توت فرنگی خال خالی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی توت فرنگی خال خالی?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

توت فرنگی خال خالی
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یه گلخونه ی قشنگ یه عالمه گل و بوته های گیاه بود بوته های خیار ، بوته های توت فرنگی، بوته های گوجه و بوته های بادمجون بیشتر از بقیه گلها و گیاهان بودند . آخه مردم خیارها و توت فرنگی ها و گوجه ها و بادمجون های گلخونه ای رو خیلی دوست داشتن و از راه دور می اومدن و خیار و توت فرنگی و گوجه و بادمجون گلخونه ای می خریدن و صاحب گلخونه هم راضی بود و خدارو شکر می کرد و به خاطر استقبال . مردم از بوته ها ، روزبه روز بوته ها رو پرورش می داد بین توت فرنگی ها ، یه توت فرنگی کوچولو خیلی غمگین بود. آخه شکل و ظاهر توت فرنگی کوچولو با بقیه توت فرنگی ها فرق داشت . بدن توت فرنگی کوچولو سفید با خال های قرمز رنگ بود و به خاطر همین بقیه ی توت فرنگی ها، توت فرنگی. کوچولو رو مسخره می کردند. حتی توت فرنگی کوچولو رو توی بازی هاشون راه نمی دادن توت فرنگی کوچولو روز به روز تنها تر می شد . هر وقت توت فرنگی ها بازی می کردن ، تک و تنها ، بازی آنها رو تماشا می کرد و بعد گریه می کرد. توت فرنگی ها تا می دیدن که توت فرنگی کوچولو گریه می کنه ، مسخره اش می کردن و می گفتن “توت فرنگی خال خالی! باز هم گریه کردی! ” بعضی وقتا هم با عصبانیت می گفتن ” توت فرنگی خال خالی! از اینجا برو ! نمی”! خواییم صدای گریه ات رو بشنویم یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. یه گروه از بازرسها اومده بودن برای دیدن گلخونه . بازرسها همه ی بوته ها و گلها رو نگاه . کردن و از پرورش گیاهان و گلها به دست صاحب گلخونه راضی بودن . یکی از بازرسها چشمش خورد به توت فرنگی کوچولو .بازرس به توت فرنگی کوچولو نزدیک شد و بعد به همکارش توت فرنگی کوچولو رو نشون داد” بازرس به همکارش گفت ” خیلی عجیبه ! تا به حال توت فرنگی این شکلی ندیده بودم . توت فرنگی سفید با خال های قرمز” .همکار گفت ” آره . خیلی عجیبه بازرس موبایلشو از توی کیفش بیرون آورد و یه عکس ازش گرفت .بعد به صاحب گلخونه گفت ” چطوری این توت فرنگی رو” پرورش دادی؟ صاحب گلخونه لبخندی زد و گفت ” چند وقت پیش ژاپن رفته بودم و از توت فرنگی های سفید خوشم اومد . از گلخونه داران ” ژاپن ، بذر توت فرنگی سفید خریدم و آوردم اینجا و کاشتم . این توت فرنگی سفید ،ژاپنیه ” بازرس گفت ” چه جالب .خیلی خوبه . شکل خوبی هم داره توت فرنگی کوچولو با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد. بقیه ی توت فرنگی ها هاج و واج نگاه می کردند و باورشون . نمی شد که توت فرنگی کوچولو از کشور دیگه ای اومده باشه . کم کم توت فرنگی ها نزدیک توت فرنگی کوچولو رفتن و با توت فرنگی کوچولو دوست شدن . از آن روز به بعد توت فرنگی کوچولو دیگه غمگین نبود چون همه ی توت فرنگی ها باهاش دوست شدن و بازی می کردن

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

قصه صوتی گنجشک‌ها انگور دوست دارند

گوش کنید:

اسم قصه: قصه صوتی گنجشک‌ها انگور دوست دارند??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: رامین جهان‌پور?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

داستان كوتاه

گنجشک ها خیلی انگور دوست دارند

رامين جهان پور

 فصل تابستان بود. سيناکوچولو آن روز صبح وقتی به حیاط آمد نگاهش به درخت انگور وسط باغچه  افتاد که شاخه هایش از دیوار حیاط بالا رفته بودو خوشه های سبز و زرد رنگ آن زیر نور آفتاب می درخشید. همانطورکه به شاخه های انگور نگاه می کرد از صحنه اي  که دید خوشحال شدو خنده بر لبهایش نشست. دو تا گنجشک روی برگ های درخت انگور نشسته بودند و با خوشحالی و جیک و جیک کنان داشتن به انگورها نوک می زدند. سينا یک کم نگاهشان کرد و زیر لب گفت:« نوش جانتان.» از آن روز به بعد، سينا وقتی صبحانه اش را می خورد خیلی زود به حیاط می آمد سرش را بالا می گرفت به خوشه های آویزان شده  انگورها نگاه می کرد تا صبحانه خوردن گنجشک ها را تماشاكند. چندروز بعد، صبح زود ، بابای  سينا کوچولو به همراه مادرش  به داخل حیاط آمدند تا انگورها را که حسابی زرد و آب دار شده بود بچینند. توی دست بابا یک قیچی بزرگ و یک چهار پایه چوبی بود و در دست مادر هم یک سبد بزرگ پلاستیکی، تا انگورها را داخل آن بریزند. بابا از چهارپایه بالا رفت و شروع کرد به چیدن خوشه های انگور. بابا به خوشه های انگور قیچی می زد و آنها را داخل سبد می ریخت. سينا هم کنار آنها ایستاده  بود و به میوه چیدن بابا نگاه می کرد. یك دفعه  سينا به یاد صبحانه خوردن گنجشک ها افتاد و دلش به حال آنها سوخت. سينا به بابا گفت:« بابا می خواهی تمام انگورها را بچینی؟» . بابا گفت: «بله همه آنها را می چینم .» سينا دوباره گفت: «می شود یکی از خوشه های انگور را نچینی؟» بابا همانطورکه روی چهارپایه بود با تعجب به پسرش نگاه کرد و گفت: «چرا پسرم ؟» سينا گفت:« آخه گنجشک ها خیلی انگور دوست دارند !» با شنیدن این حرف هم بابا و هم مادر خندیدند. بابا نگاهی به سينا کرد و گفت:« باشه پسرم این خوشه بزرگ بالاي درخت  را نمی چینم تا گنجشک ها صبحانه شان را بخورند.» ماهان از اينكه سهم گنجشكها سرجايش مانده بود خوشحال بود.

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

آقا غوله و عینکی

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی آقا غوله و عینکی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

آقا غوله و عینکی

آقا غوله اومد به شهر،دلش می خواست خرید کنه، موی سرو کوتاه کنه، دندوناشو سفید کنه. بچه غولا گفته بودن، توپ های رنگارنگ بخر،خانم غوله گفت آقا جون، پارچه های قشنگ بخر، رفتن توی خونه هاشون، مردم شهر با دیدنش،
آقا غوله کاری نداشت، پارچه می خواست واسه زنش،درها و پنجره هارو، مردم شهر بسته بودن، از دست این غول بزرگ، خیلی زیاد خسته بودن، پر نمی زد پرنده ای، تو‌کوچه و خیابونا، آقا غوله کلافه شد، حسابی از‌دست اونا، دلش می خواست خونه هارو، یکی یکی خراب کنه، آدم ها رو بترسونه، زهره هاشونو آب کنه، در این موقع یه دختری، با سگ پاکوتاش اومد.اون دخترک عینکی بود، از راه دور صداش اومد. سلام سلام آقا غوله، چطوره احوال شما، از خدای بزرگ می خوام که خوب باشه حال شما، آقا غوله گفت ممنونم، دختر خوب و نازنین، الان دیگه حالم خوبه، فرشته ی روی زمین، عینکی گفت آقا غوله، بیا بریم خونه ی ما، مامان جونم پخته یه کیک، بدم‌یه قسمت به شما، عینکی دست غوله‌رو، گرفت و بردش به خونه، از چشم غوله می چکید اشک‌ شادی دونه دونه، عینکی گفت به مادرش، آقا غوله ترس نداره، مهربونه خیلی زیاد، یه موجود بی آزاره،
آقا غوله گرسنه بود.کیک تمشکو یکجا خورد، عینکی دستشو گرفت. اونو به سطح شهر برد، گفت آقا غول مهربون اومدی شهر چی بخری؟!، واسه زن و بچه ی خود، چه چیزهایی رو ببری؟! گفت غوله واسه بچه هام، توپ های رنگارنگ می خوام، واسه زنم یه عالمه، پارچه های قشنگ می خوام،
کوتاه کنم موی سرم، دندونامو سفید کنم، باز این دل شکسته رو ، شاد و پر از امید کنم، عینکی گفت مردم شهر، مغازه ها رو باز کنید. آقا غوله بی آزاره، فروش رو آغاز بکنید، مغازه ها که باز شدن، آقا غوله تندی دوید، رفت توی بازار‌بزرگ، هر چی می خواست زودی خرید، می خواست بره بالای کوه، عینکی گفت موهات چی شد؟ به این زودی می خوای بری؟ تکلیف دندونات چی شد؟، آقا غوله خندید و گفت، باشه یه فرصت دیگه، باید برم عینکی جون، می آم یه مدت دیگه!
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

پ.ن
@fredblunt : تصویرگر

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

غازی

 

گوش کنید :

 

اسم قصه: قصه صوتی غازی?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

غازی

خانه ی موطلایی در ساحل دریا بود. او خواهر و برادری نداشت. تنهای تنها بود. اما یک روز سرد پاییزی همه چیز تغییر کرد و او از تنهایی درآمد. دخترک در حیاط خانه شان مشغول تماشای غازهای سفید مهاجر بود که یکی از آنها راهش را کج کرد و درست جلوی پای او فرود آمد.غاز سفید مجروح بود. از بالش خون می چکید. موطلایی پدرش را صدا کرد. پدر زخم غاز را بست. مادر برایش غذا آورد. آنها غاز را به انباری خانه بردند تا حالش خوب شود. موطلایی خیلی خوشحال بود. او دوست جدیدی پیدا کرده بود. اسمش را گذاشت غازی، هر روز به او سر می زد. یک روز غازی شروع کرد به حرف زدن. موطلایی با تعجب گفت:” غازی تو با‌زبون ما حرف می زنی؟!”
غازی گفت:” بله که حرف می زنم. ما غازها بلدیم با زبون آدما حرف بزنیم.”
غازی فقط با موطلایی حرف می زد. اگر پدر و مادر او به انباری می آمدند چیزی نمی گفت. پاییز و زمستان گذشت و بهار شد. بال زخمی غازی خوب شد. او می توانست بدون زحمت پرواز کند. پدر و مادر موطلایی می خواستند به مسافرت بروند. وقتی غازی موضوع را فهمید به موطلایی گفت:” دلت می خواد سوار من بشی همراه پدر و مادرت بریم؟”
موطلایی با تعجب گفت:” مگه می شه؟ غیر ممکنه!”
غازی از انباری بیرون آمد. بالهایش را به هم زد و به موطلایی گفت:” بیا سوار شو امتحان کن ببین می شه یا نمی شه!”
موطلایی سوار غازی شد. غازی پرواز کرد. چرخی در آسمان زد و فرود آمد. پدر و مادر موطلایی متوجه پرواز او نشدند. روز بعد آنها آماده ی سفر بودند. سوار ماشین شدند اما موطلایی گفت:” من با غازی می آم!”
مادرش گفت یعنی چی با غازی می آی؟!”
موطلایی سوار غازی شد و گفت:” پرواز کن پدر و مادرم ببینن!”
غازی پرواز کرد. پدر و مادر موطلایی با تعجب نگاه می کردند. پدر گفت:” واقعا پرواز کرد!”
مادر گفت:” یه موقع نیفته؟!”
پدر گفت :” نمی افته. غازی داره آروم پرواز می کنه. بهتره زودتر حرکت کنیم.
پدر و مادر موطلایی سوار ماشین از شهر دور شدند. غازی هم بالای سر انها در حال پرواز بود. موطلایی با خوشحالی به مناظر زیر پایش نگاه می کرد.
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

پ.ن:
@sunewatts: تصویرگر

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

پینگو

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی پینگو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

پینگو

پینگو، پنگوئن کوچولوی بازیگوش با پدر و مادرش در قطب جنوب روی یک کوه یخی بزرگ زندگی می کرد. او به شنا در آبهای سرد قطبی و شکار ماهی  علاقه زیادی داشت.هر روز از روی کوه یخی به داخل آب شیرجه می زد و ساعت ها با دوستانش شنا می کرد و ماهی های کوچک را شکار میکرد. تا اینکه سر و کله ی یک کشتی بزرگ پیدا شد. پینگو  گفت:” اون چیه پدر!؟”
پدرگفت:” کشتی شکار ماهیه پسرم! مواظب باش بهش نزدیک نشی!”
مادر پینگو گفت: ” عزیزم پدرت راست می گه. ممکنه ملوان های کشتی تو رو بگیرن. اون وقت من از غصه دق می کنم.”
پینگو به پدر و مادرش قول داد به آن کشتی نزدیک نشود. اما خیلی زود قولش را فراموش کرد و بدون آنکه به دوستانش چیزی بگوید خودش به تنهایی به طرف کشتی بزرگ رفت. دور کشتی چرخید.یکی از ملوان ها تورش را به داخل آب پرتاب کرد. پینگو در تور گیر کرد. ملوان او را بالا کشید. روی عرشه انداخت و به دوستانش گفت:” الان می خندونمتون.”
ملوان با دست به پشت پینگو زد و گفت:” زود باش راه برو! همون جور خنده داری که راه می ری!”
پینگو به ملوان محل نگذاشت. ملوان باعصبانیت گفت:” نشنیدی چی گفتم فسقلی؟!”
بقیه ملوانها آن ملوان را هو کردند. ملوان پینگو را گرفت و گفت حالا که راه نمی ری برو پیش ماهی ها!”
ملوان پینگو را پرت کرد داخل مخزن ماهی. هزاران ماهی شکار شده آنجا بود. پینگو به یاد پدر و مادرش افتاد. کاش به حرف آنها گوش داده بود.شب قطبی شروع شد. شبی که شش ماه طول می کشید. ماه در آسمان می درخشید. چند ساعت بعد پینگو صدای ضعیفی شنید.
– پسرم کجایی؟ پینگو جواب بده!
پینگو نگاهی به سقف باز مخزن انداخت و گفت:” من اینجا هستم پدر لطفا نجاتم بدید.”
لحظه ای بعد پدر سرش را در مخزن خم کرد و پینگو را دید. ملوانها خواب بودند. پینگو گفت:پدر زود باش منو از این جا در بیار می ترسم.”
پدر گفت:” آروم باش یه فکری بکنم. اگه سر و صدا کنی ملوانها بیدار می شن.”
پدر پینگو‌ دور و برش را نگاه کرد.چشمش به یک طناب بزرگ افتاد. سرطناب را داخل مخزن انداخت و از پینگو خواست آن را دور کمرش محکم ببندد. پینگو به حرف پدرش گوش کرد. پدر به سختی او را از مخزن بیرون کشید.  پینگو در آغوش پدرش پرید و گفت:” منو ببخشید. اشتباه کردم اومدم سمت این کشتی!”
پدر گفت:” اشکال نداره. زود باش باید فرار کنیم. هر لحظه ممکنه سر و کله ی ملوانها پیدا بشه.”
پینگو و پدرش کنار عرشه کشتی رفتند. هر دو به داخل آبهای سرد  اقیانوس پریدند و با سرعت به سمت کوه یخی شنا کردند.
✍ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

هیراد بو گندو

گوش کنید :

قصه صوتی : هیراد بوگندو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

” هیراد بو گندو “
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یه پسر کوچولویی بود به اسم هیراد . هیراد کوچولو فقط ۶ سالش بود . هیراد کوچولو با هادی ، داداش بزرگش و مامان و باباش زندگی می کرد.هیراد کوچولو برعکس هادی که خیلی تمیز و مرتب بود، پسر مرتب و تمیزی نبود هادی همیشه به هیراد می گفت ” هیراد جان ! موهاتو شونه بزن ،حموم برو ،یه خوشبو کننده به خودت بزن و لباسهای تمیز ” بپوش . اما هیراد کوچولو فقط هفته ای یکبار به زور مامان و بابا و هادی می رفت حموم و توی حموم گریه میکرد هادی وقتی می دید اتاق هیراد بهم ریخته ست ،می گفت ” هیراد جان ! اتاقتو مرتب کن . آدم وقتی میاد توی اتاقت ، پاش” گیر میکنه روی اسباب بازی هایی که روی زمین افتادن”. اما هیراد کوچولو می گفت ” نمی خوام .اتاق خودمه و دوست دارم اسباب بازی ها روی زمین پخش باشن. یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که باعث شد هیراد کوچولو نامرتب بودن رو بزاره کنار و پسر مرتب و خوش بویی بشه هیراد کوچولو همراه مامان و بابا و هادی رفته بودن فروشگاه برای خرید . هیراد کوچولو بین قفسه های خوراکی دنبال پفیلا. می گشت که یهو چشمش افتاد به ساسان ساسان دوست هیراد کوچولو بود و البته از هیراد کوچولو مرتب تر بود . ساسان سلام کرد و گفت ” هیراد ! تو هم اومدی” !خرید” هیراد کوچولو جواب داد ” آره .دنبال پفیلا می گردم . مامان و بابام و هادی هم باهام هستن. باهم اومدیم خرید” ساسان یه لبخندی زد و گفت ” خوش به حالت .منم با دوست جدیدم ، پاشا ، اومدم خرید .منم دنبال پفیلا میگردم “! هیراد کوچولو عصبانی شد و گفت ” دوست جدید! چرا دوست جدید پیدا کردی ! من فقط دوست تو هستم ” ! ساسان با اخم گفت ” مگه چه اشکالی داره در همین لحظه پاشا ، دوست جدید ساسان ، نزدیک شد و گفت ” وای وای وای ! چه بوی بدی میاد ! چه بوی گندی میاد ! خفه “! شدم ساسان ! بیا بریم ” ساسان به هیراد کوچولو گفت ” خداحافظ اما هیراد کوچولو جواب خداحافظی ساسان رو نداد و بعد دماغشو بالا کشید و بو کرد. پیش خودش گفت ” آره چه بوی گندی .میاد. اَاَه…” بعد لباسشو بو کرد . بوی گند از لباس هیراد کوچولو میومد هیراد کوچولو خجالت کشید و رفت پیش مامان و بابا و هادی که مشغول خرید بودن .هیراد کوچولو در گوشی هادی ” گفت ” میشه زودتر بریم خونه .میخوام برم حموم و بعد لباسامو عوض کنم . تازه میخوام اتاقمم تمیز کنم هادی هاج و واج به هیراد کوچولو نگاه کرد . باورش نمی شد که هیراد کوچولو اینقدر تغییر کرده .هادی با مامان و بابا صحبت کرد و همگی به خونه برگشتن . هیراد کوچولو اتفاقی که توی فروشگاه با دیدن ساسان و پاشا براش افتاده بود رو . برای مامان و بابا و هادی تعریف کرد .مامان و بابا و هادی از تصمیم هیراد کوچولو برای مرتب بودن و حموم کردن ، خوشحال شدند . از آن روز به بعد هیراد کوچولو دیگه هیراد بوگندو نبود بلکه هیراد خوش بو بود

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

تینا تلویزیونی

گوش کنید :

قصه صوتی : تینا تلویزیونی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان:

تینا تلویزیونی
.یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یه شهر قشنگ یه دختر کوچولویی به اسم تینا بود .تینا کوچولو ۹ سالش بود و همراه مامان و بابا و داداش کوچولوش ، طاها ، زندگی می کرد تینا کوچولو ، تلویزیون رو خیلی دوست داشت مخصوصا وقتی برنامه کودک از تلویزیون پخش می شد ، درس و مشق رو رها می کرد و می نشست پای تلویزیون و بعضی وقتا ادای شخصیت های کارتونی رو در می آورد. یه بار ادای پاندا کونگ فوکار . رو در می آورد ، یه بار ادای میچکا رو در می آورد ، یه بار دیگه ادای آن شرلی رو در می آورد طاها کوچولو مثل خواهرش تینا علاقه به برنامه کودک داشت و هروقت تینا کوچولو ، تلویزیونو روشن می کرد ، مثل “! خواهرش برنامه کودک تماشا می کرد . بعضی وقتا به تینا کوچولو می گفت ” تینا تلویزیونی اما تینا کوچولو از این حرف خوشش نمی اومد و مدام سر این موضوع با طاها دعواش می شد . اونقدر دعوا بالا می گرفت “. که مامان و بابا می اومدن پادرمیونی و می گفتن ” تینا جان! تو بزرگتری ! با داداشت دعوا نکن.حالا باهم آشتی کنید .اما تینا کوچولو می زد زیر گریه و به حرف مامان و بابا گوش نمی داد یه روز تینا کوچولو به مامان گفت ” مامان ! من می خوام دوبلور بشم ! دوبلور انیمیشن ها! اصلا هم حوصله درس خوندنو ” ندارم و دوست ندارم دکتر و مهندس بشم مامان با مهربونی گفت ” تینا جان ! عزیزم ! من و بابا دوست داریم هر شغلی که دوست داری رو برای آینده ات انتخاب کنی ولی باید اول درس بخونی و بعد اطلاعات در مورد دوبلوری بدست بیاری و صدا تو تقویت کنی . اونوقت یه دوبلور موفق “. میشی. بعدشم خیلی تلویزیون تماشا می کنی .می ترسم چشمات ضعیف بشه ” تینا کوچولو ناراحت شد و گفت ” نه .من حوصله درس خوندنو ندارم. من می خوام فقط دوبلور بشم .بعد رفت طرف تلویزیون و روشنش کرد یه روز یه اتفاق عجیبی افتاد. تینا کوچولو از خواب که بیدار شد، هر چقدر سعی کرد و چشماشو باز و بسته کرد تا واضح . ببینه ولی نشد . همه جای اتاق رو تار می دید تینا کوچولو از تختخواب که پایین اومد یهو سرش گیج رفت و نزدیک بود بخوره زمین . تینا کوچولو جیغ زد . از صدای جیغ “تینا کوچولو، مامان با عجله اومد توی اتاق و گفت ” چی شده تینا ! چرا جیغ می زنی ؟” تینا کوچولو با گریه گفت ” همه جا رو تار می بینم . سرم گیج میره . داشتم میخوردم زمین . مامان ! کور شدم ” مامان ، تینا کوچولو رو بغل کرد و گفت ” نه عزیزم ! نگران نباش. الان باهم میریم دکتر چشم پزشک ، چشمای تینا کوچولو رو معاینه کرد و بعد گفت ” خب تینا جان ! تلویزیون زیاد نگاه میکنی ! موبایل و تبلت ” چطور؟”. تینا نگاهی به مامان انداخت و جواب داد ” بله. تلویزیون زیاد نگاه می کنم. آخه میخوام دوبلور انیمیشن ها بشم چشم پزشک لبخندی زد و گفت ” خب من یه عینک کوچولو برات نوشتم . از این به بعد باید با عینک تلویزیون نگاه کنی . بعدهم فاصله ات رو از جلوی تلویزیون زیاد کن . اگه کمتر تلویزیون نگاه کنی ، بهتره . تازه می تونی توی کلاس های دوبلوری ” شرکت کنی . این کلاس ها برای هم سن و سال های تو هم برگزار میشه
. تینا کوچولو و مامان ، عینک فروشی رفتن و یه عینک با سلیقه ی تینا خریدناز آن روز به بعد تینا کوچولو سر ساعت تلویزیون تماشا می کرد و سر ساعت درسشو می خوند و توی کلاس دوبلوری هم ” . پیشرفت کرد.

 

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

بچه عنکوبت

گوش کنید :

قصه صوتی : بچه عنکبوت?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

بچه عنکبوت

روزی روزگاری توی یه انباری بزرگ ، پشت یه عالمه وسایل قراضه ، یه بچه عنکبوت و دوتا موش و یه سوسک بالدار، زندگی می کردند .بچه عنکبوت و موش ها و سوسک بالدار ، دوستهای خوبی برای همدیگه بودند. یه روز آقای فرهادی ، صاحب انباری ، تصمیم گرفت همه ی وسایل قراضه و به درد نخور انباری رو بفروشه بچه عنکبوت با شنیدن این خبر ، نگران شد و گفت ” اگه آقای فرهادی ، وسایل قراضه رو بفروشه ، اون وقت ما رو می بینه و”می کشتمون موش موشی خندید و گفت ” نه بابا ! من و موشی ، همین امشب قبل از اینکه آقای فرهادی بیاد و وسایل قراضه رو ببره و ” . بفروشه ، میریم “بچه عنکبوت به سوسک بالدار نگاهی انداخت و گفت ” تو چطور سوسکی ؟تو چیکار می کنی ؟ تو هم میری ؟ سوسک بالدار ، بال هاشو بهم کوبید و با عصبانیت گفت ” من که جایی رو ندارم برم .کسی رو هم بیرون انباری ندارم که” منتظرم باشه . من اینجا رو خیلی دوست دارم .من از اینجا نمیرم موش موشی گفت ” اگه از اینجا نری ، با سَم کشته میشی .مگه نشنیدی آقای فرهادی گفت بعد از فروختن وسایل، یه سم پاش میاره تا کل انباری رو سم پاشی کنه و بعد چند تا بَنّا و بیل و کلنگ میاره تا انباری رو خراب کنند و یه فروشگاه شیک” بسازند!؟ بچه عنکبوت شروع کرد به گریه کردن. سوسک بالدار، دستشو روی شانه ی عنکبوت گذاشت و گفت ” گریه نکن عنکبوتی ! یه ” راه حلی پیدا می کنیم “بچه عنکبوت گریه کنان گفت ” آخه چطوری؟سوسک بالدار آهی کشید و گفت ” خب تو می تونی امشب همراه موش موشی و موشی بری . منم بالای سرتون بال می زنم و” میامبچه عنکبوت گریه اش قطع شد و گفت ” ولی چطوری از اینجا بیرون بریم ؟ مگه یادت نیست پارسال آقای فرهادی همه ی سوراخ های انباری رو سیمان گرفت تا هیچ جونِوَری توی انباری نیاد. من و تو و موشی و موش موشی هم از اون موقع تا حالا ” . توی این انباری گیر افتادیم سوسک بالدار از بچه عنکبوت دور شد و به موش موشی نزدیک شد و پرسید ” ببینم شما ها چطوری از این انباری امشب “…. میخواین برید بیرون ؟ مگه یادتون نیست موش موشی یهو گفت ” بله می دونیم که همه سوراخهای انباری با سیمان پوشیده شده ولی من و موشی یه راهی پیدا کردیم. “”!سوسک بالدار هیجان زده پرسید” چه راهی ؟موش موشی به سقف انباری نگاه کرد و گفت ” از سقف می تونیم بریم بیرون . ” بعد خندید و گفت ” مثل اینکه آقای فرهادی” سوراخ گوشه ی سقف رو یادش رفته سیمان بگیره.بچه عنکبوت و سوسک بالدار و موش موشی و موشی به سقف زل زدند و برای چند دقیقه سکوت شدبعد بچه عنکبوت گفت ” چه فکر بکری ! آخ جون ! من تار می بندم تا سقف و بعد بیرون میرم . سوسک بالدار هم پرواز می کنه”!و بیرون میره . راستی موش موشی و موشی! چطوری می خواین از سقف بالا برید ؟” موش موشی گفت ” فکرشو کردم. من و موشی با قدرت تمام تا سقف می دوییم و از انباری بیرون میریم وقتی شب شد بچه عنکبوت و سوسک بالدار و موش موشی و موشی، همگی به سمت سوراخ گوشه ی سقف رفتند و از انباری.بیرون رفتند” ! بچه عنکبوت با دیدن ماه و ستاره های درخشان، نفس عمیقی کشید و با هیجان گفت ” وااای ! چه شب قشنگی موش موشی گفت ” آره . شب قشنگیه ! حالا بهم بگو تو و سوسک بالدار کجا می خواید برید ؟ من و موشی تصمیم گرفتیم” . بریم سمت جنگل و تا آخر عمرمون توی جنگل زندگی کنیم”! بچه عنکبوت فکری کرد و گفت ” چه خوب ! میشه منم باهاتون بیام جنگل ؟”موش موشی گفت ” چرا که نه ! حتما ! سوسکی تو چطور؟سوسک بالدار آهی کشید و گفت ” فکر خوبیه . درسته که دلم برای انباری تنگ میشه ولی با شما دوستام بیشتر خوش میگذره.” پس منم با شما میام
.بچه عنکبوت و سوسک بالدار و موش موشی و موشی، همگی به سمت جنگل راه افتادند و برای همیشه توی جنگل موندند

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا??

برفی

گوش کنید :

اسم قصه: برفی⛄️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

 

برفی

امید آدم برفی اش را صبح یک روز زمستانی درست کرد. کلاه سرش گذاشت. شال گردنش انداخت. جای دماغ برایش هویج گذاشت و جای چشم دو تا دکمه ی بزرگ که از مادرش گرفته بود. کارش که تمام شد. نگاهی به آسمان انداخت که پر از ابرهای خاکستری بود. ابرها آنقدر زیاد بودند که خورشید نمی توانست نورش را به زمین بتاباند. امید آدم برفی اش را در کوچه ی باریک پر از برفشان ساخته بود. دو سه روزی گذشت. مرتب به آدم برفی اش سر می زد. اسمش را گذاشته بود برفی، برفی سر و مر و گنده سر جایش ایستاده بود و روبرو را نگاه می کرد. بالاخره آن روز که امید نگرانش بود از راه رسید. ابرها از مقابل خورشید کنار رفتند. بچه های شهر آدم برفی های زیادی ساخته بودند. برفی آرام آرام شروع کرد به آب شدن. امید به خانه رفت. بعد از ظهر از پنجره ی کوچک اتاقش کوچه را نگاه کرد. برفی نصف شده بود. سر و گردن و سینه و دست هایش آب شده بود. امید با خودش فکر کرد نکند آدم برفی اش درد بکشد. حتما درد می کشید. آفتاب که غروب کرد دیگر اثری از برفی بر جای نماند. امید به کوچه رفت. جای برفی تل کوچکی از برف دیده می شد.شبی سرد و مهتابی بود. امید به خانه برگشت. به اتاقش رفت. ساعتی بعد از پنجره کوچه را نگاه کرد. باورکردنی نبود. برفی ایستاده بود و دست و پایش را تکان می داد و دور خودش می چرخید. درست مثل یک آدم، امید همه ی این ها را در نور مهتاب دید. با عجله به کوچه رفت. برفی به سمت آسمان پرید اما با دیدن امید برگشت روی زمین، امید گفن:” تو زنده ای برفی؟آدم هستی؟!”
برفی گفت:”بله زنده ام اما آدم نیستم. آدم برفی هستم!”
امید گفت:” داشتی کجا می رفتی؟”
برفی مکثی کرد و گفت:” سرزمین برفستان
– برفستان کجاست؟
– یه جای دور اون طرف دریاهای سرد و کوه های یخی، اونجا همه ی سال پر از برفه. تموم آدم برفی ها وقتی آب شدن می رن اونجا. در آسمان برفستان دیگه خورشیدی نیست که اونارو ذوب کنه.
– منو می بری برفستان
– اگه قول بدی به کسی چیزی نگی می برمت.
– قول می دم
– دستتو بده به من!
امید دستش را در‌دست برفی گذاشت و هر دو به سمت آسمان پرواز کردند…
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصصه های صوتی

#قصه های صوتی کودکانه

 

روباه و زاغ

گوش کنید :

اسم قصه: روباه و زاغ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: مرتضی عبدالوهابی?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

روباه و زاغ

آقا روباهه داشت از زیر سایه درخت رد می شد که چشمش به خانم زاغه افتاد که یک تکه بزرگ پنیر به منقار گرفته بود. نزدیک رفت وگفت:«به به خانم زاغه! چه سری چه دمی عجب پایی! چه بال های سیاهی! می شه یه دهن آواز بخونی ای خوش صدا ترین پرنده ی جنگل!»
خانم زاغه تکه پنیر را روی شاخه درخت گذاشت و گفت:« برای من فیلم بازی نکن! چون اول مهر رفتم کلاس پنجم. شعر روباه و زاغ رو هم از حفظم. اگر پنیر دلت می خواد کلک سوار نکن حقیقتو بگو»
آقا روباهه سری تکان داد و گفت:« آره خوب یه جورایی دلم می خواد. روده کوچیکم داره روده بزرگمو می خوره!»
خانم زاغه گفت:«حالا شد. آفرین پسر خوب‌ بالاخره یه حرف راست تو عمرت زدی. بدو برو نونوایی!»
آقا روباهه گفت:« نونوایی برای چی؟!»
– یه سنگگ بگیر با پنیر بخوریم.اگر پنیر خالی بخوریم که خر می شیم دیوونه!
– نونوایی کجاست؟ من تا حالا نونوایی نرفتم. هرچی لازم داشتم دزدیدم!
خانم زاغه آدرس نانوایی را به روباهه داد. روباهه هم رفت آنجا نوبتش که شد؛ شاطر سیبیلو جلو آمد و گفت:« پول بده نونت بدم!»
روباهه گفت:« پول ندارم!»
– دمت رو می برم جاش بهت نون می دم!
روباهه از ترس عقب عقب رفت. تمام آدم هایی که در نانوایی بودند با صدای بلند خندیدند. آقا روباهه می خواست دست از پا دراز تر از نانوایی خارج شود که شاطر خندید و گفت:« بیا شوخی کردم. کاری به دمت ندارم‌ امروز نون مجانیه! یه نفر نذری داشته!»
آقا روباهه نان سنگگ را گرفت و با خوشحالی پیش خانم زاغه رفت. خانم زاغه گفت:«چه زود اومدی. حالا بریم خونه ننه پیرزن»
– خونه ننه پیرزن برای چی؟
بریم تو راه بهت می گم.
ننه پیرزن با روی خوش به آنها خوش آمد گفت و سماور را برایشان آتش کرد و چای تازه دم کرد. سفره را هم پهن کرد و گفت:« خوش اومدید. صفا اوردید.بچه های من سال به دوازده ماه این طرفا پیداشون نمی شه. خیلی همت کنند یه زنگ بهم بزنن.امروز خیلی دلم گرفته بود که خدا شما رو فرستاد خونه ی من، خیلی هوس نون سنگگ کرده بودم!»
ننه پیرزن سه تا استکان کمرباریک وسط سفره گذاشت. با قوری داخلشان چای ریخت و با شکر پاش شیرینشان کرد. آنوقت هر سه با خوشحالی مشغول خوردن نان و پنیر و چای شیرین شدند و گل گفتند و گل شنیدند.
✍️ مرتضی عبدالوهابی
@morteza_abdolwahabi

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

#قصه های صوتی

#قصه های صوتی کودکانه

#قصه های خواب