ملکه آرزوها

اسم قصه: قصه صوتی ملکه آرزوها✨👸
قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: زهرا رضایی🍀
تنظیم: رویا مومنی 🌱
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
موضوع: ایجاد حس کمک و همدلی در کودک
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
لینک حمایت مالی👇
https://zarinp.al/someina.com
متن داستان 🦋
روی کوه بلند ی در یک  سرزمین دور و زیبا و سرسبز  ملکه ای  زندگی می کرد که هر آرزویی رو برآورده می کرد .مردم آن سرزمین اسمش رو گذاشته بودن ملکه آرزوها.
هر کس هر چیزی که در دل آرزو داشت و نمی تونست به دستش بیاره از ملکه آرزوها تقاضا می کرد و اونم آرزوشون رو برآورده می کرد.
در این سرزمین ، پسر کوچک و کنجکاو و جستجوگری به اسم کوژین  زندگی می کرد که آرزوهای بزرگ زیادی داشت . اما آرزوهای کوژین شبیه آرزوهای مردم سرزمینش نبود.
از نظر مردم آرزوهای کوژین برآورده نمی شدن.
کوژین هر بار که می خواست بره پیش ملکه آرزوها ، مردم با حرفاشون پشیمانش می کردند .اما کوژین ناامید نمی شد .
بالاخره یه روز تصمیم گرفت به کسی نگه و شبانه به دیدار ملکه آرزوها بره.
هوا که تاریک شد کوله پشتیش رو برداشت  و  راه افتاد و خودشو به قصر ملکه  رساند.
ملکه در باغ قصر قدم می زد و ستاره ها رو نگاه می کرد.
کوژین ادای احترام کرد و گفت سلام بر ملکه آرزوها
ملکه کوژین رو که دید تعجب کرد
یه پسر کوچلو اون وقت شب تو قصر چی می خواست
گفت سلام بر مرد دلاور .این وقت شب اینجا چه کار داری؟
کوژین گفت اومدم تا شما آرزوهامو برآورده کنید.
ملکه گفت: چه آرزوهایی داری که این موقع شب اومدی؟
بگو تا برآورده کنم.
کوژین گفت: همه می گن آرزوهات محاله برآورده بشن.
ملکه گفت: بگو تا منم بدانم.اگه بتونم کمک می کنم.
کوژین  گفت:  آرزو دارم بهم قدرتی بدی که بتونم به جنگ با ارباب غم ها برم  و  شکستش بدم.
دلم می خواد مردم سرزمینم همیشه شاد باشن
و هیچ وقت غم نتونه به زندگیشون لشکر بکشه.
ملکه باتعجب نگاهی به کوژین انداخت و با خودش گفت  تا حالا کسی چنین آرزویی نداشته .چه آرزوی عجیبی!.هر کس  آرزویی داشته برای خودش بوده .اما این پسر کوچک برای مردمش آرزو داره و برای خودش چیزی نمی خواد ! . بهش کمک می کنم هرچند آرزوش محاله .
ملکه آرزوها با چوب دستی فلزیش که سرش یه ستاره بود روی شونه کوژین زد و نوری ازش بیرون زد و کوژین چشمامو بست و باز کرد و قدرتی عجیب در خودش حس کرد.
ملکه گفت برو دنبال آرزوت .به تو  قدرتی بی پایان دادم .
کوژین شونه هاشو بالا برد و سینه رو جلو زد و لبخندی زد و گفت متشکرم ملکه . بعد خداحافظی کرد و رفت .
کوژین حالا قدرتمند شده بود و شکست ناپذیر .خنجر و تیر و کمانش رو برداشت و رفت تا به سرزمین غم ها رسید .به دروازه شهر که رسید  نگهبانان رو با تیر وکمانش نشونه گرفت و کشت . بعد وارد شهر غم شد .شهر بزرگی بود و سربازان زیادی داشت.روز ها جنگید و سربازان غم رو شکست می داد و پیش می رفت .ماه ها گذشت . سال به سر اومد و کوژین همچنان در جنگ با لشکر غم بود . هرچه قدر از سربازان رو  می کشت باز جای اون سرباز  دیگه ای میومد تازه نفس تر از قبلی.
کوژین خسته شده بود از اینکه نمی تونست به قصر ارباب غم ها برسه .فکر می کرد اگر ارباب غم ها رو شکست بده سربازانش تسلیم می شن.از دور فریاد زد آهای ارباب غم ها چرا سربازها رو می فرستی به جنگ؟ اگه از من نمی ترسی خودت بیا و بجنگ.
ارباب غم ها صدای کوژین رو شنید .سوار بر اسب شد وبه میدان جنگ با کوژین آمد . گفت : تو می خوای منو شکست بدی و نابود کنی؟
کوژین گفت : بله درسته که کوچیکم اما قدرتی دارم که قابل شکست نیستم.
ارباب غم ها لبخندی زد و گفت هرچه قدرم قدرت داشته باشی نمی تونی برای همیشه منو نابود کنی .من زندگی جاودانه دارم.
پسر شجاع ،  اگر من نباشم در سرزمینت زندگی تکراری و بی معنی میشه .عمر من جاودانه است و هیچ وقت نابود نمی شم.
کوژین حرفای ارباب غم ها رو گوش نداد و  باهاش وارد مبارزه شد. سال ها جنگید اما ارباب غم ها قوی و محکم بود و شکست نمی خورد.
کوژین خسته شد از این که نتونست ارباب غم ها رو شکست بده .
با ناراحتی برگشت پیش ملکه آرزوها…
ادامه دارد …
🦋رادیو قصه کودک
🦋خاله سمینا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *