زنبورک و شاپرک

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: زنبورک و شاپرک
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

“زنبورک و شاپرک”
در یک باغ پر از گل و سبزه ، حشرات زیادی در میان گلها و گیاهان بخوبی و خوشی زندگی می کردند . دراین باغ زیبا زنبورک طلایی ، کفشدوزک ، شاپرک و سنجاقک چهار دوست بودند که هر روز با هم میان گل های باغ و بوته ها پر می زدند و می چرخیدند وبازی می کردند.

با گلها دوست بودند و گلها هم از شهدشون به آنها غذا می دادند . زنبورک قصه ما بالهای طلایی راه راه کوچکی داشت و وقتی پرواز می کرد و دو تا بال کوچکش را حرکت می داد وز وز صدا می کرد .
آن روز هم در کنار دوستانش کفشدوزک و شاپرک درمیان گلها مشغول بازی شدند . اما سنجاقک مریض شده بود و همراه آن ها نبود .
شاپرک که بالهای بزرگ رنگارنگی داشت ، فکر می کرد خیلی قشنگ تر از بقیه ست و بخاطر همین مغرور شده و ازخودش تعریف می کرد . اونا مشغول بازی شدند یکدفعه شاپرک گفت :
( زنبورک بالها زردت چقدر زشتن ! چقدرم وز وز می کنی ! به بالهای من وکفشدوزک نگاه کن قرمز و خال خالیه. وز وز هم نمی کنیم. ما نمیخوام دیگه با تو بازی کنیم . )
کفشدوزک گفت :
(شاپرک تو نباید با زنبورک اینطوری صحبت کنی .اون دوست ماست. )
اما شاپرک دست کفشدوزک را گرفت وگفت :
(بیا بریم . ازش بدم میاد . )
کفشدوزک از رفتار شاپرک ناراحت شد و گفت :
( دستمو ول کن . نمی خوام با تو بیام .)
بطرف زنبورک آمد و گفت :
( ناراحت نباش زنبورک تو خیلی هم قشنگی . بالهای طلایی راه راه داری .)
زنبورک که ناراحت شده بود به بال های طلایی کوچکش نگاه کرد و با خودش گفت :
( شاپرک راست میگه بال های من زشته ! )
و بدون این که جواب کفشدوزک رابدهد ، گریه کنان تند وتند به پیش مادرش که ملکه نام داشت برگشت . ملکه تا زنبورک را دید ، گفت :
( چی شده عزیزم ؟ چرا گریه می کنی ؟ )
زنبورک خیلی دلش گرفته بود . دوباره بغض کرد و گفت :
( مامان جون، شاپرک میگه تو خیلی زشتی. )
مادرش با تعجب گفت :
( زشتی ؟ یعنی چی؟ )
زنبورک گریه کنان به بالهش نگاه کرد وگفت :
( آره .شاپرک راست میگه . بال های من کوچیکه . رنگی هم نیست . ببین .. ) ملکه که دید زنبورک خیلی ناراحت است با خودش فکری کرد و دستی به سر زنبورک کشید و گفت :
( عزیزم تو نباید ناراحت باشی.بالهات خیلی هم خوشگله ).
زنبورک گفت :
( ولی شاپرک میگه تو بالت کوچیکه .صدای وز وز بالتم زشته .)
ملکه گفت :
( پسرم ، تو خوشگلی .با بالهای طلایی. خدا هرکسی را یک شکلی آفریده.)
بعد دست زنبورک را گرفت و گفت : ( حالا بیا با هم پرواز کنیم بریم تا یه چیزهایی رو نشونت بدم .)
زنبورک و ملکه با هم به روی کندوهای عسل که محل کار ملکه و زنبورهای دیگر بود ، رفتند .ملکه گفت :
( ما زنبورها با زحمت این همه عسل درست می کنیم و به دیگران می بخشیم . بیا تا بهت نشون بدم چطوری این کار رو می کنیم . )
زنبورک به همراه مادرش از روی گل ها پر زدند و به نزدیک خانه خاله سنجاقک کنار گل سرخ رسیدند . ملکه گفت : ( عزیزم . ما به خاطر پرهای کوچیکمون می تونیم داخل این گلها بریم و بیشتر شهد جمع کنیم .)
بعد تند و فرز به داخل گل سرخ پرزد ، کمی ازشهد گلها برداشت وبه کنار زنبورک برگشت وگفت :
( ما از گلها شهد برمی داریم و عسل درست می کنیم . )
زنبورک گفت :
(خوب عسل به چه دردی می خوره؟ )
ملکه گفت :
( عسل خوشمزه ، غذا و دوای درمان خیلی از مریضی هاست .)
زنبورک به دقت به حرفهای مادرش گوش می کرد . مادرش بالهایش را بدور زنبورک کشید و گفت :
( درسته که شاپرک و کفشدوزک بالهای رنگی قشنگی دارن . ولی اونا نمیتونن عسل بسازن . خدا ما زنبورها رو آفریده تا بتونیم به دیگران کمک کنیم . )
خانم سنجاقک که صدای آن ها را شنید نزدیکتر آمد و گفت :
( سلام ملکه . سلام زنبور کوچولو ) ملکه گفت :
( سلام مامان سنجاقک . اومدیم ببینیم سنجاقک کوچولو حالش خوب شده یا نه . )
خاله سنجاقک گفت :
(وقتی از عسل هایی که آوردین خورد خوب شد . من خیلی از شما ممنونم . ) در این موقع سنجاقک کوچولو هم از خانه‌شان بیرون آمد و با شادی گفت : (سلام خاله ملکه .سلام زنبورک . عسلو که خوردم خوب شدم . )
خانم ملکه گفت :
( سلام سنجاقک . خیلی خوشحالم که خوب شدی . )
بعد به زنبور گفت :
( حالا فهمیدی ؟ ببین دوستت چقدر خوشحاله . )
سنجاقک کنار زنبورک پرید و گفت : ( زنبورک بریم بازی کنیم ؟ )
زنبورک به مادرش نگاه کرد . مادرش گفت :
( حالا دیگه ناراحت نباش . برو با سنجاقک کوچولو بازی کن تا منم برم با شاپرک صحبت کنم . )
زنبورک که فهمید خدا اونها رو آفریده تا بوسیله بالهای کوچیکشون بتونند تندتر بپرند وداخل گلها بمونند و عسل بسازند و نباید به خاطر شکل بالهاش ناراحت باشد ؛ خوشحال و خندان بهمراه سنجاقک در میان گلها پر زد و با سنجاقک به بازی مشغول شدند.

 

رادیو قصه

خاله سمینا

قصه صوتی

شال گردن راکون کوچولو

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

شال گردن راکون کوچولو

اسم قصه: شال گردن راکون کوچولو??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: لجبازی _ حرف گوش ندادن
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه راکون کوچولو با مامانش زندگی می کرد. یه روز سرد پاییزی راکون کوچولو شال گردن آبی رنگشو پوشید تا از لونه بیرون بره و با دوستاش بازی کنه، وقتی در لونه رو باز کرد تا بیرون بره یهو ریشه های شال گردن آبی گیر کرد به دستگیره در لونه و شال گردن شکافته شد.

شروع کرد به گریه کردن، مامانش دلداری داد و گفت: راکون جونم ! پسرم ! گریه نکن. یه شال گردن دیگه مثل همین می بافم. اما او داد زد و گفت: نخیر، من شال گردن خودمو میخوام. نمیخوام ببافی، مامانش هر چقدر دلداری می داد، راکون کوچولو داد می زد.

در همین موقع جغد دانا نزدیک لونه ی راکون ها شد و با عصبانیت گفت: چی شده ؟ راکون کوچولو چرا اینقدر داد می زنی ؟ همه فهمیدند شالگردنت پاره شده، سرمامانت چرا داد می زنی ؟ مامان راکون از جغد دانا عذرخواهی کرد. راکون کوچولو داد و فریاد رو تموم کرد و به بیرون لونه نگاه کرد.

او با تعجب و صدای آروم گفت: وای همه حیوونای جنگل اینجا جمع شدن. همه صدامو شنیدن بعد سرشو پایین انداخت و با صدای نسبتا بلند گفت: ببخشید، همه حیوونای جنگل عذرخواهی راکون کوچولو رو قبول کردند و به لونه هاشون برگشتند.

او از مامان راکون هم عذرخواهی کرد و گفت: مامان جون میشه یه شال گردن دیگه برام ببافی ؟ مامانش لبخندی زد و گفت: حتما عزیزم، چند روز بعد راکون کوچولو شالگردن جدیدش رو دور گردنش انداخت و بیرون رفت و با دوستاش بازی کرد

شتر کوچولو

شتر کوچولو

اسم قصه: شتر کوچولو ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: دوستی _ محبت
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه صحرای بزرگ، یه شتر کوچولو همراه مامان شتر و بابا شتر زندگی می کرد. شتر کوچولو دلش می خواست همه جای صحرا رو گشت بزنه حتی با مسافرهایی که به صحرا می اومدند هم دوست داشت آشنا بشه. به همین خاطر وقتی هر مسافری از صحرا عبور می کرد، شتر کوچولو رو از دور می دیدند.

یه روز که مثل همیشه چند مسافر همراه بچه هاشون اومدند، یهو صدای گریه ی یه بچه شنیده شد، شتر کوچولو گوشاشو تیز کرد تا بشنوه صدای گریه از کدوم طرف میاد، بعد از مدتی شتر کوچولو متوجه شد که صدا از کدوم طرف هست و به راه افتاد وقتی نزدیک شد، با تعجب به پسر بچه ای که روی زمین صحرا نشسته بود و گریه می کرد و بعد به پدر و مادرش که کمی دورتر از پسر بچه و با ناراحتی ایستاده بودند، نگاه کرد.

گریه پسربچه با دیدن شتر کوچولو قطع شد از روی زمین بلند شد و با هیجان گفت: وااای شتر کوچولو ! اومدی ! خیلی دلم می خواست روی کوهانت بشینم و سواری، کنم اما تو خیلی دور وایساده بودی و به خاطر همین مامان و بابام اجازه ندادند بیام پیشت.

مرسی که اومدی، پدر و مادر پسربچه به شتر کوچولو نزدیک شدند و پسربچه رو روی کوهان شتر کوچولو گذاشتند پسربچه روی کوهان شتر کوچولو توی صحرا سواری کرد و با شتر کوچولو دوست شد، شتر کوچولو هم آهسته به پسر بچه سواری داد و با پسربچه دوست شد.

بعداز مدتی پسربچه به کمک پدر و مادرش از روی کوهان شتر کوچولو پیاده شد و از شتر کوچولو تشکر کرد وقتی پسر بچه و پدر و مادرش از صحرا دور شدند، شتر کوچولو به سمت مامان شتر و بابا شتر برگشت و دوستیشو برای اونا تعریف کرد.

گل آفتابگردان

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: گل آفتابگردان
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۵ سال به بالا
موضوع: امیدواری _ علاقه مندی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

کنار یه جاده بزرگ یه مزرعه گل آفتابگردون بود. مزرعه گل آفتابگردون بزرگ و پر از گلهای آفتابگردون قشنگ بود. هر وقت مسافرها از کنار مزرعه آفتابگردون عبور می کردند، با گلهای آفتابگردون عکس می گرفتند.‌ بین گلهای آفتابگردون یه گل آفتابگردون کوچولو بود.

گل آفتابگردون کوچولو خیلی دوست داشت توی عکس مسافرها باشه ولی چون کوچولو بود هیچ وقت توی عکس مسافرها نبود . یه روز که مثل همیشه مسافرها به مزرعه آفتابگردون اومدند و مشغول عکاسی بودند یهو یه دختر بچه نزدیک گل آفتابگردون کوچولو شد.

با شادی و صدای بلند گفت: وااای !!! چه گل آفتابگردون خوشگلی !!! بعد گلبرگهای زرد گل آفتابگردون کوچولو رو توی دستش گرفت و نوازش کرد و گفت: تو چقدر کوچولویی !!! مثل من کوچولویی !!! مامان !!! مامان !!! مامان دختر بچه نزدیک شد و گفت: جانم دخترم !!! دختر بچه هیجان زده گفت: مامان جون !!! ببین این گل آفتابگردون رو، مثل خودم کوچولو هست.

میشه با دوربینت از من و گل عکس بگیری ؟ مامان دختر بچه جواب داد: حتما عزیز دلم. دختر بچه کنار گل آفتابگردون کوچولو ایستاد و یه عکس دونفری انداختند.

بعد دختر بچه دوباره گلبرگهای زرد گل آفتابگردون کوچولو نوازش کرد و بوسید و خداحافظی کرد. گل آفتابگردون کوچولو خوشحال شد و با ورزش نسیم خنک توی مزرعه، گلبرگهاشو برای دختر بچه تکون داد.

