وبلاگ

گربه خاکستری

گوش کنید :

قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: سهیلا اعرابی
تنظیم: ندا سلیمی
اسم قصه ؛ گربه خاکستری

متن داستان :

گربه خاکستری

دریکی از روزهای پاییز ی که برگهای زرد  روی زمین ریخته بودند وهمه جا پراز برگ شده بوددر یک باغ زیبا گربه ای خاکستریزندگی می کرد

. وسط  باغ حوض پر آبی بود که در اون ماهی های قرمز وسفیدوسیاه و خال خالی شنا می کردند .

گربه خاکستری همیشه کنار حوض می نشست وبا خودش می گفت: به به!! چه غذاهای خوشمزه ای. باید نقشه ای بکشم ویکی از اونارو به چنگ بیارم و دلی از عزای گشنگی دربیارم. آخ دهنم آب افتاد.همون موقع

گربه خاکستری متوجه  شدماهی قرمز  زیر برگی که روی آب افتاده بود خوابش برده  و از دوستاش دور شده.

گربه گفت:ماهی قشنگ من بخواب. لالا کن. من مواظبتم.

ناگهان ماهی سیاه فریاد زد: دوستان حواستون جمع باشه گربه اومده لبه حوض و نقشه ای تو سرش داره! همه ماهیهابه این طرف حوض شنا کردن واز گربه دور شدند. فقط ماهی قرمز کوچولو که خواب بود وصدای ماهی سیاه رو نشنیده بود.

ماهی خال خالی گفت:باید به ماهی قرمز کمک کنیم. پس همه باهم، دم وبلله هاشون رو تکون دادند وفریاد زدند:قرمزی! قرمزی بیدارشو، خطر! خطر!

ماهی سفید به آب دهنک زدو گفت:بیدار شو!! گربه بالا سرته بیدار شو!!!

با حرکت آب برگ از روی ماهی کنار رفت، گربه خاکستری گفت:حالا وقتشه به به!!! آخ جون چه ناهاری بخورم من!!!! وسریع پرید  توی حوض، تا ماهی خواب‌آلورو بگیره ولی ماهی قرمز بیدارشدو رفت زیر آب.

ماهیا شروع به خندیدن کردند. ماهی سیاه گفت :   ای گربه ی بدجنس  این سزای کسیه که  بر ای دیگران نقشه‌ میکشه.

ماهی راه راه گفت:مادرم  همیشه میگه چاه مکن بهر کسی اول خودت دوم کسی.

گربه خاکستری که  خیس شده بود و می لرزید آروم آروم از آب بیرون  اومدو خودش رو تکون داد وبا لرز گفت : سردمه ولی دوباره میام منتظرم باشین ماهیای بدجنس

ماهیا هم دمشون رو  تکون دادند و گفتند: تا تو باشی دیگه هوس خوردن ماهی  به سرت نزنه.

ماهی قرمز از دوستاش تشکر کرد و گفت: قول میدم دیگه از کنارتون دور نشم. حالا فهمیدم اگه همه باهم باشیم دشمن نمیتونه به ما آسیبی برسونه.

جای پای گربه ی خیس روی زمین مونده بود

ماهیا باهم شادو خندان  شروع به شنا و بازی کردند

 

چاره ی جادویی

گوش کنید :

قصه گو: سمینا❤️
نویسنده: راضیه احمدی
تنظیم: ندا سلیمی
اسم قصه ؛ چاره جادویی

متن داستان:

چاره ی جادویی

– قارقار ، قار قار .  اهالی جنگل به دادم برسید .

موش موشی با شنیدن صدای کلاغ سرش را از زیربرگ های پای درخت بیرون آورد وپرسید :  چه خبر شده آقای کلاغ؟

دم سیاه گفت : می  خواستی چی بشه ؟ قار قار ، قار قار

موش موشی گفت : جنگل پایینی آتش گرفته یا باز غذای ننه گلی سوخته؟

دم سیاه گفت :خیلی بدتر از این چیزا  قاررر

موش موشی دمش را دور تکه چوب خشکی پیچید و گفت : وای چوپان خوابش برده و گرگ همه گله را خورده؟

دم سیاه یکی از پرهای دمش را کند و روی زمین انداخت و گفت :مشکل از این چیزا خیلی جدی تره . فاجعه شده ،فاجعه!

دهان موش موشی مثل یه غار بزرگ باز شد و چشمان کوچک سیاهش  از تعجب زیر ابروهایش قایم شد .

دم سیاه  یک شاخه پایین تر آمد و گفت:اختراع شده . قاااار . اختراع

موش موشی که منتظر یک حادثه وحشتناک بود خندید و گفت: اختراع!.

ای بابا از کی تا حالا اختراع بد شده ؟الان که با پیشرفت علم هر دقیقه یه چیز جدید اختراع می شود، از سفینه ی فضایی گرفته تا لیف برقی.

دم سیاه شاخه ی نازک بلوط را تکان داد و چند برگ زرد روی سر موش موشی ریخت و گفت :اختراع شده . آن هم  تلفن همراه.  من  دیگر بیکار شدم.

موش موشی گفت : اختراع تلفن همراه چه ربطی به بیکار شدن دارد؟ مثلا از وقتی ساعت زنگ دار اختراع شده ، خروس با خیال راحت  ساعت را برای قبل از اذان کوک می کند و می خوابد . تازه تلفن همراه که خیلی وقت است اختراع شده اما حیوان های جنگل تمایلی به استفاده از آن نداشتند .

دم سیاه باز هم چند تا از پرهای دمش را کند و روی زمین انداخت و گفت : با آمدن تلفن همراه  من   اولین نفری نیستم که خبرهای مهم را توی جنگل پخش می کند و دیگرهیچ کس برای شنیدن خبرهای تازه  منتظر من نخواهد ماند.

موش موشی که چاره ای برای دم سیاه به ذهنش نمی رسید، تصمیم گرفت با هم به خانه جغد دانا بروند و مشکل را با او مطرح کنند. یه یاد آورد چند وقت پیش با اختراع شدن  قطار ، آدم ها نصف بیشتر درخت های جنگل را از بین بردند و بسیاری از حیوان ها و پرنده ها بدون خانه و غذا آواره شدند. ولی  با همفکری آقای جغد و سنجاب ها دانه های جدید در زمین کاشته شد و کم کم نهال های کوچک تبدیل به جنگل بزرگ پایینی شدند.

موش موشی و دم سیاه به خانه جغد که رسیدند  در قفل بود وپیغامی روی درخت چنار گذاشته شده بود:

” با سلام خدمت اهالی جنگل بالایی

متاسفانه مشکل بزرگی در جنگل پایینی به وجود آمده و من چند روزی به آن جا سفر می کنم . البته می دانم در نبود من ممکن است مشکلی پیش بیاید بنابراین عینک دانایی ام را برای کمک به شما زیر جاکفشی دم در خانه می گذارم . لطفا بخوبی از آن استفاده کنید.

با تشکر جغد دانا ”

دم سیاه با عجله سراغ جاکفشی رفت. عینک دانایی را برداشت  و به آن نگاه کرد. دو شیشه ی چوبی  که با دسته های شیشه ای به هم وصل شده بودند . یکی از شیشه ها  دایره ای و دیگری مربعی شکل بود. روی شیشه ی دایره ای نوشته شده بود دورتر از دور و روی شیشه ی مربعی نوشته شده بود نزدیک تر از نزدیک . دم سیاه دسته های عینک را باز کرد تا آن را به چشمش بزند که صدایی نازک گفت : بگو دور یا نزدیک . دم سیاه گفت : عینک دانایی جان کمک کن تا مشکل تلفن همراه حل شود وگرنه نسل کلاغ ها هم مثل دایناسور ها منقرض خواهد شد .

عینک دانایی گفت: درجه ی دوربینی ام را برای پنج سال بعد تنظیم می کنم تا ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد .

دم سیاه و عینک دانایی به پنج سال بعد سفر کردند . دم سیاه خودش را دید که که روی شاخه ی درخت چنار نشسته و درباره ی ضرر های استفاده ی زیاد از تلفن همراه وامواج خطرناکش سخنرانی می کند  و همه ی حیوان های جنگل با دقت به حرف هایش گوش می دهند. دم سیاه از خوشحالی قار قار بلندی کرد و قاه قاه خندید . عینک دانایی کمی جلوتر رفت . اطراف جنگل آدم هایی را دید که مشغول نصب تابلویی بودند که روی آن ها  نوشته شده بود منطقه ی حفاظت شده ، به حیوان ها و جنگل آسیب نزنید .

بعد از تمام شدن سفر دم سیاه تمام ماجرا را برای  موش موشی تعریف کرد و تصمیم گرفت خیلی زود تحقیقاتش را درباره تلفن همراه آغاز کند. موش موشی هم سراغ بقیه ی حیوان های جنگل رفت تا خبر خوش  تابلوی جدید را به آن ها بدهد .

 

 

کادوی روز مادر

 

گوش کنید :

قصه صوتی کودکانه: کادوی روز مادر – قصه صوتی کادوی روز مادر
قصه گو: سمینا
موضوع: کادوی روز مادر

متن داستان :

کادوی روز مادر

. امروز روز مادره . عرشیا کوچولو دلش می خواد برای روز مادر یک کادو بخره اما نمی دونه چی بخره .

از صبح تا ظهر توی اتاقش راه می رفت و فکر می کرد که چه کادویی بخره تا مامان خوشش بیاد” عرشیا کوچولو با خودش می گه ” حالا چیکار کنم؟

لیندا کادوشو خریده ولی من هنوز نخریدم چندروز پیش همراه با لیندا ،خواهر بزرگترش ، بازار رفت و لیندا برای مامان یه دستبند نقره ای خرید و به عرشیا کوچولو” گفت ” عرشیا ! به مامان نگی من کادو خریدم .

میخوام مامان رو روز مادر سورپرایز کنم .

عرشیا کوچولو قول داد حرفی به مامان نزنه ” عرشیا کوچولو آهی می کشه و میگه ” هیچی به ذهنم نمی رسه .

بهتره برم پیش لیندا و ازش کمک بخوام .

در اتاق لیندا رو می زنه و با بله گفتن لیندا ، دستگیره ی در رو فشار می ده و در رو باز می کنه و داخل اتاق لیندا میشه لیندا که مشغول مطالعه ی کتاب داستان هست ، با دیدن عرشیا کوچولو سرشو از روی کتاب بلند می کنه و می پرسه ” چیکار “داری عرشیا ؟

“عرشیا کوچولو کنار میز تحریر لیندا میره و میگه ” امروز روز مادره ولی من هنوز کادو نخریدم .

به نظرت چیکار کنم ؟

لیندا خنده ای می کنه و می گه ” اووووه…گفتم چی شده اینقدر ناراحتی ؟

مامان از تو که توقعی نداره .تو فقط پنج سالته. ”

“عرشیا کوچولو اخم می کنه و می گه ” من میخوام با پول تو جیبی هام برای مامان کادو بخرم ” .

لیندا میگه ” من که کادومو خریدم و هیچی به ذهنم نمی رسه که تو چی بخری عرشیا کوچولو با ناراحتی از اتاق لیندا بیرون میاد و به اتاق خودش میره اما انگار که چیزی به یاد آورده باشه ، یهویی با ” خودش میگه ” آهان فهمیدم .

مامان همیشه بسته ی اینترنتش تموم میشه .

بسته ی اینترنت برای مامان بخرم عرشیا کوچولو پول توجیبی هاشو از توی کیف پولش بیرون میاره ومی شماره .

مقداری از پول ها رو کنار می گذاره و زمانی .

که بابا به خونه برمی گرده ، با اشاره از بابا می خواد که به اتاقش بره عرشیا کوچولو از بابا می خواد که در اتاق رو ببنده و باهم صحبت کنند.

بابا به حرف عرشیا کوچولو گوش میده و در اتاق رو “!می بنده و می پرسه ” چی شده عرشیا جان عرشیا کوچولو فکر خرید بسته ی اینترنت برای هدیه ی روز مادر رو برای بابا توضیح میده .

بابا لبخندی می زنه و میگه “چه فکر خوبی !

منم باهات موافقم !

مامان به خاطر کلاس های آنلاین آشپزی که داره تند تند بسته ی اینترنتش تموم میشه.

حالا “به نظرم ازاین شارژ های کاغذی برای مامان بخر و بعد کادوش کن.

مامان وقتی شارژ رو ببینه حتما خوشحال میشه .

عرشیا کوچولو با خوشحالی ، مقدار پولی که برای کادو کنار گذاشته بود رو به بابا داد تا شارژ کاغذی بخره بعداز ظهر که میشه لیندا و عرشیا کوچولو کادوهاشونو رو توی دستای مامان می گذارن .

مامان با خوشحالی لیندا و عرشیا . کوچولو رو می بوسه و کادوهاشونو باز می کنه مامان با دیدن دستنبد نقره ای و شارژ کاغذی خوشحال میشه و می گه ” وااای .. مرسی بچه ها..امسال بهترین کادوی روز مادر “. رو از شما بچه ها ی گلم گرفتم ”

بابا دسته گلی که خریده بود رو به سمت مامان می گیره و می گه ” روزت مبارک .

مامان تشکر میکنه و همگی در کنار هم یه عصرونه ی خوشمزه می خورن .

آدرس تلگرامی ما:

@childrenradio

 

از درخت فلسفه برای کودکان با هم بالا برویم؛ فلسفه برای کودکان چیست؟

فلسفه برای کودکان (P4C) چیست؟

ما در یک فعالیت گروهی و جمعی در دوره‌های منظم به کمک:

  • داستان یا بازی
  • گفتگو و پرسش و پاسخ گروهی
  • تمرین نوشتن و ترسیم و نقاشی
  • سکوت برای فکر کردن به موضوعات
  • ارزیابی دیدگاه‌های بچه‌ها توسط خودشان
  • و… 

تلاش می‌کنیم کودکان:

  • فکر کنند و استدلال آوردن را تمرین کنند
  • با تمرین ارزیابی منطقی را بیاموزند (چه در ارزیابی جمعی چه در خود تصحیحی)
  • به ایده های جدید راجع به موضوعات مختلف فکر کنند
  • تحمل و مهارت شنیدن، دقت و تمرکز آنها افزایش پیدا کند
  •  از طریق گفتگوهای عقلانی، ارتباطات اجتماعی سالم در حل مسائل را تجربه کنند
  • قدرت تولید انتزاعیات یا امور فکری و عقلایی در آن‌ها پرورش یابد؛ ما در واقع بچه‌ها را در فعالیت خردمندانه یا فلسفی شرکت داده‌ایم.

توضیح دوره آموزشی و ثبت‌نام

لینک مستقیم ثبت‌نام

اما فلسفه برای کودکان چه چیزهایی نیست؟

مواردی که در ادامه به ان اشاره می‌کنیم، آن چیزهایی است که در فلسفه برای کودک به آن پرداخته نمی‌شود.

آموزش متون فلسفی:

در فلسفه برای کودکان به هیچ وجه قرار نیست ایده‌های فیلسوفان به بچه‌ها آموزش داده شود. بلکه ایده‌ها قرار است در ذهن کودکانه آن‌ها متولد شود.

– فعالیت سخت فکری:

از آنجایی که فعالیت فکری به صورت گفتگو محور پیش می‌رود و مبنای کمیت و کیفیت گفتگوها علاقه‌ی بچه‌ها است، فعالیت فکری تحمیلی، غیرمرتبط و ناهمسان با دغدغه‌های کودکانه نیست. البته نقش تسهیلگر به عنوان راهنمایی که کودکان و نوجوانان را متوجه چالش‌ها، پرسش‌ها، سطح و عمق استدلال‌ها می کند بسیار حساس است.

آشنایی و یاد گرفتن کلمات قلنبه سلمبه:

هر چند بعضی از ساختارها گفتگو (مثل استدلال یا دلیل آوری، ابراز موافقت یا عدم موافقت) به مرور و در جریان تمرین مهارت‌های گفتگوی موثر فراگرفته می‌شود، اما قرار نیست وقتی فلسفه برای کودکان کار می‌شود دایره لغات عجیب و غریب او افزایش یابد. ما در واقع برعکس این مسیر را طی خواهیم کرد. شاید کودکان مفاهیمی کشف کنند و کلماتی را برای آن مفاهیم وضع کنند که اولین بار است که شنیده می‌شود.

یادگیری روش های مغلطه کردن:

متاسفانه در عموم آنچه از فلسفه شناخته می‌شود نوعی سفسطه و به غلط انداختن است. چیزی که درست نقطه مقابل فلسفه است. به خصوص در مشی سقراط که با سفسطه‌ها مقابله می‌کرد. ممکن است در ابتدا کودکان با رشد پیدا کردن ابراز ایده و اعتماد به نفس ناشی از آن، در مسیر استدلال کردن دچار اعوجاجاتی شوند که تنها تفاوت آن‌ها با کودکان عادی این است که اینجا آن کژی‌ها آشکار شده است؛ اما در ادامه‌ی یادگیری الگوهای فکر کردن آن‌ها به مرور زمان در حد دانش سنی خود از سفسطه‌ها دورتر خواهند شد.

سوفیا بیغم

پژوهشگر فلسفه/مدرس و تسهیلگر فلسفه برای کودکان

مرغکی که دلش میخواست دریا رو ببینه (قسمت دوم)+ قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: مرغکی که دلش می خواست دریا رو ببینه

نویسنده: کریستیان زولی بوآ?
قصه گو: سمینا ❤️

گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

سفید پر چند هفته ی دیگه رو کشتی انتظار کشید تا بالاخره بعد از گذاشتن سی و یکمین تخم، سفید پر ساحل رو دید جنگل با شکوهی از دور دیده می شد، سفید پر آمریکا رو کشف کرده بود. فرمانده گفت: بجنبید، بجنبید ی جای خوب برای لنگر انداختن پیدا کنید بعد از هفته ها به یک خشکی رسیدیم. سفید پر سریع از کشتی بیرون اومد و خودش رو به خشکی رسوند. پشت یکی از درخت ها خروس…

مرغکی که دلش میخواست دریا رو ببینه (قسمت اول) + قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: مرغکی که دلش می خواست دریا رو ببینه

نویسنده: کریستیان زولی بوآ?
قصه گو: سمینا ❤️

گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

توی مرغدونی وقت تخم گذاشتن بود، مرغای کوچیک زیر نگاه ریزبین مامانشون تمرین تخم گذاشتن می کردن اما سفید پر، دوست نداشت این کارو انجام بده اون می گفت: قد قد قد تخم بزاریم، همیشه تخم بزاریم، قد قد قد اما ما می تونیم کارای بهتری انجام بدیم قد قد قد. سفید پر بیشتر دوست داشت به حرفای پر آبی گوش بده، پر آبی یک مرغ دریایی بود که خیلی سفر می کرد اون برای سفید پر از…

 

لبخند گم شده + قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: لبخند گم شده

نویسنده: کلر ژوبرت?
قصه گو: سمینا ❤️

گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

 

سوال موموکی + قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: سوال موموکی

نویسنده: کلر ژوبرت?
قصه گو: سمینا ❤️

گروه سنی: الف، ب

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

موموکی آه کشید و برای هزار و سومین بار با خودش گفت: کاش چشمام بهتر میدید تا می تونستم خدا رو ببینم و سرشو از خاک بیرون آورد. و با چشم های ضعیفش به اطراف نگاه کرد. یکی اون جا بود که داشت گوش های درازش را تکان می داد. موموکی پرسید: تو خرگوشی، به من میگی خدا چه شکلیه. خرگوش به موموکی نزدیک شد و گفت: آخه من از کجا بدونم، منم تا حالا خدارو ندیدم شاید…

میمونِ بند باز + قصه صوتی

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه:میمونِ بند باز

نویسنده: نوشین فرزین فرد?
تنظیم: ندا سلیمی
قصه گو: سمینا ❤️

متن داستان:

” میمونِ بند باز”

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.

میمون کوچولو بندباز یه سیرک بزرگ به نام آقای الف بود.

سیرک آقای الف ازاین شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور سفر می کرد و معروف شده بود.

معروفیت سیرک آقای الف بیشتر به خاطر بندبازی میمون کوچولو بود.

هر شهر و کشوری که سیرک آقای الف،برنامه داشت ،مردم فقط به خاطر میمون کوچولو به تماشای سیرک آقای الف می رفتن .

آخه شنیده بودن که سیرک آقای الف ،یه میمون کوچولو داره که خیلی حرفه ای .

بندبازی میکنه مردم به محض اینکه میمون کوچولو وسط سِن (اِستِیج) می اومد ،هورا می کشیدن و سوت می زدن چون می دونستن که میمون کوچولو قراره بندبازی هیجان انگیزی رو انجام بده .

اونقدر سوت میزدن و دست میزدن که میمون کوچولو با هیجان به بندبازی اش ادامه می داد تشویق های مردم برای میمون کوچولو ، همه حیوونهای سیرک آقای الف رو ناراحت کرده بود.

از بین حیوونا ،اسب سفید ،از همه بیشتر ناراحت بود یه شب اسب سفید گفت “من که یال و بدن سفید دارم و به زیبایی یورتمه می رم چرا مردم تشویقم نمی کنن و اگر هم “تشویقم کنن خیلی عادی تشویقم می کنن؟

شیر قهوه ای ،غرشی کرد و گفت ” آره.

منم خسته شدم از تشویقهای مردم .

من با این جذبه ام و یالهای قهوه ای ام از توی “.

آتیش می پرم ولی مردم خیلی عادی تشویقم می کنن و حتی سوت نمی زنن خرگوش سیاه گفت “منم زیاد از میمون کوچولو خوشم نمیاد.

این همه توی جعبه ی شعبده باز هستم و باید منتظر بمونم تا ” .

شعبده باز منو از جعبه در بیاره و مردم هیجان زده بشن ولی مردم هیجان زده نمی شن آن شب اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه باهم تصمیم گرفتن که بند رو پاره کنن .

نصف شب و زمانی که آقای الف و میمون کوچولو خواب بودن ،خرگوش سیاه در جعبه ای که بند داخل اون قرار داشت رو باز کرد و با دندونای تیزش ،بند رو ازوسط پاره کرد .

بعد در جعبه رو بست و رفت خوابیدفردای آن روز وقتی آقای الف در جعبه ی بند رو باز کرد ،ناگهان از عجب خشکش زد.

باورش نمی شد بند پاره شده باشه و اصلا به فکرش نرسید که خرگوش سیاه بند رو پاره کرده باشه . هر چقدر فکر کرد که چطوری بند پاره شده فایده ای نداشت .

و به نتیجه ای نرسید میمون کوچولو با دیدن بند پاره ناراحت شد .

اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه با دیدن ناراحتی میمون . کوچولو،لبخند زیرکانه ای زدن “آقای الف فکری به ذهنش رسید و به میمون کوچولو پرسید ” با بند نصفه هم می تونی بند بازی کنی ؟ میمون کوچولو سرشو تکون داد و آقای الف بند نصفه رو به قسمتی از سقف چادر نصب کرد.

اسب سفیدو شیر قهوه ای وخرگوش سیاه با دیدن نصب شدن بند نصفه روی سقف چادر ناراحت شدن .

اسب سفید با حرص گفت “اشتباه کردیم .

میمون ” کوچولو روی یه بند کوچیک هم می تونه بند بازی کنه در همین لحظه میمون کوچولو،حرف اسب سفید رو شنید .با لبخند کنار اسب سفید ایستاد و گفت ” تو ناراحتی از اینکه من “بند بازی میکنم ؟ اسب سفید تعجب کرد .

من من کنان جواب داد”خب …خب..همه مردم تورو تشویق می کنن نه منو. حتی شیر قهوه ای و “خرگوش سیاه رو هم تشویق نمی کنن و اگه تشویق کنن خیلی عادی تشویق می کنن و سوت هم نمی زنن “.

میمون کوچولو گفت “امشب من کاری می کنم که همه تونو تشویق کنن “خرگوش سیاه از میمون کوچولو پرسید “چه کاری ؟ میمون کوچولو گلوشو صاف کرد و جواب داد ” خب من اول روی کمر اسب سفید می شینم و بعد از روی کمرش بلند میشم و راه می رم .

بعد روی کمر شیر قهوه ای می شینم و از روی آتیش می پرم .

بعد می رم توی جعبه کنار خرگوش سیاه و شعبده “.

باز من و خرگوش سیاه رو باهم از داخل جعبه درمیاره ” شیر قهوه ای غرشی کرد و گفت “آقای الف نمی زاره .

تو فقط بند باز سیرک هستی و نباید با ما باشی میمون کوچولو گفت “من راضی اش میکنم و اگر راضی نشد میگم از سیرک بیرون میرم چون دوست ندارم فقط بند باز سیرک ” باشم .

اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه خوشحال شدن آن شب مردم اسب سفید و شیر قهوه ای و خرگوش سیاه و میمون کوچولو رو به خاطر حرکات جالب و هیجان انگیزی که انجام داده بودند،تشویق کردند.

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

روباه و انگورها…و…سگ و سایه + قصه کودکانه

گوش کنید:

قصه شب (رادیو قصه)

اسم قصه: روباه و انگورها…و…سگ و سایه

نویسنده: ازوپ یا ایزوپ?
قصه گو: سمینا ❤️

تدوین: استودیو صدا 

Farahmand_Hamed@

گروه سنی: ب، ج

آدرس تلگرامی ما:

childrenradio@.

رادیو قصه برای کودکان شما انواع داستان ها را به صورت قصه های کودکانه صوتی با صدای خاله سمینا آماده کرده است.

توی یک روز گرم تابستانی روباهی از میون باغی میگذشت، اون در حال قدم زدن به درخت انگوری رسید که خوشه ی انگور رسیده ای از بلندترین شاخه اش آویزان بود. روباه با خودش فکر کرد و گفت: این انگورهای رسیده میتونن تشنگیمو  رو برطرف کنند اره عالیه. بنابراین چند قدم عقب رفت و دوید و بالا پرید ولی نتونست به خوشه ی انگور برسه. روباه چندین بار دیگه این کار رو انجام داد، اما هربار سعی اش بی نتیجه بود. سرانجان ناامید شد و…