قهرمان

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به ابوالفضل جان ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: قهرمان
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: ناهید پور زرین☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

فرگون و بابایی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به فرگون جان ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: فرگون و بابایی
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: آناهیتا پور زرین☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

النا و راهکارهای پشمالویی

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به النا جان ، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: النا و راهکارهای پشمالویی
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

خانه داری مامان کانگورو

اسم قصه: خانه داری مامان کانگورو
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، مامان کانگورو همراه دوقلوهاش توی لونه اش زندگی می کرد.
مامان کانگورو هر وقت بیرون می رفت ، دوقلوهاشو توی کیسه اش می گذاشت و همراهش می برد.
یه روز مامان کانگورو همراه دوقلوهاش به فروشگاه رفت .
مامان کانگورو از داخل قفسه ها یه قوطی رب گوجه فرنگی، یه بسته ماکارونی ، یه بسته سویا و یه بسته قارچ برداشت .
قُل اولِ مامان کانگورو گفت
(( آخ جون. مامان! می خوای ماکارونی درست کنی ؟))
مامان کانگورو لبخندی زد و گفت
(( بله عزیزم ))
قُل دومِ مامان کانگورو گفت
(( آخ جون . ماکارونی خیلی دوست دارم))
مامان کانگورو گفت (( خب بچه ها ! بریم صندوق ))
مامان کانگورو و دوقلوهاش به صندوق فروشگاه نزدیک شدند. صندوق دار قوطی رب گوجه فرنگی و بسته ی ماکارونی و بسته ی سویا و بسته ی قارچ رو از مامان کانگورو گرفت و قیمتشو به مامان کانگورو اعلام کرد .
وقتی مامان کانگورو دست توی کیفش برد تا کارت بانکی شو بیرون بیاره ، صندوق دار گفت (( راستی خانوم کانگورو! زعفرون درجه یک با قیمت مناسب آوردیم . برای شما که خانوم خونه دار هستی و زعفرون درجه یک دوست داری پیشنهاد میکنم حتما این زعفرونو بخرید ))
مامان کانگورو یه بسته زعفرون هم خرید و پول همه ی خوراکی ها رو حساب کرد و همراه دوقلوهاش از فروشگاه بیرون رفت.
وقتی به خونه برمی گشتند، قل اول پرسید (( خونه دار کیه مامان !چرا خانوم صندوق دار به شما گفت خونه دار؟))
قل دوم گفت (( من بگم ؟))
مامان کانگورو لبخندی زد و گفت (( بگو عزیزم ))
قل دوم گفت (( خونه دار به کسی میگن که از صبح تا شب توی خونه ست و کارهای خونه رو انجام میده. مثل مامان کانگورو که از صبح تا شب توی خونه ست و غذا درست میکنه ، لباسامونو میشوره ، خونه رو جارو می کنه ))
مامان کانگورو اضافه کرد (( به درس و مشق بچه ها رسیدگی می کنه ، خرید های خونه رو انجام میده و به گل و گیاهان خونه رسیدگی می کنه ))
قل اول و قل دوم باهم گفتند (( آفرین به مامان خونه دارمون))
مامان کانگورو لبخند زد.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

انگشت های پیشی

اسم قصه: انگشت های پیشی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: مکیدن انگشت
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، پیشی کوچولو همراه مامان گربه و بابا گربه زندگی می کرد.
پیشی کوچولو انگشتهای دستاشو خیلی دوست داشت و مدام اونا روتوی دهنش می گذاشت و می مکید .
مامان گربه می گفت (( دخترم ! عزیزم ! انگشتهاتو نخور ))
بابا گربه می گفت (( دختر قشنگم ! انگشت ها تو نخور. بد شکل میشن ))
اما پیشی کوچولو گوش نمی داد و بازهم انگشتهاشو توی دهنش می گذاشت و می مکید.
یه شب پیشی کوچولو خواب عجیبی دید .
خواب دید انگشتهاش بد شکل شدن وبه همین دلیل پیشی کوچولو توی خواب گریه کرد بعد ناگهان از خواب پرید .
فردای اون روز سر میزصبحونه پیشی کوچولو به مامان گربه و بابا گربه قول داد که دیگه انگشتهاشو توی دهنش نزاره .
مامان گربه و بابا گربه از شنیدن تصمیم پیشی کوچولو خوشحال شدند و تشویقش کردند .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

