یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه پسر ۸ ساله ای به اسم پاشا بود. پاشا کوچولو علاقه خاصی به مجسمه سازی داشت و هر وقت بارون می اومد و باغچه ی خونه شون پر از گِل می شد ، می رفت با گِل ها بازی می کرد و یه مجسمه ی کوچولو درست می کرد .یه روز بابا بزرگ به خونه ی پاشا کوچولو ،مهمون شد . بابا بزرگ با دیدن مجسمه های کوچولو کنار باغچه ، تعجب کرد و گفت ” این مجسمه ها رو کی درست کرده؟” پاشا کوچولو با هیجان گفت ” من درست کردم بابا بزرگ! “بابا بزرگ لبخندی زد و گفت ” چطوری ؟”پاشا کوچولو یجان زده گفت ” خب وقتی بارون میاد ، باغچه مون پر از گِل میشه . اونوقت من میرم توی باغچه و با گِل ها ، مجسمه درست می کنم . “بابا بزرگ اخمی کرد و گفت ” من فکر کردم با خاک سفالگری، مجسمه درست کردی و مجسمه ها رو گذاشتی توی آفتاب تا خشک بشن . پاشا جان ! وقتی بارون میاد ، کرم خاکی ، حلزون ، کفشدوزک ، از زیر خاک بیرون میان چون زیر خاک زندگی می کنن . “پاشا کوچولو هیجان زده شد و گفت ” یعنی وقتی بارون میاد ، من باید مواظبشون باشم و به خونه شون دست نزنم ؟! “بابابزرگ لبخندی زد و گفت ” آره عزیزم . به خاطر همین میگم که از خاک سفالگری استفاده کنی . خاک سفالگری بهداشتی و سالمه و هیچ جانوری هم خونه توی خاک سفالگری نداره . “فردای اون روز پاشا کوچولو همراه بابا بزرگ به فروشگاه رفتند و خاک سفالگری خریدند .وقتی به خونه برگشتند، پاشا کوچولو، با خاک سفالگری، شغول ساخت مجسمه شد و اولین مجسمه ای که ساخت ، مجسمه ی بابا بزرگ بود. پاشا کوچولو، مجسمه رو به بابا بزرگ هدیه داد. بابا بزرگ با دیدن مجسمه ی خودش ، هیجان زده شد و از پاشا کوچولو تشکر کرد.
اسم قصه: کتاب جوجه تیغی??
قصه گو : سمینا
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
متن داستان:
کتاب جوجه تیغی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
یه روز موش موشک ، کتاب جوجه تیغی رو امانت گرفته بود. کتاب جوجه تیغی پر از قصه های جذاب و هیجان انگیز بود .
اونقدر هیجان انگیز که وقتی موش موشک می خوند ، حسابی غرق قصه ها می شد و اصلا متوجه نمی شد که چه ساعتی هست و اطرافش چی می گذره.
یه روز موش موشک که طبق معمول، کتاب جوجه تیغی رو می خوند، یهو یه اتفاق عجیبی افتاد.
اون روز برف سفیدی از آسمون باریدن گرفته بود و حسابی هوا سرد بود . موش موشک ، روی زمین و کنار شومینه ، نشسته بود و کتاب جوجه تیغی رو با دقت می خوند . یهو بوی سوختگی به دماغ موش موشک رسید .
موش موشک ، دماغشو بالا کشید و گفت ” چه بویی میاد ! انگار بوی سوختگی میاد ! ” بعد یه دود سیاه رنگی رو دید که از وسط کتاب جوجه تیغی بیرون میاد . موش موشک جیغ زد و کتاب رو روی زمین انداخت . دود سیاه رنگ ،روی زمین ،تبدیل به شعله ی آتیش شد .
موش موشک دوباره جیغ زد و با عجله از لونه اش بیرون اومد و فریاد زد ” آتیش ! آتیش ! کمک ! کمک !”همسایه های موش موشک به کمک موش موشک اومدن و آتیش رو خاموش کردند . موش موشک از همسایه ها تشکر کرد و به لونه اش برگشت. موش موشک به در و دیوار های لونه اش نگاهی انداخت . با غصه به خودش گفت ” وای ! در و دیوار ها چقدر سیاه شدن . باید رنگ بگیرم و رنگ کنم ” بعد به شومینه نزدیک شد و گفت ” وای ! کتاب جوجه تیغی سوخته .وای….حالا چیکار کنم ؟ جوجه تیغی خیلی روی کتابش حساسه و کلی بهم سفارش کرد که مواظب کتابش باشم . همه ی صفحه هاش سوخته . “موش موشک گریه کرد . بعد انگار فکری به ذهنش رسیده باشه ، گریه شو قطع کرد و گفت ” آهان فهمیدم. باید همین الان برم کتاب فروشی و مثل همین کتاب رو برای جوجه تیغی بخرم ” موش موشک از لونه اش بیرون رفت و وقتی داخل کتاب فروشی شد ، جوجه تیغی رو دید . موش موشک با تعجب از جوجه تیغی پرسید ” تو اینجا چیکار می کنی ؟ “جوجه تیغی لبخندی زد و گفت ” حدس زدم با آتیش گرفتن خونه ات ، حتما کتاب منم سوخته باشه . به خاطر همین اومدم کتاب فروشی تا مثل همون کتابی که بهت امانت دادم رو بخرم “موش موشک از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت ” ببخشید . کنار شومینه نشسته بودم و حواسم نبود که کتابت آتیش میگیره . باید از این به بعد حواسم باشه ” جوجه تیغی دوباره لبخندی زد و گفت ” اشکالی نداره دوست عزیزم من کمکت می کنم که لونه اتو مثل روز اول کنی “موش موشک همراه جوجه تیغی به رنگ فروشی رفتن و یه سطل رنگ خریدن و از فردای اون روز رنگ زدن لونه ی موش موشک رو شروع کردند .
اسم قصه: یک جای آرام
قصه گو : سمینا
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
موضوع :درلحظه تصمیم قطعی گرفتن?
متن داستان:
یک جای آرام .یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبودتوی یه جنگل سرسبز و زیبا یه سنجاب کوچولو عصبانی و ناراحت بود . آخه سنجاب کوچولو می خواست بخوابه اما سر وصدا اجازه نمی داد بخوابه “مامان سنجاب پرسید ” سنجاب جونم! چرا نمی خوابی ؟ چرا عصبانی هستی ؟”سنجاب کوچولو با ناراحتی جواب داد” آخه این آدما نمی زارن من بخوابم” مامان سنجاب با مهربونی گفت ” اشکالی نداره.یه ساعت دیگه میرن و دوباره جنگل آروم میشه”سنجاب کوچولو آهی کشید و گفت ” آخه فقط سروصداشون نیست که .اون آتیشه که روشن کردن هم خیلی دود داره” سنجاب کوچولو سرفه ای کرد و ادامه داد ” داره دودش میره توی حلقم.مامان سنجاب رفت جلوی در لونه ایستاد و دید که سنجاب کوچولو راست میگه.چه دود بزرگی در لونه شون رو گرفته” .lامان سنجاب برگشت توی لونه و گفت ” بهتره از اینجا بریم.اینجا باشیم مریض می شیمدر همین موقع بابا سنجاب از راه رسید.سرفه ای کرد و گفت ” وای ! چقدر آدما بی ملاحظه .اصلا فکر نمی کنن ما سنجاب” ها بالای درخت زندگی می کنیم و نیاز به استراحت داریم .باید یه درس خوبی بهشون بدم” ! مامان سنجاب با تعجب نگاهی به بابا سنجاب انداخت و گفت ” چه درسی” بابا سنجاب گفت ” الان هرچی بلوط هست رو از روی درخت برمی دارم و می ریزم روی سرشون تا از اینجا برنمامان سنجاب عصبانی شد و گفت ” نه این کار خوبی نیست .اگه بلوط روی سرشون بخوره ، سرشون می شکنه.بعدشم از”اینجا بریم بهتره .بریم روی درختی که آدما نتونن بیان و آتیش درست کنن بابا سنجاب فکری کرد و گفت: ” آره .راست میگی.چطوره بریم وسط جنگل .آره. درختای وسط جنگل هم بزرگترن هم اینکهآدما هیچ وقت تا وسط جنگل نمی تونن بیان اگه هم بیان اونقدر علف و گیاهان بلند جلوی راهشون هست که اصلا نمی تونن”آتیش درست کنن یا حتی استراحت کنن. مامان سنجاب و بابا سنجاب و سنجاب کوچولو وسایلاشونو زودی جمع کردن و راه افتادن طرف وسط جنگلوقتی رسیدن وسط جنگل یه درخت بزرگ دیدن که یه عالمه سنجاب روش زندگی می کردن. سنجاب ها با دیدن سنجاب کوچولو و مامان سنجاب و بابا سنجاب خوشحال شدن و به آنها خوشامد گفتنیکی از سنجاب ها به بابا سنجاب گفت ” جای خوبی اومدین” . اینجا جای آرومی هست . من و خانواده ام چند وقت پیش از دست سروصدا ی آدما و آتیش بازی شون اومدیم اینجا.. بابا سنجاب و مامان سنجاب و سنجاب کوچولو توی لونه ی جدیدشون رفتن و وسایلشونو چیدن و به خواب آرومی رفتن.
دریکی از روزهای پاییز ی که برگهای زرد روی زمین ریخته بودند وهمه جا پراز برگ شده بوددر یک باغ زیبا گربه ای خاکستریزندگی می کرد
. وسط باغ حوض پر آبی بود که در اون ماهی های قرمز وسفیدوسیاه و خال خالی شنا می کردند .
گربه خاکستری همیشه کنار حوض می نشست وبا خودش می گفت: به به!! چه غذاهای خوشمزه ای. باید نقشه ای بکشم ویکی از اونارو به چنگ بیارم و دلی از عزای گشنگی دربیارم. آخ دهنم آب افتاد.همون موقع
گربه خاکستری متوجه شدماهی قرمز زیر برگی که روی آب افتاده بود خوابش برده و از دوستاش دور شده.
گربه گفت:ماهی قشنگ من بخواب. لالا کن. من مواظبتم.
ناگهان ماهی سیاه فریاد زد: دوستان حواستون جمع باشه گربه اومده لبه حوض و نقشه ای تو سرش داره! همه ماهیهابه این طرف حوض شنا کردن واز گربه دور شدند. فقط ماهی قرمز کوچولو که خواب بود وصدای ماهی سیاه رو نشنیده بود.
ماهی خال خالی گفت:باید به ماهی قرمز کمک کنیم. پس همه باهم، دم وبلله هاشون رو تکون دادند وفریاد زدند:قرمزی! قرمزی بیدارشو، خطر! خطر!
ماهی سفید به آب دهنک زدو گفت:بیدار شو!! گربه بالا سرته بیدار شو!!!
با حرکت آب برگ از روی ماهی کنار رفت، گربه خاکستری گفت:حالا وقتشه به به!!! آخ جون چه ناهاری بخورم من!!!! وسریع پرید توی حوض، تا ماهی خوابآلورو بگیره ولی ماهی قرمز بیدارشدو رفت زیر آب.
ماهیا شروع به خندیدن کردند. ماهی سیاه گفت : ای گربه ی بدجنس این سزای کسیه که بر ای دیگران نقشه میکشه.
ماهی راه راه گفت:مادرم همیشه میگه چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی.
گربه خاکستری که خیس شده بود و می لرزید آروم آروم از آب بیرون اومدو خودش رو تکون داد وبا لرز گفت : سردمه ولی دوباره میام منتظرم باشین ماهیای بدجنس
ماهیا هم دمشون رو تکون دادند و گفتند: تا تو باشی دیگه هوس خوردن ماهی به سرت نزنه.
ماهی قرمز از دوستاش تشکر کرد و گفت: قول میدم دیگه از کنارتون دور نشم. حالا فهمیدم اگه همه باهم باشیم دشمن نمیتونه به ما آسیبی برسونه.
موش موشی گفت : جنگل پایینی آتش گرفته یا باز غذای ننه گلی سوخته؟
دم سیاه گفت :خیلی بدتر از این چیزا قاررر
موش موشی دمش را دور تکه چوب خشکی پیچید و گفت : وای چوپان خوابش برده و گرگ همه گله را خورده؟
دم سیاه یکی از پرهای دمش را کند و روی زمین انداخت و گفت :مشکل از این چیزا خیلی جدی تره . فاجعه شده ،فاجعه!
دهان موش موشی مثل یه غار بزرگ باز شد و چشمان کوچک سیاهش از تعجب زیر ابروهایش قایم شد .
دم سیاه یک شاخه پایین تر آمد و گفت:اختراع شده . قاااار . اختراع
موش موشی که منتظر یک حادثه وحشتناک بود خندید و گفت: اختراع!.
ای بابا از کی تا حالا اختراع بد شده ؟الان که با پیشرفت علم هر دقیقه یه چیز جدید اختراع می شود، از سفینه ی فضایی گرفته تا لیف برقی.
دم سیاه شاخه ی نازک بلوط را تکان داد و چند برگ زرد روی سر موش موشی ریخت و گفت :اختراع شده . آن هم تلفن همراه. من دیگر بیکار شدم.
موش موشی گفت : اختراع تلفن همراه چه ربطی به بیکار شدن دارد؟ مثلا از وقتی ساعت زنگ دار اختراع شده ، خروس با خیال راحت ساعت را برای قبل از اذان کوک می کند و می خوابد . تازه تلفن همراه که خیلی وقت است اختراع شده اما حیوان های جنگل تمایلی به استفاده از آن نداشتند .
دم سیاه باز هم چند تا از پرهای دمش را کند و روی زمین انداخت و گفت : با آمدن تلفن همراه من اولین نفری نیستم که خبرهای مهم را توی جنگل پخش می کند و دیگرهیچ کس برای شنیدن خبرهای تازه منتظر من نخواهد ماند.
موش موشی که چاره ای برای دم سیاه به ذهنش نمی رسید، تصمیم گرفت با هم به خانه جغد دانا بروند و مشکل را با او مطرح کنند. یه یاد آورد چند وقت پیش با اختراع شدن قطار ، آدم ها نصف بیشتر درخت های جنگل را از بین بردند و بسیاری از حیوان ها و پرنده ها بدون خانه و غذا آواره شدند. ولی با همفکری آقای جغد و سنجاب ها دانه های جدید در زمین کاشته شد و کم کم نهال های کوچک تبدیل به جنگل بزرگ پایینی شدند.
موش موشی و دم سیاه به خانه جغد که رسیدند در قفل بود وپیغامی روی درخت چنار گذاشته شده بود:
” با سلام خدمت اهالی جنگل بالایی
متاسفانه مشکل بزرگی در جنگل پایینی به وجود آمده و من چند روزی به آن جا سفر می کنم . البته می دانم در نبود من ممکن است مشکلی پیش بیاید بنابراین عینک دانایی ام را برای کمک به شما زیر جاکفشی دم در خانه می گذارم . لطفا بخوبی از آن استفاده کنید.
با تشکر جغد دانا ”
دم سیاه با عجله سراغ جاکفشی رفت. عینک دانایی را برداشت و به آن نگاه کرد. دو شیشه ی چوبی که با دسته های شیشه ای به هم وصل شده بودند . یکی از شیشه ها دایره ای و دیگری مربعی شکل بود. روی شیشه ی دایره ای نوشته شده بود دورتر از دور و روی شیشه ی مربعی نوشته شده بود نزدیک تر از نزدیک . دم سیاه دسته های عینک را باز کرد تا آن را به چشمش بزند که صدایی نازک گفت : بگو دور یا نزدیک . دم سیاه گفت : عینک دانایی جان کمک کن تا مشکل تلفن همراه حل شود وگرنه نسل کلاغ ها هم مثل دایناسور ها منقرض خواهد شد .
عینک دانایی گفت: درجه ی دوربینی ام را برای پنج سال بعد تنظیم می کنم تا ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد .
دم سیاه و عینک دانایی به پنج سال بعد سفر کردند . دم سیاه خودش را دید که که روی شاخه ی درخت چنار نشسته و درباره ی ضرر های استفاده ی زیاد از تلفن همراه وامواج خطرناکش سخنرانی می کند و همه ی حیوان های جنگل با دقت به حرف هایش گوش می دهند. دم سیاه از خوشحالی قار قار بلندی کرد و قاه قاه خندید . عینک دانایی کمی جلوتر رفت . اطراف جنگل آدم هایی را دید که مشغول نصب تابلویی بودند که روی آن ها نوشته شده بود منطقه ی حفاظت شده ، به حیوان ها و جنگل آسیب نزنید .
بعد از تمام شدن سفر دم سیاه تمام ماجرا را برای موش موشی تعریف کرد و تصمیم گرفت خیلی زود تحقیقاتش را درباره تلفن همراه آغاز کند. موش موشی هم سراغ بقیه ی حیوان های جنگل رفت تا خبر خوش تابلوی جدید را به آن ها بدهد .
قصه صوتی کودکانه: کادوی روز مادر – قصه صوتی کادوی روز مادر قصه گو: سمینا موضوع: کادوی روز مادر
متن داستان :
کادوی روز مادر
. امروز روز مادره . عرشیا کوچولو دلش می خواد برای روز مادر یک کادو بخره اما نمی دونه چی بخره .
از صبح تا ظهر توی اتاقش راه می رفت و فکر می کرد که چه کادویی بخره تا مامان خوشش بیاد” عرشیا کوچولو با خودش می گه ” حالا چیکار کنم؟
لیندا کادوشو خریده ولی من هنوز نخریدم چندروز پیش همراه با لیندا ،خواهر بزرگترش ، بازار رفت و لیندا برای مامان یه دستبند نقره ای خرید و به عرشیا کوچولو” گفت ” عرشیا ! به مامان نگی من کادو خریدم .
میخوام مامان رو روز مادر سورپرایز کنم .
عرشیا کوچولو قول داد حرفی به مامان نزنه ” عرشیا کوچولو آهی می کشه و میگه ” هیچی به ذهنم نمی رسه .
بهتره برم پیش لیندا و ازش کمک بخوام .
در اتاق لیندا رو می زنه و با بله گفتن لیندا ، دستگیره ی در رو فشار می ده و در رو باز می کنه و داخل اتاق لیندا میشه لیندا که مشغول مطالعه ی کتاب داستان هست ، با دیدن عرشیا کوچولو سرشو از روی کتاب بلند می کنه و می پرسه ” چیکار “داری عرشیا ؟
“عرشیا کوچولو کنار میز تحریر لیندا میره و میگه ” امروز روز مادره ولی من هنوز کادو نخریدم .
به نظرت چیکار کنم ؟
لیندا خنده ای می کنه و می گه ” اووووه…گفتم چی شده اینقدر ناراحتی ؟
مامان از تو که توقعی نداره .تو فقط پنج سالته. ”
“عرشیا کوچولو اخم می کنه و می گه ” من میخوام با پول تو جیبی هام برای مامان کادو بخرم ” .
لیندا میگه ” من که کادومو خریدم و هیچی به ذهنم نمی رسه که تو چی بخری عرشیا کوچولو با ناراحتی از اتاق لیندا بیرون میاد و به اتاق خودش میره اما انگار که چیزی به یاد آورده باشه ، یهویی با ” خودش میگه ” آهان فهمیدم .
مامان همیشه بسته ی اینترنتش تموم میشه .
بسته ی اینترنت برای مامان بخرم عرشیا کوچولو پول توجیبی هاشو از توی کیف پولش بیرون میاره ومی شماره .
مقداری از پول ها رو کنار می گذاره و زمانی .
که بابا به خونه برمی گرده ، با اشاره از بابا می خواد که به اتاقش بره عرشیا کوچولو از بابا می خواد که در اتاق رو ببنده و باهم صحبت کنند.
بابا به حرف عرشیا کوچولو گوش میده و در اتاق رو “!می بنده و می پرسه ” چی شده عرشیا جان عرشیا کوچولو فکر خرید بسته ی اینترنت برای هدیه ی روز مادر رو برای بابا توضیح میده .
بابا لبخندی می زنه و میگه “چه فکر خوبی !
منم باهات موافقم !
مامان به خاطر کلاس های آنلاین آشپزی که داره تند تند بسته ی اینترنتش تموم میشه.
حالا “به نظرم ازاین شارژ های کاغذی برای مامان بخر و بعد کادوش کن.
مامان وقتی شارژ رو ببینه حتما خوشحال میشه .
عرشیا کوچولو با خوشحالی ، مقدار پولی که برای کادو کنار گذاشته بود رو به بابا داد تا شارژ کاغذی بخره بعداز ظهر که میشه لیندا و عرشیا کوچولو کادوهاشونو رو توی دستای مامان می گذارن .
مامان با خوشحالی لیندا و عرشیا . کوچولو رو می بوسه و کادوهاشونو باز می کنه مامان با دیدن دستنبد نقره ای و شارژ کاغذی خوشحال میشه و می گه ” وااای .. مرسی بچه ها..امسال بهترین کادوی روز مادر “. رو از شما بچه ها ی گلم گرفتم ”
بابا دسته گلی که خریده بود رو به سمت مامان می گیره و می گه ” روزت مبارک .
مامان تشکر میکنه و همگی در کنار هم یه عصرونه ی خوشمزه می خورن .
میمون کوچولو بندباز یه سیرک بزرگ به نام آقای الف بود.
سیرک آقای الف ازاین شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور سفر می کرد و معروف شده بود.
معروفیت سیرک آقای الف بیشتر به خاطر بندبازی میمون کوچولو بود.
هر شهر و کشوری که سیرک آقای الف،برنامه داشت ،مردم فقط به خاطر میمون کوچولو به تماشای سیرک آقای الف می رفتن .
آخه شنیده بودن که سیرک آقای الف ،یه میمون کوچولو داره که خیلی حرفه ای .
بندبازی میکنه مردم به محض اینکه میمون کوچولو وسط سِن (اِستِیج) می اومد ،هورا می کشیدن و سوت می زدن چون می دونستن که میمون کوچولو قراره بندبازی هیجان انگیزی رو انجام بده .
اونقدر سوت میزدن و دست میزدن که میمون کوچولو با هیجان به بندبازی اش ادامه می داد تشویق های مردم برای میمون کوچولو ، همه حیوونهای سیرک آقای الف رو ناراحت کرده بود.
از بین حیوونا ،اسب سفید ،از همه بیشتر ناراحت بود یه شب اسب سفید گفت “من که یال و بدن سفید دارم و به زیبایی یورتمه می رم چرا مردم تشویقم نمی کنن و اگر هم “تشویقم کنن خیلی عادی تشویقم می کنن؟
شیر قهوه ای ،غرشی کرد و گفت ” آره.
منم خسته شدم از تشویقهای مردم .
من با این جذبه ام و یالهای قهوه ای ام از توی “.
آتیش می پرم ولی مردم خیلی عادی تشویقم می کنن و حتی سوت نمی زنن خرگوش سیاه گفت “منم زیاد از میمون کوچولو خوشم نمیاد.
این همه توی جعبه ی شعبده باز هستم و باید منتظر بمونم تا ” .
شعبده باز منو از جعبه در بیاره و مردم هیجان زده بشن ولی مردم هیجان زده نمی شن آن شب اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه باهم تصمیم گرفتن که بند رو پاره کنن .
نصف شب و زمانی که آقای الف و میمون کوچولو خواب بودن ،خرگوش سیاه در جعبه ای که بند داخل اون قرار داشت رو باز کرد و با دندونای تیزش ،بند رو ازوسط پاره کرد .
بعد در جعبه رو بست و رفت خوابیدفردای آن روز وقتی آقای الف در جعبه ی بند رو باز کرد ،ناگهان از عجب خشکش زد.
باورش نمی شد بند پاره شده باشه و اصلا به فکرش نرسید که خرگوش سیاه بند رو پاره کرده باشه . هر چقدر فکر کرد که چطوری بند پاره شده فایده ای نداشت .
و به نتیجه ای نرسید میمون کوچولو با دیدن بند پاره ناراحت شد .
اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه با دیدن ناراحتی میمون . کوچولو،لبخند زیرکانه ای زدن “آقای الف فکری به ذهنش رسید و به میمون کوچولو پرسید ” با بند نصفه هم می تونی بند بازی کنی ؟ میمون کوچولو سرشو تکون داد و آقای الف بند نصفه رو به قسمتی از سقف چادر نصب کرد.
اسب سفیدو شیر قهوه ای وخرگوش سیاه با دیدن نصب شدن بند نصفه روی سقف چادر ناراحت شدن .
اسب سفید با حرص گفت “اشتباه کردیم .
میمون ” کوچولو روی یه بند کوچیک هم می تونه بند بازی کنه در همین لحظه میمون کوچولو،حرف اسب سفید رو شنید .با لبخند کنار اسب سفید ایستاد و گفت ” تو ناراحتی از اینکه من “بند بازی میکنم ؟ اسب سفید تعجب کرد .
من من کنان جواب داد”خب …خب..همه مردم تورو تشویق می کنن نه منو. حتی شیر قهوه ای و “خرگوش سیاه رو هم تشویق نمی کنن و اگه تشویق کنن خیلی عادی تشویق می کنن و سوت هم نمی زنن “.
میمون کوچولو گفت “امشب من کاری می کنم که همه تونو تشویق کنن “خرگوش سیاه از میمون کوچولو پرسید “چه کاری ؟ میمون کوچولو گلوشو صاف کرد و جواب داد ” خب من اول روی کمر اسب سفید می شینم و بعد از روی کمرش بلند میشم و راه می رم .
بعد روی کمر شیر قهوه ای می شینم و از روی آتیش می پرم .
بعد می رم توی جعبه کنار خرگوش سیاه و شعبده “.
باز من و خرگوش سیاه رو باهم از داخل جعبه درمیاره ” شیر قهوه ای غرشی کرد و گفت “آقای الف نمی زاره .
تو فقط بند باز سیرک هستی و نباید با ما باشی میمون کوچولو گفت “من راضی اش میکنم و اگر راضی نشد میگم از سیرک بیرون میرم چون دوست ندارم فقط بند باز سیرک ” باشم .
اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه خوشحال شدن آن شب مردم اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه و میمون کوچولو رو به خاطر حرکات جالب و هیجان انگیزی که انجام داده بودند،تشویق کردند.
طبق عادت هر سال قصه های ویژهای برای شب یلدای شما عزیزان داریم. این داستان های صوتی برای شب یلدای شما عزیزان آمده شده است. داستان های صوتی شب یلدا بر گرفته از قصه های صوتی زیبا و موسیقی شب یلدا آماده شده است. قصه های صوتی شب یلدا را با خانواده خود گوش کنید و از آن لذت ببرید.
اولین فایل صوتی، داستان صوتی مربوط به افسانه شب یلداست و دومین فایل صوتی مربوط به قصه صوتی زیبایی با اسم ” انار فسقلی شب یلداست”. این قصه ها با صدای زیبای خاله سمینا تهییه شده است. هم چنین برای مشاهده قصه شب یلدا سال پیش میتوانید قصه هنداونه شب یلدا را گوش کنید.
یه کرگدن کوچولویی بود که یه عالمه اسباب بازی داشت .کرگدن کوچولو اسباب بازی هاشو خیلی دوست داشت و به همین
دلیل هرروز اونا رو تمیز می کرد و بعد مرتب توی سبد می گذاشت اما کرگدن کوچولو یه رفتار بدی داشت .
هروقت هر کدوم از دوستاش می اومدن توی اتاقش و می خواستن با اسباب بازی هاش بازی کنن ،به اونا حرف های زشت می زد .
آخه کرگدن کوچولو دلش نمی خواست دوستاش با اسباب بازی هاش بازی کنن.
دوستای کرگدن کوچولو با گریه و ناراحتی از اتاق کرگدن کوچولو بیرون می رفتند .
مامان کرگدن وقتی رفتار کرگدن کوچولو رو دید،گفت ” عزیزم !تو نباید دوستاتو ناراحت کنی و با گریه بفرستیشون خونه شون.
اجازه بده دوستات با اسباب بازی هات بازی کنن و حرف زشت نزن ” اما کرگدن کوچولو اخم کرد و گفت “نمی خوام.
اونا اسباب بازی هامو خراب می کنن.” هر چقدر مامان کرگدن نصیحت می کرد که کرگدن کوچولو ، رفتارشو تغییر بده ،فایده ای نداشت و کرگدن کوچولو به رفتارش ادامه می داد .
یه روز کرگدن کوچولو توی اتاقش منتظر موند تا دوستاش بیان اما هر چقدر منتظر موند ،فایده ای نداشت .
از اتاق بیرون اومد و مامان کرگدنو صدا کرد “مامان !مامان!چرا دوستام امروز نیومدن”مامان کرگدن آهی کشید و گفت “دوستات زنگ زدن و ” گفتن ما دیگه خونه تون نمی آییم چون کرگدن کوچولو به ما حرف زشت می زنه و نمی زاره با اسباب بازی هاش بازی کنیم .
کرگدن کوچولو شانه ای بالا انداخت و بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت .
چند روز گذشت .کرگدن کوچولو احساس تنهایی “. کرد .
پیش خودش گفت “خسته شدم.
همش دارم با اسباب بازی هام بازی می کنم و هیچ دوستی ندارم .
مامان کرگدن حرف های کرگدن کوچولو رو شنید .
اومد پیش کرگدن کوچولو نشست و گفت “عزیزم ! برو گوشی تلفنو بردار و “به دوستات زنگ بزن و بگو که از این به بعد اجازه میدی با اسباب بازی هات بازی کنن و حرف زشت هم نمی زنی کرگدن کوچولو به حرف مامان گوش داد و از آن روز به بعد کرگدن کوچولو با دوستاش بازی کرد و با ادب شد.
گروه سنی: الف، ب
آدرس تلگرامی ما:
childrenradio@.
رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.
گلنار خانم بیشتر وقتا به کمک چند تن از اهالی روستا ،مزرعه رو اداره می کرد.
کنار مزرعه ی گلنار خانم ،یه طویله بود.
توی طویله پر از حیوونهای جورواجور بود .از مرغ و خروس بگیر تا گاو و گوسفند مرغ ها هرروز تخم می زاشتن و گلنار خانم هرروز صبح میومد، تخم مرغا رو داخل یه سبد بزرگ می زاشت .
بعد سطل بزرگ برمی داشت و شیر گاوها رو می دوشید .
بعد کاه و علف جلوی گاوها و گوسفندا و ارزن هم جلوی مرغ و خروس ها می ریخت تا خوب بخورن و گوشت وشیر و تخم مرغ باز هم بیارن یه روز پشمی ،گوسفند بزرگ و چاق طویله ،گفت “ما باید بیرون مزرعه رو ببینیم .
ما گوسفندا برای توی طویله نیستیم.
باید” بیرون از طویله رو ببینیم گاو سیاه خنده ای کرد و گفت ” اگه برید بیرون همه کاهو و کلم ها رو می خورید.
یادتونه چند وقت پیش بیرون بودید و همه کاهو و کلم های مزرعه رو خوردید و گلنار خانم مجبور شد دیگه شما ها رو بیرون نفرسته .
گلناز خانم اجازه نمیده بیرون “برید ” پشمی اخمی کرد و گفت “اون یه اشتباه بود که همه ما گوسفندا مرتکبش شدیم ولی قول میدیم که تکرار نکنیم ” گاو سیاه دوباره خندید و گفت ” نه بابا ..دوباره چشمتون به کاهو و کلم ها بیفته ،می خوریدشون اون روز گذشت.
گوسفندا با حرفی که پشمی زده بود ،دلشون می خواست دوباره بیرونو ببینن و به پشمی اصرار کردن که با .گلنار خانم صحبت کنه و اجازه بگیره وقتی گلنار خانم اومد داخل طویله ،پشمی گفت “بع بع ..میشه ما گوسفندا بریم بیرون .
خیلی وقته بیرونو ندیدیم .
قول ” میدیم کاهو و کلم ها رو نخوریم ” اما گلنار خانم ناراحت شد و گفت “نه ” بعد از طویله بیرون رفت.
گاو سیاه خندید و گفت “دیدی گفتم اجازه نمیده همان شب ،وقتی ماه توی آسمون می درخشید ، پشمی از خواب پرید.
تا به حال اینطوری از خواب نپریده بود.
آخه صدای.پای یه غریبه رو شنیده بود و از خواب پریده بود.
آروم آروم اومد سمت در طویله و از لای در بیرونو نگاه کرد .
وای خدا !چی می دید. باورش نمی شد دزد اومده و داره کاهو و کلم ها رو می زاره داخل گونی .
پشمی به گوسفندا نگاه کرد .
همه خواب بودن حتی گاو سیاه و مرغ و خروس ها هم خواب بودن” .
پشمی با خودش گفت “حالا چیکار کنم !؟ همه خوابن و در طویله هم که بسته ست و کلیدش دست گلنار خانمه پشمی هی با خودش فکر کرد و آخر سر پیدا کرد که چیکار کنه .
عقب عقب رفت و بعد دوباره خودشو رسوند به در طویله و خودشو کوبوند به در طویله .
یه بار دیگه اینکار رو تکرار کرد و برای بار سوم که خواست تکرار کنه در طویله شکست .
پشمی با عجله از طویله بیرون اومد و با صدای بلند شروع کرد به بع بع کردن دزد بدجنس تا دید در طویله باز شده و پشمی بع بع می کنه ،گونی پر از کاهو و کلم رو توی مزرعه انداخت و پا به فرار . گذاشت درهمین لحظه پشمی صدایی شنید .صدای ضعیف واق واق سگ مزرعه بود .
پشمی به سمت صدا رفت و با تعجب دید که دزد بدجنس دهن سگ مزرعه رو چسب زده تا سر وصدا نکنه و گلنار خانم رو ار خواب بیدار نکنه تا با خیال راحت کاهو و کلم ها رو بدزده.
پشمی به سگ مزرعه کمک کرد تا چسب رو از روی دهنش برداره در همین موقع که سگ مزرعه از پشمی داشت تشکر می کرد ،گلنار خانم به پشمی نزدیک شد و گفت “آفرین به تو پشمی “.مهربون .
گاو سیاه دیده بود که تو چطوری دزد رو فراری دادی .
از آن روز به بعد گلنار خانم پشمی و گوسفندا اجازه داد که یک ساعت بیرون از طویله گردش کنن.