خرگوشی و اسب سفید

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید

اسم قصه: خرگوشی و اسب سفید
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: حسادت _غرور_ دوستی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه اسب سفید کوچولو بود که خیلی دوندگی رو دوست داشت و از صبح تا شب توی جنگل می دوید. بیشتر حیوونای جنگل، اسب سفید کوچولو رو خیلی دوست داشتند و هر وقت می دیدنش و یا صدای پاشو از توی لونه شون می شنیدند، می گفتند: آفرین به تو پسر !!! چقدر خوب میدویی. اما خرگوشی اسب سفید کوچولو رو دوست نداشت و هر وقت می دیدش و یا صدای پاشو می شنید، می گفت: خب منم سرعتم زیاده. هیچ حیوونی به پای سرعت من نمی رسه.


یه شب حیوونای جنگل دور هم جمع شدند تا صحبت کنند، خرگوشی با دیدن اسب سفید کوچولو گفت: من از تو سریع تر می دوم. اسب سفید کوچولو گفت: می دونم. در همین موقع فیل بزرگ گفت: چطوره شماها باهم مسابقه بدین ؟ اسب سفید کوچولو گفت: فکر خوبیه. من آماده ام، خرگوشی با غرور گفت: با اینکه میدونم سرعتم بیشتر از اسبی هست، قبول می کنم. فیل بزرگ گفت: عالیه.

هردو نفرتون از وسط جنگل تا پایِ کوه انتهای جنگل بدویید. پای کوه آخر مسابقه ست و معلوم دمیشه کی زودتر رسیده. روز مسابقه همه حیوونای جنگل وسط جنگل جمع شدند تا مسابقه بین اسب سفید کوچولو و خرگوشی رو ببینند کلاغ سیاه سوت آغاز مسابقه رو زد و اسب سفید کوچولو و خرگوشی شروع به دویدن کردند. هردو با سرعت زیاد می دویدند تا به پای کوه برسند و برنده بشن.


خرگوشی با خودش گفت: فکر کرده خیلی زرنگه اسبی !!! من برنده میشما اسب سفید کوچولو فقط به روبرو نگاه می کرد و با تمام سرعت می دوید بعد از مدتی اسب سفید کوچولو متوجه شد فقط خودش داره میدوه و خبری از خرگوشی نیست سرعتشو کم کرد تا ببینه خرگوشی کجاست اما پیداش نکرد. اسب سفید کوچولو ایستاد و اطراف رو نگاه کرد ولی باز هم خبری از خرگوشی نبود. یهو صدای ناله ی خرگوشی رو شنید


اسب سفید کوچولو به سمت صدا برگشت و خرگوشی رو پیدا کرد وقتی نزدیک خرگوشی شد، خرگوشی گریه کنان گفت : پام پیچ خورد و نتونستم بدوم. خوش به حالت اسبی. تو برنده ای. اسب سفید کوچولو روی زمین نشست و گفت: بشین روی کمرم. هر دومون برنده ایم. دیدم با چه سرعتی می دوییدی. خرگوشی روی کمر اسب سفید کوچولو نشست و گفت: الان که من روی کمرت هستم دیگه نمیتونی بدویی.

اسب سفید کوچولو همراه خرگوشی که روی کمرش نشسته بود، از روی زمین بلند شد و گفت: اشکالی نداره. باهم میریم تا پای کوه. وقتی به پای کوه رسیدند، حیوونای جنگل که خودشونو به پای کوه رسونده بودند و مشتاق دیدن اسب سفید کوچولو و خرگوشی بودند و دوست داشتند بدونن برنده کدوم یکی از اونهاست، تعجب کردند و هاج و واج به اسب سفید کوچولو و خرگوشی نگاه کردند کلاغ سیاه سوت پایانی مسابقه رو زد اسب سفید کوچولو ماجرا رو تعریف کرد.


فیل بزرگ که داور مسابقه بود، گفت: پس هم اسبی و هم خرگوشی برنده مسابقه هستند. همه حیوونای جنگل دست و سوت زدند و هوررا کشیدند از اون روز به بعد اسب سفید کوچولو و خرگوشی دوستای خوبی برای همدیگه شدند.

شیر و روباه ناقلا

 


شیر و روباه ناقلا

اسم قصه: شیر و روباه ناقلا ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: کلک زدن _ دروغگویی _ پرخاشگری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

دوستای خوبم امروز با قصه شیر و روباه ناقلا که توسط خاله سمینا براتون از رادیو قصه با دسته بندی قصه صوتی کودکانه آماده شده در خدمتتون هستیم

یه روز آفتابی توی یه جنگل سرسبز و زیبا، شیر سلطان جنگل، گرسنه بود و از گرسنگی دلش ضعف می رفت. توی لونه از این طرف به اون طرف رفت و با خودش گفت: هیچی توی لونه ندارم، باید برم شکار. بعد از لونه بیرون رفت تا شکار کنه و شکار رو بخوره و سیر بشه. شیر توی جنگل آهسته قدم می زد و با دقت همه جا رو نگاه می کرد تا آهو یا گوزن یا خرگوش ببینه و فوری شکارشون کنه و بخوره.

یه ساعت شد اما خبری نشد. دو ساعت شد بازهم خبری از آهو و گوزن و خرگوش نشد. شیر که از گرسنگی و راه رفتن خسته شده بود، زیر درخت کاج نشست و خمیازه کشید و بعد به خواب رفت. وقتی شیر خوابید ناگهان با صدای عجیبی از خواب پرید، چشماشو باز کرد و اطراف رو نگاه کرد ولی خبری نبود. دوباره خمیازه کشید و چشماشو بست تا بخوابه.

در همین موقع دوباره صدای عجیب رو شنید. از زیر درخت کاج بلند شد و به سمت صدای عجیب رفت. وقتی نزدیک شد با تعجب دید روباه با ملچ ملوچ مشغول خوردن خرگوش هست. شیر غرشی کرد و گفت: کی جرات کرده بدون اجازه  من شکار کنه و بخوره ؟ روباه ترسید و گفت: قربان !!! داشتم از اینجا رد میشدم یهو دیدم یه خرگوش این اطراف هست.

شما رو هم دیدم که خواب بودید. نخواستم مزاحم تون بشم. بفرمائید میل کنید. شیر نزدیک شکار شد و با عصبانیت گفت: همه رو خوردی، هیچی برای من نمونده. روباه عذرخواهی کرد و گفت: قربان!!! این اطراف پر از خرگوشه من هرروز میام اینجا و شکار می کنم. اجازه بدید من برم و براتون یه خرگوش تپل شکار کنم و خدمتتون بیارم. شیرکه از گرسنگی بی حال شده بود، پیشنهاد روباه ناقلا رو قبول کرد و اجازه داد شکار بره.

شب از راه رسید و جنگل تاریک شد ولی  شیر همچنان  زیر درخت کاج نشسته بود و منتظر برگشتِ روباه ناقلا بود. شیر خمیازه ای کشید و گفت: ای روباه بدجنس !!! کلک زد، مطمئنم فرار کرده و گرنه شکار کردن خرگوش برای روباه کاری نداره. اینجا اصلا خرگوش نداره. بعد از زیر درخت کاج بلند شد و به لونه اش برگشت و با گرسنگی به خواب رفت.

فردای اون روز از لونه بیرون رفت تا شکار کنه. توی راه ناگهان روباه ناقلا رو دید. روباه ناقلا دوباره مشغول خوردن خرگوش بود. روباه ناقلا تا چشمش افتاد به شیر گفت: قربان !!! اجازه بدید برم شکار. شیر غرشی کرد و گفت: دیروز همین حرفو به من زدی و اجازه دادم بری ولی هر چقدر منتظر شدم نیومدی. اینجا اصلا خرگوش نداره دروغگو.

روباه ناقلا سرشو پایین انداخت و گفت: ببخشید دروغ گفتم. خرگوشو از جنگل بالا شکار کردم. شیر آروم شد و گفت : باشه، باهم بریم جنگل بالا. شیر و روباه ناقلا با همدیگه رفتند جنگل بالا و خرگوش شکار کردند و خوردند.

موشی و سمور آبی

امشب در رادیو قصه کودک ، خاله سمینا شما رو دعوت میکنه به شنیدن این قصه صوتی?

اسم قصه: موشی و سمور آبی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: خودخواهی _ صبوری

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

یه روز آفتابی روی رودخونه ی جنگل ،سمور آبی مشغول ساخت سد بود.
بچه های سمور آبی شاخه های درخت های اطراف رودخونه رو می کندند و برای بابا سمور آبی می آوردند تا سد بسازه و بتونند غذا هاشونو روی آب رودخونه بزارند .
موشی کنار رودخونه توپ بازی می کرد که ناگهان توپ اون طرف رودخونه افتاد.
موشی با عجله می خواست از روی رودخونه عبور کنه تا به توپش برسه .
در همین موقع سمور آبی با صدای بلند گفت
《صبر کن موشی ! بزار سد ساختنم تموم بشه بعد خودم میرم توپتو میارم 》
اما موشی حرف گوش نداد و می خواست هر جور شده به اون طرف رودخونه بره و توپشو برداره .
سمور آبی عصبانی شد و گفت 《 مگه من با تو نیستم موشی ! چند دقیقه صبر کن . میارم برات 》
موشی داد زد 《 نمیخوام. خودم میخوام توپمو بیارم 》
و بعد رفت توی آب رودخونه .
آب رودخونه عمیق بود و نزدیک بود موشی رو با خودش ببره .
موشی ترسید و داد زد 《 کمک ..کمک》
سمور آبی سد ساختنو متوقف کرد و به کمک موشی اومد و از توی رودخونه نجاتش داد.
موشی خیس آب شده بود و دندوناشم از شدت سرمای آب رودخونه بِهَم می خوردند .
سمور آبی ، موشی رو برد توی آفتاب و گفت
《 بشین همینجا تا خشک بشی 》
موشی که از سرما می لرزید ، گفت
《 مرسییییی سمور جون ! هر وقت سددددددساختنت تموم شد توپموووو بیار 》
سمور آبی لبخند زنان گفت
《 چشم . میارم 》
بعد از مدتی بدن موشی توی آفتاب خشک شد و سمور آبی هم ساخت سد رو تموم کرد و توپ موشیو از اون طرف رودخونه آورد .
موشی تشکر کرد و همراه توپش به لونه برگشت .

رادیو قصه کودک 

قصه صوتی

خاله سمینا

قصه کودکانه

پاندا شکمو و کیک توت فرنگی

اسم قصه: پاندا شکمو و کیک توت فرنگی ??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: لجبازی _ حرف گوش ندادن _ پشیمانی
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان:
توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه پاندا کوچولو همراه مامان پاندا و بابا پاندا و خواهر کوچولوش به اسم پانی زندگی می کرد.
پاندا کوچولو خیلی شکمو بود و عاشق کیک توت فرنگی.
همیشه مامان پاندا رو مجبور می کرد کیک توت فرنگی بپزه تا بخوره .
پانی می گفت 《 داداشی ! یه کم از کیک توت فرنگی هم به من بده 》
اما پاندا شکمو داد می زد 《 نخیرم ! کیک توت فرنگی مال خودمه 》
تا اینکه یه شب اتفاق عجیبی افتاد.
وقتی پاندا شکمو روی تختخوابش دراز کشیده بود ناگهان صدای قار و قور شکمشو شنید .
از تختخواب پایین اومد و به آشپزخونه رفت .
در یخچالو باز کرد تا باقی مونده ی کیک توت فرنگی که مامان پاندا پخته بود رو برداره.
اما وقتی توی یخچال رو نگاه کرد، کیک توت فرنگی نبود.
با خودش گفت 《 یعنی چی! کیک توت فرنگی کو !؟ کجاست ؟ خودم گذاشتمش توی یخچال 》
توی همین فکرها بود که صدای عجیبی شنید .
در یخچالو بست ودنبال صدا رفت . صدا از زیر میز ناهار خوری می اومد.
پاندا شکمو سرشو پایین آورد و زیر میز ناهار خوری رو نگاه کرد.
ناگهان با صدای بلند گفت 《 تو اینجا چیکار میکنی پانی ؟ صبر کن ببینم کیک توت فرنگی منو داری میخوری؟ 》
پانی گفت 《 آره . تو که هیچ وقت اجازه نمیدی کیک توت فرنگی بخورم و همشو خودت میخوری . منم دلم کیک توت فرنگی می خواد 》
پاندا شکمو سینی کیک توت فرنگی رو گرفت و کشید و گفت 《این کیک توت فرنگی برای خودمه . مامان فقط برای من کیک توت فرنگی می پزه نه تو . بِدِش به من 》
پانی سینی کیک توت فرنگی رو محکم گرفته بود و
نمی خواست پاندا شکمو ازش بگیره .
در همین موقع سر پانی به میز ناهار خوری خورد و میز ناهار خوری تکون خورد و روی پای پاندا شکمو افتاد .
پانی و پاندا شکمو هر دو همزمان شروع کردند به گریه کردن.
مامان پاندا و بابا پاندا فوری اومدند آشپزخونه و پاندا شکمو رو بردند درمانگاه .
توی درمانگاه آقای دکتر پای پاندا شکمو رو گچ گرفت .
وقتی همگی به خونه برگشتند پاندا شکمو با پای گچ گرفته از پانی و مامان پاندا و بابا پاندا عذر خواهی کرد .
از اون روز به بعد هر وقت مامان پاندا ، کیک توت فرنگی می پخت ، پاندا شکمو، کیک توت فرنگی رو با چاقو برش می زد و تیکه های اونو بین پانی و مامان پاندا و بابا پاندا تقسیم می کرد .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه
قصه کودک

تاج مرغ حنایی

امشب در رادیو قصه کودک ، خاله سمینا شما رو دعوت میکنه به شنیدن این قصه صوتی??

اسم قصه: تاج مرغ حنایی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی?
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع:حسادت_دزدی_پشیمانی_
بخشش

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان:

دیشب شب عروسی مرغ حنایی و خروس کاکلی بود
. حیوونای جنگل همه جای جنگل رو چراغونی کردند تا جشن و شادی کنند
میمون کوچولو فلوت می زد ، خرس شکمو تنبک می زد ، قورباغه ی سبز آواز می خوند و خرگوشی و آهو کوچولو پذیرایی
. می کردند
.همه خوشحال بودند اما مرغ حنایی خوشحال نبود
《 خروس کاکلی گفت 《 غصه نخور عزیزم
. پچ پچ مهمونها از ناراحتی مرغ حنایی شروع شد
خاله قورباغه به خاله خرسه گفت
《چرا مرغ حنایی ناراحته ؟ چرا تاج روی سرش نیست ؟ 》
《خاله خرسه گفت 《 مگه نشنیدی ؟ تاجشو دزدیدن
《! خاله قورباغه با تعجب گفت 《 واقعا
خاله قورباغه از روی صندلی بلند شد و نزدیک مرغ حنایی رفت و در گوشش گفت
《 خودم میرم تاجتو پیدا میکنم . نگران نباش 》
. مرغ حنایی خوشحال شد و تشکر کرد
خاله قورباغه اطراف لونه ی مرغ حنایی رو گشت اما چیزی پیدا نکرد و
. می خواست برگرده پیش مهمون ها ناگهان یه چیز براق رو بالای درخت دید
《 ! با دقت نگاه کرد و بعد گفت 《 ای کلاغ سیاه دزد
《 .خاله قورباغه قور قور بلندی کرد و گفت 《 کلاغ سیاه ! دیدمت . زودباش تاجو بنداز پایین تا ببرمش برای مرغ حنایی . کلاغ سیاه با تعجب نگاهی به خاله قورباغه که پایین درخت ایستاده بود ، کرد و بعد خندید
خاله قورباغه عصبانی شد و گفت
《برای چی می خندی؟ 》
کلاغ سیاه خنده کنان گفت
《 . قار قار .. دوست دارم بخندم 》
خاله قورباغه دوباره عصبانی شد و گفت
《 زودباش تاجو بنداز پایین 》
کلاغ سیاه گفت
《 نه…من این تاجو دوست دارم و دلم نمی خواد بندازمش پایین 》
《خاله قورباغه گفت 《 چرا ؟
خنده ی کلاغ سیاه قطع شد و گفت
اون روز که مرغ حنایی و خروس کاکلی رفتند این تاجو بخرند منم باهاشون بودم .من اول این تاجو دیدم . منم دلم این 》
تاجو می خواست که برای جشن عروسی دخترم روی سر دخترم بزارم. به مرغ حنایی هم گفتم این تاج برای دخترم باشه ولی
《 قبول نکرد
خاله قورباغه سری تکون داد و گفت
《خب به تاج فروش می گفتی یه تاج مثل همین برای دخترت درست کنه 》
کلاغ سیاه گفت 《 به تاج فروش گفتم ولی گفت همین یه تاجو دارم و بلد نیستم درست کنم . این تاجو از جنگل دیگه ای برام
《 آوردند
خاله قورباغه با ناراحتی گفت
《 . تو نباید این تاجو می دزدی . مرغ حنایی ناراحته 》
درهمین موقع دختر کلاغ سیاه گفت
《 مامان کلاغ! لطفا برو تاجو به مرغ حنایی پس بده. خوب نیست شب عروسیش ناراحت باشه 》
. کلاغ سیاه به حرف دخترش گوش داد و همراه دخترش به جشن عروسی مرغ حنایی و خروس کاکلی رفت 《 کلاغ سیاه تاج رو روی سر مرغ حنایی گذاشت و گفت 《 مبارکه
. مرغ حنایی خوشحال شد و کلاغ سیاه رو بخشید

رادیو قصه کودک 

رادیوقصه 

خاله سمینا 

قصه کودکانه

گردش آبی

قصه های زیبا از خاله سمینا را گوش کنید :

اسم قصه: گردش آبی ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بازیگوشی

آدرس کانال تلگرام?

 @childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا و یه روز گرم تابستونی، حیوونای جنگل تصمیم گرفتند همگی به گردش برن
خرس مهربون گفت : بهتره یه قایق درست کنیم و بندازیم توی رودخونه .بعد همگی سوار بشیم و تا آبشار بریم و گردش کنیم
《حیوونای جنگل همگی دست زدند و گفتند 《 هورااااا
َسمور های آبی یه قایق بزرگ ساختند تا همه بتونند سوار بشند
از بین حیوونای جنگل، فیل کوچولو از همه بیشتر خوشحال بود و هیجان داشت
فیل کوچولو گفت : آخ جون. خیلی دوست دارم با قایق برم نزدیک آبشار
اما وقتی میخواست سوار قایق بشه ، شیر ، سلطان جنگل ، گفت 《نخیر فیل کوچولو نباید سوار قایق بشه سنگین و بزرگه .خرس مهربون جواب داد نه .سمورهای آبی قایق بزرگی درست کردند و همه ، جا میشن
وقتی همه حیوونای جنگل سوار قایق شدند و قایق حرکت کرد ، فیل کوچولو با هیجان ، آب رودخونه و ماهی ها رو تماشا میکرد و بالا و پایین می پرید
شیر که عصبانی شده بود، گفت بچه جون ! آروم بشین . الان همه مون می افتیم توی آب رودخونه
《 ! اما فیل کوچولو گوش نداد و به بالا و پایین پریدنش ادامه داد تا اینکه موشی جیغ زد و گفت 《 کمک ! کمک
. همه حیوونای جنگل برگشتند به سمت موشی . .یکی از چوب های قایق
تَرک برداشته بود و آب رودخونه زیر پای موشی بالا اومده بود و پاهای موشی رو خیس کرده بود
《 شیر دوباره عصبانی شد و گفت 《دیدید گفتم فیل کوچولو نباید توی قایق بیاد
《 خرس مهربون نزدیک فیل کوچولو شد و گفت《فیلی جون ! تو باید آروم بشینی
خرگوش کوچولو ، موشی رو بغل کرد و زیر نور آفتاب برد تا پاهاش خشک بشن
ِ
آقا ببری و خانم ببری که پارو می زدند ، قایق رو نگه داشتند تا دو تا از سمور های آبی بَرن یه تخته چوب بیارن و ترک
. برداشتن قایق رو درست کنند
《وقتی تعمیر قایق تموم شد ، فیل کوچولو که کف قایق نشسته بود،به موشی گفت《ببخشید تقصیر من بود
موشی خندید و گفت《 اشکالی نداره. منم از خرگوشی ممنونم منو بغل کرد تا پاهام خشک بشن
《فیل کوچولو به شیر گفت《ازاین به بعد به حرفتون گوش می کنم
《شیر دستی به خرطوم فیل کوچولو کشید و گفت《ممنون
. وقتی قایق به نزدیکی های آبشار رسید ، آقا ببری و خانم ببری، قایق رو نگه داشتند و همه حیوونای جنگل پیاده شدند
قایق رو کنار رودخونه با طناب به درخت نزدیک آبشار بستند و آبشار و رنگین کمانی که بالای آبشار پیدا شده بود ، تماشا کردند و یه روز گرم تابستانی رو به خوبی و خوشی گذراندند