دکتر که ترس نداره

اسم قصه : دکتر ترس نداره
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان:
در یک دریای بزرگ و پر از آب دلفین کوچولویی بنام برفی همراه پدر و مادرش زندگی می کرد.
توی این دریا ماهی های بزرگ و کوچک زیاد و خرچنگ و ستاره های دریایی هم زندگی می‌کردند.برفی خیلی باهوش بود و خیلی چیزها را می فهمید در آب شنا می کرد با دلفین های بزرگ و کوچک دیگه بازی می‌کرد.
بیشتر اوقاتش با دوستش که اونم یک دلفین به اسم نیلی بود، بازی می‌کرد. اونا ماهی ها رو شکار می کردند و غذا می‌خوردند و از آب می پریدند تو آسمون و خلاصه بازی میکردند وخوشحال بودند.
یک روز وقتی برفی ونیلی مشغول شنا کردن وپریدن و بازی کنار ساحل بودند، برفی از آب پرید بالا و وقتی خواست بیاد پایین، دقت نکرد و دمش خورد به یک سنگ تیز و زخمی شد و درد گرفت.
برفی شروع کرد به گریه کردن. آخه دمش زخمی شده و درد گرفته بود. نیلی که دورتر از او مشغول شنا بود، نزدیکتر اومد و گفت :
((برفی جونم چی شده؟ چرا گریه می کنی؟))
برفی گفت:((دم من خورد به این سنگ و زخمی شد و داره درد می کنه.))
نیلی گفت:(( بریم به مادرت بگیم .. شاید لازم باشه بری پیش دکتر.))
برفی گفت :(( نه. من نمیام .من از دکتر میترسم.))
نیلی گفت:(( خوب حالا چه کار کنیم؟))
برفی گفت:(( من خودم با باله ام نگهش میدارم تا خوبِ خوب بشه.))
بعد هم دوتایی رفتند یه گوشه ته دریا ، روی یک تخته سنگ نشستند. اما هر چه می گذشت درد و ناراحتی برفی بیشتر می شد و حالش بدتر می شد..
نیلی گفت:(( من الان میرم به خاله دلفین میگم..))
و بدون اینکه منتظر جواب دادن برفی بشه رفت سراغ خانم دلفین.
خاله دلفین خیلی ناراحت شد. زود دکتر دلفین رو خبر کرد و دوتایی رفتن پیش برفی.
آقای دکتر زخم دلفین رو پانسمان کرد و گفت :(( پسرم، دکتر که ترس نداره. هر کسی موقعی که مریض میشه یا زخمی میشه و آسیب ببینه حتمأ باید بره دکتر))
بعد یه مقدار دارو هم به دلفین داد تا بخوره ودردش کمتر بشه.
برفی که حالا بهتر شده بود، فهمید کارش اشتباه بوده و نباید از دکتر بترسه .
اون قول داد تا همیشه وقتی مریض میشه بره پیش آقای دکتر مهربون تا زودِ زود خوب بشه.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

امید و آقای امدادگر

اسم قصه : امید و آقای امدادگر
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان:
خانم بهار آمده بود وهمه جا را پر از سبزه و گل و شکوفه کرده بود.
هوا گرم تر می شد و امید می تونست با پدر و مادرش به گردش و تفریح پارک بره.
آنروز امید ومادرش توی بالکن خونشون بودند. مادرامید داشت گلدانهای توی بالکن که تازه درآنها گل کاشته بود رو آب می داد.
آفتاب گرم بهار روی همه جا تابیده وامید از هوای خوب بهارلذت می برد.
نزدیک ظهربود وامید دیگه کم کم داشت گرسنه می شد. به مادرش گفت :
((مادرجون، امروز نهار چی داریم ؟))
مادرش گفت: ((پسرم تو چی دوست داری برات درست کنم؟))
امید فوری جواب داد: (( خوب معلومه .. ماکارونیِ پیچ پیچی..))
امید خیلی ماکارونی دوست داشت. مادرش گفت: ((باشه پسرم ، برات درست می کنم.))
بعد یدونه سیب قرمز خوشمزه رو شست وقاچ کرد وتو بشقاب گذاشت وگفت:
((حالا تو این سیب رو بخور تا من هم برات ماکارونی درست کنم.))
امید با خوشحالی سیب رو گرفت و رفت تا کارتن ببینه و مادرش هم چهاریایه چوبی رو برداشت واز اون بالا رفت تا از طبفه بالا کابینت بسته ماکارونی رو برداره ..
اما….پایه چهارپایه لق بود ومادر امید یدفعه ای از روی اون پرت شد و صدای ناله اش بلند شد و هر کاری کرد، نتونست از جا بلند بشه..
امید خیلی ترسیده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.
دوید رفت پیش مادرش و گفت :
((چی شده مادر جونم ..واااای))
و گریه افتاد مادر امید که هم پاهاش درد گرفته بود و هم سرش، و دستش رو به سرش گرفته بود ، با همان حال و ناله گفت:
((امید جان ؛ پسرم گریه نکن عزیزم. ببین، من حالم خوب نیست و تو باید کمک کنی..حالا برو تلفن را بردار و به اورژانس زنگ بزن.))
امید خیلی ترسیده بود ، رفت سراغ تلفن و گفت:
(( حالا چیکار کنم مادر جون؟))
مادر امید گفت:
(( حالا شماره ۱۲۵ رو بگیر.))
امید قبلاً از پدرش اعداد یک تا ده رو یاد گرفته بود. به خاطر همین به مادرش گفت:
((مادر جون من بلد نیستم این عدد رو بگیرم. من فقط تا ده بلدم))
مادر امید با همون حال گفت:
(( امید جان؛ من میگم تو شماره رو بگیر پسرم. باشه؟))
امید گفت: ((چشم مادر جون))
مادر گفت:(( پسرم اول عدد ۱ رو بگیر.. حالا عدد ۲.. و بعد هم عدد ۵ رو بگیر..))
امید گفت:((خوب، این یک، اینم دو، اینم پنج..گرفتم مادرجون ..))
تلفن بوق میزد و یکدفعه آقایی از پشت خط گفت:
(( بفرمایید..اینجا اورژانسه !!))
امید وقتی که صدا رو شنید یه دفعه گریه افتاد و گفت:
(( آقا مامانم خورده زمین و پاش درد میکنه .))
اون آقا گفت: (( پسرم ..عزیزم ..گریه نکن. آروم باش .باشه ؟من امدادگر هستم و الان میام به مادرت کمک می کنم.))
امید گفت:(( باشه آقا..))
آقای امدادگر گفت:(( حالا خوب گوش کن و بگو خونتون کجاست؟))
امید گفت:
((خونه ما یه آپارتمانه.. نزدیک خونه ما همه پارکه..))
مادر امید با ناله گفت:
(( امیدجان.. گوش کن و هر چی من میگم به آقای امدادگر بگو .))
امید هم هر چی که مادرش می گفت برای آقای امدادگر تکرار می کرد.
خیلی زود ماشین اورژانس اومد. امید به پدرش هم زنگ زده بود و پدرش هم اومده بود.
آقای امدادگر به همراه دوستش آمدند داخل خونه و یک تخت هم دستشون بود.باید مادر امید رو به بیمارستان می بردند.
آقای امدادگر وقتی امید را دید دستی به سرش کشید و گفت:
(( آفرین پسرم.. تو قهرمان من هستی .امروز تو کارِ خیلی خوبی انجام دادی.))
امید خوشحال بود. چون فهمید کار خوبش رو درست انجام داده و اورژانس به موقع رسیده بود.
اونوقت با پدرش به خونه مادر بزرگش رفت تا بعد پدرش بتونه به همراه مادرش به بیمارستان بره.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

اسبی ترسو

اسم قصه: اسبی ترسو🐎
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: ترس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، اسبی کوچولو همراه مامان اسب و بابا اسب زندگی می کرد.
اسبی کوچولو خیلی ترسو بود حتی موقع بازی با دوستاش هم می ترسید و دوستاش هم به اسبی کوچولو می خندیدند و صدا می زدند
(( اسبی ترسو ! اسبی ترسو !))
و اسبی کوچولو اشک توی چشماش جمع میشد و به خونه برمی گشت تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد .
اسبی کوچولو همراه مامان اسب و بابا اسب توی جنگل قدم می زدند ناگهان اسبی کوچولو صدای عجیبی شنید که می گفت (( کمک ! کمک! ))
اسبی کوچولو به سمت صدا راه افتاد و از مامان اسب و بابا اسب جدا شد.
وقتی نزدیک صدا شد، با تعجب دید که کبوتر کوچولو توی تله افتاده و ناله کنان کمک می خواد.
اسبی کوچولو به اطراف نگاه کرد اما کسی برای کمک نبود . پس با خودش گفت
(( باید کمک کنم . کبوتر کوچولو گناه داره . اگه کمکش نکنم می میره ))
اسبی کوچولو با همین فکر ، شروع کرد به بیرون آوردن کبوتر کوچولو از داخل تله .
وقتی کبوتر کوچولو از داخل تله بیرون اومد ، نفس عمیقی کشید و از اسبی کوچولو تشکر کرد .
بعد از این اتفاق اسبی کوچولو ترسشو کنار گذاشت و با دوستاش با شجاعت بازی کرد و اونا هم اسبی ترسو صداش نزدند.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

موشی بی اشتها

اسم قصه: موشی بی اشتها
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: بی اشتهایی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، موشی همراه مامان موش و بابا موش و موش موشک ، خواهر کوچولوش زندگی می کرد.
موشی بی اشتها بود و اصلا غذا نمی خورد اما موش موشک شکمو بود و هر غذا یا خوراکی می دید فوری توی دهنش می گذاشت و با ملچ ملوچ قورتش می داد.
مامان موش و بابا موش و موش موشک نگران بی اشتهایی موشی بودند و هر کاری می کردند تا موشی غذا بخوره فایده ای نداشت.
یه روز زنگ خونه ی خانواده ی موشی به صدا در اومد. خاله خرسه پشت در بود .
وقتی مامان موش در رو باز کرد ، خاله خرسه گفت (( سلام ! فردا شب تولد پسرم خرسیه ! خوشحال میشم بیاین جشن تولد خرسی ))
مامان موش تشکر کرد و قول داد در جشن تولد خرسی شرکت کنند.
شب تولد خرسی همه ی حیوونای جنگل دعوت بودند از روباه ناقلا تا لاکی کوچولو .
وقتی موقع شام شد ، موشی با اشتها همه ی غذاها رو خورد .‌
مامان موش و بابا موش و موش موشک حتی حیوونای جنگلی که از بی اشتهایی موشی خبر داشتند ، تعجب کردند .
خاله خرسه لبخندی زد و گفت (( من می دونم چرا اشتهای موشی باز شده ؟))
همه یک صدا جواب دادند(( چی ؟))
خاله خرسه دوباره لبخندی زد و گفت
(( به خاطر تزیین غذاها ))
موشی گفت(( ممنون خاله خرسه. غذاها خیلی خوشمزه و خوشگل بودند ))
همه با شنیدن این حرف، خندیدند و موشی رو تشویق کردند.
از فردای اون شب مامان موش که از خاله خرسه تزیین غذاها رو یاد گرفته بود ،روی غذاها رو تزیین می کرد و موشی با اشتها شد .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

فیلی بدریخت

اسم قصه: فیلی بدریخت
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: بدریختی_ بدشکلی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، فیلی همراه مامان فیلی و بابا فیلی زندگی می کرد.
فیلی از بدنش راضی نبود مخصوصا از خرطومش و مدام می گفت
(( چرا اینقدر من بدریختم ؟؟ چرا خرطوم دارم ولی حیوونای دیگه ندارن ؟؟ من دوست ندارم خرطوم داشته باشم))
مامان فیلی هم با مهربونی جواب می داد (( پسرم ! خرطومت خیلی هم قشنگه و با اون می تونی توی آب برکه آب بازی کنی ))
اما فیلی گوش به حرف مامان فیلی نمی داد . تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد.
وقتی فیلی به کنار برکه رفت تا مثل همیشه آب بازی کنه ، صدای گریه شنید . به اطراف نگاه کرد و راکون کوچولو دید که گریه می کرد .
فیلی به راکون کوچولو نزدیک شد و گفت
(( سلام راکون ! چی شده ؟چرا گریه می کنی؟))
راکون کوچولو گریه کنان جواب داد (( توپ قشنگم توی برکه افتاد و نمی تونم بِرَم بیارمش))
فیلی فکری کرد و گفت (( صبر کن .من الان میارمش))
بعد خرطومشو داخل آب برکه برد و بعد از چند دقیقه توپ راکون کوچولو رو بیرون آورد و به دست راکون کوچولو داد.
راکون کوچولو با خوشحالی از فیلی تشکر کرد و گفت (( فیلی ! اگه خرطومت نبود دیگه توپمو هیچ وقت نمی دیدم . ممنون))
و بعد از فیلی خداحافظی کرد و رفت.
فیلی با خوشحالی به خونه برگشت و ماجرای گم شدن توپ راکون کوچولو و پیدا کردنش با خرطومشو برای مامان فیلی و بابا فیلی تعریف کرد و گفت
(( چه خوب شد خرطوم دارم ))
وبعد همگی خندیدند .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه