دوستی در شهر نقاشی

اسم قصه: قصه صوتی دوستی در شهر نقاشی🌈
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: حسادت
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio


لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com

متن داستان 👇

در شهر نقاشی ها کاغذ سفید، مدادهای رنگی، تراش و پاک کن و خط کش به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند و همگی به کمک یکدیگر هر روز نقاشی های قشنگ می کشیدند.
مثلاً مداد قرمز گل های زیبا می کشید و مداد سبز برگ های اون رو، یا درخت های جنگل و سبزه ها رو..
مداد زرد و نارنجی هم خورشید زیبا و ووو
گاهی همه با هم رنگین کمون زیبا می کشیدند..گلهای رنگارنگ. کوه، باغ و خیلی چیزای دیگه.
یه روز از روزها مدادهای رنگی تصمیم گرفتن یه نقاشی قشنگ از منظره دریا با ماهی های رنگارنگ و پرنده های زیبای دریایی رو نقاشی کنند.

مداد آبی گفت: من الان یک دریای بزرگ آبی میکشم .
مداد قرمز و نارنجی و صورتی هم تصمیم گرفتند ماهی های رنگی را بکشند و رنگ کند. خلاصه هر کدام از مداد ها خودشان را آماده کردند کرده بودند تا با کمک هم یک نقاشی خوشگل بکشند۔
پاک کن سفید گفت: من هم در خدمت همتون هستم هر کجا که اشتباه کردین فوری میام و براتون پاکش می کنم.
تراش هم گفت: آره من اماده ام ،تا هر کدوم خواستید نوک تون رو بتراشم۔
خلاصه کشیدن نقاشی شروع شد..
مدادهای رنگی سخت مشغول بودند. گذشت و گذشت و کم‌کم نقاشی داشت آماده می شد..
یک منظره زیبا از دریای آبی با ماهی های رنگی و مرغ های دریایی.
اون بالا هم خورشید خانم درخشان لبخند می زد۔
مدادها خیلی کار کرده بودند و خسته شده بودند۔اون روز پاک کن هم خیلی کار کرده بود.
چون همه اشتباهات مداد ها را پاک کرد۔
اما… اما… هیچ کدوم از مداد ها از تراش نخواستند تا نوکشون رو بتراشه..چون هنوز احتیاج به تراش نداشتند و از او کمک نخواستند..
تراش خیلی ناراحت شد. چون در کشیدن نقاشی شرکت نکرده بود و به همین خاطر همش با خودش میگفت: هیچکی منو دوست نداره چون از من کسی نخواست تا کمکشون کنم ..
به خاطر همین شب که همه خوابیده بودن یواشکی بلند شد و رفت سراغ مداد آبی و قرمز که از همه بیشتر کرده بودند تا اونا رو یواشکی بتراشه. اول رفت سراغ مداد آبی۔۔
و خواست اون رو بتراشه که مداد آبی از خواب بیدار شد و گفت: چکار می کنی تراش؟

تراش بدجوری حسادت کرده بود۔ میخواست مداد آبی و قرمز کوچیک بشن.
خط کش که از صدای مداد ها بیدار شده بود اومد کنار اونا و گفت: چه کار می کنی تراش تو نباید بدون اجازه این کار را بکنی.
تراش با ناراحتی گفت: خوب من امروز کاری نکردم. هیچکس از من کمک نخواست..
خط کش گفت: آره، خوب منم کاری نکردم. چون لازم نبود. ولی خوب نباید ناراحت باشم.

بعد آروم دست تراش رو گرفت و از پیش مدادها کشید کنار و گفت: ببین  تو حق نداری بی دلیل مدادها رو اذیت کنی.
مداد آبی گفت: چون ما خیلی خسته بودیم. ولی فردا صبح تو باید همه ما را دوباره بتراشی تا بتونیم یه نقاشی خوب بکشیم.

مداد سبز گفت: تراش جان ، منم امروز کار نکردم.اما ناراحت نیستم۔چون همیشه نباید کارکرد ولی باید آماده بود.
بقیه مداد رنگیها که کم کم از خواب بیدار شده بودند حرفهای خط کش مهربون رو تآیید کردند.
خط کش گفت: تراش جان همیشه نباید کار کنین، اما بایدحاضر باشیم تا اگر مداد ها به ما احتیاج داشتند کمک کنیم.
تراش سرشو انداخت پایین..
اون خجالت کشیده بود.. تازه فهمیده بود چه کار بدی کرده و نباید به کار دیگران حسادت کنه.
گفت: من کار بدی کردم و از مداد ها معذرت می خوام. مدادها و پاک‌کن و خط کش همگی دوره تراش جمع شدند و گفتند ما تو رو دوست داریم تراش جان۔
تراشم قول داد که دیگه به کسی حسادت نکنه و همیشه آماده به کار باشه تا هر وقت لازم بود به بقیه کمک کنه.


رادیو قصه کودک
خاله سمینا

آرزوی گل سرخ

اسم قصه: قصه صوتی آرزوی گل سرخ🌹
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: جاه طلبی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان


در یک باغ سرسبز کوچک کمی دور و بیرون از قصر ملکه گل سرخ زیبایی زندگی می کرد .
هر روز که غنچه از خواب شب شکفته میشد ، چشم می دوخت به قصر و باغ بزرگ ملکه و آرزو می کرد ای کاش می تونست جزو گل های قصر باشه و هر روز ملکه رو ببینه.
در کنار بوته گل سرخ مورچه کوچکی لانه داشت .مورچه هر روز صدای گل سرخ رو می شنید که با چه حسرتی آرزو می کرد جزو گل های قصر باشه .یه روز به گل سرخ گفت : چرا این قدر دوست داری جزو گل های قصر باشی؟ مگه باغ خودمون چشه؟
گل سرخ گفت: تو به این چند درخت و بوته گل می گی باغ؟
اون قدر کوچلو هستی که این باغ رو بزرگ می بینی.بعد خم شد و گلبرگشو سمت مورچه برد و گفت : بیا روی گلبرگ من تا از این بالا قصر رو ببینی .مورچه با کمک گل سرخ بالا رفت و برای اولین بار تونست قصر رو از دور ببینه .قصر بزرگ و باشکوهی بود که میون باغ خیلی بزرگی قرار داشت.مورچه گفت: چه قدر بزرگ و زیباست .چه درختان سرسبز و گل های زیبایی اونجاست. گل سرخ آروم مورچه رو زمین گذاشت و بعد گفت حالا دیدی چرا آرزو دارم اونجا باشم!
مورچه گفت بله اونجا زیبا و بزرگه اما هنوزم می گم باغ ما هم زیباست .من که اینجا رو دوست دارم. درسته کوچیکه و درختان زیادی نداره اما ساکت و امنه
اینجا خونه دارم و دوستان خوبی که باهاشون شادم.
گل سرخ زیبا ، مهم نیست کجا باشی ؛ مهم اینه کجا دلت خوشه .تو اینجا ریشه داری برای همین شاداب و سرزنده ای .هر چیزی از ریشه و اصالتش دور بشه دوام زیادی نمیاره.
اما گل سرخ اصلا متوجه حرفای مورچه نبود .مورچه رفت تا به کارهاش برسه و گل سرخ همچنان غرق تماشای باغ و قصر بود.
یک روز که ملکه و همراهانش از کنار باغ کوچک گل سرخ عبور می کردند چشم ملکه به گل سرخ زیبا افتاد و محو تماشای اون شد. به همراهش دستور داد که گل سرخ رو از شاخه جدا کنه و با خودشون به قصر ببرن.
گل سرخ از شادی دلش می خواست فریاد بزنه.
همراه ملکه آروم گل سرخ رو از شاخه جدا کرد و با خود به قصر برد.گلدان بسیار زیبایی انتخاب کرد و گل سرخ رو در آن قرار داد.
گل سرخ از اینکه به آرزوش رسیده بود لبخند مغرورانه ای بر لب داشت.
روی میز کنار تخت ملکه بود و از اینکه این قدر به ملکه نزدیک بود ذوق عجیبی داشت.
روزهای اول همه چیز براش جذاب بود. دیوارهای باشکوه قصر. ظروف و گلدان های بزرگ و طلایی. چراغ های بزرگ و نورانی .همه چیز براش تازگی داشت.همه چیز با شکوه بود و حس غرور خاصی به گل سرخ دست داده بود.احساس رضایت و خوشحالی داشت.
روز ها گذشت . گل سرخ کم کم متوجه شد هیچ کس توجهی بهش نداره.هرکسی سرگرم کار خودش بود. خدمتکاران مشغول کار های قصر و ملکه سرگرم کارهای شخصی خودش.
پنجره اتاق ملکه رو به باغ کوچکی که گل سرخ اونجا زندگی می کرد باز میشد.
پنجره باز بود و نسیم ملایمی میومد.
گل سرخ از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.
پروانه ها پرواز می کردند.
زنبورها روی گل ها نشسته بودن.
بلبل داشت می خوند.
گنجشک ها گروهی در آسمان پرواز می کردن .
گل های آفتابگردان همه سمت آفتاب می خندیدن.
گل سرخ دلش برای دوستاش و آسمان و پروانه ها تنگ شد.
با خودش گفت قصر از دور فقط قشنگه . اینجا هیچ هیجان و شوری نداره.الان چند روزه تنها تو این گلدونم.
کسی باهام حرف نزده.
چقد دلم می خواد مثل گذشته آزاد بودم و با وز وز زنبورها بیدار میشدم.
باپروانه ها می خندیدم.
نسیم گلبرگ هامو تکون میداد و با باد می رقصیدم.
روزها می گذشت و حسرت گل سرخ این شد که ای کاش میشد یه بار دیگه باغ کوچک خودشو ببینه و آزاد و خوشحال زندگی کنه.
از ناراحتی کم کم پژمرده شد .
ملکه به همراهش گفت این گل پژمرده شده بندازش دور و گل جدیدی تو گلدان بذار .
همراه ملکه گل سرخ رو از گلدان در آورد و اونو بیرون قصر پرت کرد.
گل سرخ که نگاه های آخر رو به باغ کوچک خودش می انداخت مورچه رو دید که دانه گندمی رو رو دوشش گذاشته و میره.
به ارامی صدا زد مورچه کوچلو…
مورچه برگشت و گل سرخ رو دید که پژمرده شده و نای حرف زدن نداره.
مورچه گفت گل سرخ زیبا چی شده؟
تو که به آرزوت رسیدی و به قصر رفتی .اینجا با این حال چه کار می کنی؟
گل سرخ گفت مورچه کوچلو تو درست می گفتی باغ کوچک خودمون خیلی زیباتر بود.
من فریب ظاهر قصر و ملکه رو خوردم.
اونجا تنها شدم و دیگه نتونستم برگردم پیشتون .
مورچه گفت اون موقع آن قدر غرق آرزوهات بودی صدای منو نمی شنیدی
گفتم تو ریشه داری و بی ریشه زنده نخواهی موند اما نشنیدی.
فریب زیبایی های ظاهری رو خوردی و دل خوشی های حقیقی خودتو رو ندیدی.
در این موقع کالسکه ملکه از اونجا عبور کرد و گل سرخ زیر چرخ کالسکه له شد.
مورچه خودشو کنار کشید و به گل سرخ له شده و عبور کالسکه ملکه نگاه می کرد

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

زاغی باهوشه

اسم قصه: قصه صوتی زاغی باهوشه
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع:اعتماد به نفس
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆♡♡♡♡♡♡♡
متن قصه :
در باغ سرسبز و قشنگ پدربزرگ امیر
که پر بود از درختان میوه ، پرندگان زیادی کنار هم به خوبی و خوشی در آشیانه هاشون زندگی می کردند.
در میان این پرنده ها کلاغ سیاهی بود که بهش می گفتند زاغی کوچلو.
زاغی کوچلو خیلی بچه خوبی بود .باهوش و زرنگ و مهربان .اما تنها بود و هیچ دوستی نداشت.
مادرش هر وقت می گفت برو با دوستات بازی کن گوش نمیداد .
زاغی کوچلو می گفت: نه . من سیاه و زشتم .نوک بلند و صدای زشتی دارم.نمی خوام با کسی دوست بشم .آخه مسخره ام می کنن و بهم می خندن.
مادرش از اینکه نمی تونست برای زاغی کوچلو کاری کنه ناراحت بود.
تا اینکه یه روز زاغی کوچلو از مدرسه اومد و به مادرش گفت: مامان آقا معلم یه مسابقه هوش گذاشته .هرکی برنده بشه جایزه داره.
مادرش گفت : تو که پسر باهوشی هستی خب شرکت کن .
اما زاغی با ناراحتی زانوهاشو بغل گرفت و گفت : نه مادر.من نمی تونم .نمی خوام اگه باختم کسی مسخره ام کنه.
مادر زاغی دیگه چیزی نگفت و از اینکه پسرش خودشو قبول نداشت ناراحت شد.
روزمسابقه فرا رسید.
کبوتر، معلم مدرسه شرکت کننده ها رو صدا زد .
همه منتظر بودن تا سوال مسابقه طرح بشه!
کبوتر یه لیوان رو میز گذاشت و نصف لیوان رو آب ریخت .بعد از شرکت کننده ها خواست که بدون اینکه لیوان رو از رو میز جا به جا کنن آب درون لیوان رو بخورن.
گنجشک کوچلو اولین شرکت کننده بود .رفت کنار میز و هرچی این ور و اون ور لیوان پرید نتونست آب بخوره .نوکش کوچیک بود و ته لیوام نمی رسید.
پرستو نفر دوم بود. رو لبه لیوان نشست و سرشو فرو برد تو لیوان اما نوکش به آب نرسید .
بلبل نفر بعدی بود که نتونست از لیوان آب بخوره .بعد با صدای زیباش آواز سر داد و خوند :
” نمیشه آی نمیشه ! …
چه جور میشه که بشه؟
اگر نشه چی میشه ؟
جایزه برا هیچکی نمیشه! “
نوبت فاخته شد.
پر زد و اومد کنار لیوان نشست
کلی دور لیوان چرخید اما نتونست آب بخوره
همه شرکت کننده ها به نوبت اومدن .اما هیچ کدام موفق نشدن که بدون جابه جایی ، از لیوان آب بخورن.
بحث و همهمه بین شرکت کننده ها وتماشاچی ها بالا گرفت .هرکدوم نظری میدادن اما نتیجه نمی گرفتن
زاغی کوچلو که تمام این مدت ساکت بود و فقط نگاه می کرد با صدای لرزان به کبوتر گفت :
من بلدم جواب رو
اما جزو شرکت کننده ها نیستم.
می تونم بیام انجام بدم؟
کبوتر گفت: بله .اگر درست جواب بدی جایزه مال تو میشه.
ادامه داستان در قسمت بعدی…
رادیو قصه کودک
قصه صوتی شب
خاله سمینا

ماهک و راهکارهای جادویی

❤️ این قصه تقدیم به ماهک جان  رحیمی امیر بنده عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: ماهک و راهکار های جادویی ✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

》》》قصه اختصاصی

لیلی و تمرین نه گفتن

اسم قصه: قصه صوتی لیلی و تمرین نه گفتن
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۳ تا ۱۰ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

مداد جادویی

اسم قصه: قصه صوتی مداد جادویی✨✏️
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن قصه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
مداد ابی هر چی دنبال مداد قرمز میگشت نمیتونست اونو پیدا کنه…..با ناراحتی گفت: قرمزی جونم کجایی؟نمیبینمت. مداد زرد با کلافگی گفت: خواهش میکنم اگه میشه نارنجی رو پیدا کن. ابی سرشو تکون داد و گفت: میدونی زردی جونم ، دیگه خسته شدم ، خسته شدم از کارهای زشت صاحبمون.دیروز همه ما رو اینطرف و اونطرف پخش کرد و من قل خوردم و رفتم زیر در.پشتم گرفته شد به در و رنگ پشتم ریخت….خیلی خیلی ناراحت شدم. زردی بهش گفت: اره منم واقعا خسته شدم.دیروز وقتی ما رو اینطرف و اونطرف پرتاب کرد سر من محکم خورد به میز.سرم شکست…..ببین.
ابی با ناراحتی سر تکه شده مداد زرد رو نوازش کرد…..مداد سبز از زیر تخت داد زد: بچه ها کمکم کنید من اینجا گیر کردم.ناگهان صدای مداد بنفش اومد که گفت: به منم کمک کنید….سر من توی تراش گیر کرده….منو حتی از توی تراش بیرون نیاوردن…..و بعد با صدای بلند گریه کرد.مداد زرد و ابی که وضعشون از بقیه مداد رنگیها بهتر بود به بقیه مدادها کمک کردن و اونهارو اروم اروم توی جا مدادی بردند. وضع مداد قرمز خیلی بد بود چون تهش حسابی جویده شده بود و مداد قرمز از درد گریه میکرد.ابی هم اروم با اون گریه میکرد چون اصلا نمیتونست دوستاشو توی این وضع ببینه.
وقتی همه مدادها کنار هم و توی جا مدادی جمع شدن ، ابی فکری کرد و گفت: بچه ها جون بیاید از اینجا فرار کنیم.بنظرم صاحبمون مارو دوست نداره…..زردی گفت: نه مارو دوست داره ولی نمیدونه چطوری با ما رفتار کنه…..بنفش گفت: حالا چکار کنیم بچه ها؟
سبز گفت:بیاید از مداد جادویی کمک بگیریم.اونها اهسته مداد جادویی رو صدا کردن و اون ظاهر شد.مداد جادویی با مهربونی بهشون گفت:نگران نباشید من امشب تو خواب صاحبتون میرم  و باهاش صحبت میکنم.اگه از فردا با شما مهربون بود که چه بهتر و گرنه فردا شب میام و شماهارو با خودم به شهر ارزوها میبرم تا دست صاحبتون دیگه به شما نرسه.
همه مداد رنگیها خوشحال و امیدوار شدن چون اونها واقعا صاحبشونو دوست داشتن و نمیخواستن به شهر ارزوها برن.
شب ، مداد جادویی به خواب پسر کوچولوی قصه ما رفت و حسابی باهاش صحبت کرد.صبح که پسر کوچولو از خواب بیدار شد اولین کاری که کرد پیدا کردن و ناز کردن مداد رنگیها بود.اون فهمید که چقدر اشتباه میکرده و مدادهاشو اذیت کرده……مدادهاشو اروم سر جاشون گذاشت و اونها رو بوسید.از اون به بعد مدادها و پسر کوچولو روزهای خوبی رو کنار هم سپری کردند و مدادها هم چون خوشحال بودن، نقاشیهای زیباتری میکشیدن.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا

قصه اختصاصی

آریا و حبوبات

اسم قصه: قصه صوتی آریا و حبوبات🫘🍲
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: الهه منصوری🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن قصه:
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
مامان زری به اریا کوچولو گفت: پسر گلم امروز برای ناهار چی درست کنم؟ اریا با خوشحالی گفت: مامان  جون میشه برام کباب درست کنید.من خیلی دوست دارم. مامان زری گفت: ولی عزیزم دیروز ما غذای گوشتی خوردیم ، باید هر روز غذای متفاوتی بخوریم تا سالم بمونیم.اریا گفت: مثلا چه غذایی؟ مامان زری گفت: مثلا بهتره غذایی بخوریم که فیبر داشته باشه مثل غذاهایی که توش حبوبات باشه…..
با این حرف مامان زری ، نخود و لوبیا و عدسهایی که  توی ظرف  حبوبات اشپزخونه بودن ،حسابی خوشحال شدن . اریا که داشت زیرچشمی اونها رو نگاه میکرد با ناراحتی گفت: نخیر مامان جون من غذایی که توش حبوبات باشه نمیخورم.
مامان زری گفت: ولی پسر قشنگم همه خوراکی ها افریده های خدای مهربون هستند و خاصیت های متفاوت  و مربوط به خودشون رو دارن که اگه استفاده نشن ، بدن ما دچار بیماری های زیادی میشه.
اریا گفت: ولی مامان جون بنظرم حبوبات بد مزه و بی خاصیت هستن. و همینطور که داشت این جمله رو میگفت دوباره به ظرف شیشه ای حبوبات نگاه کرد.کلی عدس و لوبیا و نخود و لپه ی ناراحت رو دید که دارن غصه میخورن وحتی بچه لوبیا ها رو دید که دارن گریه میکنن. دلش سوخت و از حرف بدی که در مورد حبوبات زده بود پشیمون شد.
مامان زری نگاهش کرد و گفت: میخوای بهت بگم وقتی حبوبات میخوری ، چقدر سالم میمونی؟
اریا با ناراحتی سرشو بعلامت مثبت نشون داد.مامان از توی گوشی مطالب زیادی  در مورد خواص فیبر و حبوبات گفت ، مثل بیشتر کردن اهن بدن و یا جلوگیری از سرطان ……
اریا از اینکه در مورد حبوبات بد گفته بود شرمنده شد وبرای جبران اشتباهش گفت: حالا فهمیدم که چقدر حبوبات مفیده.من معذرت میخوام.میشه لطفا فردا یک غذا درست کنید که همه حبوبات ها  توش باشن؟ 
مامان زری با خنده گفت: همه اش که نه ولی سعی میکنم که از بیشترشون استفاده کنم…..خب فردا یک اش رشته خوشمزه برات درست میکنم. چطوره؟
اریا خندید و تشکر کرد و در همین لحظه نخود ، لوبیا و عدسها رو دید که خوشحال شدن و دارن بهش میخندن.

رادیو قصه کودک

خاله سمینا

شایان و دوستان اولک دومکی

قصه اختصاصی کودک
❤️ این قصه تقدیم به شایان جان شیبانی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️
🍭امیدوارم بهترین‌ها برای تو باشه عزیز دل❤️
اسم قصه: شایان و دوستان اولک دومکی ✨
قصه‌گو: سمینا ❤️
نویسنده: راضیه احمدی☘
تنظیم: رویا مومنی🌱
با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ
👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏
دنیای کودک را بساز 😍
پشتیبانی:
🆔 @mhdsab
🆔 @childrenradio
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه اختصاصی

مستربلوط

آدم برفی

اسم قصه: قصه صوتی آدم برفی❄️☃️
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: همکاری
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
☆☆☆☆☆☆☆
متن داستان
یکی بود یکی نبود.
یه روز برفی و سرد، مهرسا و السا، شال و کلاه و کاپشن و دستکش پوشیدند و توی حیاط رفتند تا برف بازی کنند.
بعد از مدتی که از برف بازی شون گذشت ، مهرسا گفت : السا ! بیا آدم برفی درست کنیم .
السا با علامت سر موافقت کرد تا آدم برفی درست کنند.
مهرسا و السا مشغول آدم برفی درست کردن شدند و وقتی آدم برفی کامل شد، مهرسا گفت: به نظرم آدم برفی مون یه چیزی کم داره.
السا با تعجب نگاهی به آدم برفی کرد و گفت: چیزی کم نداره . کلاه و هویج برای سر و دماغش گذاشتیم. چوب هم برای دستاش گذاشتیم .
مهرسا گفت: آره می دونم . دکمه برای چشماش و یه کیف هم برای روی دستاش کم داره .
السا با هیجان گفت : آره راست میگی. کیف کوچیکه ی من برای آدم برفی مون خوبه .
بعد السا بدو بدو توی خونه رفت و دکمه های نسبتا بزرگ و کیف کوچولوشو از اتاقش برداشت و به حیاط برد و روی آدم برفی گذاشت .
بعد مهرسا و السا ، مامان و بابا رو صدا زدند و خوشحال و خندان همگی با آدم برفی عکس گرفتند .
رادیو قصه کودک
قصه صوتی کودکانه
خاله سمینا

آخرین خاطره پاییز

سوپرایز یلدایی 🍉🍉
آخرین خاطره پاییز
قصه ای از زبان آجیل های شب یلدا😊
نویسنده و راوی : الهه منصوری
قیمت: ۱۰.۰۰۰هزار تومان
به ما پیام بدین 🌸
@sedas00
👇👇سمینا❤️
http://someina.com/قصه-اختصاصی/