جوجه اردک لجباز

اسم قصه: جوجه اردک لجباز
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۳ سال
موضوع: لجبازی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جوجه اردک زندگی می کرد.
جوجه اردک هرروز همراه مامان اردک و بابا اردک و خواهر و برادرش کنار برکه می رفت و روی آب برکه شنا می کرد .
یه روز آفتابی و تعطیل یه اتفاق عجیبی توی برکه افتاد .
آدمهای زیادی کنار برکه اومده بودند تا گردش و تفریح کنند .
اون روز جوجه اردک مثل هرروز همراه مامان اردک و بابا اردک و خواهر و برادرش روی آب برکه شنا می کرد ناگهان یه چیز بزرگ نزدیک جوجه اردک افتاد .
جوجه اردک با تعجب نگاه کرد . بعد صدای یه پسربچه رو شنید
(( آهای جوجه اردک! توپمو بیار))
اما جوجه اردک که از توپ خوشش اومده بود به در خواست پسر بچه اهمیت نداد و مشغول توپ بازی شد .
در همین موقع مامان اردک و بابا اردک و خواهر و برادر جوجه اردک متوجه توپ بازی کردن جوجه اردک شدند.
بابا اردک گفت (( پسرم ! توپو به صاحبش پس بده ))
مامان اردک گفت (( بابا اردک راست میگه . توپو پس بده ))
اما جوجه اردک اهمیت نداد و مشغول توپ بازی شد.
پسربچه گفت (( جوجه اردک! لجبازی نکن .توپمو پس بده ))
جوجه اردک جواب داد (( نمیخوام . میخوام توپ بازی کنم ))
ناگهان نوک جوجه اردک به توپ خورد و توپ سوراخ شد ، باد توپ خالی شد و توپ کوچیک شد.
جوجه اردک و پسربچه هردو ناراحت شدند .
بابا اردک گفت (( پسرم! برو عذرخواهی کن. ))
جوجه اردک توپ کوچولو رو به دست پسر بچه داد و گفت (( ببخشید ))
پسر بچه گفت (( حالا چیکار کنم ؟! من فقط همین یه دونه توپو داشتم ))
بعد شروع کرد به گریه کردن. جوجه اردک با دیدن گریه ی پسربچه ، گریه کرد.
در همین موقع گریه پسربچه قطع شد و گفت (( جوجه اردک! تو هم بلدی گریه کنی ! باشه . بخشیدم . الان به بابام میگم یه توپ دیگه بخره و باهم بازی کنیم ))
پسربچه همین کار رو کرد و بعد از مدتی که توپ جدید خریده شد ، با جوجه اردک مشغول توپ بازی شد.
جوجه اردک هم به خودش قول داد دیگه لجبازی نکنه و دل کسی رو نشکنه .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

خروس جنگجو

اسم قصه: خروس جنگجو🐓
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۳ سال
موضوع: پرخاشگری
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، آقا خروسه همراه خانم مرغه و جوجه هاش زندگی می کرد.
آقا خروسه خیلی دعوایی بود و هر کدوم از حیوونای جنگل نزدیکش می شدند ، با صدای بلند حرف می زد و باهاشون دعوا می کرد و می جنگید.
یه روزی یه اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد.
آقا خروسه مثل هرروز صبح از لونه اش بیرون اومد و قوقولی قوقو کرد تا همه حیوونای جنگل از خواب بیدار شَن اما هر چقدر قوقولی قوقو کرد هیچ کس بیدار نشد .
در همین موقع صدای قوقولی قوقو ی یه خروس جدید شنید و همه ی حیوونای جنگل شاد و سرحال از خواب بیدار شدند.
آقا خروسه با تعجب به اطراف نگاه کرد تا ببینه خروس جدید کجاست اما هر چقدر نگاه کرد خروس جدید رو پیدا نکرد .
آقا خروسه ناراحت و غمگین به وسط جنگل رفت تا مثل همه کنار میز صبحونه بشینه و صبحونه بخوره.
خاله خرسه از روی صندلی بلند شد و گفت
(( سلام صبح بخیر دوستان !))
همه حیوونای جنگل با خوشحالی جواب دادند (( سلام صبح بخیر خاله خرسه!))
خاله خرسه به خروس جدید که کنار صندلی خاله خرسه نشسته بود اشاره کرد و گفت
(( دوستان عزیز! میخوام خروسی رو به شما معرفی کنم. خروسی و خونواده اش از جنگل بالایی اومدن . متاسفانه جنگل بالا آتیش گرفته و لونه ی خروسی هم آتیش گرفت . حالا از امروز خروسی ، ساکن جنگل ما میشه و ما ها رو از خواب بیدار می کنه ))
آقا خروسه با شنیدن این خبر بدون اینکه صبحونه بخوره از روی صندلی بلند شد و همراه خانم مرغه و جوجه هاش به لونه اش برگشت.
وقتی توی لونه ناراحت و غمگین نشسته بود، صدای در بلند شد.‌
آقا خروسه در رو باز کرد . گربه سفید پشت در بود.
گفت ((میو میو ! آقا خروسه ! چیزی شده ؟چرا صبحونه نخورده برگشتید لونه تون؟))
آقا خروسه قوقولی قوقویی کرد و جواب داد (( مگه نشنیدی خاله خرسه چی گفت ! امروز صبح صدای همون خروس جدیده که خاله خرسه معرفی اش کرد رو شنیدم . دیگه به من نیازی نیست ))
در همین موقع آقا خروسه و گربه سفید صدای حیوونای جنگل رو که از کنار لونه ی آقا خروسه می گذشتند، شنیدند
(( آخیش ! از دست آقا خروسه راحت شدیم. ))
(( آره . آقا خروسه همش دعوا می کنه و خوش اخلاق نیست .))
(( این خروسی چقدر خوش اخلاقه . خونواده اش هم همین طور ))
آقا خروسه با شنیدن این حرفها بیشتر ناراحت شد .
گربه سفید گفت (( یادته همش می گفتم آقا خروسه ! اینقدر دعوا نکن . شنیدی حیوونا چی می گفتن ))
آقا خروسه قوقولی قوقوی بلندی کرد و از لونه اش بیرون رفت و گربه سفید و خانم مرغه و جوجه هاش هم دنبالش راه افتادند.
آقا خروسه وسط جنگل قوقولی قوقوی بلندی کرد. همه ی حیوونای جنگل که صبحونه خورده بودند و به لونه هاشون برگشتند ، از لونه هاشون بیرون اومدند و دوباره به وسط جنگل رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده آقا خروسه قوقولی قوقو می کنه .
وقتی حیوونای جنگل وسط جنگل جمع شدند ، آقا خروسه نزدیک خروس جدید شد و گفت (( به جنگل ما خوش اومدی خروسی! خوشحالم همکار جدید مو می بینم . من کمکت می کنم ))
خاله خرسه و گربه سفید و بقیه حیوونای جنگل که از مهربونی آقا خروسه تعجب کرده بودند برای آقا خروسه دست زدند.
از همون روز آقا خروسه با هیچ کدوم از حیوونا دعوا نکرد و مهربون شد.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

امید دیگه مسخره نمیکنه

دوستای عزیز امشب یک قصه آموزشی داریم. پس با قصه های صوتی شبانه رادیو کودک همراه ما باشین.

اسم قصه: امید دیگه مسخره نمیکنه👦🏻
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
یکی بود یکی نبود. در شهر قصه ما، پسر کوچولویی بود به اسم امید.
امید پسر خوبی بود.
اون مامان و باباش رو خیلی دوست داشت وبه حرفهای اونا گوش می کرد.
مثلأ: ” همیشه سلام می کرد. هر شب قبل از خواب مسواک می زد.. غذاش رو درست و مرتب می خورد،
یا شبها زود می خوابید. “
بخاطر همین همه دوستش داشتن .
اما امید یک اخلاق بد هم داشت. و اونم این بود که گاهی شیطون می اومد سراغش و گولش میزد. اونوقت امید دوستهاش رو مسخره می کرد.
مثلأ یکبار به مهیار گفت:« تو چقدر چاق وتپلی » و لُپش رو هم کشید.
بعد هم خندید. مهیار لپش درد گرفته و خیلی هم ناراحت شد.
مادر امید وقتی حرفهای امید رو شنید گفت:« پسرم مسخره کردن کار خوبی نیست و نباید دوستت رو مسخره کنی»
یک روز دیگه وقتی تو مهد کودک داشتند با بچه های دیگه شعر می خوندند ، به پوریا نگاه کرد و خندید و گفت: « هه هه ..پوریا چه صدای زشتی داری.. من دیگه با تو شعر نمی خونم.»
پوریا خیلی ناراحت شد. آخه اون اصلأ صدای بدی نداشت.
خانم مربی گفت: «امید جان، پسرم تو نباید دوستتو مسخره بکنی.. کار خوبی نیست..»
امید بخاطر همین اخلاق بدش تنها شده بود و هیچ کس دیگه با اون بازی نمی‌کرد .آخه امید اونا رو مسخره می کرد.
یک روز وقتی داشت روی سرسره مهد کودک شون بازی میکرد، یدفعه از روی سرسره افتاد زمین و شروع کرد به گریه کردن. 😭
امید پاهاش درد گرفته بود ونمی تونست از روی زمین بلند بشه.
امیر و مهیار و پوریا که مشغول توپ بازی کردن بودند ،وقتی دیدن دوستشون روی زمین افتاده ، به طرف امید دویدند وبلندش کردند و
پوریا گفت:« امید جونم، چی شده؟»
امید با گریه گفت :« پاهام ،پاهام درد گرفته..»
پوریا خانم مربی رو صدا کرد وگفت: « خانم مربی لطفأ بیان…امید خورده زمین وپاهاش درد گرفته…» خانم مربی فوری دوید و اومد وبا کمک امیر و مهیار وپوریا امید رو بردنش تو اتاق. خانم مربی پاهای امید رو ماساژ داد و مهیار براش آب آورد و امیر و پوریا هم کنارش ایستاده بودند.
وقتی امید یکم حالش بهتر شد، خانم مربی به امید گفت :«امید جان، ببین چه دوستای خوبی داری ، همه ناراحت تو هستن پسرم..»
امید سرشو انداخته بود پایین و بخاطر رفتار زشت قبلش خجالت می کشید.
مهیار یدونه شکلات از جیبش در آورد وداد به امید و گفت: «ماهمه دوستت داریم امید جونم. سرتو بلند کن ما رو ببین.. »
امید گفت:« منو ببخشین که مسخره تون کردم .قول میدم دیگه این کارو نکنم..»
خانم مربی گفت :« آفرین به تو پسرم که فهمیدی نباید اینکارو بکنی. خدا کسی که دیگران رو مسخره کنه دوست نداره.»
بعد خندید و دست امید رو روی دست دوستاش گذاشت وگفت :« قول بدین همیشه باهم دوست باشین و قهر نکنین.»
امید نگاهشون کرد وخندید. حالادیگه همه خوشحال بودند و می خندیدند.
★★☆☆☆☆☆☆☆
همراهان عزیز رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا.. پدر و مادرای مهربون. ما هم مثل شما، بچه های گلتون روخیلی دوست داریم..
دلمون میخواد اونا با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی شبا با آرامش بخوابن..
پس بهتون توصیه می کنیم همراه ما باشین. تا با قصه های آموزشی ما، کودکان عزیز شما کارهای خوب رو بهتر یار بگیرن.

امید و ماشین کوکی

اسم قصه: امید و ماشین کوکی🚗
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
امید کوچولو خیلی ناراحت بود . آخه اون روز اتفاق بدی براش افتاده بود. وقتی داشت با ماشین کوکی قرمز و خوشگلش که خیلی هم دوستش داشت بازی می‌کرد ، یدفعه از دستش افتاد و ماشینش خراب شد وکوکش از کار افتاد. دیگه هم هرکاری م کرد درست نشد که نشد.
امید اومد پیش مامانش و گفت:« مامان جون، ماشینم خراب شده و دیگه نمیتونم باهاش بازی کنم.» مامانش ماشین‌ ‌کوکی امید را گرفت وخواست کوکش رو بچرخونه. ولی نشد که نشد.. اون خراب شده بود..
امید گریه افتاد و پاهاش رو به زمین کوبید وگفت:« من یه ماشین جدید می خوام .یه ماشین جدید. دیگه اینونمیخوام. این ماشین خرابه..»
مامانش از گریه امید خیلی ناراحت شد.
دستی به سر امید کشید وگفت :« پسرم صبر کن. وقتی بابا اومد، با هم میریم مغازه اسباب بازی فروشی، یکی دیگه میخریم. گریه نکن»
مامان امید تلویزیون رو،روشن کرد و گفت:« پسرم، حالا به جای گریه کردن بیا کارتون نگاه کن. تا من هم برم برات خوراکی بیارم.»
امید چشمهاشو پاک کرد وروی مبل نشست و مشغول تماشای کارتون شد.
گذشت وگذشت تا اینکه پدر امید از سرکار اومد. امید فوری پرید بغل باباش وگفت:« سلام باباجون. امروز قراره بریم اسباب بازی فروشی ماشین کوکی خوشگل بخریم . مامان گفته.. »
باباش بغلش کرد و خندید و گفت:« چرا مگه ماشین‌کوکی قرمز خوشگلت چه ایرادی داره که باید بریم ماشین جدید بخریم؟»
امید گفت:« آخه بابا جون امروز وقتی میخواستم بااون بازی کنم، هر کار کردم کوک نشد..دیگه به درد نمیخوره ..»
پدر امید گفت :« صبر کن بذار.. بذار ببینم چی شده بعد. هر چیز که خراب بشه که نباید بندازیمش بیرون.»
بابا، ماشین امید رو باز کرد. پیچش رو در آورد و توی ماشین نگاه کرد.اون یکم روی ماشین امید کار کرد و فهمید می تونه ماشین امید رو درست کنه.
وقتی ماشین درست شد وکوکش دوباره راه افتاد، ماشین رو به امید داد و گفت:« پسرم ببین؛ وقتی یک ماشین یا هر چیزی خراب شد، باید ببینیم که میتونیم درستش کنیم یا نه؟»
بعد ماشین امید رو کوک کرد و گفت:« ببین پسرم؛ ماشین خوشگل قرمزت داره را میره ومیتونی باهاش بازی کنی ولازم نیست دوباره ماشین بخری.»
امید که خوشحال شده بود ماشین کوکی شو برداشت و شاد و خندان با ماشین کو چولوی قشنگش شروع به بازی کرد.
☆☆☆☆☆☆☆
کوچولوهای مهربون.. عزیزای نازنینم ..بچه های رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا.. پدر و مادرای مهربون. ما هم مثل شما، بچه های گلتون روخیلی دوست داریم..
دلمون میخواد اونا با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی هم سرگرم بشن وبا آرامش بخوابن و هم کارهای درست رو انجام بدن.
پس بهتون توصیه می کنیم همراه ما باشین. تا با قصه های آموزشی ما، کودکان عزیز شما کارهای خوب رو بهتر یاد بگیرن.

امید و پل عابر پیاده

اسم قصه: امید و پل عابر پیاده
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
امید کوچولوی ما یک مادربزرگ داشت که خیلی دوستش داشت. چون مادر بزرگش خیلی مهربون بود. براش قصه میگفت و بهش خوراکیهای خوشمزه می داد. تازه پندار پسرخاله امید هم اونجا بود ومی تونستن دوتایی با هم بازی کنند.
اون روز صبح که از خواب بیدار شد مادرش گفت:(( پسرم پاشو صبحونت رو بخور. بعد لباساتو بپوش تا با هم بریم خونه مامان بزرگ))
امید خیلی خوشحال شد.زود دست وصورتش روشست. صبحونه اش رو خورد و لباساشو پوشید و با مادرش از خونه اومد بیرون.
خونه مادربزرگش چند تا کوچه بالاتر از خانه خودشون بود و با مامانش می تونستن پیاده برن.
امید تو راه خیلی بازیگوشی می‌کرد. دست مامانش و ول میکرد ومی گفت :((می خوام تنهایی تو خیابون بدوم.))
تا اینکه پاش رفت توی چاله و درد گرفت. مامانش دستشو گرفت وبلندش کرد وگفت :(( حالا فهمیدی..تو نباید دست مامانو ول کنی..))
امید و مامانش همین طور که می رفتند رسیدن به یک پل بزرگ که روی خیابون کشیده شده بود.
مامانش گفت: ((حالا باید از روی پل بریم اونطرف خیابون.))
امید گفت:(( وای چقدر پله داره..من نمیتونم این همه پله رو بالا بیام.. خسته میشم.))
مامانش گفت: ((مگه نمی خوای بریم خونه مامان بزرگ؟))
امید گفت: (( آره. بریم از خیابون رد بشیم.))
مامان امید گفت:((حالا بیا با هم روی پله ها بریم. من دستتو می گیرم پسرم. از اون بالا می تونیم خیابونو حسابی تماشا کنیم .))
بعد دست کوچولوی امید رو گرفت وآروم آروم شروع کردن به شمردن و بالا رفتن پله ها..
یک…دو…سه…چهار…
وقتی به اون بالا رسیدند، مامانش گفت:
(( پسرم اون پایین رو ببین.. همه ماشین ها تند وتند دارن راه میرن. اگر ما بخوام از توی خیابون رد بشیم با ماشینها تصادف می کنیم. ))
امید گفت:(( وااای.. اونوقت پامون می شکنه..))
مامانش گفت:((درسته پسرم. به همین دلیل باید حتمأ از روی پل عابر پیاده رد بشیم.))
امید دست مامانشو گرفت وگفت:((مامان جون من دیگه همیشه از روی پل عابر پیاده از خیابون رد می شم.قول میدم))
بعد مادرش یه دونه شکلات خوشمزه به امید داد و گفت :((آفرین به تو پسر خوشگلم. اینم جایزه تو… حالا بیا زودتر بریم که مامان بزرگ منتظره))
بعد دوتایی با همدیگه خوشحال وخندان به طرف خونه مادر بزرگش رفتند.
☆☆☆☆☆☆☆
پدرومادرای مهربون.بچه های عزیز.گلهای خوشبوی خونه..ماشمارو خیلی دوست داریم.
بخاطر همین هرشب براتون قصه های خوب وشیرین باصدای خاله سمینای عزیز که شمارو خیلی هم دوست داره پخش می کنیم.
پس با قصه های شبانه صوتی رادیو قصه همراه ما باشید.🌱🌱

یک روز برفی در جنگل

اسم قصه: یک روز برفی در جنگل❄️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
در یک جنگل سرسبز و قشنگ دو روباه کوچولو با مادر و پدرشون زیر یک درخت بزرگ لونه داشتند و در آن زندگی می‌کردند.
اسم یکیشون دم قشنگ و اون یکی گوش گوشی بود.
یه روز صبح سرد زمستون مامان روباهه وقتی بیرون رو نگاه کرد، دید برف زیادی اومده و روی همه زمین و درختها رو پوشونده.
تند وتند سراغ دوتا پسرهای کوچولوش رفت و صداشون کرد و گفت: (( گوش گوشی ، دم قشنگ، زود پاشین بیاین ببینین برف اومده ..بیدار شین..))
دم قشنگ و گوش گوشی چشماشونو باز کردند به مادرشون سلام کردند.
دم قشنگ گفت:(( برف دیگه کیه؟)) گوش گوشی گفت :((وااای..من خوابم میاد..میخوام بخوابم..))
مادرشون گفت:(( پسرای گلم برف کسی نیست، برف دونه های قشنگ سفیده که از آسمون میریزه روی زمین. نمیخوان ببینین ؟))
روباه های کوچولو با کنجکاوی فوری از جا پریدند و درلونه شون رو باز کردند و پریدند بیرون..
دم قشنگ گفت: (( وااای ..برف…چقدر قشنگه. واای چقدر خوبه..))
گوش گوشی با دستاش برفها رو پخش کرد و گفت:(( آره، چقدرم سرده..وااای))
آخه اونا خیلی کوچولو بودن و تا حالا برف رو ندیده بودند..
جنگل خیلی خیلی قشنگ و سفید شده بود و آفتاب از لای برف ها به اونا چشمک می زد.
روباه های کوچولو قهوه ای خیلی خوشحال بودند و مرتب روی برفا می پریدند ومی خندیدند که یهو دم قشنگ تو برفا فرو رفت و هر کارمی کرد نمی تونست از توی برفا بیاد بیرون..
گوش گوشی دست دم قشنگ رو گرفت و اونو از برف کشید بیرون وگفت :(( آره خیلی قشنگه. ولی سرده.. بیا بریم تو لونه..))
در همین موقع یه دفعه یه صدایی شنیدند :((کمک.. کمک ))
دو تایی گوشاشون رو تیز کردند تا ببینن صدا از کدوم طرف میاد..
دوباره همون صدا رو شنیدند: (( کمک..کمک کنید.. من نمیتونم بیام بیرون. ))
دوتایی پریدن این طرف واون طرف ودیدن صدا از زیر درخت بلوط میاد.. دم قشنگ گفت :(( این صدای خرگوشیه بهتره مامان رو صدا کنیم. اونجا برف خیلی زیاده ما هم فرو میریم.))
گوش گوشی گفت:(( آره درسته. من میرم مامانو صداکنم..))
خانم روباهه وقتی اومد ، تندوتند رفت برف رو کنار زد و خرگوشی رو از توی برف بیرون آورد.
خرگوشی خیلی کوچولو بود و داشت از سرما میلرزید..
در همین موقع مامان خرگوشی که خونه اش نزدیک اونا بود هم سررسید و خرگوشی روبغل کرد وگفت :((واااای چی شده؟))
مامان روباهه خندید و گفت:(( خرگوشی افتاده بود تو برفا و نمی تونست بیاد بیرون ))
خاله خرگوشه پسر کوچولوش رو بغل کرد و گفت:(( وای..وای.. دیدی گفتم صبر کن با هم بریم.))
خرگوشی حسابی ترسیده بود و نمی تونست حرف بزنه.
مامان روباهه گفت:((من یه سوپ خوشمزه درست کردم. بهتره همه باهم بریم سوپ بخوریم تا خرگوشی هم گرم بشه.))
بعد همگی باهم به داخل لونه خانم روباه رفتند تا هم گرم بشن و هم سوپ خوشمزه بخورن.
پدرومادرای مهربون.بچه های عزیز.گلهای خوشبوی خونه..ماشمارو خیلی دوست داریم.
بخاطر همین هرشب براتون قصه های خوب وشیرین با صدای خاله سمینای عزیز که اونم شما رو خیلی هم دوست داره پخش می کنیم.
پس با قصه های شبانه صوتی رادیو قصه همراه ما باشید.🌱🌱

امید و چراغ راهنمایی و رانندگی

دوستای عزیز امشب یک قصه آموزشی دیگه داریم. پس با قصه های صوتی شبانه رادیو کودک خاله سمینا همراه ما باشین.

اسم قصه: امید و چراغ راهنمایی و رانندگی🚦
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی–چراغ راهنمایی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
یکی بود یکی نبود . در شهر قصه ها پسرکوچولوی مهربونی بود به اسم امید که با پدر و مادرش درخونه قشنگشون زندگی می کردند .
امید کوچولو فقط چهار سالش بود. اون، پسر کنجکاو و بازیگوش و باهوشی بود و همش در مورد همه چی سوال می‌کرد و دلش می خواست همه چیز رو بدونه و بخاطر سوالهای زیادی که پرسیده بود، خیلی چیزها رو هم یاد گرفته بود .
یک روز عصر وقتی پدرش از سرکار اومد ، مادرش به امید گفت : (( پسرم ، زودباش.. باید حاضر بشیم و با هم دیگه برای خرید و گردش بریم بیرون ))
امید که گردش وتفریح رو خیلی دوست داشت، حسابی خوشحال شد .
و وقتی حاضر شد ، همراه پدر و مادرش برای گردش و تفریح سوار ماشین سفیدشون شدند وراه افتادند.
امید روی صندلی خودش نشست، کمربندش رو بست و از پشت شیشه ماشین مشغول تماشای خیابان بود. مردم تو خیابونا راه می رفتند و مغازه ها هم شلوغ بود. ماشینهای زیادی هم تو جاده در حرکت بودند.
اونا رفتند ورفتند تا رسیدند به یک خیابون چهار طرفه .
امید با کنجکاوی به ماشینها نگاه میکرد. ماشینها مثل همیشه از دو طرف حرکت می کردند و آقای پلیس هم وسط خیابان زیر چتر بزرگی ایستاده بود و دستهایش رو حرکت می داد .
همینطور که می رفتند، امید چشمش به چراغ بزرگ چند رنگ افتاد که بالای میله در وسط خیابون و درست جلوی ماشین ها و نزدیک آقای پلیس بود افتاد . رنگ قرمز چراغ روشن بود .
در همین موقع پدرش ماشین را نگه داشت و پشت خط های وسط خیابان ایستاد . امید حالا می توانست با دقت چراغ را بهتر ببینه . همین طور که به آن نگاه می کرد متوجه شد رنگ چراغ زرد شد..
با خوشحالی گفت :(( وای چقدر این چراغا خوشگلن. مرتب رنگاشون عوض میشه. )) یدفعه رنگ چراغ سبز شد
و ماشین پدرش وهمه ماشین ها راه افتادند .
امید پیش خودش فکر کرد :((چقدر این چراغ های رنگی قشنگه . خوبه اگه من یه دونه از این چراغ های رنگی داشته باشم تا شبها هر وقت دلم خواست رنگهای چراغمو هی عوض کنم و بازی کنم . .))
از پدرش پرسید : (( پدر جون می شه برای من یکی از این چراغهای رنگی که وسط خیابون بود بخری ؟ خیلی خوشگلن . دلم میخواد بتونم با اونا بازی کنم وشبها تو اتاقم روشن وخاموششون کنم . ))
پدرش گفت :(( پسرم به این چراغ میگن چراغ راهنمایی و رانندگی این چراغ ها باید فقط همین جا باشه تا وقتی ماشین ها و آدم ها رد میشن بهشون فرمون حرکت بده . ))
امید گفت : ((فرمون بده یعنی چی ؟)) پدرش گفت : (( یعنی اینکه هر وقت سبز بشه ما می توانیم از خیابان رد بشیم . یعنی فرمون حرکت می ده . اما اگر قرمز باشه نباید رد شیم و باید اجازه بدیم ماشین های سمت دیگه رد بشن . )) امید گفت :((خوب اگر این چراغ ها اینجا نباشند چی میشه ؟)) مادر امید گفت :(( خوب معلومه عزیزم ما و آدمها به هم می خوریم و تصادف میشه . ))
همینطور که میرفتن به خیابان دیگری رسیده بودند که باز هم چراغ راهنمایی داشت . امید حالا با دقت بیشتری چراغهارو نگاه میکرد.
پدرش گفت : (( ببین پسرم ، وقتی به سر چهار راه میرسیم باید به چراغ راهنمایی ورانندگی نگاه کنیم و ببینیم که چراغ سبزه یا قرمز . اگر هم زرد بود یعنی باید آماده باشیم . مثلا الان چون سبز شده میتونیم رد بشیم .اما اگر قرمز بود نباید حرکت کنیم.))
امید گفت :(( پس این چراغ ها به درد بازی نمیخوره و فقط باید تو خیابون باشه؟ ))
مادرش گفت : ((آفرین پسرم . درسته . )) و به طرف امید که روی صندلی عقب نشسته بود برگشت و نگاهش کرد و با لبخند دست کوچک و نرم پسرش را گرفت و گفت :
(( پسر خوشگلم اگه خیلی دوست داری چراغ ‌راهنمایی و رانندگی داشته باشی ، میتونی یکی نقاشی کنی و اون رو به رنگ های سبز ، زرد و قرمز رنگ آمیزی کنی . منم کمکت می کنم . ))
امید با خوشحالی گفت :((آره مامان جون . خیلی دوست دارم عکسشو بکشم .))
پدرش گفت :((آفرین پسرم، اینطوری می تونی به دوستات هم یاد بدی که کار چراغ راهنمایی چی هست . خوبه ؟ ))
امید از این فکر مادرش خیلی خوشحال شد . خندید و دستهاشو به هم زد و هورا کشید .
تصمیم گرفت تا چراغ راهنمایی را نقاشی کند و به دوستانش همرد شدن از خیابون رو یاد بده .

دوستای گلم..بچه های رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا.. پدر و مادرای مهربون. ما هم مثل شما، بچه های گلتون روخیلی دوست داریم..
دلمون میخواد اونا با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی شبا با آرامش بخوابن..
پس بهتون توصیه می کنیم همراه ما باشین. تا با قصه های آموزشی ما، کودکان عزیز شما کارهای خوب رو بهتر یاد بگیرن.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

ببری معلم

سوپرایزی متفاوت
برای سفارش قصه اختصاصی صوتی که کودکتان در آن نقش اول را ایفا میکند همین حالا به ما پیام بدهید
☆☆☆☆☆☆☆
اسم قصه: ببری معلم🐯
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: آشنایی با مشاغل
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، ببری خان معلم بود.
همه حیوونای جنگل، بچه هاشونو به مدرسه ببری خان می فرستادند تا به اونا درس بده و باسواد بشن .
یه روز وقتی ببری خان پای تخته وایت برد کلاس ایستاده بود و مشغول درس دادن بود ، یکی از بچه خرگوش ها گفت
(( اجازه آقا معلم !))
ببری خان به بچه خرگوش نگاه کرد و گفت
(( جانم ! ))
بچه خرگوش گفت
(( آقا اجازه ! شما چطوری معلم شدید ؟ من خیلی دوست دارم معلم بشم .))
ببری خان لبخندی زد و گفت
(( بعد از کلاس ، به شما توضیح می دم ))
وقتی زنگ آخر خورد ، بچه خرگوش نزدیک ببری خان شد و گفت
(( آقا اجازه ! میشه بگید چطوری معلم شدید ؟))
ببری خان جواب داد
(( برای معلمی باید درسشو بخونی هم استعدادشو داشته باشی ))
بچه خرگوش پرسید
(( استعداد یعنی چی ؟))
ببری خان جواب داد
(( یعنی هم به معلمی علاقه داشته باشی هم اینکه بتونی کلاس و بچه های کلاس رو با کلام محکم خودت مدیریت کنی و بچه ها به حرفت گوش بدن ))
بچه خرگوش گفت
(( آهان فهمیدم . من وقتی به خواهر کوچولوم نقاشی یاد میدم ، خواهر کوچولوم به حرفم گوش میده. ))
فردای اون روز وقتی ببری خان وارد حیاط مدرسه شد ، ناگهان روباه کوچولو از توی کلاس بیرون اومد و دوان دوان به ببری خان نزدیک شد .
ببری خان با تعجب پرسید (( چی شده ؟ چرا اینقدر بدو بدو میکنی ؟))
روباه کوچولو نفس زنان جواب داد (( آخه ..بچه خرگوش رفته پای تخته و داره مثل شما درس میده ))
ببری خان خندید و به همراه روباه کوچولو به کلاس وارد شد . بچه خرگوش با دیدن ببری خان گفت (( آقا اجازه ! ببخشید . می خواستم تمرین معلمی کنم ))
ببری خان خندید و بعد به روباه کوچولو گفت
(( روباه جان ! خبرچینی کار خوب نیست و دیگه تکرار نکن . ایندفعه می بخشم . همه بچه ها یاد بگیرید که وقتی من توی کلاس نیستم خبر بیرون نبرید مخصوصا وقتی منو می بینید هم همین طور . چون خودم میام و می بینم و خبردار میشم ))
روباه کوچولو سرشو از خجالت پایین انداخت و سر جایش نشست.
ببری خان به بچه خرگوش گفت (( اتفاقا امروز می خواستم به همتون بگم که زمانی که کاری برام پیش میاد و یا دیر به سر کلاس میام ، بچه خرگوش ، کلاس رو مدیریت کنه . بچه خرگوش جان ! شما هم دیروز باید به من می گفتی که امروز میخوای توی کلاس تمرین معلمی کنی ))
بچه خرگوش گفت (( ببخشید آقا ! ممنون که اجازه دادید تمرین کنم )) و بعد سر جایش نشست .
ببری خان لبخندی زد و گفت (( خب بچه ها! حالا کتاب ریاضی رو باز کنید . میخوام درس جدید بدم ))
همه بچه ها کتاب ریاضی رو باز کردند و مشتاقانه به درس جدید گوش دادند و تمرینات ریاضی رو حل کردند .
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

قورقورک و قورقوری

کوچولوهای نازنین امشب هم خاله سمینا یک قصه خوب وقشنگ برای شماداره.
پس با رادیو قصه همراه باشین.
اسم قصه: قورقورک و قورقوری🐸
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۸ سال
موضوع: آموزشی_تربیتی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
در یک برکه زیبا و کوچک و پر آب قورباغه های زیادی زندگی میکردند.
قورباغه کوچولوی قصه ما”قورقوری”، به همراه آقا و خانم قورباغه که پدر و مادرش بودند، در کنار دوستاشون بخوبی و خوشی دراین برکه زندگی میکردند.
قورقوری برکه شون رو خیلی دوست داشت و هر روز با دوستاش در آب خنکش تند وتند شنا می کرد.
کوچولوهای نازنینم ،قورباغه ها رو خدای مهربون طوری آفریده که میتونن هم توی آب شنا کنند و هم توی باغ و کنار گل و سبزه ها زندگی کنن.
قورقوری هر روز با دوستش قورقورک هر روز بازی می کردند و خوش می گذروندن. اونا هم شنا میکردند و هم روی برگ های سبز رنگ و بزرگ که روی آب می‌افتادند، یا تکه های چوب می‌نشستند و از این طرف برکه تا اون طرف برکه قایق سواری می‌کردند و لذت می‌بردند.
مادر قورقوری وقورقورک بهشون گفته بودند که هیچ وقت نباید زیاد از خونشون دور بشن . چون ممکنه راه خونشون رو گم کنم و دیگه نتونه به پیش پدر و مادرش برگردند.
یه روز که دوتایی روی یک تکه چوب نشسته و به کمک باد وپاهاشون قایق سواری میکردند و با زبون‌های درازشون حشرات کوچولو رو شکار می‌کردند و می‌خوردند، یه دفعه قورقورک گفت :
((قورقوری جونم، من خیلی دلم میخواد برم اون طرف برکه رو ببینم. اونجا گلهای رنگارنگ قشنگی داره. خوردنی های زیادی هم هست که می تونیم بخوریم و تو سبزها بپریم و بازی کنیم ..میای بریم ؟))
قورقوری گفت:
(( ولی مامانم گفته نباید زیاد از خونمون دور بشیم. ممکنه راه رو گم کنیم و دیگه نتونم برگردیم. تازه حیوونای بدجنس هم ممکن ما را اذیت کنن.))
اما قورقورک انقدرحرف زد و حرف زد تا قورقوری گول خورد و راضی شد تا دوتایی به اون طرف برکه که از خونشون دور هم بود برن و زودی برگردن.
خلاصه دوتایی پارو زدن و پارو زدن تا رسیدن به این باغ پر گل و سبزه و تند و تند پریدند توی علفهای باغ و شروع کردند به بازی با گلها..
اما هنوز زیاد نگذشته بود که صدای خش خشی رو از روی درخت شنیدند.
قورقوری که باهوش تر بود و از مادرش شنیده بود که همیشه باید مواظب حیوانات خطرناک باشن، به قورقورک گفت:
((بیا بریم پشت درخت قایم بشیم. از بالای این شاخه صدای خش خش میاد.))
قورقورک گفت:
((من ..من ..میترسم ..))
قورقوری گفت:
((الان اصلأ نباید بترسیم.. زودباش بیا قایم بشیم))
بعد دوتایی در پشت درخت قایم شدند و یواشکی روی شاخه رو نگاه کردند.
همون موقع یک مار خال خالیِ قهوه ای بزرگ از روی درخت اومد پایین و رفت داخل سبزه های باغ..
قورقورک از ترس میلرزید و گریه می کرد، گفت:
((قورقوری جونم..بیا برگردیم. من خیلی میترسم. دیدی گفتم خطرناکه.. ))
قورقورک هم ترسیده بود .. گفت:
(( باشه..بیا بریم .فقط باید خیلی مواظب باشیم..))
بعد دوتایی شروع کردند به پریدن تو سبزه های باغ که زودتر برسن به برکه وشنا کنان برگردن خونه شون.
هی اینور پریدن .. اونور پریدن…اما دیگه راهشون رو پیدا نمی کردن.. هرچی که می گشتن دیگه برکه رو نمی دیدند..
خیلی دیر شده بود و هردوتایی گریه می کردن .قورقوری گفت:
((الان مامان بابامون نگران ماشدن. چکارکنیم..؟))
تا اینکه صداهایی شنیدند ..((قورقوری …قورقورک….کجایین.))
دوتایی صدای مامان باباشون رو شناختن و بلند گفتن:
(( ما اینجاییم..ما اینجاییم ..))
پدر ومادر شون تند تند پریدند و به نزدیکشون رسیدند و قورقوری و قورقورک هم فوری پریدند بغل مامان و باباهاشون .
قورقورک گریه کنان گفت :
((مامان جون ببخشید، تقصیر من بود.من به قورقوری جون گفتم بیام این طرف برکه..بب خشید..))
بعد شروع کرد به گریه کردن.
مامان قورقوری که دید قورقورک وقورقوری خیلی پشیمون شدن گفت:
(( باید قول بدین دیگه هیچ وقت تنهایی از خونه دور نشین، چون ممکنه گم بشین و ما نتونیم پیدا کنیم. اونوقت ممکنه حیوونای خطرناک اذیتتون بکنن.))
قورقوری و قورقورک که آرومتر شده بودند ، قول دادند به حرف پدر ومادرشون گوش کنند و تنهایی از خونشون دور نشن.
بعد هم همگی به برکه زیبا شون برگشتند.
عزیزای رادیو قصه صوتی شبِ رادیوقصه وخاله سمینا.. گلای مهربون. ما شما رو خیلی دوست داریم..
دلمون میخواد با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی، شبا با آرامش بخوابین..
پس هر شب به قصه های ما گوش کنید و لذت ببرید.
رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

من و لشکر آباد

اسم قصه: من و لشکر آباد
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم : رویا مومنی 🌱
گروه سنی : ۱ تا ۷ سال
موضوع: ایرانگردی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradioi

متن داستان
یه شب خاله سودی و شوهر خاله سهراب و پویا و پریا مهمون خونه مون بودند.
خاله سودی گفت (( ما هفته دیگه پروازمی کنیم اهواز))
مامان گفت (( خوش به حالتون. اهواز شهر قشنگیه))
خاله سودی گفت (( آره شهر قشنگیه. می خوایم بریم اهواز یه حال و هوایی عوض کنیم. توی زمستون هوای اهواز عالیه ))
شوهر خاله سهراب گفت (( اگه دوست داشته باشید با هم بریم. بلیت برای شما هم می گیرم))
مامان و بابا به همدیگه نگاه کردند.
بابا گفت (( عالیه . سهراب جان! برای ماهم بلیت بگیر))
وقتی به اهواز رسیدیم ، پریا گفت (( فلافل دوست داری امیرمحمد !))
جواب دادم (( خب آره . برای چی می پرسی ؟))
پریا گفت (( به خاطر اینکه امشب می خوایم بریم لشکر آباد و یه عالمه فلافل بخوریم ))
گفتم (( واقعا !!))
پریا گفت (( آره . لشکر آباد اهواز بازار فلافله.پارسال که با مامانم و بابامو پویا اومده بودم اهواز ، رفتیم لشکر آباد و یه عالمه فلافل خوردیم .فلافلاش حرف نداره . خیلی خوشمزه ست ))
وقتی شب شد و همگی به لشکر آباد که نزدیک رود کارون اهواز قرار داره ، رسیدیم ، با ترافیک ماشین ها و صف های طولانی مردم دم در فلافل فروشی ها مواجه شدیم .
با خودم گفتم (( پریا راست می گفت ها. حتما فلافل ها ش خیلی خوشمزه ست که اینقدر مردم صف وایسادن))
در همین موقع از ماشین پیاده شدیم و همگی توی صف ایستادیم . وقتی نوبتم شد ، از فروشنده خواستم یه عالمه فلافل و خیارشور و کاهو داخل نان باگت برام بزاره .
فروشنده خندید و گفت (( معلومه خیلی فلافل دوست داری ها. چشم . نوش جونت ))
از فروشنده تشکر کردم و ساندویچ فلافلمو گرفتم و همراه مامان و بابا و پویا و پریا و خاله سودی و شوهر خاله سهراب مشغول خوردن شدم .
بعد از شام ، همگی به ساحل رود کارون رفتیم و عکس های یادگاری گرفتیم .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه