توپ پاره

اسم قصه: توپ پاره ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بازسازی وسایل کهنه

آدرس کانال تلگرام?

? @childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه توپ کوچولو، اول صبح، وقتی همه حیوونای جنگل خواب بودند ، زیر درخت موز گریه میکرد .میمون کوچولو یه خمیازه بلندی کشید . بعد زیر درخت رو نگاه کرد و آروم آروم از درخت پایین اومد
. گریه توپ کوچولو با دیدن میمون کوچولو قطع شد
《میمون کوچولو پرسید《 چی شده ؟ چرا اول صبح گریه می کنی ؟
《 توپ کوچولو زد زیر گریه. میمون کوچولو با ناراحتی گفت《 گریه نکن. بگو ببینم چی شده ؟ شاید تونستم کمکت کنم
توپ کوچولو گریه کنان گفت 《 هیچکی نمی تونه به من کمک کنه . از بس که دیروز بچه ها به من لگد زدند بدنم درد گرفته .
بعدش منو توی جنگل انداختند و رفتند
.میمون کوچولو نگاهی به توپ کوچولو انداخت
بعد فکر کرد 《چه توپ قشنگی هم بوده . به نظرم درستش کنم و ببرمش برای تولد پیشی ملوس آخه اون خیلی توپ دوست داره
.میمون کوچولو گفت《من ، تو رو می برمت خونه ام》و توپ کوچولو رو از روی زمین برداشت و رفت روی تنه ی درخت
در همین موقع سنجاب کوچولو ، میمون کوچولو و توپ کوچولو رو دید و پرسید 《 چیکار میکنی ؟ اون چیه توی دستت ؟》
میمون کوچولو از تنه ی درخت پایین اومد و گفت 《 یه توپ پاره ست . به نظرت این توپ رو درستش کنم و به پیشی ملوس که امشب تولدشه هدیه بدم ، خوشحال میشه ؟
سنجاب کوچولو با خوشحالی گفت : چرا که نه . پیشی ملوس خیلی توپ دوست داره . منم میام کمکت تا باهم توپ رو درست کنیم .سنجاب کوچولو به لونه شون رفت و یه عالمه نخ کامواهای رنگی به خونه میمون کوچولو آورد
میمون کوچولو هم نخ و سوزن آورد و قسمتهای پاره ی توپ رو دوخت و با دیدن نخ کامواهای رنگی ذوق زده شد و گفت ! وا ای! چه کامواهای قشنگی
سنجاب کوچولواول کاموای سبز بعد آبی بعد قرمز بعد بنفش بعد صورتی بعد زرد و آخر هم سفید دور توپ بست و یه روبان آبی هم روی توپ زد .وقتی توپ حاضر شد ، سنجاب کوچولو و میمون کوچولو به جشن تولد پیشی ملوس رفتند . پیشی ملوس با دیدن توپ با کامواهای رنگی حسابی خوشحال شد و از سنجاب کوچولو و میمون کوچولو تشکر کرد
. توپ کوچولو هم از اینکه پیشی ملوس ازش مواظبت می کنه و قیافه اش تغییر کرده ، خیلی خوشحال شد

 

گردش آبی

قصه های زیبا از خاله سمینا را گوش کنید :

اسم قصه: گردش آبی ?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بازیگوشی

آدرس کانال تلگرام?

 @childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا و یه روز گرم تابستونی، حیوونای جنگل تصمیم گرفتند همگی به گردش برن
خرس مهربون گفت : بهتره یه قایق درست کنیم و بندازیم توی رودخونه .بعد همگی سوار بشیم و تا آبشار بریم و گردش کنیم
《حیوونای جنگل همگی دست زدند و گفتند 《 هورااااا
َسمور های آبی یه قایق بزرگ ساختند تا همه بتونند سوار بشند
از بین حیوونای جنگل، فیل کوچولو از همه بیشتر خوشحال بود و هیجان داشت
فیل کوچولو گفت : آخ جون. خیلی دوست دارم با قایق برم نزدیک آبشار
اما وقتی میخواست سوار قایق بشه ، شیر ، سلطان جنگل ، گفت 《نخیر فیل کوچولو نباید سوار قایق بشه سنگین و بزرگه .خرس مهربون جواب داد نه .سمورهای آبی قایق بزرگی درست کردند و همه ، جا میشن
وقتی همه حیوونای جنگل سوار قایق شدند و قایق حرکت کرد ، فیل کوچولو با هیجان ، آب رودخونه و ماهی ها رو تماشا میکرد و بالا و پایین می پرید
شیر که عصبانی شده بود، گفت بچه جون ! آروم بشین . الان همه مون می افتیم توی آب رودخونه
《 ! اما فیل کوچولو گوش نداد و به بالا و پایین پریدنش ادامه داد تا اینکه موشی جیغ زد و گفت 《 کمک ! کمک
. همه حیوونای جنگل برگشتند به سمت موشی . .یکی از چوب های قایق
تَرک برداشته بود و آب رودخونه زیر پای موشی بالا اومده بود و پاهای موشی رو خیس کرده بود
《 شیر دوباره عصبانی شد و گفت 《دیدید گفتم فیل کوچولو نباید توی قایق بیاد
《 خرس مهربون نزدیک فیل کوچولو شد و گفت《فیلی جون ! تو باید آروم بشینی
خرگوش کوچولو ، موشی رو بغل کرد و زیر نور آفتاب برد تا پاهاش خشک بشن
ِ
آقا ببری و خانم ببری که پارو می زدند ، قایق رو نگه داشتند تا دو تا از سمور های آبی بَرن یه تخته چوب بیارن و ترک
. برداشتن قایق رو درست کنند
《وقتی تعمیر قایق تموم شد ، فیل کوچولو که کف قایق نشسته بود،به موشی گفت《ببخشید تقصیر من بود
موشی خندید و گفت《 اشکالی نداره. منم از خرگوشی ممنونم منو بغل کرد تا پاهام خشک بشن
《فیل کوچولو به شیر گفت《ازاین به بعد به حرفتون گوش می کنم
《شیر دستی به خرطوم فیل کوچولو کشید و گفت《ممنون
. وقتی قایق به نزدیکی های آبشار رسید ، آقا ببری و خانم ببری، قایق رو نگه داشتند و همه حیوونای جنگل پیاده شدند
قایق رو کنار رودخونه با طناب به درخت نزدیک آبشار بستند و آبشار و رنگین کمانی که بالای آبشار پیدا شده بود ، تماشا کردند و یه روز گرم تابستانی رو به خوبی و خوشی گذراندند

مداد رنگی های خرگوشی

اسم قصه: مداد رنگی های خرگوشی???
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
گروه سنی :پنج سال به بالا
موضوع: بخشش
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان :

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه خرگوش کوچولو با مامان خرگوش و بابا خرگوش زندگی می کرد
. خرگوش کوچولو نقاشی خیلی دوست داشت و هرروز نقاشی می کشید
. خرگوش کوچولو یه عالمه مداد رنگی داشت و خیلی دوستشون داشت
با مداد آبی توی دفتر نقاشی ، ابر می کشید . با مداد زرد ، خورشید می کشید ، با مداد قرمز ، یه عالمه گل می کشید ، با مداد
. سبز ، چمن و درخت می کشید و با مداد قهوه ای و مداد سیاه هم کلبه و دودکش می کشید
دوستای خرگوش کوچولو مثل خود خرگوش کوچولو نقاشی رو خیلی دوست داشتند و هرروز نقاشی می کشیدند اما دلشون
.می خواست مداد رنگی مثل مداد رنگی های خرگوش کوچولو داشته باشند
یه روز لاکی کوچولو و جوجه تیغی با دفتر نقاشی و مداد رنگی هاشون رفتند خونه خرگوش کوچولو تا با همدیگه نقاشی
. کنند
لاکی کوچولو با دیدن مداد رنگی های خرگوش کوچولو گفت 《 خوش به حالت خرگوشی ! مداد رنگی هات خیلی خوشگلن .
《میشه منم با مداد رنگی هات نقاشی کنم ؟
《 خرگوشی عصبانی شد و گفت 《 نه .خودت مداد رنگی داری
《 . لاکی کوچولو با ناراحتی گفت 《مداد رنگی هام کوچولو شدند
《 خرگوشی گفت 《 خب برو بخر
لاکی کوچولو گفت 《 آخه بابا لاکی گفته تا مداد رنگی هام تموم نشدند نباید مداد رنگی بخرم . میشه یکبار با مداد رنگیت
《نقاشی کنم ؟
خرگوشی مداد رنگی هاشو از روی میز برداشت و توی جعبه گذاشت. جوجه تیغی گفت 《 لاکی راست میگه . مداد رنگی هات
《 . خیلی خوشگلن. بابا جوجه تیغی به من هم گفته تا مداد رنگی هام تموم نشدند نمی تونم مداد رنگی جدید بخرم
《 خرگوشی با عصبانیت گفت 《 مداد رنگی هامو بهتون نمیدم
《 جوجه تیغی به لاکی کوچولو گفت 《 اشکالی نداره لاکی جون ! بیا با مداد رنگی های من نقاشی کن. هنوز کوچیک نشدند
اون روز لاکی کوچولو با مداد رنگی های جوجه تیغی یه نقاشی زیبا کشید و بعد هردو از خرگوشی خداحافظی کردند و به
.خونه هاشون رفتند
《 تعطیلات آخر هفته از راه رسید . بابا خرگوش گفت 《 بریم کنار رودخونه و یه هوایی بخوریم
《 خرگوشی گفت 《 آخ جون. منم دفتر نقاشی و مداد رنگی هامو میارم تا از رودخونه نقاشی بکشم
بابا خرگوش و مامان خرگوش و خرگوشی کنار رودخونه رفتند و روی تخته سنگ بزرگی نشستند . خرگوشی دفتر نقاشی شو
باز کرد و وقتی می خواست در جعبه مداد رنگی ها رو بازکنه ناگهان مداد رنگی ها از داخل جعبه ُسر خوردند و توی رودخونه
.افتادند
《!خرگوشی گریه کنان گفت 《 بابا ! مامان ! مداد رنگی هام
《 مامان خرگوش با مهربونی گفت 《 ناراحت نباش عزیزم. الان بابا میره توی رودخونه و مداد رنگی ها رو میاره
《 بابا خرگوش گفت 《 نمیشه برم توی رودخونه . عمق آب زیاده . ممکنه آب رودخونه منم با خودش ببره
《 خرگوشی گریه کنان گفت 《 حالا چیکار کنم؟ مداد رنگی ها ی قشنگمو آب برد
《 مامان خرگوش گفت 《 ناراحت نباش. فردا بازار میریم و مداد رنگی می خریم
《 خرگوشی گریه کنان گفت 《می خواستم از رودخونه نقاشی بکشم. من مداد رنگی می خوام
《! در همین موقع یه نفر از پشت سر خرگوشی و مامان خرگوش گفت 《 سلام خرگوشی
خرگوشی و مامان خرگوش سرشونو برگردوندند . لاکی کوچولو بود . لاکی کوچولو گفت 《 سلام خرگوشی ! سلام مامان
《خرگوش ! چی شده ؟چرا گریه می کنی خرگوشی ؟
خرگوشی برای لاکی کوچولو تعریف کرد می خواسته از رودخونه نقاشی بکشه یهو آب رودخونه مداد رنگی هاشو با خودش برده .لاکی کوچولو لبخند زد و گفت: ناراحت نباش خرگوشی ! منم امروز دفتر نقاشی و مداد رنگی هامو آوردم تا از رودخونه نقاشی بکشم. الان میرم مداد رنگی هامو میارم و پیش تو می شینم تا دوتایی باهم نقاشی بکشیم
لاکی کوچولو و خرگوشی روی تخته سنگ نشستند و نقاشی کشیدند . خرگوشی گفت :مرسی لاکی ! فردا که مداد رنگی خریدم ، اجازه میدم با مداد رنگی هام نقاشی بکشی
فردای اون روز خرگوشی به همراه مامان خرگوش و بابا خرگوش بازار رفتند و یه جعبه مداد رنگی خریدند و خرگوشی به
.قولی که به لاکی کوچولو داده بود عمل کرد

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

الاغ بینوا و اسب مغرور

اسم قصه: الاغ بینوا و اسب مغرور
قصه گو : دنیا استکی❤️

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

مرغ دریایی کوچولو

گوش کنید :

اسم قصه: مرغ دریایی کوچولو?
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی
موضوع: پشیمانی
گروه سنی : پنج سال به بالا

آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

متن داستان : 

یه روز آفتابی مرغ دریایی کوچولو همراه مامان مرغی و بابا مرغی و دوستانشون توی هوای خنک صبح دریا پرواز می کردند .
.اون روز خانواده های زیادی لب دریا اومده بودند تا تفریح و شنا کنند
. مرغ دریایی کوچولو خیلی دلش می خواست اوج بگیره و اون بالا بالا ها بره ولی خیلی زود بود اوج بگیره
.توی همین فکرها بود ناگهان چشمش افتاد به یه کلاه حصیری که روی سر یه دختر بچه بود
مرغ دریایی کوچولو به مامان مرغی گفت 《 وای مامان ! چه کلاه قشنگی روی سر اون دختر بچه ست . منم یکی از اونا
《 میخوام
مامان مرغی با مهربونی گفت 《عزیزم ! ما پرنده ها که
《. نمی تونیم کلاه سرمون بزاریم
مرغ دریایی کوچولو اخم کرد و گفت 《 چرا ؟ چرا ما
《پرنده ها نمی تونیم کلاه سرمون بزاریم؟
مامان مرغی جواب داد 《 آخه ما پرنده ها اگه کلاه سرمون بزاریم نمی تونیم پرواز کنیم . کلاه جلوی دیدمون برای پرواز رو
《 می گیره
《 مرغ دریایی کوچولو با شیطنت گفت 《 ولی من یه کاری می کنم که بتونیم با کلاه پرواز کنیم
.بعد به سمت دختر بچه پرواز کرد و هر چقدر مامان مرغی صداش زد ، اهمیتی نداد
مرغ دریایی کوچولو فوری با منقارش ، کلاه حصیری رو از روی سر دختر بچه برداشت و فرار کرد به سمت آسمون و به گریه
.دختر بچه هم توجهی نکرد
درهمین موقع سرعت پرواز مرغ دریایی کوچولو با کلاه حصیری کم شد و اصلا نتونست خوب بال بزنه و پیش مامان مرغی و
. بابا مرغی برگرده
مامان مرغی و بابا مرغی به محض دیدن مرغ دریایی کوچولو که نمی تونست با کلاه حصیری خوب پرواز کنه ، به سمتش
. رفتند. مامان مرغی ، کلاه حصیری رو از نوک مرغ دریایی کوچولو بیرون آورد و کلاه حصیری روی آب دریا افتاد
دختر بچه با دیدن کلاهش روی آب دریا خوشحال شد و بابای دختر بچه توی آب رفت و کلاه حصیری رو برداشت و به دختر .بچه داد
. مرغ دریایی کوچولو به مامان مرغی گفت 《ببخشید 》و بعد دوباره به سمت دختر بچه رفت و روی شن های ساحل نشست
دختر بچه با دیدن مرغ دریایی کوچولو گفت 《 ای وای ! الان می خواد دوباره کلاهمو برداره . کلاهمو بهت نمیدم مرغ
《! بدجنس
《 بابای دختر بچه خندید و گفت 《 نه دخترم ! به چشماش نگاه کن. پشیمونه . براش خوراکی بریز تا بخوره . گناه داره
《دختر بچه با تعجب پرسید 《 راست میگی بابا؟ پشیمونه ؟
《 بابای دختر بچه جواب داد 《 آره عزیزم. یه ذره پفیلا بریز روی شن تا بیاد بخوره . می خواد باهات دوست بشه
. دختر بچه با ذوق و شوق از توی پاکتی که توی دستش بود ، مقداری پفیلا روی شن های ساحل ریخت .
مرغ دریایی کوچولو مشغول خوردن پفیلا شد و دختر بچه و بابای دختر بچه با مرغ دریایی کوچولو عکس انداختند

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا

هدیه جنگلبان

اسم قصه: هدیه جنگلبان
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: رویا مومنی

گروه سنی : پنج سال به بالا
موضوع : وفاداری
آدرس کانال تلگرام?
? @childrenradio

توی یه جنگل سرسبز و زیبا یه جنگلبان مهربون مواظب حیوونای جنگل بود
. و به خاطر همین حیوونای جنگل ؛ جنگلبان رو خیلی دوست داشتند
. یه شب خرگوشی همه حیوونای جنگل رو صدا زد تا وسط جنگل جمع بشن و باهم در مورد یه مسئله مهم حرف بزنند
《سنجاب کوچولو که مثل همیشه عجول بود ، گفت 《 زود باش خرگوشی ! چی شده؟ چرا گفتی بیایم اینجا؟
《 ..خرگوشی صداشو صاف کرد و گفت 《 میخوام یه خبر خوب بدم. فرداشب تولد جنگلبانه و
《 راکون کوچولو توی حرف خرگوشی پرید و گفت 《 تو از کجا میدونی ؟
《 خرگوشی گفت 《امروز صبح جنگلبان با گوشی همراهش حرف می زد و فهمیدم که فرداشب تولدشه
《سنجاب کوچولو پرسید 《 حالا ما باید چیکار کنیم ؟
《 خرگوشی جواب داد 《 من میگم جنگلبان همیشه مراقب ما بوده و هست . پس برای تولدش یه کادو بگیریم
راکون کوچولو خندید و گفت 《 آخه ما که از جنگل
《 نمی تونیم بیرون بریم . بعدشم جنگلبان ، انسانه و باید یه کادویی ، هدیه بدیم که به دردش بخوره
《 خرگوشی گفت 《 من یه فکری دارم
همه حیوونای جنگل با صدای بلند پرسیدند
《چه فکری ؟ 》
خرگوشی گفت 《 فردا صبح همه مون هر خوراکی که توی لونه هامون داریم و فکر می کنیم به درد جنگلبان میخوره رو از
《 . لونه هامون بیرون میاریم و وسط جنگل میزاریم
سنجاب کوچولو با هیجان گفت 《 آهان فهمیدم. جنگلبان فندق و گردو می تونه بخوره. من فردا فندق و گردو وسط جنگل
《 میزارم 《 خرگوشی گفت 《 آفرین به تو دوست باهوشم ! منم هویج از توی لونه ام میارم . جنگلبان هویج دوست داره
《 راکون کوچولو با ناراحتی گفت 《 اما من خوراکی ندارم که به درد جنگلبان بخوره
《! سنجاب کوچولو گفت 《 چرا نداری ! پس اون آلوها چی هستن که هرروز می خوری
《 راکون کوچولو گفت 《 یعنی جنگلبان ،آلو دوست داره ؟ آخه هیچ وقت ندیدم آلو بخوره
《 خرگوشی لبخندی زد و گفت 《 اشکالی نداره. آلوها رو بردار بیار .شاید جنگلبان دهنش آب افتاد و خورد
صبح فردای اون روز هر کدوم از حیوونای جنگل ، خوراکی هایی که توی لونه داشتند رو وسط جنگل بردند و وقتی جنگلبان
. اومد ، کنار خوراکی هاشون ایستادند و دست زدند
جنگلبان از دیدن خوراکی های خوشمزه که حیوونای جنگل برایش آورده بودند ، خوشحال شد و از ایشان تشکر کرد و به
.همراه ایشان مشغول خوردن خوراکی ها شد

قصه کودکانه صوتی
قصه صوتی کودکانه
قصه صوتی شب
قصه شب
رادیو قصه کودک
سمینا