امید و آقای امدادگر

اسم قصه : امید و آقای امدادگر
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان:
خانم بهار آمده بود وهمه جا را پر از سبزه و گل و شکوفه کرده بود.
هوا گرم تر می شد و امید می تونست با پدر و مادرش به گردش و تفریح پارک بره.
آنروز امید ومادرش توی بالکن خونشون بودند. مادرامید داشت گلدانهای توی بالکن که تازه درآنها گل کاشته بود رو آب می داد.
آفتاب گرم بهار روی همه جا تابیده وامید از هوای خوب بهارلذت می برد.
نزدیک ظهربود وامید دیگه کم کم داشت گرسنه می شد. به مادرش گفت :
((مادرجون، امروز نهار چی داریم ؟))
مادرش گفت: ((پسرم تو چی دوست داری برات درست کنم؟))
امید فوری جواب داد: (( خوب معلومه .. ماکارونیِ پیچ پیچی..))
امید خیلی ماکارونی دوست داشت. مادرش گفت: ((باشه پسرم ، برات درست می کنم.))
بعد یدونه سیب قرمز خوشمزه رو شست وقاچ کرد وتو بشقاب گذاشت وگفت:
((حالا تو این سیب رو بخور تا من هم برات ماکارونی درست کنم.))
امید با خوشحالی سیب رو گرفت و رفت تا کارتن ببینه و مادرش هم چهاریایه چوبی رو برداشت واز اون بالا رفت تا از طبفه بالا کابینت بسته ماکارونی رو برداره ..
اما….پایه چهارپایه لق بود ومادر امید یدفعه ای از روی اون پرت شد و صدای ناله اش بلند شد و هر کاری کرد، نتونست از جا بلند بشه..
امید خیلی ترسیده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.
دوید رفت پیش مادرش و گفت :
((چی شده مادر جونم ..واااای))
و گریه افتاد مادر امید که هم پاهاش درد گرفته بود و هم سرش، و دستش رو به سرش گرفته بود ، با همان حال و ناله گفت:
((امید جان ؛ پسرم گریه نکن عزیزم. ببین، من حالم خوب نیست و تو باید کمک کنی..حالا برو تلفن را بردار و به اورژانس زنگ بزن.))
امید خیلی ترسیده بود ، رفت سراغ تلفن و گفت:
(( حالا چیکار کنم مادر جون؟))
مادر امید گفت:
(( حالا شماره ۱۲۵ رو بگیر.))
امید قبلاً از پدرش اعداد یک تا ده رو یاد گرفته بود. به خاطر همین به مادرش گفت:
((مادر جون من بلد نیستم این عدد رو بگیرم. من فقط تا ده بلدم))
مادر امید با همون حال گفت:
(( امید جان؛ من میگم تو شماره رو بگیر پسرم. باشه؟))
امید گفت: ((چشم مادر جون))
مادر گفت:(( پسرم اول عدد ۱ رو بگیر.. حالا عدد ۲.. و بعد هم عدد ۵ رو بگیر..))
امید گفت:((خوب، این یک، اینم دو، اینم پنج..گرفتم مادرجون ..))
تلفن بوق میزد و یکدفعه آقایی از پشت خط گفت:
(( بفرمایید..اینجا اورژانسه !!))
امید وقتی که صدا رو شنید یه دفعه گریه افتاد و گفت:
(( آقا مامانم خورده زمین و پاش درد میکنه .))
اون آقا گفت: (( پسرم ..عزیزم ..گریه نکن. آروم باش .باشه ؟من امدادگر هستم و الان میام به مادرت کمک می کنم.))
امید گفت:(( باشه آقا..))
آقای امدادگر گفت:(( حالا خوب گوش کن و بگو خونتون کجاست؟))
امید گفت:
((خونه ما یه آپارتمانه.. نزدیک خونه ما همه پارکه..))
مادر امید با ناله گفت:
(( امیدجان.. گوش کن و هر چی من میگم به آقای امدادگر بگو .))
امید هم هر چی که مادرش می گفت برای آقای امدادگر تکرار می کرد.
خیلی زود ماشین اورژانس اومد. امید به پدرش هم زنگ زده بود و پدرش هم اومده بود.
آقای امدادگر به همراه دوستش آمدند داخل خونه و یک تخت هم دستشون بود.باید مادر امید رو به بیمارستان می بردند.
آقای امدادگر وقتی امید را دید دستی به سرش کشید و گفت:
(( آفرین پسرم.. تو قهرمان من هستی .امروز تو کارِ خیلی خوبی انجام دادی.))
امید خوشحال بود. چون فهمید کار خوبش رو درست انجام داده و اورژانس به موقع رسیده بود.
اونوقت با پدرش به خونه مادر بزرگش رفت تا بعد پدرش بتونه به همراه مادرش به بیمارستان بره.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

اسبی ترسو

اسم قصه: اسبی ترسو🐎
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: ترس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، اسبی کوچولو همراه مامان اسب و بابا اسب زندگی می کرد.
اسبی کوچولو خیلی ترسو بود حتی موقع بازی با دوستاش هم می ترسید و دوستاش هم به اسبی کوچولو می خندیدند و صدا می زدند
(( اسبی ترسو ! اسبی ترسو !))
و اسبی کوچولو اشک توی چشماش جمع میشد و به خونه برمی گشت تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد .
اسبی کوچولو همراه مامان اسب و بابا اسب توی جنگل قدم می زدند ناگهان اسبی کوچولو صدای عجیبی شنید که می گفت (( کمک ! کمک! ))
اسبی کوچولو به سمت صدا راه افتاد و از مامان اسب و بابا اسب جدا شد.
وقتی نزدیک صدا شد، با تعجب دید که کبوتر کوچولو توی تله افتاده و ناله کنان کمک می خواد.
اسبی کوچولو به اطراف نگاه کرد اما کسی برای کمک نبود . پس با خودش گفت
(( باید کمک کنم . کبوتر کوچولو گناه داره . اگه کمکش نکنم می میره ))
اسبی کوچولو با همین فکر ، شروع کرد به بیرون آوردن کبوتر کوچولو از داخل تله .
وقتی کبوتر کوچولو از داخل تله بیرون اومد ، نفس عمیقی کشید و از اسبی کوچولو تشکر کرد .
بعد از این اتفاق اسبی کوچولو ترسشو کنار گذاشت و با دوستاش با شجاعت بازی کرد و اونا هم اسبی ترسو صداش نزدند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

موشی بی اشتها

اسم قصه: موشی بی اشتها
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: بی اشتهایی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، موشی همراه مامان موش و بابا موش و موش موشک ، خواهر کوچولوش زندگی می کرد.
موشی بی اشتها بود و اصلا غذا نمی خورد اما موش موشک شکمو بود و هر غذا یا خوراکی می دید فوری توی دهنش می گذاشت و با ملچ ملوچ قورتش می داد.
مامان موش و بابا موش و موش موشک نگران بی اشتهایی موشی بودند و هر کاری می کردند تا موشی غذا بخوره فایده ای نداشت.
یه روز زنگ خونه ی خانواده ی موشی به صدا در اومد. خاله خرسه پشت در بود .
وقتی مامان موش در رو باز کرد ، خاله خرسه گفت (( سلام ! فردا شب تولد پسرم خرسیه ! خوشحال میشم بیاین جشن تولد خرسی ))
مامان موش تشکر کرد و قول داد در جشن تولد خرسی شرکت کنند.
شب تولد خرسی همه ی حیوونای جنگل دعوت بودند از روباه ناقلا تا لاکی کوچولو .
وقتی موقع شام شد ، موشی با اشتها همه ی غذاها رو خورد .‌
مامان موش و بابا موش و موش موشک حتی حیوونای جنگلی که از بی اشتهایی موشی خبر داشتند ، تعجب کردند .
خاله خرسه لبخندی زد و گفت (( من می دونم چرا اشتهای موشی باز شده ؟))
همه یک صدا جواب دادند(( چی ؟))
خاله خرسه دوباره لبخندی زد و گفت
(( به خاطر تزیین غذاها ))
موشی گفت(( ممنون خاله خرسه. غذاها خیلی خوشمزه و خوشگل بودند ))
همه با شنیدن این حرف، خندیدند و موشی رو تشویق کردند.
از فردای اون شب مامان موش که از خاله خرسه تزیین غذاها رو یاد گرفته بود ،روی غذاها رو تزیین می کرد و موشی با اشتها شد .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

فیلی بدریخت

اسم قصه: فیلی بدریخت
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: بدریختی_ بدشکلی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، فیلی همراه مامان فیلی و بابا فیلی زندگی می کرد.
فیلی از بدنش راضی نبود مخصوصا از خرطومش و مدام می گفت
(( چرا اینقدر من بدریختم ؟؟ چرا خرطوم دارم ولی حیوونای دیگه ندارن ؟؟ من دوست ندارم خرطوم داشته باشم))
مامان فیلی هم با مهربونی جواب می داد (( پسرم ! خرطومت خیلی هم قشنگه و با اون می تونی توی آب برکه آب بازی کنی ))
اما فیلی گوش به حرف مامان فیلی نمی داد . تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد.
وقتی فیلی به کنار برکه رفت تا مثل همیشه آب بازی کنه ، صدای گریه شنید . به اطراف نگاه کرد و راکون کوچولو دید که گریه می کرد .
فیلی به راکون کوچولو نزدیک شد و گفت
(( سلام راکون ! چی شده ؟چرا گریه می کنی؟))
راکون کوچولو گریه کنان جواب داد (( توپ قشنگم توی برکه افتاد و نمی تونم بِرَم بیارمش))
فیلی فکری کرد و گفت (( صبر کن .من الان میارمش))
بعد خرطومشو داخل آب برکه برد و بعد از چند دقیقه توپ راکون کوچولو رو بیرون آورد و به دست راکون کوچولو داد.
راکون کوچولو با خوشحالی از فیلی تشکر کرد و گفت (( فیلی ! اگه خرطومت نبود دیگه توپمو هیچ وقت نمی دیدم . ممنون))
و بعد از فیلی خداحافظی کرد و رفت.
فیلی با خوشحالی به خونه برگشت و ماجرای گم شدن توپ راکون کوچولو و پیدا کردنش با خرطومشو برای مامان فیلی و بابا فیلی تعریف کرد و گفت
(( چه خوب شد خرطوم دارم ))
وبعد همگی خندیدند .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

خرسی راهشو پیدا میکنه

اسم قصه: خرسی راهشو پیدا میکنه
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: اختلال در خواب _ شب ادراری
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، خرسی همراه مامان خرسی و بابا خرسی زندگی می کرد.
خرسی خوابالو بود و دلش می خواست از صبح تا شب روی تختخواب دراز بکشه و با خیال راحت بدون اینکه رختخوابشو خیس کنه بخوابه چون هر وقت از خواب بیدار می شد رختخوابش خیس بود و مامان خرسی هرروز باید رختخوابشو می شست .
یه شب خانواده کرگدن برای شب نشینی به لونه ی خانواده ی خرسی اومدند.
خرسی و کرگدن کوچولو توی اتاق خرسی رفتند تا باهم بازی کنند .
وقتی کرگدن کوچولو بازی می کرد ناگهان چشمش به تختخواب خرسی افتاد و گفت
(( خرسی!شبها توی خواب جیش می کنی ؟))
رنگ از صورت خرسی پرید و با رنگ پریدگی جواب داد
(( چطور؟))
کرگدن کوچولو گفت (( آخه روی تختخوابت خالیه . رختخوابت کجاست ؟ معلومه که جیش کردی و مامانت شستش تا موقع خواب روی تختخوابت بزاره))
خرسی شروع کرد به گریه . کرگدن کوچولو گفت (( ناراحت نباش خرسی . به کسی نمی گم. منم همین طوری بودم . ))
گریه ی خرسی قطع شد و گفت (( راست میگی! ))
کرگدن کوچولو لبخندی زد و گفت (( آره . وقتی مامانم فهمید به من یاد داد تا ساعت رومیزی مو کوک کنم تا زنگ بزنه و نصف شب برم دستشویی . از اون شب به بعد دیگه رختخوابمو خیس نمی کنم .تو هم همین کار رو بکن . ))
خرسی خوشحال شد و بعد از تموم شدن شب نشینی و برگشتن خانواده کرگدن به خونه شون ، خرسی پیشنهاد کرگدن کوچولو رو برای مامان خرسی تعریف کرد.
مامان خرسی قبول کرد و از همون شب ساعت رومیزی خرسی زنگ می خورد و خرسی به دستشویی می رفت و بعد با خیال راحت می خوابید و وقتی صبح می شد رختخوابش خیس نبود.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

جغدی وسواس

اسم قصه: جغدی وسواس
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: وسواسی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان

روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، جغدی همراه مامان جغد و بابا جغد زندگی می کرد.
جغدی وسواسی بود و هر وقت دوستاش به خونه ش می رفتند و وارد اتاق جغدی می شدند ، جغدی عصبانی می شد و می گفت(( بچه ها ! به هیچی دست نزنید و گوشه ی اتاقم بشینید. شماها همه جا رو کثیف می کنید ))
یه روز موشی ناراحت شد و گفت
(( جغدی جون ! ما بچه ها دست ها مونو شستیم و تمیز هستیم . ما اومدیم خونه تون تا باهم بازی کنیم . باشه . بعد از بازی اتاقتو تمیز می کنیم ))
اما جغدی با عصبانیت جواب داد (( نمی خوام باهام بازی کنید . از اتاقم برید بیرون ))
موشی و بچه ها گریه کنان از خونه ی جغدی بیرون رفتند .
یه روز که جغدی توی اتاقش تنها بود ، با خودش گفت (( هیچ کس به خاطر وسواسی بودن من، خونه مون نمیاد ))
در همین موقع مامان جغد وارد اتاق جغدی شد و وقتی متوجه ناراحتی جغدی شد ، گفت
(( اشکالی نداره دخترم ! الان با همدیگه میریم وسط جنگل و از دوستات عذرخواهی کن ))
جغدی پیشنهاد مامان جغد رو قبول کرد و موشی و بچه ها ، عذرخواهی جغدی رو قبول کردند .
از فردای اون روز موشی و بچه ها به خونه ی جغدی رفتند و بعد از بازی با کمک جغدی اتاقشو تمیز کردند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

میلان و پادشاه قصر آبی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به میلان کاوری ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: میلان و پادشاه قصر آبی
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

راسو صندوقدار

اسم قصه: راسو صندوقدار
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، راسو خان ، صندوق دارِ رستورانِ بزرگِ جنگل بود.
راسو خان هرروز صبح به رستوران بزرگ جنگل می رفت و پشت میز صندوق رستوران می نشست و منتظر می موند تا مشتری ها ، غذا شونو بخورند و بعد برای حساب کردن پول غذا نزدیک صندوق بشن.
بیشتر وقتا رستوران بزرگ جنگل به خاطر مشتری های زیاد تا آخر شب باز می موند و راسو خان هم تا آخر شب پول غذا شونو حساب می کرد.
یه روز که مثل همیشه راسو خان پشت میز صندوق نشسته بود و منتظر مشتری ها بود ، خرس مهربون نزدیک صندوق شد و گفت
(( سلام راسو خان! حالت چطوره؟))
راسو خان با مهربونی جواب داد
(( سلام خرس مهربون ! خوبم . شما چطوری ؟))
خرس مهربون جواب داد (( خوبم .یه مدته بیکار شدم. میشه صندوق داری یادم بِدی ؟))
راسو خان لبخندی زد و گفت
(( خوشحال میشم صندوق داری یادت بدم خرس مهربون.با مدیر رستوران صحبت می کنم .اگه اجازه داد خبرت می کنم))
خرس مهربون با خوشحالی به خونه اش برگشت.
صبح فردای اون روز خرس مهربون با زنگ تلفن راسو خان از خواب بیدار شد .
راسو خان گفت
(( خرس مهربون! مدیر رستوران اجازه داد از امروز صندوق داری یادت بدم ))
خرس مهربون با خوشحالی به رستوران بزرگ جنگل رفت و کنار راسو خان پشت میز صندوق نشست.
هر مشتری که نزدیک صندوق می شد ، راسو خان ،از مشتری نوع غذایی که خورده رو می پرسید و بعد از اینکه مشتری جواب می داد، راسو خان نگاهی به قیمت غذاهای رستوران روی صفحه مانیتورش می انداخت وقیمت رو به مشتری می گفت.
مشتری کارت بانکیشو به دست راسو خان می داد وراسو خان کارت بانکی مشتری روی دستگاه کارت خوان می کشید و رسید کارت رو به مشتری تحویل می داد.
خرس مهربون فوری صندوق داری رو یاد گرفت و مدیر رستوران بزرگ جنگل، مانیتور جدید خرید و خرس مهربون پشت میز صندوق و مانیتور نشست و با راسو خان همکار شد.
از اون روز به بعد وقتی حیوونای جنگل به رستوران بزرگ جنگل می رفتند ، دو صندوق دار می دیدند و از رفتار خوب دو صندوق دار راضی بودند.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

ویهان عنکبوتی و ملانی کفشدوزکی در نجات کمد لباسی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به ویهان جان و ملانی ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای شما باشه عزیزای دل❤️
اسم قصه: ویهان عنکبوتی و ملانی کفشدوزکی در نجات کمد لباسی
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

سرمد و شوخی بازی های فسقلی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به سرمد میرحیدری ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: سرمد و شوخی بازی های فسقلی
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه