کتاب ایلیا-قصه صوتی کودکانه

گوش کنید:

اسم قصه: کتاب ایلیا ?
(قصه‌های امیرمحمد)
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو : سمینا❤️

متن داستان:

” کتاب ایلیا ”

امشب عمه زهره با آقا سعید ،شوهر عمه ام و آرش و یلدا ،پسر عمه و دخترعمه ام ، میان خونه مون برای مهمونی.

آخ که چقدر دلم می خواد زودتر شب بشه و با آرش یه دست پلی استیشن بازی کنم .

مطمئنم این سری می برمش دفعه ی قبل که خونه شون بودیم،من باختم و مجبور شدم مشقای ایلیا رو بنویسم .

آخه ایلیا هم همسن و سال منه و کلاس .

چهارمه ولی مدرسه هامون جدا هست یلدا ،دخترعمه ام ،از من و آرش کوچیکتره و خیلی هم بازیگوشه .

یلدا پارسال دنیا اومده و با اینکه تازه حرف زدنو یاد گرفته .

ولی مثل بلبل حرف می زنه . انگار نه انگار که یکسالشه داشتم کتاب داستانی که از همکلاسی ام ،ایلیا ،امانت گرفته بودم رو مطالعه میکردم و غرق توی داستان شده بودم که یهو زنگ .

آیفون زده می شه .

مامان در رو باز میکنه و عمه زهره و آقا سعید و آرش و یلدا با کلی سروصدا وارد خونه مون می شن ” وقتی آرش منو می بینه با خنده می گه “چطوری امیر محمد! امشب دوباره می برمت” منم دهن کجی می کنم و می گم “خیال کردی آرش خان !

امشب نوبت منه که تورو ببرم . حسابی هم آماده ام .

پلی استیشن رو روشن می کنم و من و آرش می شنیم پای پلی استیشن و خیلی جدی بازی میکنیم من و آرش گرم بازی بودیم که یهو یه چیز سفید رنگی شبیه کاغذ اومد جلوی چشمم.

کاغذها رو می زنم کنار و قیافه خندون . یلدا رو می بینم ” .

یلدا می خنده و میگه “امیر محمد! امیر محمد !

از این کتابت خوشم نیومد و پاره اش کردم هاج و واج نگاه به یلدا می کردم و بعد به کاغذها چشم می دوزم .

وای خدا !

کتاب ایلیا رو یلدا پاره کرده !

حالا جواب ایلیا رو چی بِدم !

ایلیا روی کتاباش حساسه و به سختی کتاباشو امانت میده .

چقدر التماسش کردم که این کتاب رو امانت بهم بده تا .

بخونمش و صحیح و سالم تحویلش بدم “با صدای بلند فریاد می زنم ” چرا به کتابم دست زدی ؟

چرا بدون اجازه رفتی توی اتاقم ؟

یلدا میزنه زیر گریه .

عمه زهره ،یلدا رو بغل می کنه و آرومش می کنه .

مامان که جلوی پیشخون آشپزخونه میگه ” امیر “! محمد !

چرا داد می زنی سر بچه با عصبانیت میگم ” کتاب دوستم بود.

الان به دوستم چی بگم ! بگم کتابت پاره شده ، اونوقت دیگه بهم کتاب ، امانت نمیده .” ” بابا با صدای آروم میگه ” اشکالی نداره .

کتاب و چسب نواری و چسب قطره ای رو بیار .

من می چسبونمش . ناراحتی نداره ” .

با بغض می گم ” نه . ایلیا حساسه .می فهمه که پاره شده “آقا سعید میگه “چطوره بریم کتابفروشی و یک جلد از همین کتابو بخریم ؟

همه ساکت می شیم که یهو آرش فکری به نظرش می رسه و میگه ” فهمیدم .

چرا بریم کتابفروشی ؟ همین الان اینترنتی کتاب ” رو سفارش میدم و نصفه قیمت میارن دم در خونه با پیشنهاد آرش موافقت می کنیم و نیم ساعت بعد کتاب جدید رو تحویل می گیرم و داخل کیف مدرسه ام می زارم و کتاب پاره شده رو توی کمد می زارم و پیش خودم میگم ” دیگه هر وقت کتاب ، امانت گرفتم و مهمون اومد خونه مون، باید از کتاب مراقبت کنم و نزارم بچه های کوچیک پاره اش کنن.

یه چیز دیگه این که باید کتاب های بچگی مو بزارم دم دست و به “بچه های کوچیک بدم تا تصویرهاشو ببینن و کتاب رو پاره نکن بابا رو صدا می زنم .

بابا میاد توی اتاقم . به بابا میگم “لطفا کتاب بچگی هامو از بالای کمد بیار پایین .

می خوام کتاب رو بدم ” به یلدا ” بابا دستی به سرم می زنه و میگه “آفرین به پسر مهربون خودم !چشم .

الان میارم ” یکی از کتاب های بچگی هامو به دست یلدا میدم و بوسش میکنم و میگم “این کتاب برای تو . یلدا ،کتاب رو از دستم می گیره و می خنده .

 

 

شلوغی

گوش کنید :

اسم قصه: شلوغی??
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

 متن داستان :

” شلوغی”
وای خدا!چقدر شلوغه. دارم خفه میشم . اَاَه…چه بوی بدی میاد. همش تقصیر مامانه . گفتم با اسنپ بریم ولی گوش نداد و گفت با مترو بریم” . مامان نگاهی به من می اندازه و میگه “امیر محمد جان!اخماتو باز کن برای چی اخمامو باز کنم ؟دارم له میشم . چرا اسنپ نگرفتی ؟_ .از خونه مون تا خونه ی دایی سعید راهی نیست و با مترو راحت تره_ .مامان ! به این خانمه بگو دستشو بگیره اون طرف میله .الان آرنج دستش می خوره توی دماغم_” مامان به خانم میگه “ببخشید خانم !لطف میکنی دستتونو به اون یکی میله بگیرید. پسرم اذیت شده خانم یه لحظه به من نگاهی می اندازه و بعدبا عصبانیت میگه “ببخشیدا مثل اینکه پسر شما وارد واگن خانما شده و اون باید” !بره توی واگن آقایون، بعد اون وقت اذیت میشه”! مامان صداشو بلند میکنه و میگه “پسرم سنی نداره و فقط ده سالشه . چه اشکالی داره توی واگن خانما باشه خانمی که روی صندلی روبرویی نشسته به مامان میگه “اصلا اشکالی نداره ” اما همون خانم که آرنجش نزدیک بود بره توی دماغم میگه “اِاِ…این طوری هاست .پس منم الان دختر پنج سالمو می فرستم توی واگن آقایون و میگم دخترم سنی نداره و “! اشکالی نداره توی واگن آقایون باشه “!آستین مانتوی مامانو می کشم و میگم “این خانومه مثل اینکه دعوا داره ! کِی خونه ی دایی سعید می رسیم؟” مامان جواب اون خانمو نمیده و به من میگه “آره . یه خورده دیگه تحمل کن، دو ایستگاه دیگه باید پیاده شیم آخ چقدر دلم می خواد داد بزنم و بعد یهو سر و کله ی یه عالمه هیولا و اژدها و دایناسور پیدا بشه و اون وقت راننده ی قطار از ترس ،قطار رو متوقف کنه و همه از قطار پیاده بشن و نفس راحت بکشم . در همین موقع یهویی چشمم به دکمه اضطرار که کنار پنجره قطار هست ،می افته . ای کاش دستم به دکمه می رسید و دکمه رو می زدم و راننده رو از له شدنم خبردار میکردم . دستمو از دست مامان بیرون میارم و ناگهان پهلویم یهو با تکون قطار به مامان می خوره . مامان میگه “بهت گفتم”. دستتو از دستم بیرون نیار تا برسیم دستم عرق کرد. این خانمه هم که نه پیاده میشه ونه دستشو برمیداره . مامان ! میشه به اون خانمه که دکمه اضطرار بالای_. سرشه ، بگی دکمه اضطرار رو بزنه .حالم داره بهم میخوره . ای بابا ! گفتم که یه خورده تحمل کن .الان می رسیم _. باشه .الان خودم میگم_” صدامو بلند میکنم و رو به اون خانم که دکمه اضطرار بالای سرشه میگم “ببخشید دکمه اضطرار رو بزنید خانم که متوجه خوب نبودن حالم شده ،دکمه رو میزنه .قطار متوقف میشه و بعداز چند دقیقه در ورودی واگن باز میشه و”راننده قطار از جلوی در می پرسه “چی شده خانما؟چرا دکمه اضطرار رو زدید؟”همه خانم ها به همدیگه نگاه می کنن ولی جواب نمیدن . دوباره راننده می پرسه “اتفاقی افتاده که دکمه رو زدید؟ ” بازهم خانمها جواب نمیدن . گلومو صاف می کنم و از لای جمعیت داد می زنم “من بودم دکمه رو زدم ” راننده دنبال من میگرده و می خواد ببینه صدا از کجا میاد. خانمها به راننده میگن “اون پسره دکمه رو زد”راننده می پرسه “کدوم پسر ؟
” دستمو بالا می گیرم و می گم “من بودم “راننده میگه “بیا بیرون ببینم چیکار داری ؟ نمیتونم. دارم له میشم . من دکمه رو زدم چون می خواستم بهتون بگم چرا اینقدر مسافر سوار می کنی ؟واقعا دارم له میشم_.این پسره راست میگه . واقعا داریم خفه میشیم ..

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس این قصه در سایت سمینا?

ماشین ما

گوش کنید :

اسم قصه: قصه صوتی ماشین ما ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی

متن داستان :

ماشین ما
نویسنده: نوشین فرزین فرد
موضوع: حل مشکل با استفاده از امکانات موجود
گروه سنی ده سال به بالا
ماشین ما دو هفته یکبار خاموش میشه . مخصوصا هر وقت می خواییم بریم بازار یا مهمونی یا عروسی یا مسافرت. خاموش میشه و باید بره تعمیرگاه. یه روز عصر من و مامان و بابا آماده بودیم بریم بازار که که ماشین مون خاموش شد《 بابا گفت 《 خودم تعمیرش می کنم . شماها برید خونه .هروقت درست شد زنگ آیفونو می زنم که بریم《 . مامان گفت 《 طبق معمول همیشه . ببرش تعمیرگاه《 بابا گفت 《 اول ببینم مشکلش چیه بعد میبرمش تعمیرگاه من و مامان از ماشین پیاده شدیم و مجبور شدیم برگردیم توی خونه و منتظر بمونیم اما هر چقدر منتظر موندیم خبری از بابا. نشد مامان گفت 《 ای بابا ! پس چی شد ؟ امیر محمد جان! برو پارکینگ ببین چه خبره ؟ اگه ماشین درست نمیشه با تاکسی بریم》. به حرف مامان گوش دادم و پارکینگ رفتم. نزدیک ماشین که شدم یهو از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. بابا دستشو کرده بود توی کاپوت و اصلا حواسش نبود روغن داره از زیر ماشین چکه می کنه《 گفتم 《 بابا ! روغن داره از زیر ماشین چکه می کنه بابا دستشو از توی کاپوت بیرون آورد و گفت (( خودم می دونم ولی دنبال یه چیزی توی کاپوت هستم که برم بچسبونم به《 درپوش مخزن روغن و بعد ببرمش تعمیرگاه. آدامسو باد کردم و در عرض چند ثانیه ترکوندم《یهو گفتم 《 بابا ! آدامس هم می تونی بچسبونی ؟《 بابا نگام کرد و گفت 《 خب آره. اگه آدامس باشه که خیلی خوب میشه.آدامس رو از توی دهنم بیرون آوردم و به درپوش مخزن روغن چسبوندم

گروه سنی : ده سال به بالا(ج)
موضوع: حل مشکلات با استفاده از امکانات موجود
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

آدرس  سایت سمینا?

پنی قشقرق۴-قصه کودکانه صوتی

قصه #شب (رادیو قصه)
اسم قصه: پنی قشقرق ?
نویسنده: جوآنا نادین?
مترجم: مونا توحیدی?
قصه گو: سمینا
گروه سنی : ج

آدرس تلگرامی ما
? @childrenradio

این مجموعه قصه کودکانه صوتی

داستان دختر کوچولوی نازی به نام پنی است که با کودکانه‌های خودش و شیطنت‌هاش  لبخند رو به لب‌های کوچولوهای نازتون میاره.

پس این قصه‌های صوتی شب رو حتما گوش کنید و لذت ببرید.

 

یک روز در بانک-قصه کودکانه صوتی

گوش کنید

 

قصه #شب (رادیو قصه)
اسم قصه: یک روز در بانک (امیرمحمد)
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو : سمینا❤️

متن داستان:

یک روز در بانک”

” صبح با مامان میرم بانک.

به مامان می گم “بزار من پدال دستگاه نوبت دهی رو فشار بدم.

باشه عزیزم!فقط وقتی کاغذ نوبت رو گرفتی ،دستاتو ضدعفونی کن_ .

نه از بوش بدم میاد_ .

اگه ضدعفونی نکنی مریض میشی و مارو هم مریض میکنی_

اخمام میره توی هم ولی چاره ای ندارم .بعد از اینکه کاغذ نوبت رو می گیرم و دستامو ضدعفونی می کنم ،روی صندلی می شینم .

مامان مشغول چت کردن با دوستاش توی تلگرامه.

واقعا حوصله ام سر رفته.

پنج نفر دیگه جلومون هستن .در همین موقع چشمم می خوره به یه پیرزن که داخل بانک می شه و به سمت دستگاه نوبت دهی میره و نوبت می گیره اما کاغذ از دستش می افته روی زمین و خم میشه تا کاغذ رو برداره. سریع از روی صندلی بلند می شم و به سمت پیرزن میرم.

مامان “!میگه ” امیر محمد کجا !؟چی شد یه دفعه؟ جلوی پیرزن می ایستم و نمی زارم کاغذ رو از روی زمین برداره .

پیرزن عصبانی می شه و میگه “برو بچه جون!برو کنار!می ” خوام کاغذمو بردارم آخه مگه نمی دونید کروناست و کاغذی که روی زمین افتاده میکروب داره!

من یه نوبت دیگه براتون میگیرم و بعد دستمو_ ضدعفونی می کنم ” پیرزن لبخندی می زنه و می گه “به به !تو که از من بیشتر می دونی.

دستت درد نکنه.

خیر ببینی

آدرس تلگرامی ما
? @childrenradio

 

پنی قشقرق-قصه کودکانه صوتی

گوش کنید

 

قصه #شب (رادیو قصه)
اسم قصه: پنی قشقرق ۵?
نویسنده: جوآنا نادین?
مترجم: مونا توحیدی ?
قصه گو: سمینا
گروه سنی : ج

ادرس تلگرامی ما
? @childrenradio

این مجموعه قصه کودکانه صوتی

داستان دختر کوچولوی نازی به نام پنی است که با کودکانه های خودش و شیطنتهاش  لبخند رو به لبهای کوچو لوهای نازتون می یاره

پس لطفا این قصه های صوتی شب رو حتما گوش کنید

آهو کوچولو-قصه صوتی کودکانه

گوش کنید:

اسم قصه: آهو کوچولو ??
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو : سمینا❤️

متن داستان:

” آهو کوچولو و فلفل”

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

یه آهو کوچولویی بود که خیلی فلفل دوست داشت.

هر وقت بامامان آهو و بابا آهو برای گردش و تفریح به جنگل می رفت ، حتما از بوته های فلفل داخل جنگل ، می چید و می خورد.

” مامان آهو و بابا آهو نگران آهو کوچولو بودند و هروقت می دیدن آهو کوچولو فلفل زیاد می خوره ، می گفتن ” آهو جانم !دختر خوشگلم ! اینقدر فلفل نخور .

برای بدن ضرر داره ” آهو کوچولو جواب می داد ” ولی من فلفل دوست دارم . به نظرم فلفل بهترین خوراکی دنیاست بابا آهو با ناراحتی می گفت “آخه فلفل به این تندی رو چطوری می خوری دخترم ؟من و مامانت اصلا نمی تونیم فلفل بخوریم ” چون خیلی تنده ” آهو کوچولو لبخندی می زد و می گفت “ولی برای من تند نیست یه شب مامان آهو به بابا آهو گفت “بهتره آهو کوچولو رو ببریم پیش دکتر بُزی .

همش میگه دلم می سوزه .

