خرسی کوچولو میخواد بخوابه

اسم قصه : خرسی کوچولو میخواد بخوابه🐻😴
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_سرگرمی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

✅متن داستان:
خرسی و ببری و فیلی سه تا دوست بودند که هر روز توی جنگل بزرگ سبز با هم بازی میکردند. اونا دوستای خوبی بودند و همدیگر را خیلی دوست داشتند.
هوای جنگل حسابی سرد شده بود و برف زیادی هم سرتاسر درختها و زمین رو پوشونده بود وهمه جاحسابی خوشگل وسفید شده بود .
ببری و فیلی خوشحال وخندان از لونه هاشون اومده بودن بیرون تا برفارو ببینند و بازی کنن.
فیلی گفت:(( ببری جونم بیا با این برفا یه لونه برفی بزرگ درست کنیم.))
خرسی گفت:(( باشه. ولی باید برف زیادی جمع کنیم. بهتره صبر کنیم تا خرسی هم بیاد))
ببری گفت:(( آررره.. ولی چرا خرسی نیومده؟))
خرسی گفت:(( نمی دونم. شاید هنوز خوابه. بیا با هم یکم برف جمع می‌کنیم تا خرسی بیاد.))
و شروع کردن به بازی کردن و جمع کردن برف. هی برفها رو جمع کردن و ریختن رو هم. تا یه تپه کوچیک برف جمع شد..
اما هر چی گذشت، خرسی نیومد.
ببری گفت :((فیلی من خیلی نگرانم. بیا بریم دنبال خرسی.))
فیلی گفت:(( باشه . بیا بریم شایدم مریض شده باشه.))
دوتایی راه افتادن و رفتن به طرف لونه خرسی که یه کمی دورتر از لونه اونابود.
وقتی رسیدند، هر چی که در زدند، کسی در و باز نکرد. خرسی وببری شروع کردند به صدا کردن.
خرسی…خرسی جون..کجایی..؟
برف تا دم در لونه خرسی اومده بود و اونا فهمیدن خرسی و مامان خرسی از لونه شون بیرون نیومدن.
ببری گفت :(( وااای فیلی جون..چرا جواب نمیدن؟.. بیا بریم خونه. به مامانامون بگیم..))
فیلی گفت:((بریم))
همینطور که داشتند بر می گشتند، مامان فیلی ومامان ببری رو دیدن که داشتن دنبالشون می گردند وصداشون میکردند.
مامان ببری گفت:((کجا رفتین شما..؟))
ببری گفت:(( مامان جونم امروز خرسی نیومده بود بازی کنیم.ما رفتیم جلوی لونه شون. اما هرچی صدا کردیم جواب ندادن..))
فیلی هم با ناراحتی گفت :((آره فکر کنم مریض شدن..))
مامان ببری خندید و گفت :(( اوه..عزیزای من.. ناراحت نباشین. خرسی و مامانش مریض نشدن . فقط صدای شما رو نمی شنون..چون خوابیدن))
خرسی گفت:(( خوابیدن؟؟ چرااا؟؟ آخه خاله ببری جون.هنوز که شب نشده..))
مامان خرسی گفت:(( درسته عزیزم.. ولی خرس های مهربون، وقتی هوا سرد میشه و برف میاد باید بخوابند و وقتی هوا گرم شد دوباره بیدار میشن.))
مامان ببری گفت:((عزیزای من.. خاله خرسی درست میگه. وقتی که بهار بشه و هوا دوباره گرم بشه، خرسی بیدار میشه و دوباره میاد با شما بازی میکنه..))
خرسی وفیلی خیلی ناراحت شدن. آخه دلشون برای دوست خوبشون خرسی مهربون تنگ می شد.. اما خوب باید صبر می کردند تا بهار بیاد و اونا دوباره بتونن سه تایی با هم بازی کنند..
بعد ، فیلی و ببری برگشتند و دوباره شروع کردن به ساختن لونه ی برفی زیباشون..

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه
قصه های صوتی

امید گیاهان رو دوست داره

اسم قصه: امید گیاهان رو دوست داره
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_گیاهان
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
امید کوچولوی ما جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برنامه کودک نگاه می کرد.
تلویزیون کارتن دوستان جنگل رو نشون می داد.
آقای زرافه داشت گل میکاشت و می‌گفت : ((بچه‌ها ما باید گل‌ها و درختان رو دوست داشته باشیم و از اونها درست مراقبت کنیم .))
امید خیلی دلش میخواست یک گل خوشگل داشته باشه.
به مامانش گفت :(( مامان جون، من دلم میخواد یه گلدون پر از گلهای قشنگ داشته باشم. می تونم ؟))
مامانش گفت :(( آفرین پسرم. خیلی خوبه .بله می تونی.من میتونم یه دونه از گلدان های خودم رو بهت بدم که مال خودت باشه.))
بعد دست امید را گرفت و برده کنار پنجره.
توی طاقچه جلوی پنجره چندتا گلدون بود که امید هم اونا رو خیلی دوست داشت.
مامان امید گلدون پر از گلهای صورتی رو نشون امید داد و گفت:(( ببین .این گلدون مال تو خوبه پسرم؟))
امید خیلی خوشحال شد و گفت :(( آخ جونمی جون .. این گلدان با این گل های صورتی خوشگل مال منه..هورااا..))
مامانش گفت:(( ولی تو باید ازش خوب مراقبت کنی. هر روز بهش آب بدی وگلهاش رو نچینی. باشه؟))
امید گفت:(( آره مامان جون. من از این به بعد هر روز دیگه بهش آب میدم. هر روز..))
مامان امید یه دونه آب پاش قرمز کوچیک پلاستیکی رو به امید داد وگفت:(( پسرم، این آب پاش مال تو. گلدونت رو میذارم کنار پنجره اتاقت. و تو باید هر روز بهش آب بدی.))
مادر امید گلدون کوچیک خوشگل وپر گل رو برداشت وبرد گذاشت کنار پنجره اتاق امید.
امید اونروز چند بار به گلش آب داد. فردای آن روز هم وقتی بیدار شد، فوری آب پاشش رو برداشت و به گلش آب داد.
اما….چند روز که گذشت؛ امید دیگه یادش رفت که باید به گلش آب بده.
یه روز که مامانش اومد تا اتاق امید رو تمیز کنه، دید گلهای گلدون امید پژمرده شده وچندتا از برگهاش هم ریخته!
..
امید رو صدا کرد وگفت :(( امید جان ،پسرم . مگه تو گلت رو آب نمیدی؟))
امید گفت :(( چرا مامان جون همون روز که شما گفتی چند بار بهش آب دادم. یه روز دیگه هم آب دادم…))
مامانش گفت :((وااای ..گلهات رو ببین چقدر پژمرده شدن!))
امید گفت:(( آخه یادم رفت که باید بهش آب بدم!))
مامان گفت:(( پسرم گلها هم مثل ما احتیاج به آب دارند و باید هر روز بهشون بدی. ولی نه زیاد و چند بار. فقط روزی یکبار.))
امید گفت:(( باشه.. ببخشید مامان جون. من دیگه قولِ قول میدم که هر روز بهش آب بدم.))
مامانش گفت:((آفرین پسرم. اینطوری میتونی گل های قشنگی داشته باشی.))
امید آب پاشش رو پر از آب کرد و به گلش آب داد. مامانش هم برگ‌های زرد و گرفت و گفت:(( امید حواست باشه که باید از گلت خوبِ خوب مراقبت کنی تا یه گلدون خیلی قشنگ و خوب داشته باشی.)
از اونروز به بعد امید هر روز به گلش آب میداد وازش نگهداری میکرد.
گلدون امید حالا پرشده بود از گلهای صورتی وخوشگل..

رادیوقصه کودک

جیرجیرک و شب تابک

اسم قصه: جیرجیرک و شب تابک✨
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی_سرگرمی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
توی یک باغ پر از گل و سبزه دو تا دوست کوچولو بودند که روزها می‌خوابیدند و شبها با همدیگه بازی و تفریح می‌کردند..
کوچولوهای من..عزیزای نازنین؛ حتما تعجب کردین وقتی گفتم شبها بازی میکنند وروزها میخوابند .. درسته؟..
اما عزیزای من درست شنیدین ..
چون خدای مهربون بعضی از حیوانات و حشرات را طوری آفریده که فقط در شبها میتونن بیدار بمونن .. مثل جغدها، خفاش ها و جیرجیرکها وشب تاب ها..
داشتم می گفتم. شب تابک که یک کرم شب تاب کوچولویه، شبها همیشه با خودش چراغ داره یعنی خدای مهربون اون رو طوری آفریده که شب ها همیشه نورانیه و میتونه اطرافش رو هم روشن کنه و اینطوری همه از نورش استفاده میکنند.
جیرجیرک هم یه حشره خیلی کوچولو و خوشگله که هم میتونه بپره و هم صدای خیلی خوبی داره و شبها آواز میخونه.
اون شب جیرجیرک وشب تابک دوتایی داشتند با هم بازی میکردند که یکدفعه عنکبوت سیاه از لونش اومد بیرون و گفت:(( چه خبرتونه؟ من می خوام بخوابم .اما نور وصدای شما دو تا نمیزاره بخوابم. از اینجا برین. جیرجیرک تو حق نداری دیگه آواز بخونی، شب تابک تو هم نورت رو خاموش کن ))
جیرجیرک خیلی ناراحت شد و گفت:(( باشه من دیگه آواز نمی خونم.))
شب تابک هم گفت:(( منم نورم رو خاموش می کنم. تا شما بتونید بخوابید.))
آقای عنکبوت با ناراحتی و غرور نگاهشون کرد و رفت که بخوابه.
جیرجیرک و شب تاب کوچیک هم که حسابی ناراحت شده بودن، رفتن یه گوشه باغ و ساکت نشستند.
حالا دیگه باغ ساکت شده بود . نه صدای آوازی بود و نه نور شب تاب.
آخه حشرات و جانوران عادت داشتن به صدای آواز جیرجیرک و نور شب تابک.
چون باعث می شد اونا از تاریکی نترسند و آروم خوابشان ببرد..
اون شب خاله سوسکه و آقا موشه و خرگوشی و کفشدوزک خانم هم بیدار شده بودند و خوابشون نمی برد..
خاله کفشدوزک از لونه اش اومد بیرون و دید همه همسایه ها هم بیرون ایستادن.
گفت :(( چه خبر شده؟ چرا همه جا تاریک و ساکته؟ جیرجیرک و شب تابک کجان؟))
خاله سوسکه گفت:(( نمیدونم، وای….اینجا چقدر ترسناک شده..))
هر کدوم یه چیزی می گفتن. تا اینکه آقا خرگوش دانا که از همه عاقل تر بود گفت:(( بهتره همگی با هم صداشون کنیم. شاید پیدا بشن. نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه..))
وشروع کردن باصدای بلند..
…جیرجیرک …….شب تابک….کجایین…..
شب تابک وجیرجیرک از دور صدای اونها رو شنیدند.بعد دوتایی تصمیم گرفتند تا جواب بدن.
شب تابک گفت :(( جیرجیرک من چراغم رو روشن میکنم . توهم آواز بخون. اینطوری اونا ما را پیدا می‌کند.))
وقتی جیرجیرک شروع کرد به آواز خوندن و شب تابک هم چراغش رو روشن کرد، همه حشرات و حیوانات باغ اونا رو دیدن به کنارشون رفتن و دورشون جمع شدند.
وقتی فهمیدن که عنکبوت باعث شده تا جیرجیرک نخونه و شب تابک نتابه خیلی ناراحت شدند.
آقا خرگوشه گفت:(( شما اشتباه کردید. نباید به حرف عنکبوت بدجنس گوش می کردید.حالا بیان تا با هم بریم سراغ عنکبوت تا با اون صحبت کنیم.))
بعد همگی به سراغ عنکبوت سیاه بدجنس رفتند.
آقاخرگوشه گفت:((هی عنکبوت بدجنس از لونه ات بیا بیرون.. تو حق نداری این حرفا رو بزنی. شب تابک باید نور پخش کنه و جیرجیرک هم باید آواز بخونه . اینطوری دیگه باغ ما تاریک و ترسناک نمیشه .))
عنکبوت که حالا فهمیده بود چه کار بدی کرده و خدای مهربون هر چیزی را به یک دلیل مهم آفریده و حق نداره به خاطر خودخواهی خودش جلوی کار شب تابک و جیرجیرک رو می گرفت، از جیرجیرک و شب تابک عذرخواهی کرد و به لونش برگشت.
از اون شب به بعد جیرجیرک هر شب آواز میخوند و شب تابک هم چراغش رو روشن میکرد تا همه در آرامش بخوابند و از هیچ چیز نترسند.

رادیو قصه کودک
قصه صوتی خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

یک روز برفی

اسم قصه: یک روز برفی
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: قصه کودکانه

آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
علی و محمد و پویا سه تا دوست بودند که در یک آپارتمان بزرگ در همسایگی هم زندگی می کردند .
یک روز سرد زمستانی که برف زیادی هم اومده بود، علی وقتی کنار پنجره رفت دید روی درخت ها و باغچه و حیاط پر از برفه و زمین سفیدِ سفید شده.

علی خیلی خوشحال شد و گفت: ((جونمی جون، چقدر برف..))
مامانش اومد کنارش وگفت :(( آره، عزیزم. برف خیلی قشنگه ))
علی گفت:(( مامان جون میشه بریم تو حیاط برفها رو از نزدیک ببینیم و آدم برفی درست کنیم؟))
مامانش گفت:(( هوای بیرون خیلی سرده . اول باید لباس های گرمتری بپوشیم. اونوقت دو تایی با هم بریم .))
علی خیلی خیلی خوشحال شد و زود و تند حاضر شد. بعد ، کاپشن و کلاه و دستکشش رو هم آورد واونا رو هم پوشید. مامان علی هم یک سطل قرمز و یک هویج و دو تا دکمه برداشت.
وقتی به حیاط رسیدند، محمد و پویا همراه با مامان هاشون هم اونجا بودند. علی خیلی بیشترخوشحال شده بود، به طرف محمد و پویا رفت و گفت:((سلام بچه ها ، من و مامان میخوام آدم برفی درست کنیم. شماهم بیان. ))
محمد و پویا مشغول بازی بودند. به برف ها دست می‌زدند و می‌خندیدند.. برفها رو گلوله می کردند و پرت می کردند.

وقتی فهمیدند قراره آدم برفی درست کنند خیلی خوشحال شدند.
اونوقت با کمک ماماناشون شروع کردند به ساختن آدم برفی..
علی ومحمد وپویا با کمک مامانای مهربونشون برفا رو جمع می کردن ومی ریختن روی همدیگه .. تا اینکه کم کم آدم برفی ساخته شد.
علی گفت: (( هورااا..آدم برفی مون درست شد.. هورااا.. من کلاهم را میدم به آدم برفی))
پویا گفت:((خوب منم شال گردنم را دور گردن آدم برفی میندازم.))
محمد گفت:(( خوب پس منم کاپشنم رو میدم بهش..))
مامان پویا خندید و گفت :((پسرای گلم آدم برفی که نیاز به لباس نداره. اگه لباساتونو بدین به اون ، خودتون سرما میخورین. آدم برفی هم گرمش میشه و زودی آب میشه.))
محمد گفت :(( خوب پس حالا چکار کنیم..؟))
مامان علی سطل پلاستیکی قرمز رو گذاشت روی سر آدم برفی و گفت : (( این هم کلاهش))
بعد هویج رو گذاشت جای بینی آدم برفی و دکمه ها را هم جای چشاش. یه دونه جارو هم از گوشه حیاط آورد و داد دست آدم برفی..
و اونوقت همگی با هم خندیدند.
آدم برفی خیلی خوشگل شده بود.

علی و پویا و محمد دیگه حسابی سردشون شده بود و باید برمی گشتند تو خونه تا سرما نخورند.
حالا دیگه اونا یه آدم برفی خوشگل داشتند و می تونستند از پشت پنجره اتاقشون هم همه برفهای سفید وهم اون آدم برفی زیبا رو تماشا کنند.
وقتی به خونه برگشتند ،علی به مامانش گفت: ((چقدر امروز روز خوبی بود. حسابی با برفا بازی کردیم و آدم برفی ساختیم. از شما ممنونم مامان جونم. ))
مامان علی خندید و صورت علی رو بوسید و یه لیوان شیر گرم بهش داد تا خوب ِخوب گرم بشه.

رادیوقصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

جوجه اردک لجباز

اسم قصه: جوجه اردک لجباز
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۳ سال
موضوع: لجبازی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، یه جوجه اردک زندگی می کرد.
جوجه اردک هرروز همراه مامان اردک و بابا اردک و خواهر و برادرش کنار برکه می رفت و روی آب برکه شنا می کرد .
یه روز آفتابی و تعطیل یه اتفاق عجیبی توی برکه افتاد .
آدمهای زیادی کنار برکه اومده بودند تا گردش و تفریح کنند .
اون روز جوجه اردک مثل هرروز همراه مامان اردک و بابا اردک و خواهر و برادرش روی آب برکه شنا می کرد ناگهان یه چیز بزرگ نزدیک جوجه اردک افتاد .
جوجه اردک با تعجب نگاه کرد . بعد صدای یه پسربچه رو شنید
(( آهای جوجه اردک! توپمو بیار))
اما جوجه اردک که از توپ خوشش اومده بود به در خواست پسر بچه اهمیت نداد و مشغول توپ بازی شد .
در همین موقع مامان اردک و بابا اردک و خواهر و برادر جوجه اردک متوجه توپ بازی کردن جوجه اردک شدند.
بابا اردک گفت (( پسرم ! توپو به صاحبش پس بده ))
مامان اردک گفت (( بابا اردک راست میگه . توپو پس بده ))
اما جوجه اردک اهمیت نداد و مشغول توپ بازی شد.
پسربچه گفت (( جوجه اردک! لجبازی نکن .توپمو پس بده ))
جوجه اردک جواب داد (( نمیخوام . میخوام توپ بازی کنم ))
ناگهان نوک جوجه اردک به توپ خورد و توپ سوراخ شد ، باد توپ خالی شد و توپ کوچیک شد.
جوجه اردک و پسربچه هردو ناراحت شدند .
بابا اردک گفت (( پسرم! برو عذرخواهی کن. ))
جوجه اردک توپ کوچولو رو به دست پسر بچه داد و گفت (( ببخشید ))
پسر بچه گفت (( حالا چیکار کنم ؟! من فقط همین یه دونه توپو داشتم ))
بعد شروع کرد به گریه کردن. جوجه اردک با دیدن گریه ی پسربچه ، گریه کرد.
در همین موقع گریه پسربچه قطع شد و گفت (( جوجه اردک! تو هم بلدی گریه کنی ! باشه . بخشیدم . الان به بابام میگم یه توپ دیگه بخره و باهم بازی کنیم ))
پسربچه همین کار رو کرد و بعد از مدتی که توپ جدید خریده شد ، با جوجه اردک مشغول توپ بازی شد.
جوجه اردک هم به خودش قول داد دیگه لجبازی نکنه و دل کسی رو نشکنه .

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

خروس جنگجو

اسم قصه: خروس جنگجو🐓
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: نوشین فرزین فرد🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۱ تا ۳ سال
موضوع: پرخاشگری
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، آقا خروسه همراه خانم مرغه و جوجه هاش زندگی می کرد.
آقا خروسه خیلی دعوایی بود و هر کدوم از حیوونای جنگل نزدیکش می شدند ، با صدای بلند حرف می زد و باهاشون دعوا می کرد و می جنگید.
یه روزی یه اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد.
آقا خروسه مثل هرروز صبح از لونه اش بیرون اومد و قوقولی قوقو کرد تا همه حیوونای جنگل از خواب بیدار شَن اما هر چقدر قوقولی قوقو کرد هیچ کس بیدار نشد .
در همین موقع صدای قوقولی قوقو ی یه خروس جدید شنید و همه ی حیوونای جنگل شاد و سرحال از خواب بیدار شدند.
آقا خروسه با تعجب به اطراف نگاه کرد تا ببینه خروس جدید کجاست اما هر چقدر نگاه کرد خروس جدید رو پیدا نکرد .
آقا خروسه ناراحت و غمگین به وسط جنگل رفت تا مثل همه کنار میز صبحونه بشینه و صبحونه بخوره.
خاله خرسه از روی صندلی بلند شد و گفت
(( سلام صبح بخیر دوستان !))
همه حیوونای جنگل با خوشحالی جواب دادند (( سلام صبح بخیر خاله خرسه!))
خاله خرسه به خروس جدید که کنار صندلی خاله خرسه نشسته بود اشاره کرد و گفت
(( دوستان عزیز! میخوام خروسی رو به شما معرفی کنم. خروسی و خونواده اش از جنگل بالایی اومدن . متاسفانه جنگل بالا آتیش گرفته و لونه ی خروسی هم آتیش گرفت . حالا از امروز خروسی ، ساکن جنگل ما میشه و ما ها رو از خواب بیدار می کنه ))
آقا خروسه با شنیدن این خبر بدون اینکه صبحونه بخوره از روی صندلی بلند شد و همراه خانم مرغه و جوجه هاش به لونه اش برگشت.
وقتی توی لونه ناراحت و غمگین نشسته بود، صدای در بلند شد.‌
آقا خروسه در رو باز کرد . گربه سفید پشت در بود.
گفت ((میو میو ! آقا خروسه ! چیزی شده ؟چرا صبحونه نخورده برگشتید لونه تون؟))
آقا خروسه قوقولی قوقویی کرد و جواب داد (( مگه نشنیدی خاله خرسه چی گفت ! امروز صبح صدای همون خروس جدیده که خاله خرسه معرفی اش کرد رو شنیدم . دیگه به من نیازی نیست ))
در همین موقع آقا خروسه و گربه سفید صدای حیوونای جنگل رو که از کنار لونه ی آقا خروسه می گذشتند، شنیدند
(( آخیش ! از دست آقا خروسه راحت شدیم. ))
(( آره . آقا خروسه همش دعوا می کنه و خوش اخلاق نیست .))
(( این خروسی چقدر خوش اخلاقه . خونواده اش هم همین طور ))
آقا خروسه با شنیدن این حرفها بیشتر ناراحت شد .
گربه سفید گفت (( یادته همش می گفتم آقا خروسه ! اینقدر دعوا نکن . شنیدی حیوونا چی می گفتن ))
آقا خروسه قوقولی قوقوی بلندی کرد و از لونه اش بیرون رفت و گربه سفید و خانم مرغه و جوجه هاش هم دنبالش راه افتادند.
آقا خروسه وسط جنگل قوقولی قوقوی بلندی کرد. همه ی حیوونای جنگل که صبحونه خورده بودند و به لونه هاشون برگشتند ، از لونه هاشون بیرون اومدند و دوباره به وسط جنگل رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده آقا خروسه قوقولی قوقو می کنه .
وقتی حیوونای جنگل وسط جنگل جمع شدند ، آقا خروسه نزدیک خروس جدید شد و گفت (( به جنگل ما خوش اومدی خروسی! خوشحالم همکار جدید مو می بینم . من کمکت می کنم ))
خاله خرسه و گربه سفید و بقیه حیوونای جنگل که از مهربونی آقا خروسه تعجب کرده بودند برای آقا خروسه دست زدند.
از همون روز آقا خروسه با هیچ کدوم از حیوونا دعوا نکرد و مهربون شد.

رادیو قصه کودک
خاله سمینا
قصه صوتی کودکانه

امید دیگه مسخره نمیکنه

دوستای عزیز امشب یک قصه آموزشی داریم. پس با قصه های صوتی شبانه رادیو کودک همراه ما باشین.

اسم قصه: امید دیگه مسخره نمیکنه👦🏻
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
یکی بود یکی نبود. در شهر قصه ما، پسر کوچولویی بود به اسم امید.
امید پسر خوبی بود.
اون مامان و باباش رو خیلی دوست داشت وبه حرفهای اونا گوش می کرد.
مثلأ: ” همیشه سلام می کرد. هر شب قبل از خواب مسواک می زد.. غذاش رو درست و مرتب می خورد،
یا شبها زود می خوابید. “
بخاطر همین همه دوستش داشتن .
اما امید یک اخلاق بد هم داشت. و اونم این بود که گاهی شیطون می اومد سراغش و گولش میزد. اونوقت امید دوستهاش رو مسخره می کرد.
مثلأ یکبار به مهیار گفت:« تو چقدر چاق وتپلی » و لُپش رو هم کشید.
بعد هم خندید. مهیار لپش درد گرفته و خیلی هم ناراحت شد.
مادر امید وقتی حرفهای امید رو شنید گفت:« پسرم مسخره کردن کار خوبی نیست و نباید دوستت رو مسخره کنی»
یک روز دیگه وقتی تو مهد کودک داشتند با بچه های دیگه شعر می خوندند ، به پوریا نگاه کرد و خندید و گفت: « هه هه ..پوریا چه صدای زشتی داری.. من دیگه با تو شعر نمی خونم.»
پوریا خیلی ناراحت شد. آخه اون اصلأ صدای بدی نداشت.
خانم مربی گفت: «امید جان، پسرم تو نباید دوستتو مسخره بکنی.. کار خوبی نیست..»
امید بخاطر همین اخلاق بدش تنها شده بود و هیچ کس دیگه با اون بازی نمی‌کرد .آخه امید اونا رو مسخره می کرد.
یک روز وقتی داشت روی سرسره مهد کودک شون بازی میکرد، یدفعه از روی سرسره افتاد زمین و شروع کرد به گریه کردن. 😭
امید پاهاش درد گرفته بود ونمی تونست از روی زمین بلند بشه.
امیر و مهیار و پوریا که مشغول توپ بازی کردن بودند ،وقتی دیدن دوستشون روی زمین افتاده ، به طرف امید دویدند وبلندش کردند و
پوریا گفت:« امید جونم، چی شده؟»
امید با گریه گفت :« پاهام ،پاهام درد گرفته..»
پوریا خانم مربی رو صدا کرد وگفت: « خانم مربی لطفأ بیان…امید خورده زمین وپاهاش درد گرفته…» خانم مربی فوری دوید و اومد وبا کمک امیر و مهیار وپوریا امید رو بردنش تو اتاق. خانم مربی پاهای امید رو ماساژ داد و مهیار براش آب آورد و امیر و پوریا هم کنارش ایستاده بودند.
وقتی امید یکم حالش بهتر شد، خانم مربی به امید گفت :«امید جان، ببین چه دوستای خوبی داری ، همه ناراحت تو هستن پسرم..»
امید سرشو انداخته بود پایین و بخاطر رفتار زشت قبلش خجالت می کشید.
مهیار یدونه شکلات از جیبش در آورد وداد به امید و گفت: «ماهمه دوستت داریم امید جونم. سرتو بلند کن ما رو ببین.. »
امید گفت:« منو ببخشین که مسخره تون کردم .قول میدم دیگه این کارو نکنم..»
خانم مربی گفت :« آفرین به تو پسرم که فهمیدی نباید اینکارو بکنی. خدا کسی که دیگران رو مسخره کنه دوست نداره.»
بعد خندید و دست امید رو روی دست دوستاش گذاشت وگفت :« قول بدین همیشه باهم دوست باشین و قهر نکنین.»
امید نگاهشون کرد وخندید. حالادیگه همه خوشحال بودند و می خندیدند.
★★☆☆☆☆☆☆☆
همراهان عزیز رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا.. پدر و مادرای مهربون. ما هم مثل شما، بچه های گلتون روخیلی دوست داریم..
دلمون میخواد اونا با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی شبا با آرامش بخوابن..
پس بهتون توصیه می کنیم همراه ما باشین. تا با قصه های آموزشی ما، کودکان عزیز شما کارهای خوب رو بهتر یار بگیرن.

امید و ماشین کوکی

اسم قصه: امید و ماشین کوکی🚗
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio

متن داستان
امید کوچولو خیلی ناراحت بود . آخه اون روز اتفاق بدی براش افتاده بود. وقتی داشت با ماشین کوکی قرمز و خوشگلش که خیلی هم دوستش داشت بازی می‌کرد ، یدفعه از دستش افتاد و ماشینش خراب شد وکوکش از کار افتاد. دیگه هم هرکاری م کرد درست نشد که نشد.
امید اومد پیش مامانش و گفت:« مامان جون، ماشینم خراب شده و دیگه نمیتونم باهاش بازی کنم.» مامانش ماشین‌ ‌کوکی امید را گرفت وخواست کوکش رو بچرخونه. ولی نشد که نشد.. اون خراب شده بود..
امید گریه افتاد و پاهاش رو به زمین کوبید وگفت:« من یه ماشین جدید می خوام .یه ماشین جدید. دیگه اینونمیخوام. این ماشین خرابه..»
مامانش از گریه امید خیلی ناراحت شد.
دستی به سر امید کشید وگفت :« پسرم صبر کن. وقتی بابا اومد، با هم میریم مغازه اسباب بازی فروشی، یکی دیگه میخریم. گریه نکن»
مامان امید تلویزیون رو،روشن کرد و گفت:« پسرم، حالا به جای گریه کردن بیا کارتون نگاه کن. تا من هم برم برات خوراکی بیارم.»
امید چشمهاشو پاک کرد وروی مبل نشست و مشغول تماشای کارتون شد.
گذشت وگذشت تا اینکه پدر امید از سرکار اومد. امید فوری پرید بغل باباش وگفت:« سلام باباجون. امروز قراره بریم اسباب بازی فروشی ماشین کوکی خوشگل بخریم . مامان گفته.. »
باباش بغلش کرد و خندید و گفت:« چرا مگه ماشین‌کوکی قرمز خوشگلت چه ایرادی داره که باید بریم ماشین جدید بخریم؟»
امید گفت:« آخه بابا جون امروز وقتی میخواستم بااون بازی کنم، هر کار کردم کوک نشد..دیگه به درد نمیخوره ..»
پدر امید گفت :« صبر کن بذار.. بذار ببینم چی شده بعد. هر چیز که خراب بشه که نباید بندازیمش بیرون.»
بابا، ماشین امید رو باز کرد. پیچش رو در آورد و توی ماشین نگاه کرد.اون یکم روی ماشین امید کار کرد و فهمید می تونه ماشین امید رو درست کنه.
وقتی ماشین درست شد وکوکش دوباره راه افتاد، ماشین رو به امید داد و گفت:« پسرم ببین؛ وقتی یک ماشین یا هر چیزی خراب شد، باید ببینیم که میتونیم درستش کنیم یا نه؟»
بعد ماشین امید رو کوک کرد و گفت:« ببین پسرم؛ ماشین خوشگل قرمزت داره را میره ومیتونی باهاش بازی کنی ولازم نیست دوباره ماشین بخری.»
امید که خوشحال شده بود ماشین کوکی شو برداشت و شاد و خندان با ماشین کو چولوی قشنگش شروع به بازی کرد.
☆☆☆☆☆☆☆
کوچولوهای مهربون.. عزیزای نازنینم ..بچه های رادیو قصه کودک و قصه های صوتی شب کودکانه سمینا.. پدر و مادرای مهربون. ما هم مثل شما، بچه های گلتون روخیلی دوست داریم..
دلمون میخواد اونا با گوش دادن به قصه های کودکانه صوتی هم سرگرم بشن وبا آرامش بخوابن و هم کارهای درست رو انجام بدن.
پس بهتون توصیه می کنیم همراه ما باشین. تا با قصه های آموزشی ما، کودکان عزیز شما کارهای خوب رو بهتر یاد بگیرن.

امید و پل عابر پیاده

اسم قصه: امید و پل عابر پیاده
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
موضوع: آموزشی
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
امید کوچولوی ما یک مادربزرگ داشت که خیلی دوستش داشت. چون مادر بزرگش خیلی مهربون بود. براش قصه میگفت و بهش خوراکیهای خوشمزه می داد. تازه پندار پسرخاله امید هم اونجا بود ومی تونستن دوتایی با هم بازی کنند.
اون روز صبح که از خواب بیدار شد مادرش گفت:(( پسرم پاشو صبحونت رو بخور. بعد لباساتو بپوش تا با هم بریم خونه مامان بزرگ))
امید خیلی خوشحال شد.زود دست وصورتش روشست. صبحونه اش رو خورد و لباساشو پوشید و با مادرش از خونه اومد بیرون.
خونه مادربزرگش چند تا کوچه بالاتر از خانه خودشون بود و با مامانش می تونستن پیاده برن.
امید تو راه خیلی بازیگوشی می‌کرد. دست مامانش و ول میکرد ومی گفت :((می خوام تنهایی تو خیابون بدوم.))
تا اینکه پاش رفت توی چاله و درد گرفت. مامانش دستشو گرفت وبلندش کرد وگفت :(( حالا فهمیدی..تو نباید دست مامانو ول کنی..))
امید و مامانش همین طور که می رفتند رسیدن به یک پل بزرگ که روی خیابون کشیده شده بود.
مامانش گفت: ((حالا باید از روی پل بریم اونطرف خیابون.))
امید گفت:(( وای چقدر پله داره..من نمیتونم این همه پله رو بالا بیام.. خسته میشم.))
مامانش گفت: ((مگه نمی خوای بریم خونه مامان بزرگ؟))
امید گفت: (( آره. بریم از خیابون رد بشیم.))
مامان امید گفت:((حالا بیا با هم روی پله ها بریم. من دستتو می گیرم پسرم. از اون بالا می تونیم خیابونو حسابی تماشا کنیم .))
بعد دست کوچولوی امید رو گرفت وآروم آروم شروع کردن به شمردن و بالا رفتن پله ها..
یک…دو…سه…چهار…
وقتی به اون بالا رسیدند، مامانش گفت:
(( پسرم اون پایین رو ببین.. همه ماشین ها تند وتند دارن راه میرن. اگر ما بخوام از توی خیابون رد بشیم با ماشینها تصادف می کنیم. ))
امید گفت:(( وااای.. اونوقت پامون می شکنه..))
مامانش گفت:((درسته پسرم. به همین دلیل باید حتمأ از روی پل عابر پیاده رد بشیم.))
امید دست مامانشو گرفت وگفت:((مامان جون من دیگه همیشه از روی پل عابر پیاده از خیابون رد می شم.قول میدم))
بعد مادرش یه دونه شکلات خوشمزه به امید داد و گفت :((آفرین به تو پسر خوشگلم. اینم جایزه تو… حالا بیا زودتر بریم که مامان بزرگ منتظره))
بعد دوتایی با همدیگه خوشحال وخندان به طرف خونه مادر بزرگش رفتند.
☆☆☆☆☆☆☆
پدرومادرای مهربون.بچه های عزیز.گلهای خوشبوی خونه..ماشمارو خیلی دوست داریم.
بخاطر همین هرشب براتون قصه های خوب وشیرین باصدای خاله سمینای عزیز که شمارو خیلی هم دوست داره پخش می کنیم.
پس با قصه های شبانه صوتی رادیو قصه همراه ما باشید.🌱🌱

یک روز برفی در جنگل

اسم قصه: یک روز برفی در جنگل❄️
قصه گو : سمینا❤️
نویسنده: فاطمه علیباز🍀
تنظیم: رویا مومنی🌱
گروه سنی : ۳ تا ۷ سال
آدرس کانال تلگرام👇
🆔 @childrenradio
متن داستان
در یک جنگل سرسبز و قشنگ دو روباه کوچولو با مادر و پدرشون زیر یک درخت بزرگ لونه داشتند و در آن زندگی می‌کردند.
اسم یکیشون دم قشنگ و اون یکی گوش گوشی بود.
یه روز صبح سرد زمستون مامان روباهه وقتی بیرون رو نگاه کرد، دید برف زیادی اومده و روی همه زمین و درختها رو پوشونده.
تند وتند سراغ دوتا پسرهای کوچولوش رفت و صداشون کرد و گفت: (( گوش گوشی ، دم قشنگ، زود پاشین بیاین ببینین برف اومده ..بیدار شین..))
دم قشنگ و گوش گوشی چشماشونو باز کردند به مادرشون سلام کردند.
دم قشنگ گفت:(( برف دیگه کیه؟)) گوش گوشی گفت :((وااای..من خوابم میاد..میخوام بخوابم..))
مادرشون گفت:(( پسرای گلم برف کسی نیست، برف دونه های قشنگ سفیده که از آسمون میریزه روی زمین. نمیخوان ببینین ؟))
روباه های کوچولو با کنجکاوی فوری از جا پریدند و درلونه شون رو باز کردند و پریدند بیرون..
دم قشنگ گفت: (( وااای ..برف…چقدر قشنگه. واای چقدر خوبه..))
گوش گوشی با دستاش برفها رو پخش کرد و گفت:(( آره، چقدرم سرده..وااای))
آخه اونا خیلی کوچولو بودن و تا حالا برف رو ندیده بودند..
جنگل خیلی خیلی قشنگ و سفید شده بود و آفتاب از لای برف ها به اونا چشمک می زد.
روباه های کوچولو قهوه ای خیلی خوشحال بودند و مرتب روی برفا می پریدند ومی خندیدند که یهو دم قشنگ تو برفا فرو رفت و هر کارمی کرد نمی تونست از توی برفا بیاد بیرون..
گوش گوشی دست دم قشنگ رو گرفت و اونو از برف کشید بیرون وگفت :(( آره خیلی قشنگه. ولی سرده.. بیا بریم تو لونه..))
در همین موقع یه دفعه یه صدایی شنیدند :((کمک.. کمک ))
دو تایی گوشاشون رو تیز کردند تا ببینن صدا از کدوم طرف میاد..
دوباره همون صدا رو شنیدند: (( کمک..کمک کنید.. من نمیتونم بیام بیرون. ))
دوتایی پریدن این طرف واون طرف ودیدن صدا از زیر درخت بلوط میاد.. دم قشنگ گفت :(( این صدای خرگوشیه بهتره مامان رو صدا کنیم. اونجا برف خیلی زیاده ما هم فرو میریم.))
گوش گوشی گفت:(( آره درسته. من میرم مامانو صداکنم..))
خانم روباهه وقتی اومد ، تندوتند رفت برف رو کنار زد و خرگوشی رو از توی برف بیرون آورد.
خرگوشی خیلی کوچولو بود و داشت از سرما میلرزید..
در همین موقع مامان خرگوشی که خونه اش نزدیک اونا بود هم سررسید و خرگوشی روبغل کرد وگفت :((واااای چی شده؟))
مامان روباهه خندید و گفت:(( خرگوشی افتاده بود تو برفا و نمی تونست بیاد بیرون ))
خاله خرگوشه پسر کوچولوش رو بغل کرد و گفت:(( وای..وای.. دیدی گفتم صبر کن با هم بریم.))
خرگوشی حسابی ترسیده بود و نمی تونست حرف بزنه.
مامان روباهه گفت:((من یه سوپ خوشمزه درست کردم. بهتره همه باهم بریم سوپ بخوریم تا خرگوشی هم گرم بشه.))
بعد همگی باهم به داخل لونه خانم روباه رفتند تا هم گرم بشن و هم سوپ خوشمزه بخورن.
پدرومادرای مهربون.بچه های عزیز.گلهای خوشبوی خونه..ماشمارو خیلی دوست داریم.
بخاطر همین هرشب براتون قصه های خوب وشیرین با صدای خاله سمینای عزیز که اونم شما رو خیلی هم دوست داره پخش می کنیم.
پس با قصه های شبانه صوتی رادیو قصه همراه ما باشید.🌱🌱