم و توی گلدون بکارم . میشه فردا این کار رو انجام بدم و عکس و ویدئو بفرستم ؟” آقا معلم جواب میده “عیبی نداره . فردا درست کن با خودم فکر می کنم “ای کاش وقتی لوبیا رو می کارم مثل جَک ،همون پسری که توی کتاب لوبیا ی سحر آمیز ،لوبیاش بزرگ” . شد و از اون بالا رفت ،لوبیای منم همون طوری بشه آخ اگه لوبیام سحر آمیز بشه ،چی میشه ! اون وقت هادی و سپهر و آرین از تعجب شاخ در میارن وقتی منو بالای لوبیا سحرآمیز ببین صبح که از خواب بیدار می شم و سر میز صبحونه میرم ،یه بسته لوبیا روی میز می بینم . تعجب می کنم . از مامان می پرسم “”بابا که الان سرکاره و قراره عصری برام لوبیا بخره .پس این لوبیاها از کجا اومدن؟” . یهو یه صدای آشنایی از پشت سرم می شنوم ” خب معلومه من خریدم برمی گردم و پشت سرمو نگاه می کنم . باورم نمیشه خاله نگین جلوی چشمامه .خاله نگین بعد از مدتها از کانادا اومده . خونمون”می پرم بغل خاله و میگم “کِی اومدی خاله ؟این لوبیاها رو از کانادا آوردی ؟خاله نگین می خنده و می گه “خواستم سورپرایزت کنم و به مامان و بابات گفتم که بهت نگن . نصفه شب خواب بودی و من اومدم . صبح کله سر هم رفتم نون بربری خریدم و این لوبیاها هم برای این خریدم که دلم یه قورمه سبزی حسابی می خواد”. که مامانت زحمت می کشه و برام درست میکنه” با لب و لوچه آویزون شده ،میگم “آهان . فکر کردم بابام گفته که لوبیا بخری تا من بکارم و برای معلم مون بفرستم”خاله نگین اشاره ای به مامان میکنه و می گه “جریان لوبیا چیه ؟” قبل از اینکه مامان جواب بده،من جواب میدم و میگم ” قراره لوبیا برای درس علوم امروز بکارم خاله نگین میگه “این که کاری نداره . من کمکت میکنم .اصلا یه دونه از همین لوبیاها رو بردار و توی گلدون بکار .یا اینکه اصلا یه کار دیگه بکنیم .بعد از صبحونه باهم بریم گل فروشی و یه گلدون کوچیک با خاک مخصوص گلدون بخریم و بعد بیاییم” خونه و لوبیا بکاریم “!دستامو بهم میزنم و میگم “آخ جون!چه فکر بکری همراه خاله نگین می رم گل فروشی و یه گلدون کوچیک با خاک می خرم و بعد لوبیا رو می کاریم.بعد ویدیو و عکس کاشتن . لوبیا رو برای آقا معلم می فرستم بعداز چند روز لوبیام ،جوونه ی سبز کم رنگ می زنه و بازهم ویدیو و عکس از اون می گیرم و می فرستم و بهترین نمره رو. می گیرم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

ستاره شناس

گوش کنید :

اسم قصه: ستاره شانس?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

“امیرمحمد ستاره شناس می شود”
دایی سعید یه تلسکوپ بزرگ داره که توی بالکن خونه اش گذاشته و شبا ،ماه و ستاره ها رو از داخل دوربین تلسکوپ تماشا . می کنه . دایی با اینکه دندانپزشک هست،علاقه شدیدی به دیدن ماه و ستاره ها داره هروقت خونه ی دایی میرم ،پشت تلسکوپ می ایستم و ماه و ستاره ها رو تماشا می کنم . ستاره ها توی تلسکوپ خیلی . بزرگتر از ستاره هایی هستن که بدون تلسکوپ دیده می شن و چشمک می زنن “یه شب از دایی پرسیدم “دایی !میشه بگی ستاره شناس هادرس ستاره شناسی خوندن ؟دایی لبخندی زد و گفت “خب آره .ستاره شناس ها توی دانشگاه درس های مربوط به نجوم یا همون ستاره شناسی رو خوندن “. می خوای ستاره شناس بشی ؟ “… سرمو تکون دادم و گفتم “خیلی دوست دارم برم ستاره ها و ماه رو از نزدیک ببینم ولی “دایی نگام کرد و پرسید “ولی چی ؟ توی چشمای دایی زل زدم و جواب دادم “ولی خیلی سال طول می کشه تا من بزرگ بشم و دانشگاه برم و درس ستاره شناسی ” . رو بخونم دایی با هیجان گفت ” چرا چند سال طول بکشه . هفته ی دیگه با بچه های تور گردشگری قراره برم یزد و چند شب هم میمونیم . تلسکوپم هم میبرم. تو هم می تونی بامن بیای .البته اگه مامان و بابات اجازه بدن” با ذوق دستامو بهم زدم و گفتم “آخ جون! اجازه از مامان و بابا که حله . خودم اجازه رو می گیرم مامان و بابا اول مخالفت کردند ولی بعد موافقتشونو اعلام کردن مخصوصا وقتی دایی قول داد که توی کویر یزد چشم ازم” برنداره و کاملا مراقبم باشه سفر من و دایی سعید از صبح روز جمعه توی مرداد ماه شروع شد. با ماشین دایی به محل قرار رفتیم و بچه های تور گردشگری رو که همسن و سال دایی بودن رو دیدیم و بعد پشت سر ماشین آنها راه افتادیم .از تهران که راه افتادیم تا شهر یزد۶ ساعت توی راه بودیم . البته بین راه هم توقف کردیم و همراه بچه های تور استراحت کردیم و دوباره حرکت کردیم _۷ ،وقتی یزد رسیدیم ،توی یکی از خونه های قدیمی یزد ساکن شدیم و وسایلمونو گذاشتیم و بعد از استراحت و شام ، همگی به  طرف کویر راه افتادیم خیلی ذوق داشتم ستاره ها رو از آسمون کویر ببینم . دایی و بچه های تور خیلی تعریف کردن و گفتن که ستاره ها توی کویر مخصوصا کویر یزد نزدیک به زمینه وقتی رسیدیم کویر ،باورم نمی شد که اینقدر ستاره ها نزدیکن. اونقدر نزدیک بودن که دستمو بالا بردم و می خواستم یکی . شونو بگیرم و بزارم توی دستم اما نشد دایی و بچه های تور گردشگری همگی تلسکوپ هاشونو از توی ماشین بیرون آوردن و به من هم اجازه دادن که از داخل دوربین . تلسکوپ شان ،ستاره ها رو ببینم و حتی اطلاعاتی در مورد هر کدوم از ستاره ها به من گفتن توی چند روزی که همراه دایی سعید و بچه های تور گردشگری بودم ، چیزهای جدیدی از ستاره ها یاد گرفتم و حتی کهکشان راه شیری و دب اکبر و دب اصغر رو از نزدیک دیدم و اطلاعات مربوط به اونها رو یاد گرفتم . تازه بازار یزد هم رفتم و یه  جعبه قطاب و یه جعبه باقلوا ،از شیرینی های خوشمزه و معروف یزد ،خریدم من حالا یه ستاره شناس تجربی هستم. همه ی ستاره ها رو از نزدیک دیدم و تجربه کردم

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?