امید و آقای امدادگر

اسم قصه : امید و آقای امدادگر
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان:
خانم بهار آمده بود وهمه جا را پر از سبزه و گل و شکوفه کرده بود.
هوا گرم تر می شد و امید می تونست با پدر و مادرش به گردش و تفریح پارک بره.
آنروز امید ومادرش توی بالکن خونشون بودند. مادرامید داشت گلدانهای توی بالکن که تازه درآنها گل کاشته بود رو آب می داد.
آفتاب گرم بهار روی همه جا تابیده وامید از هوای خوب بهارلذت می برد.
نزدیک ظهربود وامید دیگه کم کم داشت گرسنه می شد. به مادرش گفت :
((مادرجون، امروز نهار چی داریم ؟))
مادرش گفت: ((پسرم تو چی دوست داری برات درست کنم؟))
امید فوری جواب داد: (( خوب معلومه .. ماکارونیِ پیچ پیچی..))
امید خیلی ماکارونی دوست داشت. مادرش گفت: ((باشه پسرم ، برات درست می کنم.))
بعد یدونه سیب قرمز خوشمزه رو شست وقاچ کرد وتو بشقاب گذاشت وگفت:
((حالا تو این سیب رو بخور تا من هم برات ماکارونی درست کنم.))
امید با خوشحالی سیب رو گرفت و رفت تا کارتن ببینه و مادرش هم چهاریایه چوبی رو برداشت واز اون بالا رفت تا از طبفه بالا کابینت بسته ماکارونی رو برداره ..
اما….پایه چهارپایه لق بود ومادر امید یدفعه ای از روی اون پرت شد و صدای ناله اش بلند شد و هر کاری کرد، نتونست از جا بلند بشه..
امید خیلی ترسیده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.
دوید رفت پیش مادرش و گفت :
((چی شده مادر جونم ..واااای))
و گریه افتاد مادر امید که هم پاهاش درد گرفته بود و هم سرش، و دستش رو به سرش گرفته بود ، با همان حال و ناله گفت:
((امید جان ؛ پسرم گریه نکن عزیزم. ببین، من حالم خوب نیست و تو باید کمک کنی..حالا برو تلفن را بردار و به اورژانس زنگ بزن.))
امید خیلی ترسیده بود ، رفت سراغ تلفن و گفت:
(( حالا چیکار کنم مادر جون؟))
مادر امید گفت:
(( حالا شماره ۱۲۵ رو بگیر.))
امید قبلاً از پدرش اعداد یک تا ده رو یاد گرفته بود. به خاطر همین به مادرش گفت:
((مادر جون من بلد نیستم این عدد رو بگیرم. من فقط تا ده بلدم))
مادر امید با همون حال گفت:
(( امید جان؛ من میگم تو شماره رو بگیر پسرم. باشه؟))
امید گفت: ((چشم مادر جون))
مادر گفت:(( پسرم اول عدد ۱ رو بگیر.. حالا عدد ۲.. و بعد هم عدد ۵ رو بگیر..))
امید گفت:((خوب، این یک، اینم دو، اینم پنج..گرفتم مادرجون ..))
تلفن بوق میزد و یکدفعه آقایی از پشت خط گفت:
(( بفرمایید..اینجا اورژانسه !!))
امید وقتی که صدا رو شنید یه دفعه گریه افتاد و گفت:
(( آقا مامانم خورده زمین و پاش درد میکنه .))
اون آقا گفت: (( پسرم ..عزیزم ..گریه نکن. آروم باش .باشه ؟من امدادگر هستم و الان میام به مادرت کمک می کنم.))
امید گفت:(( باشه آقا..))
آقای امدادگر گفت:(( حالا خوب گوش کن و بگو خونتون کجاست؟))
امید گفت:
((خونه ما یه آپارتمانه.. نزدیک خونه ما همه پارکه..))
مادر امید با ناله گفت:
(( امیدجان.. گوش کن و هر چی من میگم به آقای امدادگر بگو .))
امید هم هر چی که مادرش می گفت برای آقای امدادگر تکرار می کرد.
خیلی زود ماشین اورژانس اومد. امید به پدرش هم زنگ زده بود و پدرش هم اومده بود.
آقای امدادگر به همراه دوستش آمدند داخل خونه و یک تخت هم دستشون بود.باید مادر امید رو به بیمارستان می بردند.
آقای امدادگر وقتی امید را دید دستی به سرش کشید و گفت:
(( آفرین پسرم.. تو قهرمان من هستی .امروز تو کارِ خیلی خوبی انجام دادی.))
امید خوشحال بود. چون فهمید کار خوبش رو درست انجام داده و اورژانس به موقع رسیده بود.
اونوقت با پدرش به خونه مادر بزرگش رفت تا بعد پدرش بتونه به همراه مادرش به بیمارستان بره.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

اسبی ترسو

اسم قصه: اسبی ترسو🐎
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: ترس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، اسبی کوچولو همراه مامان اسب و بابا اسب زندگی می کرد.
اسبی کوچولو خیلی ترسو بود حتی موقع بازی با دوستاش هم می ترسید و دوستاش هم به اسبی کوچولو می خندیدند و صدا می زدند
(( اسبی ترسو ! اسبی ترسو !))
و اسبی کوچولو اشک توی چشماش جمع میشد و به خونه برمی گشت تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد .
اسبی کوچولو همراه مامان اسب و بابا اسب توی جنگل قدم می زدند ناگهان اسبی کوچولو صدای عجیبی شنید که می گفت (( کمک ! کمک! ))
اسبی کوچولو به سمت صدا راه افتاد و از مامان اسب و بابا اسب جدا شد.
وقتی نزدیک صدا شد، با تعجب دید که کبوتر کوچولو توی تله افتاده و ناله کنان کمک می خواد.
اسبی کوچولو به اطراف نگاه کرد اما کسی برای کمک نبود . پس با خودش گفت
(( باید کمک کنم . کبوتر کوچولو گناه داره . اگه کمکش نکنم می میره ))
اسبی کوچولو با همین فکر ، شروع کرد به بیرون آوردن کبوتر کوچولو از داخل تله .
وقتی کبوتر کوچولو از داخل تله بیرون اومد ، نفس عمیقی کشید و از اسبی کوچولو تشکر کرد .
بعد از این اتفاق اسبی کوچولو ترسشو کنار گذاشت و با دوستاش با شجاعت بازی کرد و اونا هم اسبی ترسو صداش نزدند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

موشی بی اشتها

اسم قصه: موشی بی اشتها
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: بی اشتهایی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، موشی همراه مامان موش و بابا موش و موش موشک ، خواهر کوچولوش زندگی می کرد.
موشی بی اشتها بود و اصلا غذا نمی خورد اما موش موشک شکمو بود و هر غذا یا خوراکی می دید فوری توی دهنش می گذاشت و با ملچ ملوچ قورتش می داد.
مامان موش و بابا موش و موش موشک نگران بی اشتهایی موشی بودند و هر کاری می کردند تا موشی غذا بخوره فایده ای نداشت.
یه روز زنگ خونه ی خانواده ی موشی به صدا در اومد. خاله خرسه پشت در بود .
وقتی مامان موش در رو باز کرد ، خاله خرسه گفت (( سلام ! فردا شب تولد پسرم خرسیه ! خوشحال میشم بیاین جشن تولد خرسی ))
مامان موش تشکر کرد و قول داد در جشن تولد خرسی شرکت کنند.
شب تولد خرسی همه ی حیوونای جنگل دعوت بودند از روباه ناقلا تا لاکی کوچولو .
وقتی موقع شام شد ، موشی با اشتها همه ی غذاها رو خورد .‌
مامان موش و بابا موش و موش موشک حتی حیوونای جنگلی که از بی اشتهایی موشی خبر داشتند ، تعجب کردند .
خاله خرسه لبخندی زد و گفت (( من می دونم چرا اشتهای موشی باز شده ؟))
همه یک صدا جواب دادند(( چی ؟))
خاله خرسه دوباره لبخندی زد و گفت
(( به خاطر تزیین غذاها ))
موشی گفت(( ممنون خاله خرسه. غذاها خیلی خوشمزه و خوشگل بودند ))
همه با شنیدن این حرف، خندیدند و موشی رو تشویق کردند.
از فردای اون شب مامان موش که از خاله خرسه تزیین غذاها رو یاد گرفته بود ،روی غذاها رو تزیین می کرد و موشی با اشتها شد .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

