❤️ این قصه تقدیم به ارشان جان پور نصیری عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: پروازی به رنگ موسیقی🎼 قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: ناهید پور زرین☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه کودک قصه صوتی اختصاصی
❤️ این قصه تقدیم به باران جان احمدی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: باران و نقاشی جادویی✨ قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio 🦋قصه صوتی اختصاصی 🌹رادیو قصه کودک
اسم قصه: قصه صوتی تولد امیر قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: زهرا رضایی🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال موضوع: رعایت نظم و ترتیب آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com متن قصه شب قشنگ جشن تولد به پایان رسید. بعد از رفتن مهمان ها خونه بهم ریخته و کلی ظرف نشسته رو هم تلنبار شده بود. عمه جون که کلی زحمت کشیده بود از خستگی خوابش برد. امیر وقتی عمه جون رو اون قدر خسته دید تصمیم گرفت که خونه رو مرتب کنه و کارها رو انجام بده تا عمه جون رو خوشحال کنه. بعد رو کرد به همه وسایل خونه و گفت :از همه تون ممنونم که امشب با کمک هم جشن تولدم رو پر خاطره کردین. من می خوام خونه رو مرتب کنم و ظرف ها رو بشورم تا محبت و زحمت های عمه جون رو جبران کنم.در این کار هم بهم کمک می کنین؟ بشقاب به بقیه گفت : شنیدین امیر چی گفت؟ قاشق گفت: بله .امیر مهربانه و قدردان محبت و زحمت های همه هست. قابلمه کلاهشو رو تکانی داد و گفت:پس همگی موافقید به امیر کمک کنیم؟ نمکدان که پاهاشو رو پا انداخته بود و لبه کابینت نشسته بود لبخندی زد و گفت : مگه ما غول چراغ جادو هستیم که امیر رو به آرزوش برسونیم؟ جارو برقی گفت: برای خوشحال کردن امیرکه قلب مهربونی داره این کارو می کنیم .موافقید؟ همه گفتند : بله همهمه و سر و صدای وسایل بلند شد . جارو برقی و اتو با هم بحثشون بود سر اینکه کی اول کارشو انجام بده. لباسشویی داد می زد یکی لباس های کثیف رو بیاره من بشورم. سطل زباله فریاد می زد زود باشین هرچی آشغال هست بیارین . امیر پیش بند رو بست و دستکش ها رو پوشید و آماده شستن ظرف ها شد. بشقاب سریع خودشو رسوند تو دست امیر و گفت اول من ، اول من من سفیدم اگه زیاد با لکه چربی بمونم تمیز نمیشم. قاشق بشقاب رو هل داد و گفت :نه اول من رو بشور. اگه دیر شسته بشم لکه چربی رو من خشک بشه تمیز کردنم سخت میشه. لیوان جلو اومد و گفت : اول من رو بشور .آخه من حساسم به چربی و نمی تونم بوی بد چربی رو ،روی تنم تحمل کنم. قابلمه لیوان رو هل داد وبا صدای بلند ی گفت: اول من .چربی ها و غذاهای ته گرفته کلافه ام کرده و طاقت ندارم. لیوان با هل محکم قابلمه سرش به لبه سینک خورد و شکست . و صدای آه و ناله اش از درد بلند شد. نمکدان که همچنان لبه کابینت نشسته بود با دیدن این اوضاع از جاش بلند شد وگفت : چه خبره؟ چرا دعوا می کنید؟ این طور که نمیشه به امیر کمک کرد . شما دارین با بی نظمی همه چیز رو بدتر بهم می ریزین. امیر گفت: نمکدان درست می گه. ما باید با نظم و رعایت نوبت کارها رو انجام بدیم تا زودتر تمام بشن.این جوری فقط همه چیز بهم ریخته تر میشه. قابلمه که از شکستن سر لیوان پشیمان بود عذرخواهی کرد و گفت : اگر ما بانظم بودیم ونوبت رو رعایت می کردیم این اتفاق نمی افتاد. امیر سر شکسته لیوان رو چسب زد و گفت اشکال نداره .حالا همه با نظم به صف شین تا به نوبت شسته بشین. بشقاب ها رو هم قرار گرفتن. قاشق ها در جاقاشقی.لیوان ها کنار هم در سینی و قابلمه ها صف کشیدن. امیر به نوبت همه رو شست و خشک کرد. اتو صبر کرد جاروبرقی خونه رو تمیز کنه .بعد لباس ها رو به لباسشویی داد تا بشوره .جارو برقی همه آشغال ها رو جمع کرد و به سطل زباله سپرد .و اتو لباس های شسته شده رو به نوبت اتو زد. حالا همه فهمیدن با نظم و رعایت نوبت چقدر کارها زودتر انجام میشه. رادیو قصه کودک خاله سمینا
اسم قصه: قصه صوتی با هم مهربون باشیم قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: فاطمه علیباز🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 گروه سنی: ۳ تا ۷ سال آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com 🦋متن قصه در یک جنگل سرسبز و بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی میکردند. خرسی و فیلی و ببری با هم دوست بودند هر روز با هم بازی میکردند. اونا همدیگرو خیلی دوست داشتند و همیشه با هم مهربون بودند و هیچ وقت همدیگرو اذیت نمیکردند. یک روز که مشغول بازی بودن، فیلی گفت: خرسی جونم، ببری جونم، بیان با هم بریم اون طرف جنگل کنار رودخونه بازی کنیم. خرسی و ببری هم قبول کردند و سه تایی راه افتادن. همینطور که می رفتند، در بین راه موشی کوچولو که خونشون نزدیک اونجا بود با خرگوشی بازی میکردند. موش کوچولو تا حالا رودخونه رو ندیده بود ،وقتی فهمید که اونا میخوان برن لب رودخونه گفت: میشه ما هم با شما بیام تا رودخونه رو ببینیم؟ خرسی خندید و با دست نشونش داد و گفت: _ اینو…هه هه… میخواد بیاد با ما بازی کنه.. و با دست نشونش داد. ببری هم گفت: آره، راست میگی، موشی تو بهتره با هم قدای خودت بازی کنی چون خیلی کوچیکی زیر پای ما له میشی..هه هه .. فیلی گفت: مسخرهاش نکنید خب مگه چی میشه بزارید اونم همراه ما بیاد، اون فقط میخواد رودخونه رو ببینه. اما خرسی و ببری قبول نکردند و باز هم شروع کردن به مسخره کردن موشی.. وخندیدن موشی خیلی ناراحت شد. کلاغ دانا که از روی درخت همه ماجرا رو دیده بود و شنیده بود، پرید و اومد پیششون و گفت: ناراحت نباش موشی جون، من بلدم برم رودخونه. اونا کار بدی کردن، ولی من قول میدم یه روز شما رو به اونجا ببرم تا رودخونه زیبا رو ببینید. موشی خوشحال شد ودوباره بادوستش دوباره مشغول بازی شد. مدتی که گذشت،خرگوشی وموشی به خونشون برگشتند.اما همین که موشی به نزدیک خونشون رسید، صدای کلاغ دانا رو از دور شنید.. موشی، موشی جان کجایی؟ موشی ایستاد، گفت: من اینجام. چی شده؟ کلاغ گفت: _ موشی جون زود بیا نفس نفس زنان رسید و روی شاخه درخت نشست و گفت: _ خرسی توی تورشکارچی گرفتار شده، باید کمکش کنی.. موش کوچولو گفت: خوب من چیکار میتونم براش بکنم؟ من که خیلی کوچولوام! کلاغ دانا گفت: تو میتونی تور شکارچی رو بجویی و خرسی را نجات بدی! موشی مهربون گفت: باشه بریم، آره می تونم. بعد تند و سریع به همراه کلاغ راه افتاد. وقتی رسیدند، خرسی و فیلی و ببری هر سه تایی گریه میکردند. اونا خیلی ترسیده بودن۔ موشی گفت: خرسی جونم نترس،الان تا شکارچی نیومده من همه تورهای تو رو میجوم و تو رو آزاد میکنم. و شروع کرد به جویدن طنابها و فوری همه رو جوید وتور پاره شد. خرسی خوشحال از توی تور اومد بیرون و وقتی آزاد شد هورااایی کشید واز موشی تشکر کرد و گفت: _ موشی جونم ببخشید، من تو رو اذیت کردم، اما تو به من کمک کردی. موشی گفت: من خوشحالم که تونستم بهت کمک کنم و آزاد بشی خرسی جونم. خرسی گفت: منم قول میدم دیگه هیچ وقت تویا کس دیگهای رو اصلاً مسخره نکنم.منو ببخش. اونوقت خرسی موشی رو روی کولش گذاشت و بهمراه فیلی و ببری به کنار رودخانه رفتند. رادیو قصه کودک خاله سمینا
❤️ این قصه تقدیم به ادیب جان و دیبا جان عیوقی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای شما باشه عزیزای دل❤️ اسم قصه: ادیب و دیبا و سفر های قطره ای💧 قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio 🦋رادیو قصه کودک قصه اختصاصی
اسم قصه: قصه صوتی موش تنبل(قسمت دوم)🐭 قصه گو: سمینا❤️ نویسنده: زهرا رضایی🍀 تنظیم: رویا مومنی 🌱 موضوع: ایجاد مسئولیت پذیری در کودک گروه سنی: ۳ تا ۷ سال آدرس کانال تلگرام👇 🆔 @childrenradio لینک حمایت مالی👇 https://zarinp.al/someina.com متن داستان موش کوچلو به خونه برگشت و از پدرش پرسید چرا مرد کشاورز گندم ها رو برد؟ پدرش گفت: مرد کشاورز گندم ها رو برد تا در آسیاب آرد کنه. موش کوچلو گفت : حالا باید چه کار کنم؟ غذا از کجا بیارم؟ پدر گفت: من که بهت گفتم نباید به انبار گندم دل خوش کرد و ممکنه روزی گندم ها تمام بشن. حالا می خوای چه کار کنی؟ موش کوچلو چیزی نگفت . سرشو پایین انداخت و به انبار رفت . اونجا تنها نشست و با ناراحتی به فکر فرو رفت که چرا این قدر تنبل بود و کاری نکرد و حرفای پدرشو گوش نداد . حالا تو زمستان که همه جا پر از برف و یخ بود چطور می تونست غذا پیدا کنه! بیرون انبار سر و صدای مرغ و خروس ها بلند شد. موش کوچلو از انبار بیرون رفت تا ببینه چه خبره! زن کشاورز را دید که برای مرغ و خروس ها دانه می پاشید. گرسنه اش بود . تا دانه های گندم رو دید دوید سمت مرغ و خروس ها تا شاید بتونه چیزی بخوره. اما همین که پیش اونها رسید ، خروس با نوک محکمش بهش حمله کرد و گفت: این غذای ماست تو حق نداری از این غذا بخوری. موش کوچلو با سر زخمی گوشه ای نشست و به غذا خوردن مرغ و خروس ها نگاه می کرد که دختر کشاورز رو دید از خونه سفره خرده نان های خشک رو کنار دیوار برای پرنده ها تکاند.موش کوچلو با سرعت دوید تا کمی از نون خشک ها رو بخوره اما پرنده ها با چنگالشون اونو دور کردن و گفتن این غذای ماست . موش کوچلو باز زخمی شد و یه گوشه نشست و به پرنده ها نگاه کرد. پسر کشاورز ته مانده غذاشو رو داخل ظرف غذای گربه ریخت و رفت . موش کوچلو این بار با سرعت بیشتری به سمت ظرف غذا رفت اما یهو گربه با بچه هاش از راه رسیدن و به موش کوچلو حمله کردن.موش کوچلو تا می تونست دوید و خودشو سریع از سوراخ زیر در انبار به داخل رسوند و نفس نفس زنان بی حال کف انبار افتاد. همین طور که بی حال افتاده بود ، پدرش اومد کنارش نشست . دستی به سرش کشید و گفت : دیدم امروز چه قد تلاش کردی غذایی پیدا کنی .اما پسرم اون غذاها سهم تو نبودن.تو باید خودت تلاش کنی تا غذا به دست بیاری نه اینکه در سهم غذای دیگران دست ببری.امروز چند بار هم زخمی شدی و جونت در خطر بود.برای همین قبلا بهت می گفتم بیا باهم کار کنیم تا نحوه شکار و دفاع رو بهت یاد بدم.موش کوچلو نشست و زانوهاشو با ناراحتی بغل کرد و گفت : حالا باید چه کار کنم؟پدر گفت:ناراحت نباش پسرم . من فکر زمستان بودم و غذای زیادی در انبار خونه ذخیره کردم.تا بهار غذا هست . موش کوچلو پدرش رو محکم بغل کرد و گفت : ببخش پدر که حرفاتو گوش ندادم. بهار اومد با هم کار می کنیم. و دیگه تنبلی رو کنار میزارم. پدر دست موش کوچلو رو گرفت و با هم به مزرعه پر از برف رفتند . کلی باهم برف بازی کردند و با کمک هم موش برفی درست کردند . رادیو قصه کودک
قصه صوتی موش تنبل قصه گو: سمینا نویسنده: زهرا رضایی تنظیم: رویا مومنی موضوع: ایجاد مسئولیت پذیری در کودک گروه سنی: ۳ تا ۷ سال
لینک حمایت مالی https://zarinp.al/someina.com متن داستان در مزرعه سر سبز مرد کشاورز ، انبار بزرگی پر از گندم بود که موش کوچلویی با پدر و مادرش اونجا زندگی می کردند . موش کوچلو بیشتر وقت ها می خوابید . وقتی هم که بیدار می شد ، سرگرم بازی و تفریح بود . نه در کارهای خونه به مادرش کمک می کرد و نه با پدرش کار می کرد . پدر موش کوچلو هر روز برای به دست آوردن غذا از خونه بیرون می رفت.هر بار که به موش کوچلو می گفت : تو دیگه بزرگ شدی و باید کار کنی ، موش کوچلو می گفت: ما در این انبار گندم همیشه غذا داریم. مزرعه ذرت هم که به ما نزدیکه .چرا باید کار کنیم؟ هر وقت به غذا احتیاج داشتیم به انبار گندم میریم.اون جا غذا همیشه هست.چرا شما از این گندم ها نمی خورید؟ پدر می گفت: چون این گندم ها غذای مرد کشاورز و بچه هاشه.ما نباید از این گندم ها بخوریم . باید خودمون تلاش کنیم و غذامون رو پیدا کنیم. اگه روزی این گندم ها تمام بشه اون وقت می خوای چه کار کنی؟ اما موش کوچلو به حرفای پدر گوش نمی داد . با دوستانش تا می تونست بازی می کرد و هر بار که گرسنه می شد به انبار گندم می رفت و هر چقدر که می خواست غذا می خورد . روزها گذشت .زمستان از راه رسید . مزرعه سرسبز با برف سفید پوش شد. موش کوچلو همچنان مشغول خوردن و خوابیدن و بازی کردن بود . یک روز که موش کوچلو با دوستانش مشغول برف بازی بود ، مرد کشاورز رو دید که به انبار گندم رفت و کیسه هایی رو از انبار بیرون می آورد و داخل گاری می گذاشت . موش کوچلو با خودش گفت :اون کیسه ها چیه؟ از دوستانش جدا شد و سریع خودشو به انبار رساند. وقتی اونجا رسید ، انبار رو خالی از گندم دید . اون همه گندم چی شد؟ دنبال گاری مرد کشاورز می دوید و فریاد می زد گندم ها رو نبر . اما گاری با سرعت دور شد و موش کوچلو ماند و انبار خالی. موش کوچلو به خونه برگشت و از پدرش پرسید چرا مرد کشاورز گندم ها رو برد؟ پدرش گفت: مرد کشاورز گندم ها رو برد تا در آسیاب آرد کنه. موش کوچلو گفت : حالا باید چه کار کنم؟ غذا از کجا بیارم؟ پدر گفت: من که بهت گفتم نباید به انبار گندم دل خوش کرد و ممکنه روزی گندم ها تمام بشن. حالا می خوای چه کار کنی؟ موش کوچلو چیزی نگفت . سرشو پایین انداخت و به انبار رفت . اونجا تنها نشست و با ناراحتی به فکر فرو رفت که چرا این قدر تنبل بود و کاری نکرد و حرفای پدرشو گوش نداد . حالا تو زمستان که همه جا پر از برف و یخ بود چطور می تونست غذا پیدا کنه! بیرون انبار سر و صدای مرغ و خروس ها بلند شد. موش کوچلو از انبار بیرون رفت تا ببینه چه خبره! زن کشاورز را دید که برای مرغ و خروس ها دانه می پاشید. گرسنه اش بود . تا دانه های گندم رو دید دوید سمت مرغ و خروس ها تا شاید بتونه چیزی بخوره. اما همین که پیش اونها رسید ، خروس با نوک محکمش بهش حمله کرد و گفت: این غذای ماست تو حق نداری از این غذا بخوری. موش کوچلو با سر زخمی گوشه ای نشست و به غذا خوردن مرغ و خروس ها نگاه می کرد که دختر کشاورز رو دید از خونه سفره خرده نان های خشک رو کنار دیوار برای پرنده ها تکاند.موش کوچلو با سرعت دوید تا کمی از نون خشک ها رو بخوره اما پرنده ها با چنگالشون اونو دور کردن و گفتن این غذای ماست . موش کوچلو باز زخمی شد و یه گوشه نشست و به پرنده ها نگاه کرد. پسر کشاورز ته مانده غذاشو رو داخل ظرف غذای گربه ریخت و رفت . موش کوچلو این بار با سرعت بیشتری به سمت ظرف غذا رفت اما یهو گربه با بچه هاش از راه رسیدن و به موش کوچلو حمله کردن.موش کوچلو تا می تونست دوید و خودشو سریع از سوراخ زیر در انبار به داخل رسوند و نفس نفس زنان بی حال کف انبار افتاد. همین طور که بی حال افتاده بود ، پدرش اومد کنارش نشست . دستی به سرش کشید و گفت : دیدم امروز چه قد تلاش کردی غذایی پیدا کنی .اما پسرم اون غذاها سهم تو نبودن.تو باید خودت تلاش کنی تا غذا به دست بیاری نه اینکه در سهم غذای دیگران دست ببری.امروز چند بار هم زخمی شدی و جونت در خطر بود.برای همین قبلا بهت می گفتم بیا باهم کار کنیم تا نحوه شکار و دفاع رو بهت یاد بدم.موش کوچلو نشست و زانوهاشو با ناراحتی بغل کرد و گفت : حالا باید چه کار کنم؟پدر گفت:ناراحت نباش پسرم . من فکر زمستان بودم و غذای زیادی در انبار خونه ذخیره کردم.تا بهار غذا هست . موش کوچلو پدرش رو محکم بغل کرد و گفت : ببخش پدر که حرفاتو گوش ندادم. بهار اومد با هم کار می کنیم. و دیگه تنبلی رو کنار میزارم. پدر دست موش کوچلو رو گرفت و با هم به مزرعه پر از برف رفتند . کلی باهم برف بازی کردند و با کمک هم موش برفی درست کردند . رادیو قصه کودک
❤️ این قصه تقدیم به یانا جان کریمی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: یانا و پیکاچو در پارک🍃 قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه کودک 🦋قصه اختصاصی صوتی
❤️ این قصه تقدیم به سامیار جان شهبازی عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: سامیار و ماجراهای هیروبراین 🌀 قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه کودک 🦋قصه اختصاصی صوتی
❤️ این قصه تقدیم به هرا جان هاشم زاده عزیز و مهربان خاله سمینا ❤️ 🍭امیدوارم بهترینها برای تو باشه عزیز دل❤️ اسم قصه: هرا و دوستی خمیرکی🌀 قصهگو: سمینا ❤️ نویسنده: راضیه احمدی☘ تنظیم: رویامومنی🌱 با قابلیت پخش و استفاده در واتس اپ 👌👌موضوع و محوریت قصه به در خواست مامان و بابا 👏👏 دنیای کودک را بساز 😍 پشتیبانی: 🆔 @mhdsab 🆔 @childrenradio رادیو قصه کودک 🦋قصه صوتی اختصاصی