تازه جوش های ” بزرگ هم روی صورت و بدنش زده “فردای آن روز مامان آهو با ناز و نوازش آهو کوچولو رو از خواب بیدار کرد “دختر قشنگم ! بیدار شو !میخواییم بریم گردش مامان آهو و بابا آهو همراه آهو کوچولو به سوی جنگل راه افتادند. هوای آفتابی و درختان سرسبز و گل ها و شکوفه های جنگل برای آهو کوچولو خیلی لذت بخش بودن و با دیدنشان خوشحال و سرحال و خندان شده بود .

درهمین موقع آهو کوچولو با تعجب وسط جنگل ایستاد .

مامان آهو و بابا آهو که جلوتر از آهو کوچولو راه می رفتن ،متوجه بی حرکت شدن “آهو کوچولو شدن .

مامان آهو پرسید “چی شد عزیز دلم ؟چرا وایسادی ؟

آهو کوچولو با بغض جواب داد” حالا فهمیدم چرا منو آوردید اینجا ؟

اینجا مسیر خونه ی دکتر بزیه .

شماها منو آوردید دکتر .

” . من دکتر نمیام . من از آمپول می ترسم

” بابا آهو گفت “عزیزم !دکتر بزی فقط میخواد تو رو ببینه

” . آهو کوچولو گفت “من نمیام

“. مامان آهو ،دست آهو کوچولو رو گرفت و گفت “نترس دخترم !آمپول اگه بزنه بدون درده . درد نداره .بیا بریم

” . آهو کوچولو گفت “نه نمیام

بابا آهو گفت ” ما فقط می خواییم به دکتر بزی بگیم که چرا دلت می سوزه و جوش های بزرگ زدی ؟

دکتر بزی هم باید تورو ” ببینه پس بیا بریم.

آهو کوچولو با ناراحتی همراه مامان آهو و بابا آهو وارد خونه ی دکتر بزی شدن .

دکتر بزی با دیدن آهو کوچولو با مهربونی “گفت “به به !چه دختر خوشگلی امروز مهمون خونه ام شده !خب اسمت چیه خانم کوچولو ؟

“آهو کوچولو جواب داد “اسمم آهو کوچولوه .

همه آهو کوچولو صدام می کنن دکتر بزی چوب معاینه و چراغ قوه رو برداشت وگفت “به به ..چه اسم قشنگی .

خب آهو کوچولو میشه دهنت رو باز کنی تا “. من با این چوب و چراغ قوه ته گلوتو نگاه کنم

آهو کوچولو که از رفتار دکتر بزی خوشش اومده بود ،دهنشو باز کرد و دکتر بزی معاینه اش کرد .

دکتر بزی جوش های بزرگ “روی صورت و بدن آهو کوچولو رو هم دید .بعد پرسید “خب آهو کوچولو به من میگی دلتم می سوزه ؟

” . آهو کوچولو سریع جواب داد”آره..آره ..بیشتر وقتا دلم می سوزه

“دکتر بزی با مهربونی گفت “فلفل زیاد می خوری ؟

” . آهو کوچولو نگاهی به مامان آهو و بابا آهو انداخت و گفت “آره ..زیاد می خورم

دکتر بزی گفت ” خب از این به بعد دیگه نباید فلفل بخوری چون اگه فلفل بخوری دوباره جوش های بزرگ می زنی و دوباره ” دلت می سوزه و اونوقت باید بری بیمارستان و دلتو عمل کنی.

” آهو کوچولو با ترس گفت “نه من دلم نمی خواد برم بیمارستان و دلمو عمل کنم

دکتر بزی با مهربونی گفت ” خب پس اگه نمی خوای بری بیمارستان،باید به حرفای من گوش بدی . الان برو روی تخت دراز بکش و من یه آمپول حساسیت که درد هم نداره برات بزنم و بعد هم داروهایی که می نویسم رو سر وقت بخور و دیگه هم ” فلفل نخور آهو کوچولو به کمک مامان آهو و بابا آهو روی تخت دراز کشید و آمپول زد .

بعد مامان آهو و بابا آهو و آهو کوچولو بعد از. گرفتن داروها به سمت خونه شون به راه افتادن.

آهو کوچولو با آمپولی که زده بود و با خوردن سروقت داروها، جوش های بزرگ از روی صورت و بدنش ناپدید شدند و دیگه دلش نمی سوخت.