جغدی وسواس

اسم قصه: جغدی وسواس
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: وسواسی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان

روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، جغدی همراه مامان جغد و بابا جغد زندگی می کرد.
جغدی وسواسی بود و هر وقت دوستاش به خونه ش می رفتند و وارد اتاق جغدی می شدند ، جغدی عصبانی می شد و می گفت(( بچه ها ! به هیچی دست نزنید و گوشه ی اتاقم بشینید. شماها همه جا رو کثیف می کنید ))
یه روز موشی ناراحت شد و گفت
(( جغدی جون ! ما بچه ها دست ها مونو شستیم و تمیز هستیم . ما اومدیم خونه تون تا باهم بازی کنیم . باشه . بعد از بازی اتاقتو تمیز می کنیم ))
اما جغدی با عصبانیت جواب داد (( نمی خوام باهام بازی کنید . از اتاقم برید بیرون ))
موشی و بچه ها گریه کنان از خونه ی جغدی بیرون رفتند .
یه روز که جغدی توی اتاقش تنها بود ، با خودش گفت (( هیچ کس به خاطر وسواسی بودن من، خونه مون نمیاد ))
در همین موقع مامان جغد وارد اتاق جغدی شد و وقتی متوجه ناراحتی جغدی شد ، گفت
(( اشکالی نداره دخترم ! الان با همدیگه میریم وسط جنگل و از دوستات عذرخواهی کن ))
جغدی پیشنهاد مامان جغد رو قبول کرد و موشی و بچه ها ، عذرخواهی جغدی رو قبول کردند .
از فردای اون روز موشی و بچه ها به خونه ی جغدی رفتند و بعد از بازی با کمک جغدی اتاقشو تمیز کردند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

راسو صندوقدار

اسم قصه: راسو صندوقدار
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، راسو خان ، صندوق دارِ رستورانِ بزرگِ جنگل بود.
راسو خان هرروز صبح به رستوران بزرگ جنگل می رفت و پشت میز صندوق رستوران می نشست و منتظر می موند تا مشتری ها ، غذا شونو بخورند و بعد برای حساب کردن پول غذا نزدیک صندوق بشن.
بیشتر وقتا رستوران بزرگ جنگل به خاطر مشتری های زیاد تا آخر شب باز می موند و راسو خان هم تا آخر شب پول غذا شونو حساب می کرد.
یه روز که مثل همیشه راسو خان پشت میز صندوق نشسته بود و منتظر مشتری ها بود ، خرس مهربون نزدیک صندوق شد و گفت
(( سلام راسو خان! حالت چطوره؟))
راسو خان با مهربونی جواب داد
(( سلام خرس مهربون ! خوبم . شما چطوری ؟))
خرس مهربون جواب داد (( خوبم .یه مدته بیکار شدم. میشه صندوق داری یادم بِدی ؟))
راسو خان لبخندی زد و گفت
(( خوشحال میشم صندوق داری یادت بدم خرس مهربون.با مدیر رستوران صحبت می کنم .اگه اجازه داد خبرت می کنم))
خرس مهربون با خوشحالی به خونه اش برگشت.
صبح فردای اون روز خرس مهربون با زنگ تلفن راسو خان از خواب بیدار شد .
راسو خان گفت
(( خرس مهربون! مدیر رستوران اجازه داد از امروز صندوق داری یادت بدم ))
خرس مهربون با خوشحالی به رستوران بزرگ جنگل رفت و کنار راسو خان پشت میز صندوق نشست.
هر مشتری که نزدیک صندوق می شد ، راسو خان ،از مشتری نوع غذایی که خورده رو می پرسید و بعد از اینکه مشتری جواب می داد، راسو خان نگاهی به قیمت غذاهای رستوران روی صفحه مانیتورش می انداخت وقیمت رو به مشتری می گفت.
مشتری کارت بانکیشو به دست راسو خان می داد وراسو خان کارت بانکی مشتری روی دستگاه کارت خوان می کشید و رسید کارت رو به مشتری تحویل می داد.
خرس مهربون فوری صندوق داری رو یاد گرفت و مدیر رستوران بزرگ جنگل، مانیتور جدید خرید و خرس مهربون پشت میز صندوق و مانیتور نشست و با راسو خان همکار شد.
از اون روز به بعد وقتی حیوونای جنگل به رستوران بزرگ جنگل می رفتند ، دو صندوق دار می دیدند و از رفتار خوب دو صندوق دار راضی بودند.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

من و دروازه قرآن

اسم قصه: من و دروازه قرآن
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان:
من و دروازه قرآن
نویسنده : نوشین فرزین فرد
موضوع: ایرانگردی
گروه سنی ۱۰ تا ۱۲
.یه روز پستچی ، کارت عروسی پسر دایی بابا رو دم در خونه مون آورد
《 مامان گفت 《 آخی بالاخره پسردایی ازدواج کرد
《 بابا گفت 《 آره بنده خدا . بالاخره راضی شد ازدواج کنه
《پرسیدم 《 عروسی میریم ؟
《 بابا جواب داد 《 چرا که نه. برید لباس مجلسی هاتونو توی چمدون بزارید و بریم
پسر دایی بابا همراه دایی و زن دایی بابا توی شیراز زندگی می کنه و عروس خانم هم توی شیراز .جشن عروسی هم شیراز
. برگزار می شد
. با ماشین خودمون سفر به شیراز رو شروع کردیم و ده ساعت توی راه بودیم
.وقتی به ورودی شهر شیراز رسیدیم، دروازه ای بزرگ رو دیدیم که همه ماشین ها از کنار دروازه گذر می کردند
《 بابا گفت 《 اینجا دروازه قرآن هست
《!با تعجب پرسیدم 《 دروازه قرآن
《 .بابا جواب داد 《 بله امیر محمد جان! دروازه قرآن
《دوباره پرسیدم 《 چرا اسمش دروازه قرآن هست ؟
《 .بابا جواب داد 《 چون از قدیم چند جلد قرآن بالای دروازه گذاشته بودند و به خاطر همین اسمش دروازه قرآن هست
《کنجکاوانه پرسیدم 《 یعنی قرآن اون بالا هست ؟
بابا جواب داد 《 الان قرآن ها که قدیمی شدند توی موزه نگه داری میشن ولی خیلی سال پیش یکی از تاجرهای شیراز این
《 . دروازه رو بازسازی کرد و اتاقک نگهبانی هم بالای دروازه ساخت و چند ورق از سوره های قرآن هم گذاشت
《پرسیدم 《دلیل قرآن گذاشتن بالای دروازه چی بوده ؟
اینبار مامان جواب سوالمو داد《پادشاه قدیم اعتقاد داشت مردم شیراز و مسافران شیراز از زیر قرآن گذر کنند تا از بیماری و
بلا در امان بمونند . به خاطر همین چند جلد قرآن بالای دروازه گذاشت. البته این دروازه که الان می بینی بازسازی شده ست
《 و قدیم ها که زلزله اومده بود کاملا خراب شده بود و تاجر شیرازی تعمیرش کرد و الان از کنار دروازه قرآن میشه گذر کرد
بابا نفس عمیقی کشید و گفت
《 مثل اینکه حالا حالاها توی ترافیک بمونیم 》
《 هیجان زده گفتم 《 میشه تا ترافیک باز بشه بریم با دروازه قرآن عکس بگیریم
《 مامان و بابا نگاهی به همدیگر انداختند و گفتند 《 بد فکری هم نیست
. از ماشین پیاده شدیم و به دروازه قرآن نزدیک شدیم
. هم هوای تازه رو تنفس کردیم هم عکس یادگاری گرفتیم
وقتی ترافیک باز شد ، سوار ماشین شدیم و به سمت خونه دایی بابا رفتیم و با استقبال دایی و زن دایی و پسردایی بابا
. مواجه شدیم
. جشن عروسی پسردایی بابا به رسم شیرازی ها برگزار شد و به ما خیلی خوش گذشت

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

خانه آجری

اسم قصه: خانه آجری🏠
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری در یک شهر قشنگ و در یک محله ی شلوغ و پر سروصدا، یک خانه ی آجری بود.
خانه ی آجری دو طبقه بود.
در طبقه ی اول یک اتاق پذیرایی ، یک اتاق نشیمن و یک آشپزخانه بود.
در طبقه ی دوم خانه ی آجری سه اتاق خواب بود که با چهارده پله به طبقه ی اول وصل می شدند .
یک حیاط بزرگ ، یک حوض بزرگ و گرد ، یک درخت سیب ، یک درخت پرتقال ، یک درخت انجیر و یک باغچه کوچک پر از گلهای محمدی و نیلوفر، خانه ی آجری را زیبا کرده بودند .
ساکنان خانه ی آجری، یک پیرزن و پیرمرد مهربان بودند.
پیرزن و پیرمرد مهربان با سلیقه ی خودشان پرده های خوشرنگ، فرش های ابریشمی و وسایل دکوری در هر اتاقی از خانه ی آجری، گذاشته بودند .
پیرزن مهربان هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد ، سماور را روشن می کرد و چای دم می کرد.
پیرمرد مهربان هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد ، لباس تمیز و اتو کشیده می پوشید و از خانه ی آجری برای خرید نان سنگک تازه بیرون می رفت .
یک روز صبح زود وقتی پیرمرد مهربان از در خانه ی آجری بیرون رفت ، فراموش کرد در حیاط خانه ی آجری را ببندد.
گربه قهوه ای لاغر که از گرسنگی نای راه رفتن نداشت ، روبروی خانه ی آجری نشسته بود ، با دیدن در بازحیاط خانه ی آجری ناگهان از جا پرید، اطراف را نگاه کرد ، میو میوی ضعیفی کرد و با خودش گفت
((به به …. هیچکی اینجاست . در خونه هم که بازه ..تا پیرمرد برنگشته، برم توی خونه ..خیلی گشنمه ))
گربه قهوه ای لاغر با این فکر از در حیاط خانه ی آجری داخل رفت .
وقتی وارد حیاط بزرگ خانه ی آجری شد ، از دیدن حوض بزرگ خوشحال شد‌‌ و زیر لب گفت
(( حتما توی این حوض بزرگ یه عالمه ماهی قرمزه . ))
ناگهان صدایی از پشت سر گفت
(( تو از کجا می دونی توی حوض پر از ماهی قرمزه؟))
گربه قهوه ای لاغر سرش را به عقب برگرداند و با تعجب پرسید
(( سفید ! تو اینجا چیکار می کنی؟ ))
گربه سفید جواب داد (( خودت اینجا چیکار می کنی؟))
گربه قهوه ای لاغر جواب داد (( در حیاط باز بود .من ، تو رو ندیدم . کجا بودی؟))
گربه سفید گفت (( سر کوچه بودم که دیدم اومدی توی حیاط این خونه .حالا به نظرت توی حوض پر از ماهیه؟))
گربه قهوه ای لاغر میو میو کرد و بی سروصدا و بدون توجه به سوال گربه سفید به حوض نزدیک شد و با یک جهش به بالای حوض رفت.
گربه قهوه ای لاغر با دیدن چند ماهی قرمز که داخل آب حوض، شنا می کردند ، خندید .
گربه سفید مانند گربه قهوه ای لاغر به بالای حوض جهید و از دیدن ماهی های قرمز خوشحال شد.
گربه قهوه ای لاغر گفت (( دیدی حدسم درست بود. یه عالمه ماهی قرمز توی این حوضه. ))
گربه سفید گفت (( اون ماهی قرمز بزرگه مال منه ))
گربه قهوه ای لاغر اخمی کرد و گفت
(( نخیرم . مال منه . من اول اینجا اومدم .پس مال منه ))
گربه سفید دندانهای تیزش را نشان گربه قهوه ای لاغر نشان داد و گفت(( من اول ماهی قرمز بزرگه رو دیدم . پس مال منه))
در همین موقع کلاغ سیاه که روی یکی از شاخه های درخت سیب نشسته بود،قار قار بلندی کرد . گربه قهوه ای لاغر و گربه سفید ساکت شدند.
کلاغ سیاه گفت (( لطفا دعوا نکنید ))
گربه قهوه ای لاغر با عصبانیت به کلاغ سیاه نگاه کرد.
صدایی از پشت سرگربه ها گفت
(( برید کنار ))
گربه قهوه ای لاغر و گربه سفید سرشان را به عقب برگرداندند و گربه سیاه بزرگ را دیدند که قدم زنان به حوض بزرگ نزدیک می شد.
گربه قهوه ای لاغر و گربه سفید از بالای حوض پایین آمدند .
گربه سیاه بزرگ پرسید (( چیه ؟ چی شده ؟ چرا دعوا می کنید ؟))
گربه سفید گفت (( ماهی قرمز بزرگه توی حوض مال منه چون من اول پیداش کردم ولی گربه قهوه ای لاغر قبول نداره))
گربه سیاه بزرگ روی زمین نشست ، خودش را لیس زد ،به گربه قهوه ای لاغر نگاهی انداخت و گفت (( ماهی قرمز بزرگه رو بگیر و پیش من بیار . خودم بین مون تقسیم می کنم ))
گربه قهوه ای لاغر دوباره بالای حوض جهید و وقتی می خواست ماهی قرمز بزرگ را بگیرد ،کلاغ سیاه قار قار بلندی کرد .
گربه سیاه بزرگ به کلاغ سیاه نگاه انداخت و گفت (( قار قار نکن کلاغ فضول!))
اما کلاغ سیاه دوباره قار قار بلندی کرد.
پیرزن مهربان سفره ی صبحانه را روی فرش ابریشمی اتاق نشیمن پهن کرد و پنیر و گردو و کره و مربا ، وسط سفره گذاشت .وقتی می خواست شِکَردان را وسط سفره بگذارد، صدای بلند کلاغ سیاه و میو میوی چند گربه را شنید.‌
پیرزن مهربان از روی فرش ابریشمی بلند شد و به پنجره ی اتاق نزدیک شد. پرده را کنار زد و از دیدن سه گربه نزدیک حوض و کلاغ سیاه روی شاخه های درخت سیب تعجب کرد.
پیرزن مهربان پرده ی اتاق را انداخت ، در اتاق را باز کرد و دمپایی پوشید .
گربه ها با دیدن پیرزن مهربان پا به فرار گذاشتند و از کنار پیرمرد مهربان که با نان سنگکی در دست وارد حیاط شده بود ، گذشتند .
پیرمرد مهربان که از فرار گربه ها تعجب کرده بود به پیرزن مهربان گفت (( اول صبح این همه گربه توی حیاط چیکار می کنند ؟ ))
پیرزن مهربان گفت ((برای ماهی های توی حوض اومده بودند.))
پیرمرد مهربان نان سنگک را به دست پیرزن مهربان داد و گفت (( ای ناقلاها ! یادم اومد.وقتی صبح بیرون می رفتم یکی از همین گربه ها رو دیدم که جلوی در خونه نشسته. در حیاط رو باز گذاشتم تا بیاد توی حیاط و وقتی از نونوایی برگشتم یه تیکه گوشت جلوش بزارم و بخوره))
پیرزن مهربان با ناراحتی گفت (( وقتی در حیاط رو باز گذاشتی با تلفن همراهت به من زنگ می زدی تا حواسم باشه ماهی ها رو نخوره و گوشت براش بیارم ))
پیرمرد مهربان خندید و گفت(( بهتره ماهی ها رو به استخرِ پارک بزرگ شهر ببریم تا ازشون مواظبت کنند .))
پیرزن مهربان سری به نشانه ی موافقت تکان داد.
بعد ازصبحانه پیرمرد مهربان ، ماهی قرمز ها را از آب حوض بزرگ بیرون آورد ، داخل سطلی پر از آب گذاشت و از خانه ی آجری بیرون رفت.
وقتی پیرمرد مهربان به خانه ی آجری برگشت ، سه گربه ی ناقلا ، مشغول خوردن تیکه های گوشت بودند که پیرزن مهربان وسط حیاط گذاشته بود.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

شله زرد خاله مریم

اسم قصه: شله زرد خاله مریم🍵
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن داستان
روزی روزگاری توی یه محله قشنگ ، خاله مریم مهربان زندگی می کرد.
خاله مریم هرسال وقتی شب تولد امام حسن مجتبی(ع) که در ماه رمضان هست ، از راه می رسید ، شله زرد توی دیگ بزرگ می پخت و توی محله پخش می کرد.
یک سال وقتی شب تولد امام حسن مجتبی(ع) نزدیک شد و خاله مریم وسایل پخت شله زرد رو آماده کرد ، توی انباری رفت تا دیگ بزرگ رو بیرون بیاره ناگهان با صحنه ی عجیبی روبرو شد.
دیگ بزرگ خاله مریم توی انباری نبود. خاله مریم با ناراحتی به خودش گفت (( ای وای !! دیگ کجاست ؟؟))
در همین موقع صدای زنگ خونه ی خاله مریم به صدا در اومد. خاله مریم در خونه رو باز کرد. نرگس خانوم ، همسایه ی روبرویی خاله مریم پشت در بود.
نرگس خانوم به صورت ناراحت خاله مریم نگاه کرد و گفت (( چی شده خاله مریم؟ چرا ناراحتی ؟))
خاله مریم با چشمهای پر از اشک جواب داد
(( رفتم توی انباری تا دیگ بزرگه رو بیرون بیارم یهو دیدم دیگ نیست . شما کاری داشتید ؟))
نرگس خانوم خندید و گفت (( بله خاله . اومدم برای شله زرد پَزون کمک کنم . ))
خاله مریم با تعجب پرسید(( چرا می خندی نرگس خانوم؟))
نرگس خانوم خنده کنان جواب داد(( مگه یادت نیست خاله !! دیگ بزرگه رو به ثریا خانوم برای نذری نیمه شعبان قرض داده بودی. همین الان ثریا خانوم همراه بچه هاش دیگ بزرگه رو دارن میارن اینجا ))
خاله مریم نفس راحتی کشید و گفت (( ای داد بیداد! مثل اینکه فراموشی گرفتم . خداروشکر پیداش شد))
در همین موقع ثریا خانوم همراه بچه هاش دیگ بزرگه رو به خونه ی خاله مریم آوردند و خاله مریم همراه همسایه ها مشغول شله زرد پختن شد و وقتی افطار شد ظرف های شله زرد خاله مریم بین اهالی محل پخش شدند .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

مارمولک دروغگو

اسم قصه: مارمولک دروغگو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: دروغگویی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، مارمولک کوچولو همراه مامان مارمولک و بابا مارمولک زندگی می کرد.
مارمولک کوچولو زیاد دروغ می گفت و بچه های همسایه ، دروغ هاشو باور می کردند.
مثلا یه روز می گفت (( بچه ها ! فردا طوفان شدیدی توی جنگل میاد و همه ی لونه ها رو خراب می کنه )) ولی روز بعد آسمون ،آفتابی و آروم بود و خبری از طوفان شدید نبود.
یه روز دیگه می گفت(( بچه ها ! امروز قراره سلطان جنگل همه ی حیوونا رو تنبیه کنه )) ولی وقتی به نزدیکی لونه ی سلطان جنگل می رفتند، سلطان جنگل خواب بود و خبری از تنبیه نبود.
روزها گذشت و مارمولک کوچولو هرروز دروغ های عجیبی به بچه ها می گفت تا اینکه یک روز که مثل هر روز مارمولک کوچولو برای بازی و تفریح به وسط جنگل رفت تا با بچه ها بازی کنه ، با تعجب دید هیچ کدوم از بچه ها نیستند.
بعد از چند دقیقه با خودش گفت(( چرا امروز بچه ها برای بازی نیومدند؟ بهتره بِرَم دم در لونه هاشون و ازشون بپرسم ))
مارمولک کوچولو با این تصمیم به راه افتاد.
اول از همه دم در لونه ی سنجاب کوچولو رفت . سنجاب کوچولو بعد از باز کردن در لونه اش گفت
(( من دیگه با تو بازی نمی کنم . ))
و در لونه شو بست .
مارمولک کوچولو دم در لونه ی سوسکی رفت و سوسکی هم بعد از باز کردن در لونه اش گفت
(( من دیگه با تو بازی نمی کنم))
مارمولک کوچولو دم در لونه ی بچه های دیگه هم رفت و همین جوابو شنید. بعد گریه کنان به سمت لونه اش برگشت .
مامان مارمولک با دیدن اشک های مارمولک کوچولو پرسید (( چی شده پسرم ! چرا گریه می کنی؟چرا زود برگشتی ؟))
مارمولک کوچولو گریه کنان رفتار بچه ها و جوابشونو برای مامان مارمولک تعریف کرد .
مامان مارمولک گفت (( به نظرت چرا اینکار رو کردند؟))
مارمولک کوچولو فکر کرد و گفت (( فکر کنم به خاطر دروغ هام باشه ))
فردای اون روز مامان مارمولک و بابا مارمولک همراه مارمولک کوچولو ، همه ی همسایه ها رو به وسط جنگل دعوت کردند . بعد مارمولک کوچولو از همه ی همسایه ها به خاطر دروغ هایی که گفته بود عذرخواهی کرد.
همسایه ها ، مارمولک کوچولو رو بخشیدند و از اون روز به بعد مارمولک کوچولو دیگه دروغ نگفت .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

سارا کوچولو و سحری

اسم قصه: سارا کوچولو و سحری
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۷ تا ۱۲ سال
موضوع: روزه و سحری
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه شهر قشنگ ، دختر کوچولویی به اسم سارا همراه مامان و بابا زندگی می کرد.
یه شب سارا کوچولو با سروصدایی ازآشپزخونه از خواب پرید .
آروم از تختخواب پایین اومد و از اتاقش بیرون رفت و به سمت آشپزخونه رفت .
وقتی سارا کوچولو به آشپزخونه رسید با تعجب به مامان و بابا که مشغول غذا خوردن بودند ، نگاه کرد .
مامان با دیدن سارا کوچولو لبخندی زد و گفت
(( عزیزم ! از خواب شدی ؟))
سارا کوچولو جواب داد
(( چی شده ؟ چرا دوباره شام می خورین؟))
بابا خندید و گفت
(( نه دخترم ! من و مامان شام نمی خوریم .سحری می خوریم . ))
سارا کوچولو با تعجب پرسید
(( سحری ! سحری دیگه چیه ؟))
بابا جواب داد
(( فردا اول ماه رمضونه و باید روزه بگیریم . برای روزه گرفتن قبل از اذان صبح باید غذابخوریم تا در طول روز گشنه و تشنه نشیم . به غذا خوردن قبل از اذان صبح، سحری میگن ))
سارا کوچولو هیجان زده گفت
(( میشه منم روزه بگیرم؟!))
مامان جواب داد
(( نه دخترم!روزه نمی تونی بگیری . ))
بابا گفت
(( ولی می تونی روزه ی کله گنجشکی بگیری ))
سارا کوچولو خندید و گفت
(( روزه ی کله گنجشکی! روزه ی کله گنجشکی دیگه چیه؟))
بابا جواب داد
(( روزه ای که سحری می خوری و تا ظهر هیچی نمی خوری بعد ظهر که شد ، ناهار می خوری و بعد از ناهار تا موقع افطار هیچی نمی خوری))
سارا کوچولو هیجان زده گفت
(( آخ جون. من از امروز روزه ی کله گنجشکی می گیرم ))
مامان و بابا خندیدند و سارا کوچولو همراه آنها سحری خورد و روزه ی کله گنجشکی گرفت .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه