مسابقه در جنگل سبز

اسم قصه : مسابقه در جنگل سبز
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_تربیتی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
همه حیوانات زیر درخت بزرگ جنگل جمع شده بودند.
قرار بود مسابقه دو(دویدن) برگزار بشه.
آقای گوزن که مسئول مسابقات بود، گفت:
(( حیوونای عزیز، فردا مسابقه دویدن(دو) از اینجا تا رودخانه بزرگ انجام میشه. هرکی که میخاد شرکت کنه باید از همین الان اسمش رو بنویسه.))
حیوانات شروع کردن به صحبت کردن با هم. و از میان همه حیوانات خرگوش و سنجاب و راسو پیش آقای گوزن رفتند و گفتند ما می‌خواهیم در این مسابقه شرکت کنیم.
وقتی خرگوش فهمید سنجاب و راسو هم میخوان شرکت کنند، گفت:
(( آهای سنجاب، آهای راسو.. شما چطوری به خودتون اجازه دادین با من مسابقه بدین؟))
و شروع کرد به خندیدن و با دست اونا رو نشون دادن..
سنجاب گفت:(( تو چرا فکر می کنی ما نمیتونیم برنده بشیم؟))
خرگوش گفت:(( خوب برای اینکه همه حیوونای جنگل میدونن که من میتونم خیلی تند تر از همه بدوم.))
راسو گفت:(( ولی ما هم میتونیم تند بپریم و راه بریم و بدویم .))
خرگوش خیلی به خودش مغرور شده بود. گفت:(( حالا وقتی مسابقه دادیم و شما دوتا جاموندین، اونوقت می فهمید .))
و قاه قاه خندید و به سرعت به طرف لونه ش رفت.
راسو وسنجاب خیلی ناراحت شدند. سنجاب گفت :((خرگوش راست میگه. اون خیلی تند تر از ما میتونه بدوه و حتمأ برنده میشه.))
راسو گفت:((آررره..ولی خوب ما هم نباید ناامید بشیم.))
سنجاب گفت:((خوب، حالا چه کار کنیم؟))
راسو گفت:(( از الان تا فردا وقت داریم. بهتره به جای ترسیدن، تمرین کنیم.))
سنجاب قبول کرد. اونوقت راسو به سنجاب گفت:(( خوب پس بیا شروع کنیم. از اینجا تا درخت بلوط مسابقه ،.. باشه؟))
سنجاب قبول کرد و دوتایی به طرف درخت بلوط شروع کردند به دویدن… خلاصه اونا تمرین کردن و تمرین کردند تا حسابی خسته شدن.حالا دیگه بهتر میدویدند.
عصر که شد، راسو گفت:(( حالا بهتره بریم خونه. زودتر غذا بخوریم و زود بخوابیم. تا صبح سرحال از خواب بیدار بشیم و مسابقه بدهیم .))
راسو و سنجاب از همدیگه خداحافظی کردند و رفتند تا صبح مسابقه بدن.
از اون طرف خرگوش گوش دراز، که فکر می کرد حتمأ برنده میشه ، با خیال راحت رفت تو لونش و یه عالمه هم غذا خورد انقدر خورد و خورد و خورد تا حسابی شکمش پر شد وبعد هم خوابید.
اون روز خرگوش از بس خوابیده بود ،دیگه شب خوابش نمی برد.
فردا صبح ، راسو و گوزن پیش آقای گوزن رفتند. حیوونا هم جمع شده بودند. ولی خرگوش هنوز نیومده بود.
تا اینکه بالاخره بعد از چند دقیقه سر و کله خرگوش هم پیدا شد و گفت:(( برید کنار، قهرمان مسابقه داره میاد..))
آقای گوزن گفت:(( ساکت باش خرگوش.. همه تون لب خط بایستید، تا وقتی سوت زدم حرکت کنید.))
آقای گوزن سوت زد ومسابقه شروع شد…
راسو و سنجاب و خرگوش راه افتادند.. خرگوش خیلی تند می دوید. راسو و سنجاب جا مونده بودند. ولی بعد از چند دقیقه خرگوش که هم زیادی خورده بود و سنگین شده بود و هم شب نخوابیده بود، نمیتونست درست و حسابی بدوه و کم کم از راسو و سنجاب عقب افتاد.
خرگوش باورش نمی شد ولی نمی تونست درست بدوه.. نفس نفس میزد .. با خودش گفت:
(( وای من دیگه نمیتونم برنده بشم..چقدر بد…))
راسو وسنجاب به پایان خط نزدیک می شدند و آقای زرافه و بقیه حیوانات هم روی خط پایان ایستاده ومنتطر اونها بودند .
راسو زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد.
خرگوش هم بعد از چند دقیقه سروکله اش پیداشد..
آقای زرافه گفت:(( آفرین راسو تو برنده شدی..سنجاب تو هم خیلی خوب بودی..))
بعد نگاهی به خرگوش کرد وگفت:((خرگوش تو خیلی اشتباه کردی و غرور بیجای تو باعث شد که بازنده بشی ))
راسو که خیلی خوشحال بود، دست سنجاب رو گرفت وگفت:
(( سنجاب جونم بیا باهم بریم جایزه مون رو بگیریم))
خرگوش ناراحت پشیمون بود،
تازه فهمیده بود چه کار بدی کرده وچه حرفای بدی زده.
به خاطر همین هم قول داد که دیگه مغرور نباشه وکسی روهم ناراحت نکنه تا هم خودش موفق باشه و هم دوستاش از دستش ناراحت نباشند.
اونوقت سه تایی با هم دوست شدند وقرار شد توی جنگل سبز باز هم مسابقه برگزار بشه.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

محمد حسین و حیوانات

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به محمد حسین جان فدیعمی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: محمد حسین و حیوانات
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

دندون شیری(قسمت اول)

اسم قصه : دندان شیری🦷
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
سارا پریا دوتا خواهر دوقلوی کوچولو بودند که خیلی هم دیگه رو دوست داشتند. همیشه با هم بازی می‌کردند . با هم مهربون بودند و حرف مامانشون رو هم گوش می کردند.
یه شب وقتی موقع خوابیدن اونها بود، و دوتایی تو اتاقشون مشغول بازی بودند، مامانشون اومد و گفت:
(( سارا جون، پریا، عزیزم الان دیگه وقت خوابه ، اول مسواک زدن یادتون نره و بعد هم بخوابید تا صبح بتونید زودتر بیدار بشید.))
سارا و پریا که خیلی مامانشونو دوست داشتند، گفتند:
((چشم مامان جونم))
وقتی مامان رفت، سارا به پریاگفت:
(( پریا جون پاشو بریم))
وخودش زود بلند شد و مسواک و خمیر دندانش رو برداشت و به طرف دستشویی راه افتاد.
پریا گفت:((سارا جون، حالا تو برو مسواک تو بزن. من بعد میام.))
وقتی سارا رفت، دوباره پریا عروسک خوشگل و نازش رو برداشت وگفت:
(( ملوس جونم، بیابریم تو روبخوابونم، بعد برم مسواک بزنم)
و رفت روی تختش و عروسکش رو گذاشت کنارش و براش قصه گفت.
اماخودش هم کم کم خوابش برد….. صبح روز بعد که پریا و سارا از خواب بیدار شدند، وقتی داشتند صبحانه می‌خوردند، پریا یدفعه فهمید دندونش لق شده.. با خودش گفت:
(( وای خدا جونم.. دندونم.. چرا اینطوری شده.. ))
بعد یادش اومد که دیشب به حرف مادرش گوش نکرده و مسواک نزده و خوابیده..
پریا خیلی ناراحت بود. هر روز که می‌گذشت ،دندونش بیشترلق می شد واون بیشتر ناراحت بود.
یه روز تو اتاقش نشسته بود وداشت یواشکی گریه میکرد که سارا اومد تو اتاقش و وقتی دید پریا داره گریه می کنه، گفت:
((واای، پریا جونم.. چی شده، چرا گریه می‌کنی؟))
پریا گفت:(( من یه کار بدی کردم..
سارا گفت:(( مگه تو چه کار کردی؟))
پریا گفت:(( تنبلی کردم و یه شب مسواک نزدم .بعد الان دندونم لق شده. داره خراب میشه..))
سارا گفت:(( واای چقدر کار بدی کردی.. حالا میخوای چیکار کنی؟))
پریا گفت: (( نمیدونم. ولی میترسم به مامان جون بگم.آخه به حرفش گوش نکردم.))
سارا گفت:((عیب نداره خواهر جونم. ولی باید به مامان بگیم. من الان میرم به مامان میگم، تا تو رو به دندون پزشکی ببره..))
سارا رفت پیش مامانش. مامان مهربون سارا در حال خیاطی بود. آخه عید نوروز نزدیک بود .
مامان سارا داشت برای اون و پریا دوتا پیراهن خوشگل میدوخت.
سارا در کنار مادرش نشست و گفت:((مامان جون پریا یه کاری کرده که خیلی ناراحته و داره گریه میکنه..)) مامان سارا گفت :((چی شده عزیزم؟ مگه پریا چی کار کرده؟))
سارا گفت:(( پریا یه شب خوابش برده و دندونش رو مسواک نزده. حالا یکی از دندوناش لق شده و داره گریه میکنه.))
مامان سارا چرخ خیاطی را کنار گذاشت و با لبخند گفت:
(( عزیزم، برو به پریا بگو بیاد اینجا.))
پریا به همراه سارا از اتاقش اومد و با قیافه ناراحت کنار مامانش نشست و گفت :
((ببخشید مامان جون، قول میدم از این به بعد همیشه مسواک بزنم))
مامان سارا و پریا موهای نرم و طلایی پریا رو نوازش کرد و گفت:
(( عزیزم تو کار بدی کردی که مسواک نزدی.. ولی لق شدن دندونت به خاطر اینه که دیگه کم کم داری بزرگ میشی.))
بعد نگاهی به هر دوتاشون انداخت و گفت:
(( ببینید عزیزای من.. شما الان شش سالتونه و کم‌کم دندانهای شما که دندون شیری هست، می‌افته و بجاش دندون های سفید و خوشگل تر در میاد..))
سارا وپریا به هم نگاه کردند و دوتایی خندیدند.
مامان ادامه داد:
(( ولی باید قول بدین از این به بعد مرتب دندوناتون رو هر شب مسواک بزنید تا وقتی دندان‌های جدیدتون درآمد، سالم و سفید بمونه و هیچ وقت خراب نشه.))
پریا نگاهی به سارا کرد و گفت:
(( آخ جوون ..پس دندون من که می افته، دوباره در میاد))
سارا گفت:((پس دندون های منم می افته؟))
مامانش خندید وگفت:
(( آره عزیزم. توهم دندونات یکی یکی می افته و دوباره دندان های قشنگتری در میاری.))
سارا وپریا باهم گفتند((هورااا))
و دیگه ناراحت نبودند ..
اونا به مامانشون قول دادند که هیچوقت تنبلی نکنند و همیشه دندوناشون رو مسواک بزنند تا دندان های سفید و خوشگلی وسالمی داشته باشن.

رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه
خاله سمینا

امیر حسین ماشین اسبی اختراع میکنه

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به امیر حسین جان و الین جان عباسی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای شما باشه عزیزای دل❤️
اسم قصه: امیر حسین ماشین اسبی اختراع میکنه
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

پانیا و کیکی شجاع

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به پانیا جان زهره وندی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: پانیا وکیکی شجاع🥮👧🏻
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

قصه صوتی کودکانه

لالایی اختصاصی لیام

لیام جون خوابهای رنگی ببینی🌈❤️🍭

لیام جون امشب با لالایی اختصاصی خودش میخوابه👌🌟⭐️✨
متفاوت هدیه بدهید 👌
کاری از گروه رادیو قصه کودک🍎🌈🍭

برای داشتن یک  ترانه  ،لالایی اختصاصی و یا  یک قصه اختصاصی با نام کودکتان همین حالا به ما پیام بدین👌

هدیه ای خاص و شیک 🌷

پشتیبانی👇👇
قصه صوتی ، لالایی و ترانه  اختصاصی
🆔 @mhdsab
🆔 @sedas00
http://someina.com/قصه-اختصاصی/
🆔 @childrenradio

ایلیار فوتبالیست

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
❤️ این قصه تقدیم به ایلیار جان پور صادق عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: ایلیار فوتبالیست⚽️🤾‍♂
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد☘
تنظیم : رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

برادرها به دیدن رستم و رخش میروند

سوپرایزی متفاوت

برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

❤️ این قصه تقدیم به یاسین جان محتشم نیا، عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️

🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️

اسم قصه: برادرها به دیدن رستم و رخش می روند🏇
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم : رویا مومنی🌱

با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ

👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏

دنیای کودک را بساز 😍

پشتیبانی:
🆔 @mhdsab

🆔 @childrenradio


رادیو قصه کودک
قصه های خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

راکون تنبل

اسم قصه: راکون تنبل
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۳ سال
موضوع: ناسزا گفتن
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان:
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، راکون کوچولو همراه مامان راکون و بابا راکون زندگی می کرد.
راکون کوچولو خیلی تنبل بود و همیشه توی تختخواب بود و دلش می خواست بخوابه .
هر وقت مامان راکون و بابا راکون، راکون کوچولو رو صدا می زدند تا از خواب بیدار بشه ، فقط چشماشو باز می کرد و دوباره می خوابید.
مامان راکون و بابا راکون نگران شدند و دلشون می خواست راکون کوچولو تنبل نباشه و از صبح تا شب توی تختخوابش نخوابه.
یه روز اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد .
اون روز صبح وقتی همه حیوونای جنگل از خواب بیدار شدند ، صدای شیپور فیلی رو شنیدند.
بعد فیلی گفت
(( توجه ! توجه ! مسابقه داریم ! یه مسابقه ی شگفت انگیز برای همه بچه ها))
راکون کوچولو با صدای شیپور و فیلی یهو از خواب پرید و از تختخواب پایین اومد و از اتاقش بیرون رفت .
مامان راکون و بابا راکون از دیدن راکون کوچولو تعجب کردند.
راکون کوچولو گفت (( سلام ! فیلی چه مسابقه ای رو میگه ؟))
مامان راکون و بابا راکون لبخند زنان جواب سلام راکون کوچولو رو دادند و گفتند (( نمی دونیم . باید از فیلی بپرسیم ))
تا روز مسابقه راکون کوچولو تنبلی رو کنار گذاشت و کمتر می خوابید و توی فکر بود که چه مسابقه ای قراره برای بچه های همسن و سال خودش برگزار بشه .فیلی با وجود اینکه مامان راکون و بابا راکون در مورد مسابقه پرسیده بودند ، گفته بود (( روز مسابقه ، معلوم میشه چه مسابقه ای برگزار میشه))
روز مسابقه رسید. همه حیوونای جنگل همراه بچه هاشون وسط جنگل جمع شدند تا فیلی اعلام کنه چه مسابقه ای بچه ها شرکت کنند .
فیلی گفت(( دوستان عزیز ! خیلی خوش اومدید . مسابقه ای که قراره برگزار بشه اسمش هست مسابقه ی توپ داخل سبد . هر بچه ای باید توپ ها رو داخل سبد بزرگها بندازه و تنبلی نکنه . اگه تنبلی کنه و تعداد کمی توپ داخل سبد بندازه ، می بازه ))
راکون کوچولو با شنیدن اسم مسابقه مشتاق شد و با سوت آغاز مسابقه شروع کرد به توپ انداختن توی سبد بزرگها .
وقتی سوت پایانی مسابقه زده شد، فیلی برنده رو اعلام کرد
(( برنده مسابقه ، راکون کوچولو ه .چون تعداد زیادی توپ داخل سبد انداخته . تبریک میگم . راکون کوچولو بیا روی سکو بایست تا جایزه بگیری ))
راکون کوچولو و مامان راکون و بابا راکون با شنیدن برنده شدن راکون کوچولو خوشحال شدند و همه ی حیوونای جنگل راکون کوچولو رو تشویق کردند.
از اون روز به بعد راکون کوچولو تنبلی رو کنار گذاشت و به موقع بیدار میشد و به موقع می خوابید .
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

پیک نیک کنار برکه

اسم قصه : پیک نیک کنار برکه
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_تربیتی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
ننه زمستون کم کم چمدونش را می‌بست تا بار سفر ببندند و بره. بهارزیبا آماده اومدن بود و منتظر رفتن ننه زمستون.
اونروز هوا آفتابی بود. آسمون آبی بود و زیبا. پیشی کوچولو و بزی و خرگوشی تصمیم گرفتند تا با هم دیگه وسایلشون رو بردارند و برَند کنار برکه برای پیک نیک.
به خاطر همین هر کدام یک سبد خوراکی و وسایل بازی برداشتند و راه افتادند.
رفتند و رفتند تا رسیدن به کنار برکه ی زیبا.
کنار درخت بزرگ و برکه پرآب وسایلشون رو گذاشتند و توپشون رو برداشتند و مشغول شدند به بازی.
چند دقیقه که گذشت، پیشی که گربه تنبل و شکمو هم بود، گفت:(( من خسته شدم. دیگه نمی تونم بازی کنم. بریم خوراکی بخوریم..))
بزی گفت:((پیشی جون حالا تازه اومدیم. بیا یکم دیگه بازی کنیم.))
اما پیشی گرسنه شده بود. به حرف بزی گوش نکرد و رفت کنار برکه نشست. از خوراکیهای توی سبدش برداشت و شروع کرد به خوردن.
پیش خیلی تنبل بود. به خاطر همین هر چیزی که می خورد، آشغال رو مینداخت دور وبرش و توی برکه.
عمو کلاغ دانا که روی درخت نشسته بود و داشت نگاه می کرد؛ وقتی کار پیشی رو دید ناراحت شد. رفت نزدیک پیشی و گفت:((آهای پیشیِ تنبل، چرا آشغالهاتو میریزی تو برکه ؟))
پیشی همانطور که روی سبزه ها لم داده بود،
گفت:((دلم می خواد بریزم. مگه چی میشه؟ تازه آب اونها رو با خودش میبره.))
کلاغ دانا گفت:((تو نباید این کار را بکنی. اگر همه بخوان تو برکه آشغال بریزن، برکه پر از آشغال میشه و انقدر قشنگ نمیمونه.))
بزی و خرگوشی صدای پیشی و عمو کلاغ دانا را شنیدند، دوتایی اومدند پیش پیشی و وقتی کار بدش رو دیدند خیلی ناراحت شدند.
خرگوشی تند و تند آشغال ها را از کنار برکه جمع کرد و گفت:(( آقای کلاغ راست میگه. تو نباید آشغالا رو بریزی تو برکه.))
بزی هم رفت یک دونه کیسه مخصوص زباله که مامان بزی بهش داده بود را آورد و گفت:
(( خرگوش جونم آشغالا رو بریز توی کیسه.))
بعد به پیشی گفت:((مامان بزی همیشه به من میگه وقتی میریم تو جنگل، یا هرجای دیگه، نباید آشغال بریزیم یا به درخت آسیب برسونیم.))
پیشی حالا دیگه ناراحت شده بود. از کار بدش خجالت می کشید و فهمیده بود هیچ کس نباید موقع گردش در جنگل و یا هرجای دیگه، اونجا رو کثیف کنه، گفت:
(( من از شما معذرت می خوام. قول میدم دیگه هیچ وقت این کار بد رو تکرار نکنم.))
اون وقت کیسه مخصوص آشغال رو از بزی گرفت و هرچی زباله و آشغال دور و برش ریخته بود رو جمع کرد و داخل کیسه ریخت.وبعد هم همراه بزی وخرگوشی مشغول بازی شدند.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه