من و دروازه قرآن اسم قصه: من و دروازه قرآنقصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم : رویا مومنی 🌱گروه سنی : ۱۰ تا ۱۲ سالموضوع: ایرانگردیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستان:من و دروازه قرآننویسنده : نوشین فرزین فردموضوع: ایرانگردیگروه سنی ۱۰ تا ۱۲.یه روز پستچی ، کارت عروسی پسر دایی بابا رو دم در خونه مون آورد《 مامان گفت 《 آخی بالاخره پسردایی ازدواج کرد《 بابا گفت 《 آره بنده خدا . بالاخره راضی شد ازدواج کنه《پرسیدم 《 عروسی میریم ؟《 بابا جواب داد 《 چرا که نه. برید لباس مجلسی هاتونو توی چمدون بزارید و بریمپسر دایی بابا همراه دایی و زن دایی بابا توی شیراز زندگی می کنه و عروس خانم هم توی شیراز .جشن عروسی هم شیراز. برگزار می شد. با ماشین خودمون سفر به شیراز رو شروع کردیم و ده ساعت توی راه بودیم.وقتی به ورودی شهر شیراز رسیدیم، دروازه ای بزرگ رو دیدیم که همه ماشین ها از کنار دروازه گذر می کردند《 بابا گفت 《 اینجا دروازه قرآن هست《!با تعجب پرسیدم 《 دروازه قرآن《 .بابا جواب داد 《 بله امیر محمد جان! دروازه قرآن《دوباره پرسیدم 《 چرا اسمش دروازه قرآن هست ؟《 .بابا جواب داد 《 چون از قدیم چند جلد قرآن بالای دروازه گذاشته بودند و به خاطر همین اسمش دروازه قرآن هست《کنجکاوانه پرسیدم 《 یعنی قرآن اون بالا هست ؟بابا جواب داد 《 الان قرآن ها که قدیمی شدند توی موزه نگه داری میشن ولی خیلی سال پیش یکی از تاجرهای شیراز این《 . دروازه رو بازسازی کرد و اتاقک نگهبانی هم بالای دروازه ساخت و چند ورق از سوره های قرآن هم گذاشت《پرسیدم 《دلیل قرآن گذاشتن بالای دروازه چی بوده ؟اینبار مامان جواب سوالمو داد《پادشاه قدیم اعتقاد داشت مردم شیراز و مسافران شیراز از زیر قرآن گذر کنند تا از بیماری وبلا در امان بمونند . به خاطر همین چند جلد قرآن بالای دروازه گذاشت. البته این دروازه که الان می بینی بازسازی شده ست《 و قدیم ها که زلزله اومده بود کاملا خراب شده بود و تاجر شیرازی تعمیرش کرد و الان از کنار دروازه قرآن میشه گذر کردبابا نفس عمیقی کشید و گفت《 مثل اینکه حالا حالاها توی ترافیک بمونیم 》《 هیجان زده گفتم 《 میشه تا ترافیک باز بشه بریم با دروازه قرآن عکس بگیریم《 مامان و بابا نگاهی به همدیگر انداختند و گفتند 《 بد فکری هم نیست. از ماشین پیاده شدیم و به دروازه قرآن نزدیک شدیم. هم هوای تازه رو تنفس کردیم هم عکس یادگاری گرفتیموقتی ترافیک باز شد ، سوار ماشین شدیم و به سمت خونه دایی بابا رفتیم و با استقبال دایی و زن دایی و پسردایی بابا. مواجه شدیم. جشن عروسی پسردایی بابا به رسم شیرازی ها برگزار شد و به ما خیلی خوش گذشترادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
خانه آجری اسم قصه: خانه آجری🏠قصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری در یک شهر قشنگ و در یک محله ی شلوغ و پر سروصدا، یک خانه ی آجری بود.خانه ی آجری دو طبقه بود.در طبقه ی اول یک اتاق پذیرایی ، یک اتاق نشیمن و یک آشپزخانه بود.در طبقه ی دوم خانه ی آجری سه اتاق خواب بود که با چهارده پله به طبقه ی اول وصل می شدند .یک حیاط بزرگ ، یک حوض بزرگ و گرد ، یک درخت سیب ، یک درخت پرتقال ، یک درخت انجیر و یک باغچه کوچک پر از گلهای محمدی و نیلوفر، خانه ی آجری را زیبا کرده بودند .ساکنان خانه ی آجری، یک پیرزن و پیرمرد مهربان بودند.پیرزن و پیرمرد مهربان با سلیقه ی خودشان پرده های خوشرنگ، فرش های ابریشمی و وسایل دکوری در هر اتاقی از خانه ی آجری، گذاشته بودند .پیرزن مهربان هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد ، سماور را روشن می کرد و چای دم می کرد.پیرمرد مهربان هرروز صبح زود از خواب بیدار می شد ، لباس تمیز و اتو کشیده می پوشید و از خانه ی آجری برای خرید نان سنگک تازه بیرون می رفت .یک روز صبح زود وقتی پیرمرد مهربان از در خانه ی آجری بیرون رفت ، فراموش کرد در حیاط خانه ی آجری را ببندد.گربه قهوه ای لاغر که از گرسنگی نای راه رفتن نداشت ، روبروی خانه ی آجری نشسته بود ، با دیدن در بازحیاط خانه ی آجری ناگهان از جا پرید، اطراف را نگاه کرد ، میو میوی ضعیفی کرد و با خودش گفت((به به …. هیچکی اینجاست . در خونه هم که بازه ..تا پیرمرد برنگشته، برم توی خونه ..خیلی گشنمه ))گربه قهوه ای لاغر با این فکر از در حیاط خانه ی آجری داخل رفت .وقتی وارد حیاط بزرگ خانه ی آجری شد ، از دیدن حوض بزرگ خوشحال شد و زیر لب گفت(( حتما توی این حوض بزرگ یه عالمه ماهی قرمزه . ))ناگهان صدایی از پشت سر گفت(( تو از کجا می دونی توی حوض پر از ماهی قرمزه؟))گربه قهوه ای لاغر سرش را به عقب برگرداند و با تعجب پرسید(( سفید ! تو اینجا چیکار می کنی؟ ))گربه سفید جواب داد (( خودت اینجا چیکار می کنی؟))گربه قهوه ای لاغر جواب داد (( در حیاط باز بود .من ، تو رو ندیدم . کجا بودی؟))گربه سفید گفت (( سر کوچه بودم که دیدم اومدی توی حیاط این خونه .حالا به نظرت توی حوض پر از ماهیه؟))گربه قهوه ای لاغر میو میو کرد و بی سروصدا و بدون توجه به سوال گربه سفید به حوض نزدیک شد و با یک جهش به بالای حوض رفت.گربه قهوه ای لاغر با دیدن چند ماهی قرمز که داخل آب حوض، شنا می کردند ، خندید .گربه سفید مانند گربه قهوه ای لاغر به بالای حوض جهید و از دیدن ماهی های قرمز خوشحال شد.گربه قهوه ای لاغر گفت (( دیدی حدسم درست بود. یه عالمه ماهی قرمز توی این حوضه. ))گربه سفید گفت (( اون ماهی قرمز بزرگه مال منه ))گربه قهوه ای لاغر اخمی کرد و گفت(( نخیرم . مال منه . من اول اینجا اومدم .پس مال منه ))گربه سفید دندانهای تیزش را نشان گربه قهوه ای لاغر نشان داد و گفت(( من اول ماهی قرمز بزرگه رو دیدم . پس مال منه))در همین موقع کلاغ سیاه که روی یکی از شاخه های درخت سیب نشسته بود،قار قار بلندی کرد . گربه قهوه ای لاغر و گربه سفید ساکت شدند.کلاغ سیاه گفت (( لطفا دعوا نکنید ))گربه قهوه ای لاغر با عصبانیت به کلاغ سیاه نگاه کرد.صدایی از پشت سرگربه ها گفت(( برید کنار ))گربه قهوه ای لاغر و گربه سفید سرشان را به عقب برگرداندند و گربه سیاه بزرگ را دیدند که قدم زنان به حوض بزرگ نزدیک می شد.گربه قهوه ای لاغر و گربه سفید از بالای حوض پایین آمدند .گربه سیاه بزرگ پرسید (( چیه ؟ چی شده ؟ چرا دعوا می کنید ؟))گربه سفید گفت (( ماهی قرمز بزرگه توی حوض مال منه چون من اول پیداش کردم ولی گربه قهوه ای لاغر قبول نداره))گربه سیاه بزرگ روی زمین نشست ، خودش را لیس زد ،به گربه قهوه ای لاغر نگاهی انداخت و گفت (( ماهی قرمز بزرگه رو بگیر و پیش من بیار . خودم بین مون تقسیم می کنم ))گربه قهوه ای لاغر دوباره بالای حوض جهید و وقتی می خواست ماهی قرمز بزرگ را بگیرد ،کلاغ سیاه قار قار بلندی کرد .گربه سیاه بزرگ به کلاغ سیاه نگاه انداخت و گفت (( قار قار نکن کلاغ فضول!))اما کلاغ سیاه دوباره قار قار بلندی کرد.پیرزن مهربان سفره ی صبحانه را روی فرش ابریشمی اتاق نشیمن پهن کرد و پنیر و گردو و کره و مربا ، وسط سفره گذاشت .وقتی می خواست شِکَردان را وسط سفره بگذارد، صدای بلند کلاغ سیاه و میو میوی چند گربه را شنید.پیرزن مهربان از روی فرش ابریشمی بلند شد و به پنجره ی اتاق نزدیک شد. پرده را کنار زد و از دیدن سه گربه نزدیک حوض و کلاغ سیاه روی شاخه های درخت سیب تعجب کرد.پیرزن مهربان پرده ی اتاق را انداخت ، در اتاق را باز کرد و دمپایی پوشید .گربه ها با دیدن پیرزن مهربان پا به فرار گذاشتند و از کنار پیرمرد مهربان که با نان سنگکی در دست وارد حیاط شده بود ، گذشتند .پیرمرد مهربان که از فرار گربه ها تعجب کرده بود به پیرزن مهربان گفت (( اول صبح این همه گربه توی حیاط چیکار می کنند ؟ ))پیرزن مهربان گفت ((برای ماهی های توی حوض اومده بودند.))پیرمرد مهربان نان سنگک را به دست پیرزن مهربان داد و گفت (( ای ناقلاها ! یادم اومد.وقتی صبح بیرون می رفتم یکی از همین گربه ها رو دیدم که جلوی در خونه نشسته. در حیاط رو باز گذاشتم تا بیاد توی حیاط و وقتی از نونوایی برگشتم یه تیکه گوشت جلوش بزارم و بخوره))پیرزن مهربان با ناراحتی گفت (( وقتی در حیاط رو باز گذاشتی با تلفن همراهت به من زنگ می زدی تا حواسم باشه ماهی ها رو نخوره و گوشت براش بیارم ))پیرمرد مهربان خندید و گفت(( بهتره ماهی ها رو به استخرِ پارک بزرگ شهر ببریم تا ازشون مواظبت کنند .))پیرزن مهربان سری به نشانه ی موافقت تکان داد.بعد ازصبحانه پیرمرد مهربان ، ماهی قرمز ها را از آب حوض بزرگ بیرون آورد ، داخل سطلی پر از آب گذاشت و از خانه ی آجری بیرون رفت.وقتی پیرمرد مهربان به خانه ی آجری برگشت ، سه گربه ی ناقلا ، مشغول خوردن تیکه های گوشت بودند که پیرزن مهربان وسط حیاط گذاشته بود.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
شله زرد خاله مریم اسم قصه: شله زرد خاله مریم🍵قصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradio☆☆☆☆☆☆☆متن داستانروزی روزگاری توی یه محله قشنگ ، خاله مریم مهربان زندگی می کرد.خاله مریم هرسال وقتی شب تولد امام حسن مجتبی(ع) که در ماه رمضان هست ، از راه می رسید ، شله زرد توی دیگ بزرگ می پخت و توی محله پخش می کرد.یک سال وقتی شب تولد امام حسن مجتبی(ع) نزدیک شد و خاله مریم وسایل پخت شله زرد رو آماده کرد ، توی انباری رفت تا دیگ بزرگ رو بیرون بیاره ناگهان با صحنه ی عجیبی روبرو شد.دیگ بزرگ خاله مریم توی انباری نبود. خاله مریم با ناراحتی به خودش گفت (( ای وای !! دیگ کجاست ؟؟))در همین موقع صدای زنگ خونه ی خاله مریم به صدا در اومد. خاله مریم در خونه رو باز کرد. نرگس خانوم ، همسایه ی روبرویی خاله مریم پشت در بود.نرگس خانوم به صورت ناراحت خاله مریم نگاه کرد و گفت (( چی شده خاله مریم؟ چرا ناراحتی ؟))خاله مریم با چشمهای پر از اشک جواب داد(( رفتم توی انباری تا دیگ بزرگه رو بیرون بیارم یهو دیدم دیگ نیست . شما کاری داشتید ؟))نرگس خانوم خندید و گفت (( بله خاله . اومدم برای شله زرد پَزون کمک کنم . ))خاله مریم با تعجب پرسید(( چرا می خندی نرگس خانوم؟))نرگس خانوم خنده کنان جواب داد(( مگه یادت نیست خاله !! دیگ بزرگه رو به ثریا خانوم برای نذری نیمه شعبان قرض داده بودی. همین الان ثریا خانوم همراه بچه هاش دیگ بزرگه رو دارن میارن اینجا ))خاله مریم نفس راحتی کشید و گفت (( ای داد بیداد! مثل اینکه فراموشی گرفتم . خداروشکر پیداش شد))در همین موقع ثریا خانوم همراه بچه هاش دیگ بزرگه رو به خونه ی خاله مریم آوردند و خاله مریم همراه همسایه ها مشغول شله زرد پختن شد و وقتی افطار شد ظرف های شله زرد خاله مریم بین اهالی محل پخش شدند .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
مارمولک دروغگو اسم قصه: مارمولک دروغگوقصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالموضوع: دروغگوییآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradio☆☆☆☆☆☆☆متن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، مارمولک کوچولو همراه مامان مارمولک و بابا مارمولک زندگی می کرد.مارمولک کوچولو زیاد دروغ می گفت و بچه های همسایه ، دروغ هاشو باور می کردند.مثلا یه روز می گفت (( بچه ها ! فردا طوفان شدیدی توی جنگل میاد و همه ی لونه ها رو خراب می کنه )) ولی روز بعد آسمون ،آفتابی و آروم بود و خبری از طوفان شدید نبود.یه روز دیگه می گفت(( بچه ها ! امروز قراره سلطان جنگل همه ی حیوونا رو تنبیه کنه )) ولی وقتی به نزدیکی لونه ی سلطان جنگل می رفتند، سلطان جنگل خواب بود و خبری از تنبیه نبود.روزها گذشت و مارمولک کوچولو هرروز دروغ های عجیبی به بچه ها می گفت تا اینکه یک روز که مثل هر روز مارمولک کوچولو برای بازی و تفریح به وسط جنگل رفت تا با بچه ها بازی کنه ، با تعجب دید هیچ کدوم از بچه ها نیستند.بعد از چند دقیقه با خودش گفت(( چرا امروز بچه ها برای بازی نیومدند؟ بهتره بِرَم دم در لونه هاشون و ازشون بپرسم ))مارمولک کوچولو با این تصمیم به راه افتاد.اول از همه دم در لونه ی سنجاب کوچولو رفت . سنجاب کوچولو بعد از باز کردن در لونه اش گفت(( من دیگه با تو بازی نمی کنم . ))و در لونه شو بست .مارمولک کوچولو دم در لونه ی سوسکی رفت و سوسکی هم بعد از باز کردن در لونه اش گفت(( من دیگه با تو بازی نمی کنم))مارمولک کوچولو دم در لونه ی بچه های دیگه هم رفت و همین جوابو شنید. بعد گریه کنان به سمت لونه اش برگشت .مامان مارمولک با دیدن اشک های مارمولک کوچولو پرسید (( چی شده پسرم ! چرا گریه می کنی؟چرا زود برگشتی ؟))مارمولک کوچولو گریه کنان رفتار بچه ها و جوابشونو برای مامان مارمولک تعریف کرد .مامان مارمولک گفت (( به نظرت چرا اینکار رو کردند؟))مارمولک کوچولو فکر کرد و گفت (( فکر کنم به خاطر دروغ هام باشه ))فردای اون روز مامان مارمولک و بابا مارمولک همراه مارمولک کوچولو ، همه ی همسایه ها رو به وسط جنگل دعوت کردند . بعد مارمولک کوچولو از همه ی همسایه ها به خاطر دروغ هایی که گفته بود عذرخواهی کرد.همسایه ها ، مارمولک کوچولو رو بخشیدند و از اون روز به بعد مارمولک کوچولو دیگه دروغ نگفت .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
سارا کوچولو و سحری اسم قصه: سارا کوچولو و سحریقصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۷ تا ۱۲ سالموضوع: روزه و سحریآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه شهر قشنگ ، دختر کوچولویی به اسم سارا همراه مامان و بابا زندگی می کرد.یه شب سارا کوچولو با سروصدایی ازآشپزخونه از خواب پرید .آروم از تختخواب پایین اومد و از اتاقش بیرون رفت و به سمت آشپزخونه رفت .وقتی سارا کوچولو به آشپزخونه رسید با تعجب به مامان و بابا که مشغول غذا خوردن بودند ، نگاه کرد .مامان با دیدن سارا کوچولو لبخندی زد و گفت(( عزیزم ! از خواب شدی ؟))سارا کوچولو جواب داد(( چی شده ؟ چرا دوباره شام می خورین؟))بابا خندید و گفت(( نه دخترم ! من و مامان شام نمی خوریم .سحری می خوریم . ))سارا کوچولو با تعجب پرسید(( سحری ! سحری دیگه چیه ؟))بابا جواب داد(( فردا اول ماه رمضونه و باید روزه بگیریم . برای روزه گرفتن قبل از اذان صبح باید غذابخوریم تا در طول روز گشنه و تشنه نشیم . به غذا خوردن قبل از اذان صبح، سحری میگن ))سارا کوچولو هیجان زده گفت(( میشه منم روزه بگیرم؟!))مامان جواب داد(( نه دخترم!روزه نمی تونی بگیری . ))بابا گفت(( ولی می تونی روزه ی کله گنجشکی بگیری ))سارا کوچولو خندید و گفت(( روزه ی کله گنجشکی! روزه ی کله گنجشکی دیگه چیه؟))بابا جواب داد(( روزه ای که سحری می خوری و تا ظهر هیچی نمی خوری بعد ظهر که شد ، ناهار می خوری و بعد از ناهار تا موقع افطار هیچی نمی خوری))سارا کوچولو هیجان زده گفت(( آخ جون. من از امروز روزه ی کله گنجشکی می گیرم ))مامان و بابا خندیدند و سارا کوچولو همراه آنها سحری خورد و روزه ی کله گنجشکی گرفت .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
دارکوب نجار اسم قصه: دارکوب نجارقصه گو : سمینا❤️نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀تنظیم : رویا مومنی 🌱گروه سنی : ۱ تا ۷ سالموضوع: آشنایی با مشاغلآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانروزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا ، دارکوب خان ، نجار بود.همه حیوونای جنگل دارکوب خان رو خیلی دوست داشتند و از نجاری ش راضی بودند .یه روز سنجاب کوچولو به نجاری دارکوب خان رفت و گفت(( سلام دارکوب خان! میشه برای من کتابخونه درست کنی ؟ آخه کتابهام زیاد شدند و باید توی کتابخونه نگهشون دارم ))دارکوب خان لبخندی زد و گفت(( سلام سنجاب کوچولو ! حتما . چند طبقه باشه ؟ ))سنجاب کوچولو با خوشحالی گفت(( سه طبقه می خوام . دارکوب خان !میشه وقتی کتابخونه مو می سازی توی نجاری باشم و ببینم ؟))دارکوب خان گفت(( حتما . فردا بیا تا ساخت کتابخونه تو ببینی ))سنجاب کوچولو با خوشحالی به خونه برگشت .فردای اون روز سنجاب کوچولو به نجاری دارکوب خان رفت .دارکوب خان با دیدن سنجاب کوچولو لبخندی زد و شروع به کار کرد.اول یه تیکه چوب بزرگ آورد و با ارّه ی مخصوص بُرش داد .بعد چوب رو با ارّه به تیکه های کوچیک تبدیل کرد و بعد گوشه های تیکه های کوچیک رو با دِرِیل که یه دستگاه مخصوص سوراخ کردن چوب هست ،سوراخ کرد و بعد پیچ و مهره آورد و تیکه ها رو به شکل کتابخانه به همدیگه وصل کرد و یه کتابخونه ی سه طبقه برای سنجاب کوچولو شد .سنجاب کوچولو با دیدن کتابخونه اش خوشحال شد و از دارکوب خان تشکر کرد و با کتابخونه به خونه برگشت .رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
اتاق دریایی به گردش علمی میرود اسم قصه : اتاق دریایی به گردش علمی میرودقصه گو : سمینا❤️نویسنده: راضیه احمدی🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۳ تا ۱۲ سال🦋 تقدیم به آنهایی که سبز میخواهیمشان🍃آدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradio
تخت شناور و تابلوی زندگی اسم قصه : تخت شناور و تابلوی زندگیقصه گو : سمینا❤️نویسنده: راضیه احمدی🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۳ تا ۱۲ سال🦋 تقدیم به آنهایی که سبز میخواهیمشان🍃آدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانعسل کوچولو از خواب بیدار شد. پتویش را جمع کرد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. خبری از اتاقی که در آن بستری بود نبود.تخب خوابش روی آب شناور بود و وسط یک رودخانه ی خیلی آرام به سمت جلو می رفت.عسل چشم هایش را مالید و با دقت به اطرافش نگاه کرد . چند نفر از هم بخشی هایش هم روی تخت های شناورشان نشسته بودند و به آرامی پارو می زدند.عسل پاروی کنار تخت را برداشت و شروع به پارو زدن کرد و گفت:مگه قرار بود صبح زود راه بیافتیم؟سینا پارویش را توی هوا تکان داد و با خنده گفت:شاید امروز هوا طوفانی بشه و برای همین گفتن زودتر راه بیافتیم.عسل به خانم پرستار که داخل قوری بزرگی نشسته بود و سرش را در قوری بیرون آورده بود نگاه کرد و بلند گفت:سلام خانوم. شما هم با ما میاین؟خانم پرستار وسایلش را جمع و جور کرد و گفت:بعله، ساختمون بیمارستان هم کمی عقب تره.عسل تور ماهیگیری اش را بیرون آورد و گفت:الان می تونیم شروع کنیم؟خانم پرستار سرش را تکان داد و جواب داد:بعله که می تونینعسل به آرامی تور ماهیگیری را عقب برد و با یک حرکت محکم آن را داخل آب انداخت و منتظر شد. بعد از چند دقیقه تور ماهیگیری به سمت راست و بعد به سمت چپ کشیده شد. عسل تور را محکم به سمت بالا کشید و گفت:اوه چه سنگینه!سینا بلند گفت:یه کم بیشتر زور بزن. تو می تونی.عسل همه ی زورش را داخل دستش فرستاد و محکم تور را بالا کشید. بعد تور را باز کرد تا شکار را ببیند. از چیزی که شکار کرده بود چشمانش گرد گرد شد. عسل یک خنده بزرگ را دید که وسط تور نشسته بود و قهقهه می زد.عسل با دقت خنده را به طرف تابلوی زندگی فرستاد و گفت:می تونم بازم شکار کنم؟خانم پرستار سرش را تکان داد و گفت:بچه های عزیز یادتون باشه برای تابلوی زندگی به همه ی حس ها نیاز داریم.بقیه بچه ها تور هایشان را داخل رودخانه انداختند. سینا تورش را بالا کشید و گفت:وای من غصه ی کوچولو شکار کردم.خانم پرستار و بقیه بچه ها حس های دیگری مثل هیجان، گریه، ذوق زدگی و یک عالمه حس دیگر را شکار کردند.عسل به تابلوی زندگی نگاه کرد. تابلو پر از حس های مختلف شده بود. او از روی تابلو لبخند را برداشت و روی لب هایش گذاشت. پتو را روی سرش کشید. خمیازه ای کشید و به حسی که فردا از تابلوی زندگی بر میداشت فکر کرد و گفت:شب بخیر بچه ها، شب بخیر تابلوی زندگی،رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
اتاق قایقی به سرزمین آرزوها میرود اسم قصه : اتاق قایقی به سرزمین آرزوها میرودقصه گو : سمینا❤️نویسنده: راضیه احمدی🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۳ تا ۱۲ سال🦋 تقدیم به آنهایی که سبز میخواهیمشان🍃آدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستاناتاق قایقی به سرزمین آرزوها می رود( تقدیم به آنهایی سبز می خواهمشان)گلی چشمانش را نیمه باز کرد و آهسته گفت:بگذار بخوابم، هنوز خیلی خوابم میاد.پتو تکان خورد و قطره ی آبی روی صورت گلی پاشیده شد. گلی چشمانش را باز کرد و خوابالوده به اطرافش نگاه کرد. احساس کرد زمین تکان می خورد اما با خودش گفت: ای بابا چقدر سرگیجه دارم. بعد از پنجره چند قطره آب داخل اتاق ریخت. گلی با تعجب به آسمان نگاه کرد اما هوا آفتابی بود و حتی یک ابر کوچولو هم داخل آسمان نبود. گلی با تعجب از روی تخت بلند شد. تا پایش را کف اتاق گذاشت، اتاق کمی این طرفی کج شد و بعد کمی به آن طرف و دوباره صاف صاف شد.گلی دستش را به تخت گرفت و گفت:نکنه داره زلزله میاد؟ یا نکنه من خیلی سرگیجه دارم؟آهسته و پاورچین به طرف پنجره رفت و پردهی رنگین کمانی اتاقش در بیمارستان را کنار زد. از چیزی که دیده بود دهانش مثل یک غار بزرگ باز شد و چشم هایش گرد گرد. اتاقش مثل یک قایق روی رودخانه در حال حرکت بود. دو طرف رودخانه پر بود از درختان عجیب و غریبی که شاخه هایشان به هم گره خورده بود. گلی سرش را از پنجره بیرون برد و به خانم اردک و بچه هایش که کنار خانه ی قایقی حرکت می کردند نگاه کرد. خانم اردک پرهایش را بالا آورد و گفت: سلام گلی خانم و بعد رو به بچه ادرک ها گفت: زود باشین سلام کنین دیگه.گلی آهسته دهانش را باز کرد و با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت: سسسلام خانم اردکه. بعد با خودش فکر کرد حتما خواب می بیند. لبش را یک گاز کوچولو گرفت و با آخ بلندش فهمید که خبری از خواب نیست.گلی به دیشب فکر کرد و گفت:دیشب مثل همه ی شب ها مسواک زدم. شب بخیر گفتم و گوسفندا رو تا ۲۰ شمردم و خوابیدم. درست مثل همه ی شبا بود پس چرا امروز اینجوری شده؟آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:نکنه گوسفندایی که شمردم جادویی بوده؟ یا اون خمیر دندون جدیدم با طعم سفر خیالی بوده!اما هر چه فکر کرد هیچ کار عجیب و غربیی به فکرش نرسید.گلی پایش را از پنجره بیرون برد و با دقت به رودخانه نگاه کرد. او چند اتاق دیگر را دید که روی آب شناور بورند و همین طور چند زرافه ی گردن دراز که روی تکه چوب از کنارش عبور می کردند. گلی از لب پنجره پایش را داخل آب زد و گفت:وای چه آب خنکی. سلام، کسی صدای منو میشنوه؟ناگهان مینا را دید. همان دوستش که در اتاق کنارش اش بستری بود. مینا با خوشحالی سرش را از پنجره بیرون کرد وجواب داد:سلام گلی ! تو هم اینجایی.گلی دستش را تکان داد و گفت:آره مینا جونم. راستی این رودخونه به کجا میره؟مینا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:منم همین الان از خواب بیدار شدم اما داداشم می گفت از اسب آبی شنیده که آخر رودخونه می رسیم به درخت آرزوها!گلی با تعجب پرسید:درخت آرزوها دیگه چیه؟مارماری که داخل بطری شیشه ای نشسته بود سرش را از سر شیشه بیرون آورد و با خنده گفت:درخت آرزوها به در داره که می تونیم وارد سرزمین آرزوها بشیم. اونجا همه ی آدم ها و حیوونا به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کنن. تازه می تونیم یه عالمه دوست پیدا کنیم و یه عالمه آرزوی خوب بکنیم.گلی به آرزوهایش فکر کرد و به دوستان جدیدی که منتظرش بودند. انگشتان پایش را دوباره داخل آب زد و گفت:چه خوب که من یه اتاق قایقی دارم.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه
مسابقه در جنگل سبز اسم قصه : مسابقه در جنگل سبزقصه گو : سمینا❤️نویسنده: فاطمه علیباز🍀تنظیم: رویا مومنی🌱گروه سنی : ۳ تا ۷ سالموضوع: آموزشی_تربیتیآدرس کانال تلگرام👇🆔 @childrenradioمتن داستانهمه حیوانات زیر درخت بزرگ جنگل جمع شده بودند.قرار بود مسابقه دو(دویدن) برگزار بشه.آقای گوزن که مسئول مسابقات بود، گفت:(( حیوونای عزیز، فردا مسابقه دویدن(دو) از اینجا تا رودخانه بزرگ انجام میشه. هرکی که میخاد شرکت کنه باید از همین الان اسمش رو بنویسه.))حیوانات شروع کردن به صحبت کردن با هم. و از میان همه حیوانات خرگوش و سنجاب و راسو پیش آقای گوزن رفتند و گفتند ما میخواهیم در این مسابقه شرکت کنیم.وقتی خرگوش فهمید سنجاب و راسو هم میخوان شرکت کنند، گفت:(( آهای سنجاب، آهای راسو.. شما چطوری به خودتون اجازه دادین با من مسابقه بدین؟))و شروع کرد به خندیدن و با دست اونا رو نشون دادن..سنجاب گفت:(( تو چرا فکر می کنی ما نمیتونیم برنده بشیم؟))خرگوش گفت:(( خوب برای اینکه همه حیوونای جنگل میدونن که من میتونم خیلی تند تر از همه بدوم.))راسو گفت:(( ولی ما هم میتونیم تند بپریم و راه بریم و بدویم .))خرگوش خیلی به خودش مغرور شده بود. گفت:(( حالا وقتی مسابقه دادیم و شما دوتا جاموندین، اونوقت می فهمید .))و قاه قاه خندید و به سرعت به طرف لونه ش رفت.راسو وسنجاب خیلی ناراحت شدند. سنجاب گفت :((خرگوش راست میگه. اون خیلی تند تر از ما میتونه بدوه و حتمأ برنده میشه.))راسو گفت:((آررره..ولی خوب ما هم نباید ناامید بشیم.))سنجاب گفت:((خوب، حالا چه کار کنیم؟))راسو گفت:(( از الان تا فردا وقت داریم. بهتره به جای ترسیدن، تمرین کنیم.))سنجاب قبول کرد. اونوقت راسو به سنجاب گفت:(( خوب پس بیا شروع کنیم. از اینجا تا درخت بلوط مسابقه ،.. باشه؟))سنجاب قبول کرد و دوتایی به طرف درخت بلوط شروع کردند به دویدن… خلاصه اونا تمرین کردن و تمرین کردند تا حسابی خسته شدن.حالا دیگه بهتر میدویدند.عصر که شد، راسو گفت:(( حالا بهتره بریم خونه. زودتر غذا بخوریم و زود بخوابیم. تا صبح سرحال از خواب بیدار بشیم و مسابقه بدهیم .))راسو و سنجاب از همدیگه خداحافظی کردند و رفتند تا صبح مسابقه بدن.از اون طرف خرگوش گوش دراز، که فکر می کرد حتمأ برنده میشه ، با خیال راحت رفت تو لونش و یه عالمه هم غذا خورد انقدر خورد و خورد و خورد تا حسابی شکمش پر شد وبعد هم خوابید.اون روز خرگوش از بس خوابیده بود ،دیگه شب خوابش نمی برد.فردا صبح ، راسو و گوزن پیش آقای گوزن رفتند. حیوونا هم جمع شده بودند. ولی خرگوش هنوز نیومده بود.تا اینکه بالاخره بعد از چند دقیقه سر و کله خرگوش هم پیدا شد و گفت:(( برید کنار، قهرمان مسابقه داره میاد..))آقای گوزن گفت:(( ساکت باش خرگوش.. همه تون لب خط بایستید، تا وقتی سوت زدم حرکت کنید.))آقای گوزن سوت زد ومسابقه شروع شد…راسو و سنجاب و خرگوش راه افتادند.. خرگوش خیلی تند می دوید. راسو و سنجاب جا مونده بودند. ولی بعد از چند دقیقه خرگوش که هم زیادی خورده بود و سنگین شده بود و هم شب نخوابیده بود، نمیتونست درست و حسابی بدوه و کم کم از راسو و سنجاب عقب افتاد.خرگوش باورش نمی شد ولی نمی تونست درست بدوه.. نفس نفس میزد .. با خودش گفت:(( وای من دیگه نمیتونم برنده بشم..چقدر بد…))راسو وسنجاب به پایان خط نزدیک می شدند و آقای زرافه و بقیه حیوانات هم روی خط پایان ایستاده ومنتطر اونها بودند .راسو زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد.خرگوش هم بعد از چند دقیقه سروکله اش پیداشد..آقای زرافه گفت:(( آفرین راسو تو برنده شدی..سنجاب تو هم خیلی خوب بودی..))بعد نگاهی به خرگوش کرد وگفت:((خرگوش تو خیلی اشتباه کردی و غرور بیجای تو باعث شد که بازنده بشی ))راسو که خیلی خوشحال بود، دست سنجاب رو گرفت وگفت:(( سنجاب جونم بیا باهم بریم جایزه مون رو بگیریم))خرگوش ناراحت پشیمون بود،تازه فهمیده بود چه کار بدی کرده وچه حرفای بدی زده.به خاطر همین هم قول داد که دیگه مغرور نباشه وکسی روهم ناراحت نکنه تا هم خودش موفق باشه و هم دوستاش از دستش ناراحت نباشند.اونوقت سه تایی با هم دوست شدند وقرار شد توی جنگل سبز باز هم مسابقه برگزار بشه.رادیو قصه کودکخاله سمیناقصه صوتی کودکانه